eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.6هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5816642877186377837.mp3
9.96M
🌻☘ رفتھ گُـل‌ بچینھ از بهشت‌، این‌ تازھ عروس😍💛 🦋 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ❤️••👆🏻
برای مأموریت به سامرا رفته بود و در زیرزمین حرم عسکریین مستقر بودند. یکی از همین شب ها وارد صحن امام حسن می شود تا با من تماس بگیرد.📞 داعش خمپاره ای به سمت گنبد امام حسن عسکری شلیک کرده بود که به هدف نخورده و رد شده بود. اما در شلیک خمپاره دوم، ترکش به شهید علمداری اصابت میکنه که منجر به شهادت ایشون میشه.😞 همان شب آخر که میان سر و صدای حرم با عجله قطع کرد و گفت فردا تماس میگیرم، در صحن امام حسن عسکری، فدای مولایش شد.🕊 ﺭاﻭﻱ همسر ﺣﺮﻡ ﺷﺠﺎﻋﺖ علمداری🌹 @shohadae_sho ღـیدانهـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5976422974926886475.mp3
1.59M
🔊 💠استاد رائفی پور 📝ایجاد دو عنصر در دنیا قبل از ظهور 🔹تفسیر قسمتی از سوره جمعه ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ تاثیر پدران بر حجاب دختران... 🔷استاد پناهیان #پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 احساس سخت و زجر آوری که قاشق و چنگال را میان انگشتان من و مجید معطل کرده و اشتهایمان را از غم و غصه کور می کرد.ناهار در سکوتی غمگین صرف شد و من به سرعت ظرفها را جمع کردم که از سر و صدای بشقابهاریحانه از اتاق خارج شد و به طرفم آمدهرچه سعی کردم نتوانستم که مجابش کنم برود و برای شستن ظرفها دست به کار شد.با کمک هم آشپزخانه را مرتب کرده و به اتاق بازگشتیم که دیدم عمه فاطمه آلبوم عکسهای خانوادگیش را آورده و حسابی مادر را سرگرم کرده است.با دیدن به رویم خندید و گفت:"الهه جان بیا بشین تا عکسهای بچگی مجید را نشونت بدم!به شوق دیدن عکسهای مجید قدیمی، کنار عمه نشستم و نگاه مشتاقم را به عکسهای چسبیده در آلبوم دوختم.اولین عکس مربوط به دوران نوزادی مجید در آغوش مادر مرحومش بود.عکس بزرگ و واضحی که می توانستم شباهت صورت مجید به سیمای زیبای مادرش رابه روشنی احساس کنم.عمع لبخندی زد و گفت:"این عکس رو چند روز قبل از اون اتفاق گرفتن"سپسبه چشمان مجید که همچنان خیره به عکس مادرش مانده بود ،نگاه کرد و توضیح داد:"اون زمان کهتهران رو شب و روز بمبارون می کردن.ماهمه مون خونه عزیز بودیم و به حساب خودمون اونجا پناه می گرفتیم. اون روز داداش و زن داداشم یک سر رفتن خونشون تا یکسری وسایل رو با خودشون بیارن ،ولی مجید رو پیش ما تو خونه گذاشتن و گفتن زود بر میگردن "که چشمان درشتش از اشک پرشد و با صدایی لرزان ادامه داد."ولی دیگه هیچوقت برنگشتن "بی اختیار نگاهم به چشمان مجید افتاد و همچنان که نگاهش خیره به عکس مادرش بود ،قطرات اشکش روی صفحه آلبوم افتاد.با دیدن اشکهای گرم عزیزدلم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و اشک پای چشمانم نشست.مادر با تاسف سری جنباند و با گفتن "خدا لعنت کنه صدام رو"اوج ناراحتی اش را نشان داد.ریحانه دست پیش آورد و آلبوم را ورق زد تا عکس مادر مجید دیگر معلوم نباشد.و با دلخوری رو به مادرش گفت :"مامان حالا که وقت این حرفا نیست" عمه فاطمه اشکش را پاک کرد و به سرعت از من و مادر عذرخواست.و گفت"تورو خدا منو ببخشید دست خودم نبود ،شرمنده ناراحتتون کردم."مادر لبخندی زد و گفت :این چه حرفیه خواهر !آدم اگه درددل نکنه دلش نمیپوسه.خوب کاری کردی منم مثل ‌آنکه هنوز دلش پیش عکس مادرش مانده بود.ریحانه فضا را عوض کرد و عکس های بعدی را نشان داد.عکسهایی مربوط به کودکی و نوجواتی مجید که دیگر اثری از پدر و مادرش نبود.حالا غم چشمان مجید به هنگام شنیدن نام پدر و مادرش را بخوبی حس می کردم.صدای زنگ در بلند شد و ریحانه همچنان که به سمت آیفون می رفت ،خبرداد"حتما سعیده اومه دنبالمون بریم دکتر"در برابر نگاه پرسشگر من و مادر عمه فاطمه گفت:"شوهرشه" مجید رو به من و مادر گفت:"مامان آماده شید بریم" با شنیدن این حرف شوقی کودکانه در دلم دوید و به امید یافتن راهی برای بهبودی مادر خوشحال از جا برخاسته و آماده رفتن شدم. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما تکیه داده و از زیر شیشه گرم اشک، به ابرهایی که حالا زیر پایم بودند، نگاه می‌کردم. مجید سرش را پایین انداخته و اوج ناراحتی‌اش را با فشردن انگشتانش در هم نشان می‌داد. مادر همانطور که سرش را به صندلی هواپیما تکیه داده و رنگی به صورت نداشت، به خواب رفته بود. اشکم را با دستمال کاغذی در دستم که دیگر همه جایش خیس شده بود، پاک کردم و دوباره سرم را به شیشه گذاشتم که مجید آهسته صدایم کرد: «الهه جان!» به سمتش صورت چرخاندم و سؤالی را که در دل داشت، من به زبان آوردم: «مجید! جواب بابا رو چی بدیم؟» نگاهش به چشمان اشکبارم ثابت ماند و در جوابم آه بلندی کشید که اوج نگرانی و ناراحتی‌اش را از لرزش نفس‌هایش احساس کردم. از دیروز که جواب معاینات مادر را شنیده بودیم، اشک چشم من خشک نشده و لب‌های مجید دیگر به خنده باز نشده بود. مادر هم که دیگر رمقی برایش نمانده بود که بخواهد چیزی بگوید، هر چند با پنهان کاری من و مجید، به طور کامل از تشخیص پزشکش مطلع نشده بود. بیچاره عمه فاطمه و آقا مرتضی و ریحانه با چه حالی ما را بدرقه کردند و چقدر شرمنده بودند و اظهار افسوس و ناراحتی می‌کردند. دیشب هم پیش مادر با عبدالله حرف زده و نتوانسته بودم نتایج معاینات مادر را برایش توضیح دهم. حالا همه در بندر منتظر خبرهایی خوش بودند، در حالی که همراه من، جز یک دل خون و پاسخی پُر از ناامیدی، چیز دیگری نبود. ای کاش مادر کنارم ننشسته بود و می‌توانستم همینجا در فضای بسته هواپیما، همه عقده‌های دلم را فریاد بکشم و به حال مادرم زار بزنم. بسته تغذیه من و مجید، دست نخورده مقابلمان مانده بود که هیچ کدام حتی توان نفس کشیدن هم نداشتیم چه رسد به خوردن. مادر هم که بر اثر دارو هایی که مصرف می‌کرد به خواب رفته و بسته تغذیه‌اش روی میز، انتظار بازگشت به کابین پذیرایی را می‌کشید که اگر هم بیدار بود از شدت حالت تهوع، اشتهایی به خوردن نداشت. مجید سرش را روی صندلی تکیه داد و زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! خدا بزرگه! غصه نخور» که ردّ اشکِ روی صورتم، دلش را به درد آورد و زبانش را به بند کشید. بغضم را فرو خوردم و گفتم: «مجید من نمی‌تونم طاقت بیارم، مجید دلم برا مامانم خیلی می‌سوزه، هیچ کاری هم نمی‌تونم براش بکنم...» از سوزی که در انتهای صدایم پیدا بود، اشک در چشمانش نشست و با صدایی آهسته دلداری‌ام داد: «الهه جان تو فقط می‌تونی برای مامان دعا کنی!» از شدت گریه بی‌صدایم، چانه‌ام لرزید و با صدایی لرزانتر گفتم: «مجید! من خیلی دعا کردم، هر شب موقع سحر، موقع افطار خیلی دعا کردم!» که صورت مهربانش به لبخند کمرنگی گشوده شد و با لحنی لبریز آرامش پاسخ اینهمه بی‌تابی‌ام را داد: «مطمئن باش خدا این دعاها رو بی‌جواب نمی‌ذاره!» ولی این دلداری‌ها، دوای زخم دل من نمی‌شد که صورتم را از مجید برگرداندم، دوباره سر به شیشه گذاشتم و سیلاب اشکم جاری شد. لحظات سختی بود و سخت‌تر لحظه‌ای بود که عبدالله با رویی خندان به استقبال‌مان آمد و باز من نمی‌توانستم مقابل چشمان مادر، جراحت قلبم را نشانش دهم. خدا رو شکر که صبوری مردانه مجید یاری‌اش می‌داد تا پیش مادر اوضاع را خوب نشان داده و با صحبت‌هایی امیدوارکننده، دل مادر را خوش کند تا وقتی که به خانه رسیدیم، مادر برای استراحت به اتاقش رفت و من و مجید برای اعتراف، زیر آفتاب داغ اواخر تیرماه روی تخت کنار حیاط نشستیم. حالا عبدالله از چشمان غمبارمان به شک افتاده و گوشش برای شنیدن خبری ناگوار بی‌قراری می‌کرد که سرانجام مجید به زبان آمد: «دکتر گفت خیلی دیر اقدام کردیم، می‌گفت این شیمی درمانی‌ها هم خیلی فایده نداره، گفت خیلی اذیتش نکنید...» و در برابر نگاه عبدالله که از ترس و غم به لرزه افتاده بود، تنها توانست یک جمله دیگر ادا کند: «گفت سرطانش خیلی گسترده شده...» و شاید هم هق هق گریه‌های من اجازه نداد حرفش را ادامه دهد. با دست جلوی دهانم را گرفته بودم تا صدای گریه‌هایم به گوش مادر نرسد و اوج غم و اندوهم را میان گریه فریاد می‌زدم. رنگ از صورت عبدالله پرید و لب‌های خشک از روزه داری‌اش، سفید شد. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: «عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق می‌کنم...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: «مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه‌ات هم تشکر کن...» و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می‌داد، از جایش بلند شد و بی‌آنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه‌های غریبانه من توجهی کند، با قدم‌هایی که به زحمت خودشان را روی زمین می‌کشیدند، از خانه بیرون رفت. حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوش‌مان سنگینی می‌کرد و اوج سنگینی‌اش را زمانی حس کردیم که شب، در محکمه پدر و ابراهیم قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی‌اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت‌بارش را بر سرِ مجید می‌کوبید که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد: «اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیش‌دستی کرد: «من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...» که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد: «انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!» عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد:«یواش‌تر! مامان میشنوه!» و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: «دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: «خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه‌ای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: «نمی‌دونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.» که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: «پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!» و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت‌زده نگاهش می‌کرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: «ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!» صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی‌آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید: «ساکت شم که شما هر کاری می‌خواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه نخلستان کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستان‌های خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند. حتی تذکرهای پی در پی عبدالله و گریه‌های من و حضور فرد غریبه‌ای مثل مجید هم ذره‌ای از آتش خشم‌شان کم نمی‌کرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی‌های ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی می‌رفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: «شما هم هر چی باید می‌گفتید، گفتید. منم خسته‌ام، می‌خوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم. ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
خشتـــ بهشتـــ
🍃 روزبه‌روز قد می‌کشند، بزرگ می‌شوند، بهانه می‌گیرند و وقتی کسی پاسخگوی بهانه‌هایشان نیست، در خود فرو می‌روند و نگاه می‌کنند خود و اطراف‌شان را که بقیه در نبود چه می‌کنند، راه هموار می‌کنند یا سنگ‌های کنار جاده را وسط راه هل می‌دهند. . 🍃 ترکش‌ها و را درون جسم خود جای دادند، که میان راه نماند و سر جلوی احدی نکنیم تا سنگ از میان راه برداریم. . 🍃کار به خود نداشته باشید با یک چشم درشت کردن دشمن، زهره می‌ترکانند، ما مسئول اهداف و آرمان‌های خود هستیم که در گرو رفتار ماست، مبادا از یادمان برود.😔 . 🍃۹ سال بی‌پدر و بی‌همسر زندگی کردن حرف صد من یک غاز نیست، تنهایی حتی یک روز هم روان را زیر و رو می‌کند پس بدانیم تا چه حد . . 🍃 آیا با این رویه که همه ما در پیش گرفته‌ایم باقی خواهد ماند که ما جواب خون پدر‌های آرمیتاها را پس بدهیم؟!😓 . ✍نویسنده : . 🕊به مناسبت سالروز شهادت . 📅تاریخ تولد : ۲۹ بهمن ۱۳۵۶ . 📅تاریخ شهادت : ۱ مرداد ۱۳۹۰ . 🥀مزار شهید : آبدانان . •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
وَ لاَ تُخْلِنِي يَا رَبِّ ... -یـک جـاهـایـی هسـت کـه جای ما آنجا خـالـی اسـت...(: ...💔🌱 شبتون کربلایی @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا