eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 برق شادی رو تو چشمان سید دیدم. گفت احسان جان قارداش (برادر) الحمدالله باز هم شاهد آن عنایت کردند و یک نفر را به تعداد رفیقاشون اضافه کردند. من کوچیک تمام شهدای بامرام هستم. با انگشتان دستم حساب کردم در کمتر از نه روز سید میلاد کار خودش رو کرده بود. اون شخص به کلی متحول شد. حتی با اینکه قبلا صورتش رو با تیغ می زد، اما الان محاسن زیبایی گذاشته بود و چهره اش رو هم شبیه شهدا کرده بود. بهش گفتم چرا ریش گذاشتی؟! گفت داش احسان، سید گفته تیغ زدن حرومه! دیگه قول دادم که منم با شهدا رفیق باشم. می خوام مثل اون ها زندگی کنم‌. بارها دیده بودم که تو اتاق نگهبانی اش مشغول نماز می شد. اوایل خجالت می کشید بیاد تو نماز جماعت شرکت کنه، اما کم کم نمازهای اول وقت و جماعتش ترک نشد. سید خیلی برای این بچه ها وقت گذاشت. کم می خوابید، زحمت می کشید. بارها بلند می شدم می دیدم که سید تو رختخوابش نیست. می رفتم بیرون می دیدم با بچه ها مشغول صحبت و نصیحته. حتی یک سال من رفتم اهواز خادم شدم. اونجا طوری بود که ما ارتباطی با زائرین نداشتیم. فقط تو آشپزخانه کمک می کردیم. سید خیلی به من زنگ زد و گفت: بیا اینجا هم کار خدماتی انجام بدیم هم کار فرهنگی. اما نگذاشتند بروم و توفیق همراهی سید رو از دست دادم... تو اردوگاه سربازها بر خلاف خادمین خیلی دل به کار نمی دادند اما جذبه سید کاری می کرد که سربازها هم با جان و دل می اومدند به خادم ها کمک می کردند. سخنرانی های تاثیر گذار بزرگان رو می گذاشت و با سربازها گوش می کردند. هر جا سربازها بودند سید هم می رفت تو جمع سربازها باهاشون خیلی گرم می گرفت. شوخی و خنده هاشون هم به راه بود. حتی هر وقت مسابقه فوتبال می‌گذاشتیم سید می‌رفت با سربازها تو یک تیم قرار می گرفت. همیشه اعتقاد داشت باید با این جور افراد رفیق شد و اون ها رو با شهدا آشنا کرد. به بچه های هیئتی می‌گفت: اگر می بینی خیلی تحویلتون نمیگیرم میدونم که شماها الحمدالله با شهدا رفیق هستید. می خوام وقتم رو با اون های بگذرونم که خیلی با شهدا رفیق نیستند. یک بار با یک نفر دوست شده بود. طرف به قول ما خیلی سوسول بود. تو همون ایام سید رو دو خیابون دیدم و از تعجب چشمام گرد شد!! ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 خرید شلوار لی و لباس آستین کوتاه پوشیده بود!؟ رفتم سراغ سلام دادم و گفتم: سید این دیگه چه قیافه است؟! از تو بعیده!! خندید و گفت: دیگه ما هم از راه به در شدیم!! گفتم: وحید جان من تورو از همه بهتر می شناسمت راستش رو بگو چه فکری تو کله ات هستش!؟ گفت راست شیعه بنده خدایی هست خیلی تو وادی نماز و دوری از نامحرم نیست، می خوام چند روزی رو باهاش باشم بلکه انشالله بتونم روش تاثیر بزارم، البته اگه خدا بخواد و شهدا مدد کنند. به من می‌گفت: شاید آبروی من پیش بعضی از رفقا بره و پشت سر من حرف هایی بزنند، اما من مطمئن هستم که آبروم پیش خدا حفظ می شه. همین برام بسه. فقط شما دعا کن من بتونم تکلیفم رو انجام بدم. از حرفهای سید حسابی شرمنده شدم. جالبه تو همون دوران، بعضی از بچه هیئتی ها می آمدند پیش من می گفتند: شما اگه میتونی یه مقدار سید را نصیحت کن. مثلاً خادم الشهدا و بچه هیئتی است. چرا با هر کسی رفت و آمد می کنه؟! من هم بچه ها رو توجیه می کردم. کارهای سید بعد از مدت ها جوابش رو میداد و همون اشخاص متحول می شدند. من که این صحنه ها رو می گیرم می گفتم: سید جان دمت گرم. الحمدالله زحماتت نتیجه داد. سید سرش رو پایین می‌انداخت و می‌گفت: بابا ما چه کاره ایم؟فقط عنایت خدا و ائمه و شهداست و بس... یه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار سید میلاد. دیدم چند تا جوان که خیلی چهره هاشون نشون نمی داد اهل مسجد و هیئت باشند اونجا نشسته بودند. باب صحبت رو با اون ها باز کردم‌. گفتند:« ما همه مون مدیون سید هستیم. هر کدوم شون نوع رفاقت شون با سید رو مطرح کردند و اینکه سید دست اون ها رو گرفت. یکی شون گفت: من نماز خوندنم رو مدیون سید هستم. بی نماز بودم و... سید دستم رو گرفت اهل نماز و جماعتم کرد. اول با ما رفیق می شد، محبتش تو دلمون می نشست و هرچی صید می گفت شرابا گوش می کردیم. یکی دیگه شون گفت: رفقای علی دورو برم رو گرفته بودند. من هم کم کم داشتم همرنگ اون ها می شدم. نمیدونم چیکار کرده بودم که خدا لطف بزرگی به من کرد که سید رو تو راهم قرار داد. به هر سختی بود من رو از اون فضای آلوده جدا کرد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• بر اثر سقوطی‌که کردم، درد در کمر و پهلو‌هایم پیچیده بود. صدای "بیب بیب" در گوشم می‌ پیچید. گویی سرم سنگین بود و چیزی در دهان و بینی‌ ام فرو رفته بود. تمام زورم را جمع کردم تا پلکم را باز کنم اما چیزی مانعش می‌ شد. نمی‌ دانم چقدر گذشت و چقدر تلاش کردم اما کاملا بی‌ فایده بود. صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید. _سلام خانوم. امروز حالت چطوره؟ خانوادت که روز به روز بی‌ تاب‌ تر میشند. واقعاً این مدلشو تا به حال ندیده بودم. بعد از گذشت چندماه؟! بار دیگر تمام زورم را متمرکز کردم بر بند انگشتم. صدای تق تق پاشنه ی کفش و دویدنش در فضا پیچید و پشت بندش هم باز و بسته شدن در. لحظه‌ ای بعد شخصی چیزی شببه به چسب از روی چشمانم کند و با چراغ قوه بالای سرم قرار گرفت. سر در گم ماتِ ماتیِ رو به رو بودم و توان عکس‌ العمل نداشتم. _تقریباً میشه گفت معجزه شده. _دکتر برگشته؟ بازهم چشمانم بسته شد و من ماندم و یک دنیا سوال. من کجام؟ اصلاً من که هستم؟ به کجا برگشته‌ ام؟ گلویم می‌ سوخت و بدنم کرخت بود. _سر در نمیارم. زنگ بزنید دکتر شفیعی بیاد. همهمه‌ ای شده بود. گویی کسی به شیشه و در می‌ زد. _آقا کی به شما اجازه داد بیاید تو؟ _خواهرم... چی... شده؟ صدا برایم آشنا بود. _بیرون! _زنده ...زنده ست؟ عجز در کلامش قلبم را به درد آورد و... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• یک ماهی گذشت و با همین یک‌ ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم. هر روزِ این یک‌ ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده‌ هایم بکشد! بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی‌ مانده‌ های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه‌ جانِ من در همان جاده رها شد و آن‌ ها کمیلم را بردند. هر روز یک فیلم جدید از شکنجه‌ هایش برای آقاجان و پدرم می‌ فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ! و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم. پدر می‌ گفت شک ندارد که کمیل زنده‌ است و آقاجان هم تایید می‌ کرد. اما نمی‌ دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟ چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟ من از این دنیا فقط کمیلم را می‌ خواستم! زندگی بدون او برایم معنایی نداشت. کاش مرده بودم و این روز را نمی‌ دیدم. اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت. رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک‌ هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست. _قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی‌ فهمیدی! اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی‌ آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی‌ گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی‌ شدم. _گریه نکن پری! دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می‌ کرد! +بر میگرده! دستم را گرفت و آرام فشرد. یک قطره... دو قطره... خیره‌ ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می‌ شمردم. _آره. بر میگرده! +خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره! هق هقم بلند شده بود. رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 👤 استاد ✅ یک راه برای به یاد امام زمان بودن در طول روز 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
یـــــہ منتظـــــرِ واقعـے همیشـہ نمــازش رو اول وقـت مےخونـہ♥️
🕊🌿 🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼 |••♥️🌿 فقط باید خودمان را براۍ رفتن آماده ڪنیم و چہ زیباست که این رفتن براے خدا باشد ...! 🌸•| تاریخ شهادت: ۲۱فروردین۱۳۹۵ 🌸‌•| تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵ 🌼•| مزار شهید: مازندران، نکا ، روستای‌شهاب‌الدین 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_اول 1⃣ شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین اس
•💜• 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. ه مین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!»  آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🔺 کلامی از علما ⭕️ حاج اسماعیل دولابی
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی قرار بود صبح روز عید غدیر برود خدمت آقا و درجه سرلشگری اش را بگیرد. همه تبریک گفتند ،☺️ خودش می گفت: درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانیست وقتی آقا درجه را روی دوشم میگذارند از من راضی هستند وقتی ایشان راضی باشد، #امام_عصر (عج) هم راضی اند. همین برایم بس است.😊 انگار مزد تمام سال های جنگ را یکجا بهم دادند .✅ صبح روز بعد از خاکسپاری خانواده اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا (س)، سر قبر شهید صیاد، اما پیش از آنها کس دیگری هم آمده بود . آقا که فرمودند : دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده ام .💔 #سالروز_شهادت #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
هدایت شده از  لُـھُـوف
••🌼🍃 جنسِ‌بہ‌روے دست‌ماندهمیخرے یا نہ؟ این‌دل ڪہ‌میبینے بہ‌صدجا رفتہ‌برگشتہ... ♥️•°
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• چند روزی بود که من در خانه‌ ی پدر و مادر کمیل مستقر شده بودم. مادر جان طاقت دوری مرا نداشت و اصرار داشت که کنارش باشم. از طرفی تنهایی هم برای من حکم مرگ را داشت و این کنار هم بودن حال مرا هم بهتر می‌ کرد. از خانه قبلی فقط چند دست لباس و مدارک و همان دستمال سفید یادگاری را آورده بودم. همان دستمالی که آن شب درگیری سرگرد کمیل والا مقام برای خونریزی گردنم داده بود... همان شبی که من از دیدنش قالب تهی کردم! ماموریت رعنا و سید مرتضی هم به اتمام رسیده بود و اساس‌ کشی کرده بودند به خانه‌ ی خودشان (یعنی طبقه‌ی دوم خانه‌ ی پدرش) و به عبارتی بازگشته بودند. طبقه‌ی سوم و چهارم هم خالی بود و گویی قرار بوده بعد از عروسی من و کمیل ما در یکی از طبقه‌ ها ساکن شویم اما... لعنت بر این زندگی! چادرم را به سر کشیدم و با آسانسور به طبقه‌ ی چهارم رفتم. این طبقه را بیشتر دوست داشتم. کلیدی که روی در بود را چرخاندم و وارد خانه‌ ی خالی از لوازم شدم. ویوی دلباز این طبقه به دلم نشسته بود. چادرم را از سر گرفتم و روی دستگیره‌ ی در آویزان کردم. اوایل زمستان بود هوا هم سرد. دکمه‌ های ژیله‌ ی بافت مادرجان را بستم ، پلک‌ هایم را روی هم گذاشتم و در خیالم غرق شدم. خانه‌ مان را با ذوق چیده بودیم و من روی مبل کنار تلوزیون، منتظر آمدن کمیلم بودم... همان کمیلی که بارها قربان‌صدقه‌ ی قدوبالایش رفته بودم و نگاهم از دیدنش سیر نمی‌ شد! همان کمیلی که همیشه مردانه هوایم را داشته! همان کمیلی که عاشقانه صدایم می‌ زد! همان کمیلی که سفر چند دوزه‌ مان به مشهد را برایم خاطره‌ انگیزترین سفر عمرم کرده بود. همان کمیلی که همه‌ جا هوایم را داشت و حالا تنهایم گذاشته بود! همان کمیلی که حتی در مأموریتش هم در نقش مقداد مواظبم بود! همان کمیلی که خبر شهادتش دهان به دهان چرخید و به گوشم رسید! همان کمیلی که هنوز چشم به راهش هستیم... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• هوا بارانی بود و من طبق معمول چای برای خود ریختم. به قول رعنا آخرش من به خاطر مصرف زیاد چای کم خونی می‌ گیرم. ماگ چای را به دست گرفتم و آرام خود را به پنجره رساندم و مست شدم ازصدای تق تق باران روی شیشه. پرده را که کنار زدم محو شیشه ای شدم که تمامش را بخار پوشانده بود... لب هایم را که روی شیشه قرار دادم، از سرمایش حس دلچسبی به من دست داد. بوسه ی آرامی به قسمتی از بخار ها زدم و جدا شدم از شیشه. در میان ماتی شیشه جای بوسه ام شفاف شده بود. انگشت اشاره ام را کشیدم و با خطی خوش کنار بوسه نام کمیل را حک کردم صدای چرخش کلید در قفل مرا به سمت در چرخاند و لحظه ای بعد او وارد خانه شد و من چای به دست به استقبالش پرواز کردم. چای را که به سمتش گرفتم با یک دست ماگ را از من گرفت و با دست دیگرش نوک بینی ام را کشید... _علیک سلام خاااانوووم. و من سعی در انکار خنده ام داشتم گویی!.. +دماغمو کندی ...! _من دوست دارم دماغ خانمم کنده شده باشه... +ولی من دوست ندارم شوهرم یه دماغ کن باشه... قهقهه ای مردانه سر داد و من هم از خندیدنش لب خند روی لبم نقش بست. _حرف حساب جواب نداره... اونجوری نخند که دلم میره واس چال لپت.. +حالا شمام هی گیر بده به چاله چوله های صورت من... جرعه ای نوشید و ماگ را به دست من داد تا تنش را از پالتو بیرون کشد. و من آرام لب هایم را روی نقطه‌ ی تست شده‌ ی ماگ نهادم و قلپی از چای نوشیدم. _شما ک دهنی نمیخوردی!!! +الآن میخورم! _اونوقت چرا؟ +چون دلم میخاااااد... _ولی اون مال من بود!!! +اولش واسه خودم بود.. قدمی به سمتم آمد و من با یک حرکت سریع چرخیدم تا از دستش فرار کنم که چشمم به شیشه افتاد! از بوسه ام و نام کمیلی که نوشته بودم اشک می‌ چکید.. اثری که خلق کرده بودم خراب شده بود... به سمت کمیل چرخیدم که دیدم او هم نبود... اصلا خانه،خانه چیده‌ شده‌ مان نبود!!! آه از نهادم برخاست. چادرم را برداشتم و راهی‌ طبقه‌ ی پایین شدم. مادرجان سر سجاده نشسته بود و قرآن می‌ خواند. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
【🌙🕊】 . بر‌چـٰادرِمشکۍاٺ نستعلیق‌مۍنویسم‌عشـــــق‌را . . . وقتۍکهـ‌این‌احرام‌سیاھ‌را‌مۍپوشۍ وحج‌شکوهمند‌ِحیارا بھ‌جا‌مۍآورۍ'^^🌸💚 آن‌گاه‌طواف‌مۍ‌کنند‌تورا،صفوف‌ِفرشتھ‌ها((: و‌متبرك‌مۍکنند‌باݪ‌هایشان‌رابا‌تار‌و‌پودِ حریم‌آسمانۍات .🌱'! #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️••| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 «دیدار امام زمان» 👤 آیت‌الله 🔺 اگه به صورت اتفاقی امام زمان رو ببینید چه‌کار می‌کنید؟ 📥 دانلود با کیفیت بالا
🔴امر و نهی صادقانه ♦️امام خامنه ای (حفظه الله):وقتی که شما برای کمک به نظام اسلامی مردم را به نیکی امر می کنید مثلا احسان به فقرا، صدقه، رازداری، محبت، همکاری، کارهای نیک، تواضع، حلم، صبر و می گویید این کارها را بکن؛ هنگامی که دل شما نسبت به این معروف، بستگی و شیفتگی داشته باشد، این امر شما، امر صادقانه است. ♦️وقتی کسی را از منکرات نهی می کنید مثلا ظلم کردن، تعرض کردن، تجاوز به دیگران، اموال عمومی را حیف و میل کردن، دست درازی به نوامیس مردم، غیبت کردن، دروغ گفتن، نمامی کردن، توطئه کردن، علیه نظام اسلامی کار کردن، با دشمن اسلام همکاری کردن و می گویید این کارها را نکن؛ وقتی که در دل شما نسبت به این کارها بغض وجود داشته باشد، این نهی، یک نهی صادقانه است و خود شما هم طبق همین امر و نهیتان عمل کنید. ♦️اگر خدای ناکرده دل با زبان همراه نباشد، آن گاه انسان مشمول این جمله می شود که ( لعن الله الآمرین بالمعروف التارکین له). کسی که مردم را به نیکی امر کند، اما خود او به آن عمل نمی کند؛ مردم را از بدی نهی می کند، اما خود او همان بدی را مرتکب می شود؛ چنین شخصی مشمول لعنت خدا می شود و سرنوشت بسیار خطرناکی خواهد داشت!.
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_دوم 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید #راه‌چمتی به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویس
•💜• 3⃣ روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد.  فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 💔 🌸🌿 ... ✅ 🔴 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 بیماری مادر اوایل دهه دهه نود بود. شوک بزرگی به خانواده سید وارد شد. مادر دچار بیماری سختی شد. کار خانواده شده بود از این دکتر به اون دکتر رفتن. اما روز به روز حال مادر بدتر شد. دکترهای تهران هم کار خاصی نتوانستند انجام دهند. یه بار خیلی پکر بود. بیماری مادرش خیلی اذیتش می‌کرد. زنگ زدم گفتم: کجائی؟ گفت: اومدم شلمچه. داشتم تو شهر می ترکیدم. اومدم اینجا خالی بشم. دورانی که مادرش مریض بود نذر کرده بود که با مادرش کربلا بره که قسمت نشد. چند بار پیگیر شد که با هواپیما بروند که نشد. زمانی که مریضی مادر خیلی سخت شد، سید دلش نمی اومد خونه بره. هر وقت می‌رفت چهره نحیف مادر رو که می دید بهم می ریخت. خیلی زود می اومد بیرون. خیلی مادرش رو دوست داشت. سید عاشق سینه سوخته امام حسین (ع) بود، محرم سال ۹۳ پیراهن مشکی نپوشید!! می‌گفت: مادرم من رو با این وضع ببینه ناراحت میشه. یه روز سید میلاد اومد پیشم. دیدم تاب و قرار نداره. هی می شینه پا میشه، راه می ره، بعد رنگ و روش سفید شد. گفتم سید جان چی شده؟ تا این رو گفتم زد زیر گریه. گفت خودت می دونی که مادرم رو عمل کردیم. دکتر گفت هفته بعد باید بیاد شیمی درمانی. بعد دکتر گفت وقتی که می یارید باید موهای سرش رو اصلاح کنید. سید می گفت و گریه می کرد، گفتم: کیشه (مرد)! منم بابام شیمی درمانی شده. منم این مسائل رو می دونم. به خاطر اینکه بعد از شیمی درمانی موهاش می ریزه از اون نظر گفتند. سید گفت: تو خونه جمع شدیم. گفتم خواهرم یا داداشم یا بابام موهاشو اصلاح می کنه، هر کی ماشین اصلاح رو برداشت زد زیر گریه و گذاشت زمین. نتونست موهای مادرم رو اصلاح کنه. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 بعد من به خودم گفتم: حضرت زینب (س) این همه مصیبت را تحمل کرد. من یعنی نتونم یه اصلاح بکنم؟! بعد برداشتم اصلاح کردم و گریه می کردم. سید میلاد برگشت بهم گفت: قدر مادرت رو بدون، خدایی نکرده بعدها حسرت این روزا رو نخوری. گفت: تا میتونی با مادرت مهربان باش. گفتم: کیشه چشم، تو که میدونی من غلام مادرمم. گفت: دمت گرم بیشتر از این بهش محبت کن، نکنه یه روز پشیمون بشی. بعد از من خداحافظی کرد و رفت سر مزار شهید مهدی ربانی. از کربلا پرچمی آورده بودم که به همه اماکن متبرک کرده بودم. آخر شب، دیدم گوشی ام زنگ خورد. اسم سیدمیلاد روش بود. گفت مهدی جان میای جلوی در؛ رفتم در رو باز کردم. چهره سید خیلی به هم ریخته بود. گفتم پرچم را می تونی امانت بدی ببرم برای مادرم، انشاالله به برکت این پرچم شفا پیدا کنه. گفتم نوکرتم سید جان، پرچم را که بهش دادم گذاشت رو صورتش و گریه کرد و گفت یا فاطمه الزهرا (س) نظری به مادرم کن. دیگه طاقت مریضیش رو ندارم. چند هفته بعد خبر فوت مادرش رو شنیدم. بعد از فوت مادرش سید پرچم را آورد و گفت مهدی جان همین پرچم مامان را شفا داد. خیلی داشت اذیت می‌شد، بالاخره مریضی مامان هم حکمتی داشت. زمان مراسم تدفین مادرش فقط ذکر اهل بیت (ع) رو میگفت از ته دلش میگفت حسین جان بی اختیار یاد روایت ریان ابن شبیب افتادم از قول حضرت علی بن موسی الرضا (ع) فرمودند: اگر برای چیزی گریه ات گرفت برای حسین بن علی (ع) گریه کن چرا که او را سر بریدند همانگونه که گوسفند را ذبح میکنند و همراه او ۱۸ نفر از اهل بیتش که در زمین مانندی نداشتند، کشته شدند... ای پسر شبیب، اگر برای حسین (ع) گریه کردی آنقدر که اشک هایت بر گونه ات جاری شد، خداوند تمام گناهانی که مرتکب شده ای، کوچک یا بزرگ، کمی زیاد را می آمرزد... سید بیشترین عنصری که در خانواده داشت با مادرش بود. خیلی با مادرش درد دل میکرد. بعد از فوت مادر، سید میلاد خیلی تنها شد. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣7⃣ 🌿 شهدای گمنام بسیار به شهدای گمنام علاقه داشت. هر جا تو مسیر می‌دید مزار شهید گمنام ای هست، مسیرش عوض می کرد می رفت زیارت. قبل از اینکه از پادگان همدان به سمت تهران اعزام بشیم برای سوریه، داخل پادگان مزار چند شهید گمنام بود. وی به پیشنهاد دوستان رفتیم کنار مزار شهدا توسلی داشته باشیم. به پیشنهاد بچه ها از جمله سید، شروع به خواندن کردم. ناخودآگاه مسیر روضه من عوض شد، روضه حضرت رقیه (س) رو خوندم. بچه حالت عجیبی داشتند. شور و شوق عجیبی بین بچه ها بود. سید تو اون جمع حالت عجیب تری داشت. خیلی گریه کرد. صدای ضجه هاش رو می‌شنیدم. روضه تموم شد، سید هنوز تو حال و هوای خودش بود. با همون چشمان اشکبار اومد سراغ منو گفت: شیخ دیگه دوست ندارم شهید بشم؟! آخه من کجا این شهدا کجا؟! انشاءالله گمنام از همه چیزشون حتی اسم و رسمشون گذشتن و شهید شدند. اما حالا کسی مثل من آرزو کن که شهید بشه و اسم شهدا رو بد نام کنه؟! کلمه شهادت مقدسه، حیفه اسم شهید بیاد دنبال اسم من. سید صحبت میکرد منم بعد از نگاه زیبا‌ی سید به شهادت بودم. گفتم سعید جان تو که بارها پیش خودم آرزوی شهادت کردی، من سال‌ها می شناسمت؛ در به در تو راهیان نور و... دنبال شهدا هستی و آرزو می کنی بهشون برسی، اما حالا؟! بیات داستان شهید علی قاریان پور افتادم که وصیت کرد بود به روی سنگ قبر اسمم را ننویسید، می خواهم همچون دهها شهید دیگر گمنام باقی بمانم. اگر خواستید فقط این جمله را بنویسید: مشتی خال تقدیم به پیشگاه خداوند متعال... ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• کنارش نشستم و به صدایش گوشِ جان فرا دادم. به راستی جای مادرم را برایم پر کرده بود. مدت‌ ها بود که از مادرم بی‌ خبر بودم و کامران گفته بود که حتی از آن محل هم کوچ کرده بودند و من این را خوب می‌ فهمیدم که این نیز کار سیروان بود و ترس اینکه مبادا پدرم به سراغش برود و رنج تمام سال‌ های بیچارگی مرا بر سرش فریاد زند، مجبور به نقل مکان شده بود. قرائت مادرجان که تمام شد، سرم را در آغوش گرفت و همین کافی بود برای گریستنم. دست روزگار، تقدیرم را عجیب نوشته بود. همه شهادت کمیل را فریاد می‌ زدند اما این دل وامانده‌ ام باور نمی‌ کرد. چند روزی بود که پدر و آقاجان راهی ماموریت برون مرزی شده بودند و استرس سفرشان سنگینی دلم را تشدید کرده بود. کف دست مادرجان میان دو کتفم نشست و آرام و نوازشگر به حرکت در آمد. _بر‌میگرده! سر بلند کردم و نگاه به اشک‌ نشسته‌ ام را به چشمان غمزده‌ اش دوختم. _ دیشب یاسرم اومده بود. می‌ گفت همین‌ روزا ست که کمیل بر گرده. صبر داشته باشید که خدا اجر صبرتونو میده! صبر این زن مثال زدنی بود... اما من پریوش بودم! دخترک کم طاقتی که با وجود این‌ حجم از غصه عجیب بود که تا آن لحظه زنده بود و نفس می‌ کشید. نگاهی به قاب عکس یاسر که به دیوار نصب شده بود انداختم. صدای اذان ظهر از مسجد محل برخاست. گره‌ ی شل شده‌ ی روسری‌ ام را محکم‌ تر کردم. ‌ خواستم بروم وضو بگیرم که زنگ آیفون به صدا در آمد. راهم را به سمت راست سالن کج کردم و وارد راهرو شدم. +کیه؟ _باز می‌ کنید؟ گوشی از دستم رها شد و با ضرب به دیوار اصابت کرد. در مانیتور کوچک چه می‌ دیدم؟ اشک در چشمانم حلقه زد خودش بود. کمیلم بازگشته بود و خدا چه زیبا جواب دعاهایم را داده بود. تکه‌ های قلبم را جمع کردم و به سمت حیاط دویدم. داد می‌ زدم؛ +مامااان ... رعنا... بیاید ... کمیل برگشته! اشک می‌ ریختم و می‌ دویدم. حتی پایم به نرده گیر کرد و نمی‌ دانم آن چند پله را با پا آمدم یا با سر!؟ دستم روی قفل در نشست و زبانه رها شد و دیدم... هیجانم ترمز بریده بود و صدای تالاپ تولوپ قلبم گوش‌ هایم را کر کرده بود. خودش بود! کمیلم! با ریشی که به تاراج رفته بود و لباس‌های اسپرت! کاسه‌ ی چشمانم پر از آب شد و به استقبالِ او زمین را شست. گویی لال شده بودم و توان حرف زدن نداشتم. اوهم مرا متعجب نگاه می‌ کرد. زور زدم و دو کلمه گفتم؛ +پس... بالاخره... اومدی! خواستم خودم را در آغوشش پرتاب کنم که خودش را کنار کشید و دو دستش به حالت تسلیم بالا آمد! _من... من.. خب... صدای مادرجان از پشت سرم بلند شد. _سلام پسرم! خوش اومدی! بیاتو مادر! و من متحیر با نگاهی به اشک نشسته نگاه می‌ کردم سردی رفتارش را. سر به زیر از کنارم گذشت... _باید توضیح بدم براتون... من... تکیه‌ ام را به در دادم و روی زمین سر خوردم... باورم نمی‌شد! این واکنش‌ها یعنی چه؟ _ خیلی خوش‌حالم که به هوش اومدید. منو به خاطر میارید؟ سبحانم. یا همون شهرام مرموز... او کمیلم نبود؟ آه خدایا! +کُم... کمیل! آه از نهادم برخاست و همانجا بی‌ حال افتادم. چشم که باز کردم، روی تشک دراز کشیده بودم و رعنا هم کنارم نشسته بود. آرام لب زد؛ _خوبی؟ به نشانه‌ ی مثبت مژه بر مژه ساییدم. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• سبحان مأمور مبارزه با مواد مخدر بود و گویی حضورش هم در محله‌ ی قبلی‌ ام جزو ماموریتش بوده و این آشنایی شاید اتفاقی ترین، اتفاق زندگی‌ ام بوده! حالم که بهتر شد، چادر رنگی‌ ام را به سر کشیدم و جلوتر از رعنا راهی پذیرایی شدم. _زنداداش خیلی متأسفم. بازهم اشک و دیگر هیچ! +کمیل... به میان حرفم دوید! _بر‌میگرده! تمام اهالی این خانه با اطمینان و متحد می‌ گفتند که کمیل بر می‌ گردد اما لباس سیاهشان را از تن خارج نمی‌ کردند. نمی‌ دانستم که دست تقدیر اینبار چگونه برایم رقم می‌ زند. چند روزی گذشت. چند روزی که تمامش به آه و گریه و دعا گذشته بود. به اصرار رعنا تصمیم گرفتیم عصر را دوتایی به پا بوس شاه عبدالعظیم برویم و من نمی‌ دانستم چگونه باید تاب بیاورم و خاطرات زیارت قبل در ذهنم مرور نشود.!همان شبی که برای بازگشت، کمیل به دنبالمان آمده بود و زیر لب هم با مداحی ضبط ماشینش همخوانی و دل مرا زیر و رو می‌کرد! مانتوی مشکی طرح عربی‌ ام را به تن کردم... کمیل برایم خریده بود. در همان سفری که تنها سفرمان بود و چند روزی مهمان آقا در مشهد بودیم. دستی به رو‌سری مشکی‌ ام کشیدم و پلک بر هم زدم تا کاسه‌ ی چشمم خالی شود. چادر عربی‌ ام را به سر کشیدم، اتفاقا این را هم خودش خریده بود. گفته بود که مرا چادری بیشتر می‌ پسندد و من به سر کشیدم چادری را که او زینتم می‌ دانست! او تمام معادلاتم را برهم زده بود. مرا از این رو به آن رو کرده بود. گویی فرشته‌ ای بود که در برهه‌ ای از زمان دست مرا گرفت و از جهنم بیرون کشید و راهی بهشت کرد و خودش هم... از گذشته‌ ام خجالت می‌ کشیدم و کمتر مرورش می‌ کردم. از آینه رو گرفتم و از اتاقم خارج شدم. +مادرجون کاش شماهم میومدید! _نه مادر. شما برید و حسابی دلتونو خونه‌ تکونی کنید. من بچه‌هارو نگه‌ می‌ دارم. واسه منم دعا کنید. صدایش از آشپزخانه می‌‌ آمد. راهی آشپزخانه شدم و او را با دامن و پیراهن مشکی یافتم. برای ماهان و مهدیار عصرانه آماده می‌ کرد. لبخند کم‌ جانی تحویل چهره‌ ی ملیحش دادم. در پس آن چهره‌ ی آرام، دلی بود که به شدت آشوب بود. +پس ما رفتیم خداحافظ. _خدا پشت و پناهتون. التماس دعا. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•