eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📛 آمریکا نقدها را گرفت و زیر وعده‌هایش زد؛ چرا باید با این دولت متقلب مذاکره کرد؟ 👇پاسخ رهبر انقلاب به این سوال که چه وقت می‌توانیم با آمریکا مذاکره کنیم 🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز: 🔷️ آمریکا، حال هم پیشنهاد مذاکره داده؛ اینکه مسئله‌ی جدیدی نیست، از اول انقلاب بوده است. ❔ چرا مذاکره نمی‌کنیم؟ ⚠️ آمریکایی‌ها فرمول مذاکراتی‌شان این است: 🔷️ چون آمریکایی‌ها متکی هستند به قدرت و پول، مذاکره را داد و ستد می‌دانند. 🔷️ آمریکا وقتی با یک طرفی می‌خواهد مذاکره کند، اهداف اصلی را مشخص می‌کند و از این اهداف یک قدم هم عقب نمی‌نشیند. 🔷️ آن‌ها از طرف مقابلِ مذاکره مطالبه‌ی امتیاز نقد می‌کنند و اگرچنانچه طرف مقابل از دادن امتیاز امتناع کند، هیاهو و جنجال می‌کنند تا کم بیاورد. 🔷️ خود آمریکا در مقابل آنچه نقد می‌گیرد، چیز نقدی نمی‌دهد؛ فقط وعده‌ی قرص و محکم می‌دهد و با وعده، دلِ طرف مقابل را خوش می‌کند. 🔷️ مرحله‌ی آخر هم وقتی کار از کار گذشت و نقدها را گرفت، زیر همین وعده‌ها می‌زند. این روش مذاکره‌ی آمریکایی است. حالا با این دولت متقلب باید مذاکره کرد؟ 🔷️ نمونه‌ی واضح همین مسئله بود. تازه بنده خیلی سخت‌گیری می‌کردم. البته خطوط قرمزی هم که مشخص کردیم رعایت نشد. 🔺️ جمهوری اسلامی هر وقت به آن اقتداری برسد که فشار و هوچی‌گری آمریکا رویش تأثیری نگذارد، می‌تواند با آمریکا کند. امروز چنین چیزی نیست. بنابراین امام مذاکره با آمریکا را ممنوع کرد و من هم ممنوع می‌کنم. ۹۷/۵/۲۲ 💻 Khamenei.ir
افشاگری اطلاعاتی امنیتی امام خامنه ای: اینی که بهتون میگم تحلیل نیست ، خبر هست. برای اتفاقات دی ماه سال ۹۶ که چندنفری اومدن شعار دادند، آمریکا و اسرائیل و آل سعود ۳ سال وقت گذاشتند و پول خرج کردند. اما شکست خوردند. گفتند ، ۶ ماه دیگر ، یعنی مرداد ۹۷ امسال . که بازهم شکست خوردند.
خیمه‌گاه ولایت
به حاجی گفتم: +ولی چی ؟ _ خودت بیا تهران متوجه میشی... باید باهم بشینیم پازل های موجود و کنار هم ب
سری دوم قسمت شصت و سوم وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه ، مکثی کرد و گفت: _بیا تهران بهت میگم. +حاجی خواهش میکنم.. من الان اصلا حالم خوب نیست.. پس تو بیشتر حالم و خراب نکن.. بگو.. _دهنت و سرویس پسر.. هرکی و بپیچونم تورو نمیتونم..بیخیالم نمیشی حالا.. +حاجی بگو. لفتش نده.. _ببین عاکف، عطا یه اشتباه کرد و من فهمیدم.. فقط با یه اشتباه. +چه اشتباهی؟؟ _وقتی پی ان دی رو برد تحویل تروریستای توی تهران بده موقع قرار، وقتی رفت و سوار شد برای تحویل، یه خرده که گذشت ماشین تروریستا حرکت کرد.. خب عطا هم توی ماشین بود.. ما منتظر بودیم عطارو پیاده کنند.. عاکف جان باید خدمتت عرض کنم که وقتی عطا پیاده شد زیر چشمش و اون زنه که فامیلیش شمسیان بود، یه بادمجون کاشت، و انداختنش از ماشین بیرون. بچه های ما رفتن آوردنش اینجا. وقتی که بچه ها سوارش میکنن، قبل از بردن عطا به درمانگاه، میارنش اینجا توی خونه امنِ 034.. وقتی اومد میتونست بگه به کسی که قطعه رو تحویل دادم یه زن بوده و من و انداختن بیرون فرار کردن.. اما از دهنش در میره و میگه شمسیان قطعه رو گرفته و در رفته..این که اینطور گفت، من و عاصف یه لحظه، همدیگرو نگاه کردیم و با این حرفش که این فامیلی زنه رو از کجا میدونه از تعجب دهنمون باز موند.. ما خودمون تا اون لحظه نمیدونستیم با کی طرف بودیم اما عطا میدونست... من به روی خودم نیاوردم این حرف عطارو !! به بچه ها گفتم ببرنش بیمارستان.. بعد اینکه رفت، به عاصف گفتم تموم مکالمات خط عطارو شنود کنند و زیر نظر داشته باشنش توی همون بیمارستان.. قبل از بیمارستان بردنش وقتی دیدم عطا خودش توی مرکز ما همچین سوتی رو با زبون خودش داده و از دهنش فامیلیه زنه پریده ، شاخکام و شدیدا تیز کرد.. در صورتی که ما تا اون لحظه نمیدونستیم با چه کسی طرفیم، برای همین تصمیم گرفتم عطا رو با دست خودم، قشنگ بیارمش توی بازی و بزارم مثل یک مهره آزاد ولی سرگردان توی این پروژه بچرخه.. +خب چیکار کردی مگه؟ _ وقتی که عاصف و تیم عملیاتیش، شمسیان و زدن مجروح کردن، قرار بود ببرنش بیمارستان گروه 512 که بچه های ما اونجا بودن.. اما من گفتم ببرنش همون بیمارستانی که عطا برای اون ضربه ای که توسط همین شمسیان توی اون ماشینِ وَن، زیر چشمش خورد؛ بستریش کنن شمسیان و !! بهزاد و فرستادم بره فقط رفتارای عطارو زیر نظر بگیره.. عطا ظاهرا توی بیمارستان یه لحظه شمسیان می بینه که دارن میبرنش اتاق عمل تعجب میکنه و میاد سمت برانکاردش... وقتی هم که بردنش اتاق عمل، هر چند دقیقه یواشکی میومد دورو بر اتاق عمل میگشت.. نمیدونست زیر نظره.. به بچه هامون گفتم بزارید توی بیمارستان آزاد باشه و فقط زیر نظر بگیریدش قشنگ، تا دستمون پر باشه.. اونم به هوای اینکه کسی توی بیمارستان نیست قشنگ هرجایی میخواست میرفت... ما هم گذاشتیم خوب بازی کنه... به خیال اینکه ما نمیفهمیم..اما زیر نظر عوامل ما از دکتر و پرستارایی که اونجا مستقر بودند،، بود. همزمان متوجه شدم عطا میخواد بچه ی شیوا صادقی رو از طریق یه راننده تاکسی بدزده تا شیوا صادقی و تحت فشار قرار بده که مادرت و بکشن و تیم جاسوسی_تروریستی از مازندران سریعتر در برن و تا تو دستت بهشون نرسه و فقط جنازه مادرت و بگیری.. چون عطا میدونست تو به تیم تروریستی مورد حمایتِ خودش که مستقر در شمال بودن میرسی.. برای همین عطا این کارو کرد که تو نرسی و اونارو نگیری تا توی بازجویی نگن عطا با ما بوده و فرمانده عملیات این گروه جاسوسی_تروریستی بوده.. ماهم پیش دستی کردیم و مادر شیوا صادقی و بچش و آوردیم توی مرکز034 خودمون و الان طبقه پایین نشستن دارن آب پرتقال میخورن.... راننده تاکسی هم از عوامل منافقین بوده که عاصف دستگیرش کرد..هووووفففففف .. بسه عاکف بیا تهران بقیش و برات میگم.. +ممنونم.... امشب برمیگردم تهران... فقط باید برم بیمارستان تیر و از بازوم در بیارن... _کارات اونجا تموم شد ساعت اومدنتو بگو میگم از تهران هواپیمای (..........) بیاد مازندران، بعدش تو و مادرت و خانومت و با پرواز مخصوص بیارن تهران.. اینجاهم بچه ها میان دنبالتون و میارنتون خونتون. خونه خودت میری؟ +احتمالا آره. میرم خونه خودمون... اما اگه برم مادرمم میبرم خونه خودم. _باشه.. از حالا میگم بچه ها برن اونجارو حفاظت کنند.. تا چندماه بازم همینه. +باشه..یاعلی
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و سوم وقتی اصرار کردم به حاجی که بهم بگه ، مکثی کرد و
وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون. به فیروزفر گفتم: «من و مادرم و ببرید بیمارستانی که خانومم بستری هست..خودتم بالای سرم باش توی آمبولانس» نکته امنیتی: دلیل اینکه خواستم فیروزفر باشه بالای سرم این بود که احساس میکردم شاید هنوز دوروبرم نا امنه. بگذریم.. با آمپول و سِرُم و یه سری دارو من و تا بیمارستان حفظم کردند..بیهوش میشدم توی مسیر و دوباره به هوش می اومدم..چون شدیدا ضعف داشتم و خونریزی دستمم با اینکه جلوش و گرفته بودن ،دوباره زیاد شده بود.. چون دقیقا همونجایی تیر خورد که توی سوریه در آخرین باری که مستقر بودم ، دو سه تا ترکش ریز رفته بود توی کتفم. برای همین دردش بیشتر بود. توی آمبولانس مادرم بالای سرم بود و گریه میکرد.. به مادرم گفتم رسیدیم پیش فاطمه نگو من تیر خوردم.. بهش بگو جایی هست میاد تا نیم ساعت یک ساعت دیگه.. از اتفاقی که برای تو پیش اومد هم بهش چیزی نگو.. یک ساعت بعد بیمارستان... وارد بیمارستان شدیم و قبل اینکه من و ببرن اتاق عمل گفتم من و بیهوش نکنید و با بی حسی عمل کنید.. چون طاقت دارم و سختترش و توی جاهای دیگه دیدم و کشیدم.. یه دلیل دیگش امنیتی بود.. چون ممکن بود نفوذی دشمن توی بیمارستان و یا در پوشش پرستار و‌دکتر بوده باشه و بعد از به هوش اومدنم بخوان از زیر زبونم یه سری مسائل و بکشونن بیرون. البته دکترا و پرستارا همشون مورد تایید فیروزفر قرار گرفته بودن و با تهران هماهنگ بود. من و بردن اتاق عمل. فیروزفر هم باهام توی اتاق عمل اومد و همه رو زیر نظر داشت. تیرو از توی بازوم در آوردن و حدود یک ساعت توی اتاق عمل بودم.. چون خون ریزی زیاد بود. جراحی که تموم شد من و از اتاق عمل بردن بیرون. دیدم دوستم مهدی و مادرم و... همه منتظرم هستند. مادرم من و دید خوشحال شد. به بچه ها گفتم تختم و ببرن اتاق فاطمه. من و منتقل کردن توی بخش و بردن اتاقی که خانومم بستری بود.. وقتی در باز شد و فاطمه دید دستم از کِتف تا آرنجم باند پیجی شده هست ، به زور خودش و از روی تخت بلند کرد و داشت میومد پایین که بهش اشاره زدم نیاد پایین.. ولی به حدی شوکه شده بود که وقتی من و دید با این وضعیت، به زور داشت میومد.. مادرم و اون محافظی که خانوم بود، یعنی خانم یزدانی، جلوش و گرفتن. به فیروزفر گفتم تختم و ببرید نزدیک تختِ خانومم.. همه برن بیرون جز مادرم.. من موندم و فاطمه زهرای عزیزم و مادرم.. حسابی فاطمه و مادرم همدیگرو بغل کردن و گریه کردن.. خداروشکر همه چیز بخیر گذشت.. به یکی از بچه های حفاظت که پشت در بود صداش زدم و گفتم: +آقای محمدی.. درو باز کرد و اومد داخل.. _جانم بفرمایید حاج آقا.. +یه زحمت بکش تلویزیون اینجارو راه بنداز..به رییستون فیروزفر هم بگو تا یه ربع دیگه بیاد داخل این اتاق.. _چشم تلویزیون و روشن کردو از اتاق رفت بیرون. زدم شبکه خبرودیدم به به.. داره همزمان خبر پرتاب ماهواره باحضور مقامات عالیرتبه کشورو پخش میکنه و توضیح میده و میگه: راه فضا امروز برای ایرانیان گشوده شد. تا ساعاتی دیگر پرتاب موفق نخستین ماهواره ساخت داخل، به دست متخصصان جوان کشورمان انجام خواهد شد.. طبق گفته کارشناسان و مسئولین این پروژه مهم، که چشم دنیارا خیره کرده است، حتی یک پیچ و مهره این ماهواره از خارج از مرزهای ایران وارد نشد. تنها یک قطعه ی ضد راهداری آن بود که از کشوری خریداری شده و اکنون مشابهش در ایران در حال ساخت است. (قطعه پی ان دی رو میگفت که دهن من و مجموعمون خانوادم آسفالت شد بابتش). این حرکت عظیم که خبرگزاری ها و رسانه های خارجی و مقامات سیاسی و امنیتی دنیارا مبهوت کرده، از برکت انقلاب اسلامی رخ داده است.. با پرتاب و در مدار قرار گرفتن این ماهواره ملی که ساخته ی دست متخصصانِ پسر وَ دختر ایرانی می باشد، با این حرکت، از امروز جمهوری اسلامی ایران رسما به 8 کشور باشگاه فضایی جهان پیوسته است. این ماهواره با هدف ارسال و دریافت پیام های مخابراتی و تعیین مشخصات مداری به فضا پرتاب خواهد شد..این ماهواره با دو باند فرکانسی هر شبانه روز 15 بار دور زمین میچرخد و در هر دوری که میزند دوبار از طریق ایستگاه های زمینی، دور سنجی و برد سنجی و کنترل سنجی و هدایت میشود.. خبر و که گوش کردم تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد. ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
سلام.‌ امشب احتمالا دیر مستند میگذارم. عازم جایی هستم. اومدم حتما منتشر میکنم. یاعلی
خیمه‌گاه ولایت
وقتی که کل ساختمون و بچه ها پاکسازی کردند و مطمئن شدیم دیگه خبری نیست اومدیم بیرون. به فیروزفر گفتم
سری دوم قسمت شصت و چهارم خبر و که گوش کردم تلویزیون و خاموش کردم و یه کم با موبایلم ور رفتم و کانال خیمه گاه ولایت و چک کردم.. دو سه دیقه که گذشت دیدم فیروزفر اومد. در زد و وارد شد.. وقتی اومد سر حرف و باز کردم و بهش گفتم: +خواستمت تا بیای اینجا و ازت تشکر کنم.. هم از تو و هم از نیروهای عزیزت و هرکسی که کمکمون کرد در این پرونده. احتمالا آقای فرماندارو نمی بینم.. از طرف من ازشون تشکر کنید و ان شاءالله تعالی سبحان، دفعه های بعدی اگر اومدم شمال حتما میرسم خدمتشون.. چون از بچه های مخابرات هم میخوام تقدیر بشه. فیروزفر هم خیلی خوشحال شد و برام آروزی موفقیت کرد و وسط حرفش موبایلش زنگ خورد و بهش گفتم راحت باشه و جواب بده.. رفت بیرون و منم زنگ زدم به تهران..خانوم ارجمند یه کم با من خوش و بش کرد و تبریک گفت پیروزی توی این عملیات و، بعدش وصلم کرد به حاجی: +حاج کاظم سلام _سلام.. باهات اتفاقا کار مهمی داشتم.. رابط تیم تروریستی عطا اینا میدونی کی بود؟ +کجا؟ _توی مازندران. +نه نمیدونم کی بود. _کنارت بود +یعنی چی.. واضح بگو ببینم چی میگی حاجی!! _همسایه مادرت، داریوش. +یا ابالفضل.. تو چی میگی حاج کاظم؟ _عاصف به رفیقت مهدی وصل شد و گفت فوری دستگیرش کنن.. چنددیقه قبل مهدی و تیمش توی مازندران داریوش و دستگیر کردند و بردنش آگاهی..ظاهرا اون موقع تو توی اتاق عمل بودی..الانم فیروزفر و عاصف دارن هماهنگی های لازم و برای انتقال اینا به تهران انجام میدن.. قراره فیروزفر و تیمش داریوش و تحویل بگیرن و هوایی بیارنش تهران. +پناه بر خدا.. حاجی من میخوام تا یکساعت دیگه بپرم بیام تهران.. حال عمومی من خوبه.. مادرم پیشمه و یه کم شوکه هست فقط.. فاطمه هم که دست و پاش مجروحه و میاد تهران استراحت میکنه.. یه زحمت بکش، هواپیمای نهاد خودمون و بگو بپره بیاد فرودگاه ساری.. با فیروزفر هماهنگ میکنم ما رو با هلی کوپتر بیارن ساری و از اونجا بیایم تهران. فقط خواهشا بازجویی هارو شروع نکن.. میخوام باشم از صفر تا صدش. _باشه..ولی قول نمیدم بازجویی هارو باشی.. +عه... عه... عه... عه... یعنی چی؟ _بیا بعدا بهت میگم.. راستی خبر مربوط به ماهواره رو دیدی؟ +چنددیقه قبل از تلویزیون یه تیکش و ضبط کرده بودن توی اخبار نشون دادن دیدم. الآن ماهواره رو ولش کن، بهم بگو چرا من شاید توی بازجویی ها نباشم. واقعا چرا؟ _حالا.. بماند.. بیا تهران بهت میگم.. +باشه.. من تا یکی دو ساعت دیگه میام تهران _اومدی نمیای اینجا.. میری خونه استراحت میکنی.. ضمنا خونت توی تهران از روز دزدی تا حالا داره حفاظت میشه. خداروشکر خبر خاصی هم نیست دیگه. ولی میگم حفاظتش و بیشتر کنن. +باشه ممنونم. میبینمتون تهران. _یاعلی. با فیروفر هماهنگ کردم تا نیم ساعت دیگه هلی کوپتر بیاد 200 متر قبل همون بیمارستانی که گفته بودم یه زمین حدودا 500 متری هست، که خالیه. فاطمه و مادرم همراه دوتا محافظ مسلح با یه آمبولانس و من هم با ماشین فیروزفر نیم ساعت بعدش رفتیم سمت همون هلی کوپتری که برای اون نهاد امنیتی مازندران بود و قرار شد فوری بیاد دویست متر قبل بیمارستان، و داخل اون زمین خالی مستقر بشه.. ✅ چهل دقیقه بعد، پس از خروج از بیمارستان کنار هلی کوپتر... فوری با کمک بچه ها سوار شدیم و فاطمه رو با برانکارد سوار هلی کوپتر کردن.. فیروزفر هم سوار هلی کوپتر شد و باهامون تا فرودگاه دشت ناز ساری اومد. وقتی هلی کوپتر توی باند فرودگاه نشست، من و مادرم پیاده شدیم.. از قبل هماهنگ شده بود که آمبولانس بیاد و فاطمه رو تا پِلِّه کانِ اون هواپیما یا همون جِتِ 30 نفره مخصوص تشکیلات خودمون برسونه.. این جت کوچیک مخصوص اون نهاد امنیتی بود و حدود سی نفر گنجایش مسافر داشت و برای نیروهای رده بالای امنیتی بود که باید از استانی به استان دیگه برای ماموریت ها منتقل میشدند که بخاطر مشکلات پیش اومده برای من هم سازمان اجازه دادند استفاده کنیم. از هلی کوپتر پیاده شدم.. دیدم موبایلم داره زنگ میخوره.. نگاه کردم به شماره دیدم مهدی هست. جواب دادم: +سلام مهدی.. جانم داداش بگو. _سلام بی مرام.. داری میری؟؟ اومدم بیمارستان.. گفتن رفتی.. حداقل خبر میدادی.. +شرمندتم.. خیلی فوری باید برم تهران. کلی کار داریم. _من درگیر همسایه مادرت داریوش بودم.. داشت فرار میکرد از مازندران گرفتیمش.. مادرت فهمیده؟ +نه بابا. چیزی نگفتم.. راستی مهدی جان یه زحمتی برات دارم.. احتمالا ویلای اونجارو بفروشیم.. به مادرم بگم جای دیگه برای خودش بگیره.. دیگه اونجا نمیزارم بمونه.. چون مکانش لو رفته. نمیشه اتفاقات بعدی و پیش بینی کرد.. یه زحمت بکش.. لطفا اگر میشه به فکر فروش اونجا باش از همین امروز و فردا. _چشم.. +مهدی جبران میکنم محبت هایی که بهم کردی.. سرحال شدم میام شمال و یا اینکه بهت خبر میدم با سحرخانم بیاید تهران پیشمون.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و چهارم خبر و که گوش کردم تلویزیون و خاموش کردم و یه ک
_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره.. سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آمبولانس پشت سرمون بودن و رسیدن.. از ماشین که پیاده شدم، دیدم روی پله هواپیمای تشکیلات، یه چهره آشنا ایستاده.. دقت کردم دیدم عاصف عبدالزهرا هست.. اومد پایین و همدیگرو بغل کردیم و بوسیدیم هم و، و یه خسته نباشید به هم گفتیم.. بهش گفتم فوری بالابر و آماده کنید خانومم و مادرم با بالابر بیان داخل هواپیما.. چون خانمم پاش شکسته.. بالا توی هواپیما اگر ویلچر داریم بگو بیارن پایین. همه اینا انجام شد و ما از شمال بعد از کلی ماجرای غم انگیز و هیجان انگیز و... خارج شدیم.. ✅ اینجا تهران... هواپیمای امنیتی تشکیلاتمون نشست توی فرودگاه تهران.. سه تا ماشین اومده بود..توی هر کدوم از ماشینا، دونفر بودند.. توی دوتا ماشین اولی، توی هر کدوم دوتا مرد بود که از بچه های حفاظت نهاد خودمون بودن.. آخرین ماشین هم دوتا خانم که یکیشون خانم ارجمند بود و برای مادرم و فاطمه اومد با یه راننده خانم برای حفاظت. عاصف گفت: _عاکف جان میبریمت خونه..نظر حاجی و ، حاج آقای (....) هم اینه بری استراحت. +اصلا حرفشم نزن.. خانومم و مادرم و بگو ببرن خونه.. من و ببرید 034 _داداش، حاجی گفته بهش بگید بره خونه استراحت. تو مجروحی. خانومت نیاز داره کنارش باشی. ضربه روحی بدی الان خورده. جدای اون، جسمشم داقونه. دست و پاش شکسته.. +عاصف من باید عطارو ببینم. همزمان حاجی زنگ زد..جواب دادم موبایلم و. +جانم حاجی...سلام. _سلام عاکف. خوش آمد میگم بهت، که سالم برگشتید تهران. +ممنونم.. چرا نمیزاری بیام 034؟ حاجی مکثی کرد و گفت: _برای اینکه باید کنار خانومت باشی.. قول میدم بهت، اگر بشه عطارو فعلا دو روزی بازجویی نکنم تا تو بیای. +من امشب میرم خونه، ولی فردا میام 034.. باید بفهمم چرا میگی شاید بشه بازجویی کنی و شاید نشه.. این اما و اگرها و شایدها، من و اذیتم میکنه. چرا من و دارید از پرونده به راحتی کنار میزنید؟ همیشه توی فکر این بودم که یه روزی مقامات ارشد سیستم ما ، امثال من و به راحتی حذف میکنند و میندازنم کنار..خلاصه تاریخ مصرف منم سر اومده..باشه.. عیبی نداره. _چرا چرت و پرت داری میگی. کدوم حذف. کدوم کنار. کدوم تاریخ مصرف؟؟ کسی بهت دست بزنه جد و آبادش و میارم جلوی چشمش. دلیل اینکه میگم نیا اینه که: اولا که 034 امشب تخلیه میشه و به یه خونه عادی تبدیل میشه و قراره به فروش برسه.. چون عطا اینجا رفت و آمد داشت لو رفته و احتمالا آمارش بیرون مرزها درز کرده. برای همین تا یه ربع دیگه تخلیه میشه و خونه بعدی رو اگر بهمون دادند برای بازجویی بهت میگم. اگر نه که بازجویی ها توی اداره شکل میگیره.. اما مطلب دوم که چرا شاید تو در مرحله بازجویی باشی یا نباشی، اونم اینکه باید بیای و از نزدیک بهت بگم. برو خونه بخواب.. یاعلی کلم از حرف دوم حاجی خراب شد. میخواستم گوشی وبزنم توی سر خودم یا عاصف بشکنم..خلاصه به هر شکلی بود خودم و قانع کردم و رفتیم خونه.. وقتی رسیدیم خونه، اول رفتم سراغ اتاق کارم.. دیدم همه چیز و بچه ها مرتب کردن بعد سرقت.. عاصف همراه ما اومده بود بالا. بهش گفتم: +چرا مرتب کردید اینجارو؟ میخواستم ببینم چی به چیه؟ چقدر به هم زدن. اما گرفتیدهمه چیزارو مرتب کردید. _نگران نباش. اون روز که بهم گفتی بیام خونت و بررسی کنم، وقتی رسیدم اولین کاری که کردم، از همه ی قسمت های به هم ریخته خونت فیلم گرفتم. +خب فیلم کو؟ دست کیه؟ _فیلم دست من هست. ولی الان باهام نیست..توی لب تاپ شخصیمه.. بهت میرسونم. +باشه..ممنونم. _خب دیگه، من برم کم کم. خسته ام. تو هم خسته ای.. چیزی نیاز داشتی به بچه ها خبر بده. +بمون باهم شام میخوریم. زنگ میزنم بیرون برامون غذا بیارن. چون خانومم که نمیتونه تا چند وقت غذا درست کنه، مادرمم که خستس الان. _نه داداش. من میرم..برم خونه که باید با مهسا برم بیرون. وگرنه از گردن دارم میزنه. این چندوقت نتونستم بهش درست و درمون سر بزنم، شاکیه. +داری میری خونه گل و هدیه بگیر.. نشنوم دست خالی رفتی..چون اینبار خودم دارت میزنم. _چشمممم سلطاااان. فقط یه مطلب مهم.. اونم اینکه دوتا محافظ جلوی درب خونت توی ماشین هستن. دوتا محافظ هم توی خیابون نزدیک خونت گشت میزنن. حواسشون به خونت هست. +باشه ممنونم.. فقط زحمت بکش اتفاقات جدید و بهم برسون.. منظورم خبرای جدید در مورد همین پرونده. _باشه. فعلا یاعلی. ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
خیمه‌گاه ولایت
_فدات شم داداش.. چشم.. باعث افتخاره.. سوار ماشین شدم و رفتم سمت پله ی هواپیما.. فاطمه و مادرم با آم
سری دوم قسمت شصت و پنجم ساعت7 صبح..اولین روز پس از ورود به تهران. بعد از نماز انقدر خسته بودم ، علیرغم میل باطنیم خوابیدم یکی دوساعت.. بعدش بیدار شدم دست و روم و شستم و تجدید وضو کردم و با تیم حفاظتم هماهنگ کردم که دارم میرم پایین. ساعت 7 صبح از درب واحدمون رفتم بیرون و سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ..سوار ماشین شدم و رفتیم بیرون از خونه.. به بچه های حفاظتم گفتم: +تیم حفاظت دوم کجاست؟ _اون ماشینی که کنار اون سطل زباله پارکه.. اونا هستند.. توی سمند. +چندنفرن.. کی هستند؟ _سه نفرن.. دوتا مرد و یه زن.. البته دیشب آقا عاصف اون خانم و هماهنگ کرد که برای امروز صبح بیاد اینجا..فکر کنم نیم ساعتی میشه اون خانوم رسیدن. +به اون خانم بی سیم بزنید و بگید یکی دو ساعت دیگه بره زنگ خونه رو بزنه و بهش بگید بره بالا. منم هماهنگ میکنم.. بگید بره بالا پیش مادرم و همسرم بمونه.. به اون دوتا آقاهم بگید همینجاهارو خوب تحت پوشش قرار بدن... حالا هم حرکت کن بریم. _چشم. توی راه زنگ زدم به حاجی و آمار اینکه کجا باید برم و پرسیدم، که گفت: «فعلا بیا اداره..» رفتم اداره.. درب ورودی اداره که باز شد و تایید شدیم، راننده رفت داخل حیاط و همونطور که توی ماشین بودم و صندلی عقب نشسته بودم، دیدم که نزدیک ورودی ساختمون، جلوی سالن ورود به ساختمون اداره، رییس نهاد امنیتی ما و حاج کاظم کنار هم ایستادن، و یکی دوتا از بچه های دیگه با فاصله اونجا هستن.. با ماشین که رفتیم جلوتر تا جلوی درب ورودی ساختمون پیاده بشم، دیدم تا متوجه ماشین من شدند انگار همه آماده شدن و به هم خبر دادند. پیاده شدم و سلام علیک کردیم و دیدم رییسمون اومد سمت من و بغلم کرد.. خیلی با ادب بود و همش به ما زیر دستاش احترام میگذاشت. بعد حاج کاظم اومد سمتم و بعدشم اون دونفر که بماند کی بودن.. تعجب نکردم، چون شک نداشتم بخاطر این ماموریت مهم بود.. خلاصه، وارد سالن شدیم و رییس تشکیلاتمون از جمع جدا شد و رفت دفترش.. من و حاج کاظم و دو سه تا از معاونت های اداره، با آسانسور رفتیم دفترم و دیدم مسئول دفترم آماده بود از قبل انگار که من بیام. دکمه رو زد و در باز شد و من و حاج کاظم و دوستان رفتیم داخل دفترم.. مسئول دفترم درو بست و رفت.. نشستیم روی مبل دفترم.. یه کم خوش و بش کردیم.. نگاه به حاج کاظم و اون یکی دوتا بنده های خدا که معاونت برون مرزی و ضدجاسوسی بودند کردم و گفتم: من راضی به استقبالتون نبودم.. من وظیفه کاری و شرعی و ملی خودم و انجام دادم.. کار بزرگی نکردم که بخواید گل بزارید روی میزم و شیرینی بزارید توی دفتر کارم... اما به هرحال از شما ممنونم.. به نظرم باید از حاج کاظم و عاصف و رفقای دیگمون تشکر بشه... وگرنه من عددی نیستم. بعدش نشستیم و یه چای و شیرینی خوردیم و یه کم صحبت و بررسی یه سری مسائل و... که حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید.. بعدش همه رفتند سرکارشون.. وقتی که همه از اتاقم رفتن ، منم طبق معمول بلند شدم رفتم پشت میز کارم نشستم و دو صفحه قرآن خوندم و یه توسل کوچیک به خانم حضرت زهرا و امام علی و بعد هم شروع به کار و بررسی امور مربوطه. به مسئول دفترم زنگ زدم تا بیاد اتاقم. چند ثانیه بعد وارد شد و گفتم: «یه زحمت بکش گزارش کار بهم بده تا ببینم این چند روز نبودم چیشده و چه اتفاقاتی افتاده.. خواهشا فقط جلسات فاز اول و دوم و که از همه مهمتر هستند و‌ بهم بگو.. جلسات سوم و چهارم و امروز نیار جلوم که وقت ندارم... چون کلی کار عقب مونده دارم و باید با این دست داقونم بشینم بهشون برسم... حالا میشنوم... بگو ببینم چه خبره.» یکسری گزارشات و بهم داد و چندتا قرار ملاقات با مسئولین کشور و یاد آوری کرد که قراره بود هم دیگرو ببینیم.. ساعت 9:30 صبح هم باید میرفتم کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس که برای یکسری توضیحات بابت اتفاقات اخیر درجریان قرار بگیرن.. به مسئول دفترم گفتم لغوش کنه.. چون اصلا حوصله اونجا رفتن و نداشتم برای اون روز .. ساعت 11:00 هم جلسه با شورای عالی امنیت ملی کشور بود بابت همین پرونده آخر... گفتم تیک بزن میرم.. جسله شورای امنیت و رفتم و یک ساعت بعدش اومدم.. ساعت حدود 13:15 بود که بعد از جلسه با شورای عالی امنیت ملی ، با محافظام رسیدیم اداره و مستقیم رفتم دفتر حاج کاظم.. با حاجی نشستیم و یه خرده حرف زدیم.. وسط حرف زدن بهش گفتم: +ازت گله دارم حاج کاظم _چرا ؟! +چون که صبح تا حالا اومدم حتی ازم نخواستی بیام دفترت یا اینکه خودت یه زنگ ناقابل نزدی تا بهم بگی با مهره های این پرونده میخوایم چیکار کنیم..فقط صبح اومدی و چند دقیقه توی دفترم با دوتا از معاونت های اداره نشستی و رفتی.. حتما باید بیام بهت، رو بندازم؟ مازندران بودم تلفنی حرف زدیم و آخرش بهم نگفتی که چرا شاید نشه من متهمای این پرونده رو بازجویی کنم. الآن هم که اصلا آدم حساب نمیکنی.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و پنجم ساعت7 صبح..اولین روز پس از ورود به تهران. بعد
_راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی.. چون خانوادت و گروگان گرفتن.. میخوام عقلانی بازجویی بره جلو. +دستت درد نکنه.. حالا من شدم احساسی؟ من اگه احساسی بودم ، شک نکن وسط عملیات به شما و تشکیلات میگفتم گور بابای پی ان دی.. استعفام و مینوشتم و میگفتم زنم و مادرم و نجات بدید.. شما خودت که دیدی ما توی این پرونده حداقل سه چهار بار رسیدیم به نقطه صفر.. کجاش دیدی من کم بیارم؟؟ کجا غیر عقلانی کار کردم؟؟ کجا احساساتی شدم؟؟ اگر میشدم میگفتم میرم زنم و مادرم و نجات میدم. پی ان دی هم به من مربوط نیست و گور باباش.. اما یکبار همچین فکری نکردم.. بعد این همه سال این حرفت عجیبه حاجی !! حرف و تصمیم هرکی هست کاملا بچگانه هست.. یک بار از زبون من همچین چیزایی رو که خودت فکرش و داری میکنی درموردم، شنیدی؟ _خلاصه دستور شخصِ حاج آقا (....) این هست که تو در بازجویی نباشی. +لااله الا الله. _البته حاجی گفته اگر تو تضمین میدی یه وقت از مسیر بازجویی خارج نمیشی می تونی بری بازجویی کنی.. میگفت چون پرونده برا خودشه و سر تیم خودش بوده.. راستش عاکف، سر قضیه پرونده قبلی که اون کارو کردی موقع بازجویی، سیستم ازت خیلی ناراحته..روی این پرونده که به نوعی به خودت و خانوادت بر میگرده بیشتر نگرانی دارن که مبادا.... اومدم وسط حرفش و گفتم: ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
‏روحانی: مشکلات اقتصادی با بگیر و ببند حل نمی شود. آره حاجی! مشکلات فقط: با مذاکره حل می شود با لبخند حل می شود با برجام حل می شود با زبان حل می شود با بسته رکود حل می شود با بسته ۱۰۰ روزه حل می شود با حسین فریدون حل می شود بامهدی جهانگیری حل می شود با صفدر حل می شود با... 🌐 @kheymegahevelayat
📝 به عنوان یک گزارشگر 🔶ریچارد سورگ افسر نازی و جاسوس نظامی روسیه امکان نفوذ در سفارت آلمان مستقر در توکیو را پیدا کرد. وی با استفاده از موقعیت خود در قالب یک روزنامه آلمانی، با سفیر آلمان طرح دوستی ریخت. او از طریق تلاش های خود و حلقه که در آن قرار داشت به طور قابل ملاحظه ای به نقشه های جنگی آلمان و ژاپن دست پیدا کرد. عاکف سلیمانی ✅ هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر نام و لینک و کانال خیمه گاه ولایت مجاز می باشد. 🌐 @kheymegahevelayat
اظهارات سرباز آمریکایی درباره سخنان سرلشگر سلیمانی 🌐 @kheymegahevelayat