خیمهگاه ولایت
شیوا بد جور ترسید..گفتم: _میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دخترخوبم..ببین میخوام واضح و رُک باهم دیگ
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت شصت و نهم
من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم.. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم:
+اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟
_اطلاعی ندارم.
+بی سیم داری؟ آوردی همرات؟
_آره.
بی سیم و از زیر پیرهنش بیرون آورد و داد بهم..
بیسیم زدم:
+عاکف____مرتضی.
_آقا عاکف به گوشم.
+یه بررسی کنید با بچه های تیم 256 منطقه 30 که مستقر هستند در حوالی جیم، ببینند این کارگرای روبروی ساختمون از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن.. ضمنا تایید هویتشون و میخوام. نهایتا تا نیم ساعت دیگه. مورد بعدی اینکه، وضعیتِ الان و برای تمامی افراد در ساختمون خودمون همین حالا، در حالت قرمز اعلام کن و خبرشون کن. تمام.
_چشم.
بی سیم زدم بعدش به بهزاد و سیدرضا..
+عاکف ____ بهزاد. عاکف _____ بهزاد___________عاکف_______بهزاد____
صدای من و دارید؟؟
+عاکف_____سیدرضا.. صدای من و هرکدومتون دارید جواب بدید..
_حاج عاکف سلام. بگوشم. بفرمایید.
+زحمت بکشید گشتاتون و از وضعیت حساس به وضعیت فوق العاده و حیاطی ارتقا بدید. بخصوص اطراف ساختمون خودمون و. ضمنا بی سیماتونم اگر زحمتی نیست براتون وبچه هاتون سقط نمیشن زودتر جواب بدید..خوشم نمیاد سه چهاربار یکی و پِیج کنم.
_چشم حاج آقا.. ان شاءالله خیره.؟
+ان شاءالله تعالی..امیدوارم. یاعلی
روم و کردم سمت عاصف و دیدم داره نگام میکنه.. گفت:
_چیزی شده داداش.
+نمیدونم هنوز. منتهی یه چیزی بدجور داره اذیتم میکنه.. احساس میکنم بعد دستگیری عطا، ما و یه تیم مخفی که پشت عطا هست و قایم شده، شاید هنوز با هم ، رو در رو و پنجه در پنجه نشدیم.. اونا احتمالا تیم سایه عطا باید باشن.. البته بعید میدونم. چون بعد دستگیری عطا، با حفاظت و رد گم کنی اینارو آوردید از خیلی جاها.. از شیوه های رد گم کنی هم که استفاده کردید برای همین بعید میدونم به ما دسترسی داشته باشند. اما خب همه چیز احتمال داره.
_خوشم میاد که پیش بینی همه چیز و میکنی.
+شاید اسمش باشه پیش بینی.. بگذریم..
_خب چیکارم داشتی.
+آها.. داشت یادم میرفت.. ببین من شیوارو بازجویی کردم.. طبق معمول اونم مثل همه متهم ها جلسه اول زیاد پا نمیده. اما خب من درستش میکنم.. فقط یه مطلبی اونم اینکه هر سه تا متهم و بیارید داخل یه طبقه قرار بدید. توی سه تا اتاق جدا از هم.. موقع رفت و آمد به داخل واحد هم دستبند و پابند و چشم بند هم بهشون بزنید.. میخوام به شیوا و عطا سخت بگیرید.. داریوش دوتا چگ بخوره شماره شناسنامه همسایه های فک و فامیلشم میگه.. به این زیاد سخت نگیرید.. بیاریدشون یه طبقه بالاتر خودتون.. همشون همونجا بمونن. نمیخواد جداگانه بمونن توی هر طبقه.. فقط موقع بازجویی میگم که یکی یکی بیاریدشون توی یه طبقه ، که همونجا بازجویی بشن و دوباره برگردن توی اتاقای خودشون.. اینطور کنترلشون هم بهتره.. اتاقارو شنود کار بزارید و دوربین بزارید.. منتهی دوربین های ریز و غیر دسترس.
_باشه ولی دلیل این همه حساسیت و عوض بدل کردن و شاید تا حدودی بفهمم ولی حساسیتت خیلی عجیبه..
+بعدا میفهمی چرا وسط پرونده همه چیز و تغییر میدم. خب من برم سراغ آقا داریوش.. بریم پایین ..
رفتیم پایین و منم رفتم مستقیم اتاق داریوش.
وقتی رسیدم اتاق داریوش دیدم چشم بند بهش زدن توی اتاق.. تا من و نبینه اولش.
رفتم بالای سرش و دیدم بدجور میلرزه از ترس.. چون فهمید یکی رفت توی اتاقش.. آروم دستم و بردم سمت چشم بندش و نوک چشم بندش و گرفتم.. چون کشی بود یه کم کشیدم عقب . بالای سرش با اخم و یک هیبت خاصی ایستادم.. آروم چشماش و داد بالا و وقتی من و دید خدا میدونه یه سکسکه وحشتناکی کرد که من گفتم الان بالا میاره از ترس و هرچی خورد میریزه تنم.. یه لبخند بهش زدم و گفتم:
+سلام.. چطوری همسایه.. خوبی؟
_سَ سَ سَسَ.. سسسللاامممم
+چی شده؟ چرا تِتِه پِتِه میکنی؟
فقط وحشت زده نگام کرد و سکوت کرد. همونطور روی تخت نشسته بود وحشت زده..گفت:
_آقا من غلط کردم.. من گه خوردم.. من سگتم.. من بدبخت هستم.. با من کاری نداشته باش.. جونِ مادرت با من کار نداشت باش.. معصومه بارداره بزار من برم.
وقتی گفت معصومه(خانمش) بارداره خدا میدونه چقدر ناراحت شدم. گفتم:
+احمق، تو داشتی پدر میشدی، بعد دنبال لقمه حروم بودی واسه بچت.. خب چرا؟ تو نون و نمک ما رو خورده بودی.. بهمون این طور ضربه زدی؟
_آقای سلیمانی، جون عزیزت من و ببخش...
+ببین داریوش.. بزار راحت حرف بزنیم باهم دیگه.. باشه؟؟
_چَ. چَ.. چشم آقا.. باشه..
+چرا انقدر لکنت داری.. کاریت ندارم که..
چشم بندش و باز کردم و گفتم:
+ببین، دوست داری بری زودتر پیش معصومه یا نه؟
_آره آقا.
+خب پس حالا شد.
_آقا، من نوکرتم..هرچی بگی انجام میدم. فقط بزار زودتر برم پیش معصومه.
👇
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
بهش گفتم:
+ چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. وگرنه رنگ روشنایی هوارو هم نمیزارم ببینید تو و اون جاسوسای کثیف. الانم بلند شو بیا پشت میز بشینیم و روبروی هم باهم گپ بزنیم..
بلند شد و با همون دست بند و پا بند اومد پشت میز و روبروی من برای بازجویی نشست.
بهش گفتم:
+ خب، حالا بهم بگو ببینم چی شد توی دام اینا افتادی. قصه از کجا شروع شد. تو کجا و تیم جاسوسی تروریستی آمریکا و اسراییل کجا؟
_یا ابالفضل العباس.. آقا جاسوسی کدومه؟ تروریستی کدومه؟ آمریکا و اسراییل من نمیدونم کجاست.. به خدا من تا امام زاده و مسجد هم به زور میرم.. ده سال قبل رفتم مشهد.. آمریکا و اسراییل نرفتم هنوز.. مرگ بر اسراییل آقا.. مرگ بر آمریکا.. آقا ایران و عشقه..
+میشه خفه شی لطفا.
_چشم آقا..
+ببین داریوش، بخوای زر بزنی، یعنی زر مفت بزنی، چرت و پرت تحویل من بدی، به روح پدر شهیدم قسم دارم میخورم کاری میکنم تا فردا صبح اینجا صدای سگ بدی.. من بدم میاد یکی بخواد وقت من و بیخود بگیره.
_آقا بخدا من مقصر نبودم...
+ببین اولا خفه شو. باشه؟
_چشم آقا.
+آفرین.
_آقا باور کن من نمیخواستم این کارو انجام بدم...
+ببین دوباره میگم.. لطفا اولا خفه شو. دوما، من سوال میپرسم و تو جواب میدی.. از این لحظه به بعد، فقط میخوام بهم بگی از کجا شروع شد و چطور شد که اینطور شد و کار به اینجا رسید... میخوام انقدر قشنگ بگی همه چیز و، و اینکه شرح بدی، که خودم کیف کنم از تعریفت... چیزی اضافه بشنوم، به خدایی که جان همه ما در دست اونه، کاری میکنم و جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. پس مثل آدم همه چیز و بگو... من تا این پرونده رو جمع نکنم نمیزارم زنت و ببینی. بی رحم نیستم. خیلی هم مهربونم. اما میخوام بهت اولتیماتوم بدم که حواست باشه.
حالا میخواد یکسال طول بکشه و یا میخواد یک هفته.. پس شروع کن. بسم الله. میشنوم.. بگو از کجا شروع شد.
_بگم آقا ؟
+لااله الاالله..
_آقا عصبی نشو.. چشم میگم.. راستش آقا، من یه روزی دم در خونه بودم و بیکار ایستاده بودم داشتم به فوتبال بچه های کوچه نگاه میکردم. دیدم یه آقا و خانمی با ماشین شاسی بلند که نمیدونم اسمش چی بود اومدن..
اومدن جلوی خونه ترمز زدن و همونطور که توی ماشین نشسته بودن، راننده شیشه رو داد پایین و گفت داریوش تو هستی؟ منم گفتم چطور؟ گفت هستی یا نه؟ گفتم فرض کن هستم.. حالا حرفت و بزن...بعد یارو از ماشین پیاده شد...
+اون زن و مرد کی بودن. ببینیشون الان میشناسی؟
_آره آقا
+کی بود؟؟ اسمش و مشخصاتش چی بود؟
_چندباری که دیدم، زنه اسمش فکر کنم شیدا...شیوا... یا شیما، بود، مرده هم اسمش آرمین، یا رامین، یا رامتین.. یه همچین چیزایی بود فکر کنم.. چون من زیاد ندیدمشون و اسمشونم زیادتکرار نمیکردن.
(خب شیوا رو دستگیر کرده بودیم و اون پسره هم که کشته شده بود. برای همین چیزی بهش نگفتم که الان شیوا هم اینجاست توی همین ساختمون)
گفتم:
+خب بعدش
_پیاده شد و بهم گفت که ما از شرکت (.....) میایم. قبلا درخواست کار داده بودی؟ منم گفتم آره. ولی اون شرکت نه. اوناهم گفتند که اسم شرکت عوض شده.
فوری دستم و آوردم بالا و از دوربین اشاره زدم به عاصف که بیاد توی اتاق. چند دیقه بعد عاصف اومدو در زد. چشم بند داریوش و زدم که عاصف و نبینه. درب و باز کردم وعاصف اومد داخل اتاق بازجویی. بهش گفتم:
+ یه زحمت بکش برو پایین و همین الان شرکت کاریابی (....) در چالوس و بررسی کن. تموم افرادش واز طریق فیروزفر توی چالوس پیگیری کن و شمارهاشون و با مجوز قضایی رهگیری کنیدوتماس و پیامای مشکوک و بررسی کنید. چون شیوا و آرمین اونجا آدم داشتن. بعد ازشناسایی ومطمئن شدن به فیروزفر بگید برن دستگیر کنن و فوری بیارنشون تهران. بیسیمتم بزار اینجا، کاری باهات داشتم دوساعت نیای بالا. عاصف رفت و منم رفتم سراغ داریوش.
رفتم نشستم وبهش گفتم:
+خب ، اِدامش و بگو. بهت دیگه چی گفتند؟
_راستش آقا بعدش بهم گفتند که فردا ساعت10صبح همدیگرو باید ببینیم.
+ تو هم رفتی؟
_بله، منم پذیرفتم و همدیگرو فرداش دیدیم. وقتی که همدیگرو دیدیم سر حرف باز شد و بهم گفتن که ما کارمون خیلی خاص هست با تو. میخوایم یه کم بازی کنیم در واقع. بازی میکنیم و پول میگیریم. هم ما و هم تو.
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
شرط رهبر انقلاب برای فعالیت اقتصادی فرزندانش چه بود؟ .
رهبر انقلاب فرزندان خود را با تاکید از هرگونه فعالیت تجاری و اقتصادی منع کردهاند.
آیتالله خامنهای به فرزندان خویش فرمودهاند از آنجا که شما منتسب به من هستید حق هیچگونه فعالیت اقتصادی ندارید.
ایشان این شرط را برای کسانی که در حلقه اول وصلت با خانواده ایشان قرار میگیرند نیز لازم دانستهاند
رهبر انقلاب به فرزندان خود فرمودهاند چنانچه قصد داشتید وارد فعالیتهای اقتصادی بشوید، به مسئولان ثبت احوال میگویم نام مرا از شناسنامه شما حذف کنند.
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
ید واحده
#حبل_الله
حسین قدیانی نوشت: #ارتش و #سپاه، ذیل پرچم #ولایت، هر ۲ متعلق به این #ملت هستند، نه دولت!
لذا بزرگان آزمون پسدادهای چون #امیر_موسوی و #سردار_جعفری را هیچ رئیسجمهوری حق ندارد با وزرای کابینهاش اشتباه بگیرد!
بعضیها در بهترین حالت، رئیس وزرای کابینهیشان هستند، اما ارتش و سپاه را «فرماندهی کل قوا» فرماندهی میکند!
طرفه حکایت را نگاه کن! «تفرقه بینداز و حکومت کن» سیاست کهنهی #انگلیس_خبیث است که گویا به #آخوند_انگلیسی هم سرایت کرده!
بگذریم که اختلاف انداختن بین مردان الهی- که خاک پاک «مجنون» به تنشان خورده- نه آن خوابی است که تعبیر شود!
الغرض! گاهی بعضی تصاویر، آنقدر آدمی را به وجد میآورد که تنها باید گفت؛ «بترکه چشم #حسود»!
#ارتش_جمهوری_اسلامی_ایران #سپاه_پاسداران_انقلاب_اسلامی_ایران #ارتش_سپاه_یدواحد #ارتشی_سپاهی_یک_لشکر_الهی #سپاه_پاسدار_انقلاب_است #ارتش_کلمه_ی_طیبه_است #ارتش_انقلابی
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
توصیه میکنم قسمت بازجویی دیشب ویکبار دیگه بخونید تا در مستند قسمت ۷۰ که تا ساعت ۲۲ منتشر میشه، اصل مطلب یادتون باشه
خیمهگاه ولایت
بهش گفتم: + چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. و
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد
به داریوش گفتم:
+اینارو کی بهت گفت؟
_اون مرده.. زنه هم تا حدودی همین چیزارو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا ، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟
+تو چی گفتی؟
_ بهشون گفتم کی هست بدش بیاد.
+چی میخواستند ازت؟
دیدم سرش وانداخت پایین و حرف نمیزنه. یه دونه محکم مشت زدم روی میز و داریوش مثل برق گرفته ها پرید. بهش گفتم:
+یه بار دیگه ادا_اتفار در بیاری برام و بخوای ساکت بشی، خودت می دونی.. اوقات من و تلخ نکن. یه سوال و یکبار میپرسم.. وگرنه از الان به بعد اولی رو جواب دادی که دادی، و اگر ندادی با چگ و لگد مجبوری جواب بدی.. حالا حرف بزن.
_چشم آقا... راستش اونا بهم گفتند یه همسایه داری اینجا، که هر از گاهی میاد اینجا سر میزنه. احتمالا تا چند روز دیگه میاد. بهم گفتند تو باید دهنت قرص باشه. اگر چیزی بخوای بگی از این بازیمون به کسی ، میندازیمت بیرون.. این خانومه طبق آماری که ما داریم تا یکی دو روز دیگه اینجاست. موقعی که اومد اینجا...
+اومد اینجا چی؟
_آقا عصبی نشو بهت میگم همه چیز و.
+عصبی نیستم داریوش.. بگو فقط.. چون دارم عصبی میشم. چه غلطی باید میکردی؟ هان؟
_گفت وقتی اومد اینجا.. بعدش یه هویی حرفش و اون مرده قطع کرد و بهم نگفت که دیگه وقتی اومد اینجا چیکار کنم... فقط اون زنه بهم گفت تو بچه ای .. بهتره بازیت ندیم.. منم اصرار کردم که تورو خدا بهم بگید داستان چیه. هر کاری بگید میکنم.. فقط واقعا دویست میلیون بهم میدید؟
+اونا چی گفتند؟
_گفتند اگر قول بدی دهنت بسته بمونه و کارت و درست انجام بدی، آره بهت بیشتر هم میدیم. بعدش گفتند که یه خانومی قراره بیاد اینجا. همسایتونه.. مادر عاکف سلیمانی. راضیه اسمشه. بعد بهم گفتن داریوش خان شناختی کی و میگیم دیگه.. منم گفتم آره..
+منظور اوناهم مادر من بود...
_بله دقیقا..
+چی خواستند ازت.
_اون روز تا همینجا گفتند فقط.. احساس کردم اونا فقط میخوان ذهنم و درگیر کنند و من و به طمع پول وادار به کاری کنن که نمیدونستم چیه تهش.. ولی من فقط برام پول مهم بود.. فرداش دوباره اومدن خونه ما.. مادر شما هم همون روز اومده بود. وقتی رسیده بود بهمون زنگ زد و گفت من ویلای خودمون هستم. دوست داشتید بیاید ببینمتون.. قرار شده بود معصومه بره اونجا. من نرفتم. چون همون آقا و خانومه بهم زنگ زدن و گفتند که بمون خونه جایی نرو داریم میایم پیشت. اونا یه ربع بعد رسیدن درب خونمون.. رفتم توی ماشین طبق معمول نشستم و سر حرف و باز کردن.. یه پنجاه میلیون هم علی الحساب بهم دادند با دوتا ظرف آش.. بهم گفتند دهنت و میبیندی و خفه میشی و یکی و میگیری برای خودت و یکی دیگه رو میدی به راضیه خانم. اصرار هم داشتند حتما باید فلان ظرف داده بشه به مادر شما. بهم گفتند اگر گفت این چه آشی هست،، بهش میگی که یکی که نمیشناختمش کی بود، توی محل نذری آش داد و دوتاش و من گرفتم که یکیش و آوردم برای شما.. چون من و زنم همین یه ظرف کفایت میکنه برامون. همین.. بعد بهم گفتند خفه خون میگیری و حرف اضافی هم نمیزنی.. بعدش بهم گفتند برو پایین.. کاری رو که گفتیم انجام دادی، تماس بگیر باهامون و خبرمون کن...
+ بهشون نگفتی که چرا باید اینکار و براشون انجام بدی؟
_راستش من بهشون گفتم که چرا من باید اینکارو کنم، اوناهم گفتند چون که ما میگیم. وگرنه جوری سر تو و زنت بلا میاریم که تا آخر عمرت زنت بی بچه بمونه. راستش منم ترسیدم.. گفتم پول خوبی میدن.. منم نیاز داشتم... بعدش پیاده شدم و ظرف آش و بردم برای مادرتون.
+توی آش چی بود مگه؟
_نمیدونم.
+غلط کردی.. خیال کردی من خرم نمیفهمم.. هااان؟ همون آش و بردید که باعث شد مادرم مریض بشه. بعدش با همین حربه من و کشیدید شمال ایران ، تا توی تهران راحت جولان بدید.
_آقا بخدا من نمیدونم منظورتون از این حرفایی که میزنید چیه.. تورو خدا عصبی نشید.
+منظورم نبایدم بفهمی. دقیق بگو اونا ازت چی میخواستن.. بعد اینکه ظرف آش و دادی و مادرم خورد و مسموم شد، دیگه براشون چیکار میکردی؟
_اونا آمار شمارو میخواستن که کجا هستید و چه میکنید و چه جاهایی میرید و خانمتون توی چه وضعیتی هست و اینکه دقیقا چی تنتون هست، و با کی رفت و آمد میکنید توی چالوس !! من تا اون لحظه نمیدونستم شما امنیتی هستید. موقع همکاری با اونا فهمیدم.. من حتی نمیدونستم اونا کی هستن.
+اگه نمیدونستی چرا پس باهاشون همکاری کردی؟
_چون که پول نیاز داشتم.. جوون بودم. بیکار بودم... زن داشتم.. زنم باردار بود.. خرج زنم و نمیتونستم بدم.. همش جلوش شرمنده بودم.. اصلا چمیدونم.. من غلط کردمممم... بزار برم تورو خدا...
+بشین سر جات.. صداتم بیار پایین.. گفتم اگر نمیدونستی چرا باهاشون همکاری کردی؟
_به روح مرده و زنده خودم و خودتون قسم فقط برای پول بوده..بیکار بودم.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد به داریوش گفتم: +اینارو کی بهت گفت؟ _اون مرده.. زن
بهش گفتم:
+همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و
میکنن؟؟ میفهمی چیکار کردی؟؟ من هیچچی.. خانمم و مادرمم هیچی.. احمق تو بخاطر همکاریت با دشمن، اقدام علیه امنیت ملی کردی.. اقدام به کمک کردن تیم ترور من و ربایش خانوادم و گرفتن قطعه ماهواره ملی یک کشور کردی.. میدونی چقدر جرمت سنگینه؟؟ می دونی چی در انتظارته؟
_آقا تورو خدا.. دست و پات و میبوسم. یه کاری برام بکن.
+چیکار کنم برات؟ بگو همون کارو انجام بدم.
_نمیدونم فقط نزارید اینجا بمونم.
+باشه.. بهش میگم.
_به کی.
+به عمم و شوهرعمم... !!! پسریه دیوانه زدی کل کشور و بهم ریختید. چند تا نهاد اطلاعاتی و امنیتی و درگیر کردید که چی؟ بیایم ببخشیمتون؟ نه. از این خبرا نیست.. فعلا تا همینجا بسته.. برو استراحت کن..
بلند شدم از اتاق بازجویی اومدم بیرون و درو قفل کردم و آماده شدم برای رفتن به زیر زمین خونه... داشتم می اومدم پایین، که می شنیدم همینطوری داریوش دست و پا میزد پشت در که بزارید برم و گریه میکرد... توجه نکردم به زار زدناش.. بعد از اینکه بازجویی داریوش و تا اونجا پیش بردم رفتم طبقه اول پیش عاصف... وارد که شدم بهش گفتم:
+بچه ها خبر ندادند از کارگرای روبروی ساختمون اینجا؟
_چرا همین یکی دو دیقه قبل خبر دادند و گفتند همشون کارگر هستند واقعا و یک هفته هست که دارن اینجا فعالیت میکنن.
+بی سیمت و بده ببینم.
بی سیم و گرفتم و بهزاد و پیج کردم:
+عاکف_____بهزاد
_حاج آقا به گوشم.
+موقعیت؟
_نزدیک به کوچه (پنجاه و چهار بیست) هستیم.
+از حیاتی به حساس برگردید.
_دریافت شد تمام.
+یاعلی
بی سیم و دادم به عاصف و گفتم:
+دارم میرم پایین سراغ عطا.
_باشه.. نیازه بیام ؟
+خبرت میکنم اگر نیاز بود.
رفتم پایین و پشت درب اتاق بازداشت عطا ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. چون زیر زمین ساختمون مخفی و امنمون بود.
من شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود..
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
بهش گفتم: +همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و میکنن؟؟
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد و یک
رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود..
شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود..
نزدیک در شدم و در زدم.. هر چند ثانیه آروم یکی به در میزدم. تخ تخ صدا میداد. این صدا که وقتی میخورد به گوشش توی اون تاریکی و کسی نمیرفت سمتش یا در و باز نمیکرد بره داخل اون و وحشت زده ترش میکرد شاید و بیشتر ذهنش و درگیر میکرد...موبایلم و از جیبم در آوردم و زنگ زدم بالا به عاصف و گذاشتم روی آیفن تا عطا هم بشنوه.. بهش گفتم:
+عاصف یه گونی کلفت و قدی کهقبلا سفارش دادیم، با دستگاه چسب حرارتی بگیر بیا پایین.. راستی گفتی عطا رو آوردید همینجا دیگه؟ میخوام بندازم جنازه سگش و توی گونی و باچسب حرارتی ببندمش سر گونی رو بعدش ببریمش بندازیمش چندروز توی یه جای سرد تا حالش جا بیاد.
_عاکف مطمئنی میخوای؟
+باهات شوخی دارم؟
_باشه میارم.
نکته: از قبل با عاصف هماهنگ بودم.
تلفن و قطع کردم و بعدش در و با یه حالت بدی باز کردم.. عطا پشت یه میز با چشمای بسته و دستبند به دستش و پابند به پاهاش ، روی صندلی فلزی نشسته بود.. عاصف عطارو به تن صندلی محکم بسته بود تا درد بکشه و روحش و متلاشی کنه.. وارد شدم ولی برق و روشن نکردم.. خواستم توی تاریکی بمونه.. همونطور که تاریک بود، رسیدم بالای سر عطا... قصد کردم از کینه ای که داشتم یه چگ آبدار بزنم توی صورتش اما دستم و کشیدم عقب.. گوشیم و در آوردم و باطریش و سیم کارتشم در آوردم و بردم بیرون و با فاصله ده متر از اتاق گذاشتم زیر یه کیسه که کسی نفهمه و نبینه.. چون یادم رفته بود گوشی و نیارم توی اتاق بازجویی..
برق و روشن کردم.. رفتم دوباره بالای سر عطا ایستادم. چشم بندش و کشیدم پایین و سرش و آورد بالا و تا چشمش به نور عادت کنه، حدود یکی دو دیقه طول کشید.. چون یکی دو روز توی تاریکی مطلق بود تا من بیام.. از زمان دستگیری تا منتقل شدن به این خونه.. باید از لحاظ روحی به هم میرختیم اول عطارو . وقتی قشنگ که من و دید مات موند..آب دهنش و از وحشت قورت داد و سرش و از ترس و وحشت و خجالت انداخت پایین..
دستم و بردم زیر چونش و سرش ودادم بالا و خیره شدم به چشماش و آروم بهش گفتم:
+میخوام فقط به چشمات نگاه کنم. میخوام ببینم همون چشمی هست که نگاه به قرآن مینداخت مبهوت آیه هاش میشد. میخوام ببینم این همون چشمی هست که گاهی توی روضه ها گریه میکرد و ضجه میزد؟؟ میخوام ببینم این همون چشمی هست که توی صورت من نگاه میکرد میگفت داداش عاکف دوست دارم؟؟
دیدم چشمش داره تر میشه، با این حرفم و داره به هم میریزه ومنقلب میشه.
منم تحت تاثیر قرار نگرفتم.. چون اینا همش حربه بود..
بهش گفتم:
+ عطا، چی کار کردی تو با خودت؟ یعنی سقوط در این حد؟؟ وااااایییی الله اکبر. الله اکبر. لا اله الا الله. پناه بر خدا.. عطا می دونی تا کجا رفتی تو؟ تا ته دره رفتی.. این یعنی سقوط.. این یعنی مردن..
خیلی عصبی بودم.. صدام وبردم بالا وگفتم:
+لامصببببب این یعنی تو تا آخر و تا پیشانی ((دو سه تا زدم به پیشیونیش همزمان)) توی لجننننن فرو رفتی وغرق در کثافت شدییییی.
رفتم اون طرف میز نشستم روی صندلیم و بهش گفتم:
+ببینم تو روت میشد داشتی جاسوسی میکردی، حال همسرم و بپرسی بازم؟ تو اصلا روت میشد توی خونه من میومدی؟ تو اصلا روت میشد سر سفرم بشینی.
صدام و دوباره خودم و بردم بالاتر و گفتم:
لعنتی تو به خانم من میگفتی آبجی.. میگفتی من خواهر ندارم فاطمه جای خواهرمه. تو به مادر من میگفتی مامان راضیه.. لعنتی تو واقعا به من این خسارت و زدی و این همه خیانت کردی؟ حالا فقط به من نه.. به کل کشور؟؟؟ میدونی چیکار کردی؟؟ عطا به روح پدر شهیدم قسم...
اومد وسط حرفم و با گریه گفت:
_بس کن.. بس کن لعنتی. بس کن..... تو چی میفهمی از درد من. از مشکلات من.
بلند شدم از روی صندلی و رفتم اون سمت میز کنارش وگفتم:
+من نمیفهمم.. تو که میفهمی بگو این چه کارایی بود کردی؟
_تو نمیفهمی مشکل چیه. تو نمیفهمی زندگی چیه!
یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا یه شوک بهش وارد کنم و از گریه بیاد بیرون. بهش گفتم:
+ببین، این ننه من غریبم بازیارو برای من انجام نده. اینا هم دسیسه های تو با اون آشغالایی هست که بهت ضدبازجویی یاد دادند که سر ماهارو با این چیزا گرم کنی و وقت تلف کنی و پروژه رو با ما پیش بیای... ولی نه... نمیزارم... یعنی من نمیزارم.. می فهمی.. من نمیزارم... میخواستم بیچارت کنم.. ولی قانون و شرع اجازه نمیده و دستم بستس.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و یک رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به صورت هم میخورد و احساس میکردیمش.
بهش گفتم:
+تا الان تو بازی گردان و صحنه گردان بودی، اما حالا من بازی گردان و صحنه گردان هستم.
دستم و از توی اون گردنبندی که به خاطر تیری که خورده بودم، در آوردم و آزاد کردم... یه خرده درد داشتم... ولی بیخیال درد شدم.. نشستم پشت میز و عطا هم اونطرف میز. هم زمان عاصف هم با گونی اومد و بهش گفتم: « گونی و پلاستیک و گذاشتی برو بالا موضوع شرکت کاریابی رو زودتر پیگیری کنید..»
عاصف هم رفت بیرون و شروع کردم به بازجویی از عطا.
بهش گفتم:
+از کجا شروع شد؟ تو بعد از اینکه من از ترکیه پی ان دی رو آوردم و باهم حرف میزدیم، میگفتی که به درد این کارای امنیتی نمیخوری !! پس اینا چیه؟ این کارا چطور شکل گرفت؟ جاسوس کی بودی توووو من نمیدونستم؟
_اگه به درد میخوردم واقعا، الان اینجا توی چنگ شما نبودم.
+پس چرا وارد این بازی کثیف و لجن شدی؟ اگه به درد نمیخوردی چند روز چطوری ما رو معطل خودت کردی و بازی دادی؟
_برای من بازی نبود. همه ی زندگیم بود. همه حیثیتم بود... همه ی آبروم بود.
+یعنی چی؟ کدوم ابرو؟ کدوم حیثیت؟؟ با جاسوسی و لجن کاری کی با آبرو شد.؟ این حرفا یعنی چی عطا؟
_زندگیم.... زندگیم آقای عاکف.... یعنی چی نداره. واضحه خیلی.
+تو چی میخواستی که بهش نرسیده بودی؟ دنبال چی بودی که توی زندگیت نداشتیش.. خونه و ماشین و حساب پر از پول.. اینا کم چیزی بود که از همین مملکت و همین انقلاب بدست آوردی؟
_اینا فقط نه.. من زنم و زندگیم و با هم میخواستم.. اصلا تو که خونه محرم من بودی و رفیقم بودی یکبار ازم پرسیدی داروهای خانمت و از کجا میگیری؟ تو مگه رفیق بیست ساله من نبودی؟؟ برای 6 تا قرص و آمپول میدونی من چی میکشیدم؟
باعصبانیت بهش گفتم:
+به خاطر چهارتا آمپول باید یه کشورو به هم میریختی ؟ به خاطر چند تا قرص باید زن و مادر من و که به تو به چشم داداش و پسرشون نگاه میکردن، گروگان میگرفتی ؟ به خاطر همین چندتا داروی خارجی باید جاسوسی میکردی و تیم تروریستی تشکیل می دادی؟ به خاطر همین چندتا داروی لعنتی باید خودت و بدبخت میکردی؟
_برای تو چندتا دارو بود.. برای من زن و زندگیم بود. تو حتی یک بار هم ازم نپرسیدی چیکار میکنی.
+خب لعنتی، من یه پام ایرانه یه پام لبنان و عراق و سوریه توی این سالهای اخیر.. تو که میدی من نیستم... به زن و زندگیم به زور میرسم... وقت ندارم با زنم حتی یه خلوت کنم.. خودم هزارتا مشکلات دارم. کجا رفت پس غیرتت.... کجا رفت اون مرامت.... من اگر نپرسیدم تو که میدونستی من پیگیرت هستم دورا دور... خب تو میومدی سمتم... میگفتی من فلان مشکل و دارم... تو چه موقعی دیدی من دست رد به سینه کسی بزنم؟؟ تو کی اومدی سمتم عطا ؟؟ هان؟؟ تو کی ازم چیزی خواستی من برات کاری نکردم..؟؟ حرف بزن لعنتی.
_من نمیخواستم اصلا اینجوری بشه... فقط.....
+نمیخواستی چجوری بشه؟؟ فقط چی؟؟ ادامش و بگو...
_من نمیخواستم این اتفاقات برای کشور بیفته...
+این و همه جاسوس ها میگن...
_ولی واقعا من نمیخواستم.
+خودتی... اگر نمیخواستی تا این حد جلو نمیرفتی. احمق تو باعث شدی مهندس مجیدی تیر به گردنش بخوره.. جَوُون مردم و تا پای مرگ بردی روز عقدش... شک ندارم باعث کشته شدن خسرو جمشیدی هم تو بودی توی ترکیه...فهمیدی ما داریم میریم ترکیه، از اینجا کد فرستادی براشون که ما داریم میریم.. حالا به اونا میرسیم.... اما به وقتش... چون الان باهات حسابی کار دارم... الان بهم بگو از کجا شروع شد؟ اولین بار چی شد..
ساکت شده بود.. بهش گفتم:
+چرا لال شدی؟ اگر به حرف نمیای ، من شیوه های خودم و دارم.. به راحتی به حرف میارمت...پس بزار آروم و بدون دردسر شروع بشه و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...اینطور برای خودت هم بهتره.. حالا میگی از کجا شروع شد یا نه؟
_چی بگم؟
+همونایی که باید بگی.
_من مقصر نیستم.
بلند شدم رفتم سمتش و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم:
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
⭕️وزارت اطلاعات بر معاملات کلان نظارت کند...
بند ششم فرمان هشت مادهای امام خامنهای به سران قوا:
🔹وزارت اطلاعات موظف است در چهارچوب وظائف قانونی خود، نقاط آسیبپذیر در فعالیتهای اقتصادی دولت مانند: معاملات و قراردادهای خارجی، سرمایهگذاریهای بزرگ، طرحهای ملّی و مراکز مهم تصمیمگیری اقتصادی کشور را پوشش اطلاعاتی دهد و به دولت و دستگاه قضائی در تحقق سلامت اقتصادی یاری رساند.
#خیمه_گاه_ولایت
#kheymegahevelayat
↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به ص
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد و دوم
بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم:
+ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری.. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری..من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم..چون جزء نون خورهای این انقلاب بودی و خیانت کردی.. منم دشمن دشمنان این انقلابم.. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران و گرفته.. پس سعی نکن که عصبیم کنی.. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه.....
سکوت کردم یه چندثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم... عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم..معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم.
بهش گفتم :
+تو می دونی من یه کاری و بخوام بکنم میکنم.. پس حرف بزن.. وگرنه بر ضررت هست.. سرت و میکنم توی این گونی، تا سه روز هوا به زور بهت برسه..اما این روش ها قطعا روش من نیست..روش همکارامونم نیست..من بلدم تورو به حرف بیارم..پس حوصلم و سر نبر..
یقش و ول کردم و رفتم نشستم روی صندلیم.. بهش گفتم:
+شروع کن.. می شنوم...
مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
_راستش، اولین بار از طرف شرکت یو اس ژاکوپ بهم درخواست همکاری دادند.
+چطوری؟
_از طریق یه ایمیل.
+بعدش.
_ایمیل و بررسی کردم و جواب ندادم.
+چرا؟
_چون از این پیشنهادات زیاده برای نخبه ها...
+اولین بار چه شخصی بهت ایمیل زد.. چه اسمی داشت...
_شخصی به نام برایان..
+تو جک اندرسون یا همون تامی برایان و میشناختی؟
_اولین ایمیل و اون زده بود..چون رییس اون شرکت خارجی بود وسوسم کرد..
+خب بعدش...
_بعدش اینکه قرار شد من باهاشون همکاری کنم.
+همکاری در چه زمینه ای؟
_همکاری فقط در حد مشاوره به شرکتشون.
+چطوری پیدات کردند؟
_از روی مقالاتم.
+خب چطور انقدر همکاری کردید باهم که تا اینجا پیش رفتید؟ تو که میگی قرار شد در حد مشاوره باشه.. پس این اتفاقات از کجا اومده؟
_قرار شده بود به خاطر مشاوره بهم پول بدن. من گفتم پول نمیخوام... به جای پول دارو های زنم و که فقط توی آلمان بود و ایران نمیتونست بیاره اونارو به خاطر فشار آمریکا به آلمان، چون تحریم بودیم، گفتم از اونجا بگیرن و بیارن ترکیه... بعد گفتم یا من میرم میگیرم ازشون و یا اونا برام بفرستند داروهای خانومم و. چون تامی برایان همش میگفت یه شرکتی هم دارن توی آلمان فعالیت میکنه..
+عطا گند زدی... بدجورم گند زدی.
_من مثل تو نیستم. من ترسو هستم. تو آرمان داری. اعتقاد داری.. تو حاضری به خاطر کشورت از زن و زندگیتم بگذری. تو بخاطر شهادتت حاضری از همه چیز بگذری.. من نمیتونم مثل تو باشم... اون تو هستی که میری سه ماه توی بیابون و ریگ زار و کوه.. من نمیتونم.. آره من نمیتونم مثل تو و دیگران باشم.. ولم کنننننننن.. ولم کن لعنتی بزار بمیرم به درد خودددددم..
+ببند دهنت و عطا.. تو یه روزی انقلابی بودی.. پس کجا رفت اون همه آرمان و اعتقاداتت؟ کجا رفت اون همه دغدغت.. عاصف بد جور شاکیه ازت.. اصرار داشت خودش بازجوییت کنه.. اون تورو بیچاره میکنه. ولی من نگذاشتم. اون ده برابر من بدتره..
_عاکف، نزار دست عاصف بیفتم.. بخدا من نمیتونستم.. زنم و دوست داشتم..
+خب مگه ماها نداریم..مگه من زن ندارم.. مگه من زندگی ندارم... مگه این همه همکارات زن و زندگی و خانواده ندارن،، هزار برابر تو هم مشکل دارن.. اما به کشورشون خیانت نکردن....همون مجیدی مادر مرده رو که تیر زدید به گردنش، اون روز، روز عقدش بود.. می تونست بگه نمیرم.. سیستم امنیتی کشور هم اجازه نداشت بهش چپ نگاه کنه.. چون میتونست بگه نمیبرم..ماهم مجبور بودیم جلوی دشمن دست از پا دراز تر بازی رو واگذار کنیم و دستامون و ببریم بالا.. اما شرف داشت.. رفت.. خودش گفت من میرم.. ما اصراری نکردیم.. مقامات بالاتر بهش گفتن میتونی نری.. ما یه فکر دیگه ای میکنیم.. دِ حرف بزن لعنتی...
_چی بگم دیگه.. ولم کن تورو خدا خسته ام..یکی دو روز هست از ترس تو نخوابیدم..
+چرا خواستید مجیدی بیاد پی ان دی رو بده؟؟ برنامه تو بود؟؟ یا شمسیان؟؟
سکوت کرد و جوابی نداد..
گفتم:
+باشه جواب نده.. ولی من میگم چرا.. آقای عطا خان تو دیدی بعد اینکه اون روز از عملیات ترکیه برگشتم و بهت گِرا دادم که اخبار امنیتی و سری مربوط به سکوی پرتاب داره بیرون درز میکنه، ترسیدی و پیش خودت گفتی بزار مجیدی رو بندازم جلو و بگم یه خرده مشکوکه و ذهن عاکف و با این درگیر کنم.. بعدشم دیدی ضدجاسوسی ایران چیزی نتونست از مجیدی گیر بیاره و بچه مردم سالمه سالم هست و هیچ مشکل امنیتی نداره،، پیش خودت گفتی به کشتنش بدم.. هان؟؟ آره؟؟ جناب لجن آره؟؟ قاتل آره؟؟ درست میگم یا نه؟؟
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و دوم بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بو
عطا کلافه شده بود... با التماس گفت:
_بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم.
+چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوباره بگو.. نمیتونی.. باشه.. ولی من کاری میکنم بتونی..
بلند شدم برم سمت گونی تا کلش و بکنم توش یه خرده به نفس نفس بیفته دیدم میگه:
_خواهش میکنم.. بیخیال شووووو...تورو روح پدرت بی خیال شو..
+پس حرف بزن آدمِ بزدل.. من نمیدونم اسراییل و آمریکا چی بهتون آموزش میدن که انقدر ترسویید.. برگردیم سر اصل مطلب.. جدای مشاوره دیگه ازت چی خواستن؟
_اوایلش در حد مشاوره بود. کم کم جلوتر رفتیم یه سری بحث ها و اطلاعات و ازم خواستن. بهم قول داده بودن بهترین بورسیه دانشگاه آمریکارو بهم بدن. قول دادن بیشترین پول و در ازای این اطلاعات و مشاوره بهم بدن. جدای اون پول ها و تسهیلات، داروی خانومم رو هم برام ارسال کنن.
+اگه قرار شده بود بهت بورسیه بدن چرا نرفتی؟
_قرار بود یک ماه پیش برم. ولی خود تامی برایان بهم ایمیل زد فعلا بمون ایران و صبر کن.
+حتما دلیلشم این بود که بمونی و آخرین ضربه علمی و امنیتی رو به کشور بزنی و بعدش بری؟
_تو که همه چیز و می دونی.. آره اون دقیقا همین و گفت. من بعد از کشته شدن خسرو جمشیدی توی ترکیه فهمیدم توی بد باتلاقی قرار گرفتم و دارم بازی میخورم.. دیگه مجبور شدم تا تهش برم.
بلند شدم و محکم زدم روی میز و گفتم:
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
عوامل ترور افسر ناجا در روانسر دستگیر شدند
🔹با تلاش نیروهای امنیتی به ویژه سربازان گمنام امام زمان (عج) عوامل ترور سرگرد حسن ملکی شناسایی و دستگیر شدند.
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
عطا کلافه شده بود... با التماس گفت: _بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم. +چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوبا
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد و سوم
بلند شدم و محکم زدم روی میز و به عطا گفتم:
+لعنتی تو اگر همونجا هم بهم میگفتی هم چیز و ،، من نجاتت میدادم. اما نگفتی... خودت با دست خودت رفتی توی لجن..
احساس کردم دستم سرد شده و انگار یکی یه پارچ آب یخ ریخته روی دستم. یه لحظه متوجه شدم دستم خونریزی داره میکنه و انقدر ذهنم درگیر بازجویی شد نفهمیدم دستم زخمیه و نباید باهاش مشت میزدم..
فوری اومدم سمت در و، باز کردم که برم بیرون، دیدم عاصف توی حیاط ایستاده.. سوت زدم براش و اومد سمتم فوری.
وقتی رسید وحشت زده گفت:
_دستت و چیکار کردی؟
+هیچچی در و قفل کن بیا بریم بالا. اون گوشیم و دلبند جیگرش و (باطری و سیم کارت) زیر اون کیسه هست بگیرش بیار بالا.
رفتیم بالا و خانم ارجمند زنگ زد به بچه های تیم پزشکی اداره، و اونا هم یک ربع بعد اومدند. فوری مجوز به خونه صادر شد و اومدن داخل و جلوی خون ریزی دستم و گرفتن. باندش و عوض کردن. پانسمان کردن و شست و شو دادن جای بخیه و عمل و بعدش رفتن.
به عاصف گفتم:
+بیا بریم کارت دارم.
از اون واحد اومدیم بیرون و گفت:
_چیزی شده؟
+بیا بریم پشت بوم.
با آسانسور رفتیم بالا.
وقتی رسیدیم سر حرف و باز کردم و در مورد یه سری مسائل گفتگو کردیم.. بهش گفتم:
+عاصف اگه میشه یه زحمت بکش، بررسی کن تامی برایان توی ترکیه هست یا یه کشور دیگه.. ببین منابع ما در خارج از کشور چه خبری میدن.
_میتونم بپرسم بابت چی؟
+تو بگیر خبرش و بعدا بهت میگم.. ما باید سوارش بشیم.. ضمنا، عطارو از زیر زمین و فضای تاریک در نیارید فعلا.. بزارید همون زیر زمین بمونه.. به عطا کسی حق نداره دسترسی داشته باشه مگر خودت. شبارو من می مونم تو برو خونه. روزا بیا که من برم استراحت کنم.. میخوام روانیش کنیم. بی خوابی بهش بدیم. حق نداره بخوابه. کلا توی تاریکی باید باشه.. چپ و راست میریم بازجویی.. هم من و هم تو.. اون مرموزه..می دونم که حالا حالاها بهمون پا نمیده.. ولی با روحیه ای که ازش سراغ دارم، عذاب روحی بهش بدیم، زبون باز میکنه..
_ عاکف تو برو خونه من خودم کلا می مونم.. دستتم اینطوریه.. بری استراحت کنی بهتره..
+نه کار دارم کلی اینجا. باید بمونم بازجویی رو تکمیل کنم.
_عاکف، تو الان از لحاظ روحی و جسمی توی بد وضعیتی هستی... خانومتم همین طور.. یه کم حرف گوش کن... کنار خانومت باش.. بخصوص شب ها... خانومت جوونه، سنی نداره و میترسه... این اتفاقات اخیر اون و توی شوک روحی و فکری برده... ولی به روی خودش نمیاره... انقدر خودت و درگیر کار و مسائل امنیت ملی نکن... همین کارارو کردی تهش شده این که دشمن حتی به خانوادتم میخواد ضربه بزنه... من خیر و صلاحت و میخوام.. حاجی خیلی ازت دلخوره...
+ول کن تورو حضرت عباس عاصف.. حاجی اخلاقش طوریه که من دست توی گوشم میکنم گیر میده..حوصلش و ندارم..
_عه.. زشته عاکف.. اون صلاحت و میخواد..عین یه پدر برات بزرگی کرده و همیشه دوسِت داشته و داره..امروز پیشش بودم میگفت این پسره اصلا حرف مارو آدم حساب نمیکنه.. برو خونه داداش جان.. برو استراحت کن... تا همینجاشم برای این کشور و این مردم دِینت و ادا کردی.. هم خودت و هم خانوادت.. پدرت شهید شده.. خودت جانباز شدی چندبار. یه کم به فکر زندگیت باش. حداقل فکر خودت نیستی ، فکر خانومت باش.. اون طفلک چه گناهی کرده شده زن تو.
+نمیدونم والله. چی بگم عاصف. خودمم خسته شدم دیگه. نه از کارم، از این وضعیت که همش درگیر اتفاقات امنیتی میشیم... یه روز ضد انقلاب برامون داستان درست میکنن. یه روزم خارجی ها.. دست از سرمون بر نمیدارن.. امروز هم که حکم زدن دادن دستم که بشم مسئول معاونت ضدجاسوسی.
_باباجان، به خدا بهتره. عاکف میشینی سرجات و ریاست میکنی. انقدر درگیر پرونده های عملیاتی درون مرزی و برون مرزی نمیشی و حضور میدانی نداری... حضور میدانی و عملیاتیت کمتر هست..
+آخه عاصف من آدمِ پشت میز نشستن نیستم. من باید کف عملیات باشم. پشت میز نشستن برای چهارتا سوسول هست.
_هههههه دهنت سرویس.. رسما حاج آقای (.....) و حاج کاظم و حق پرست و همه و همه رو بردی زیر سوال.
+نه خب، اونا که کاراشون و کردن. ولی عاصف من بشم معاونت ضدجاسوسی، خدا میدونه چقدر سازمان تحت فشار قرار بگیره.. به نظرم حاج آقا(.......) عمدا اینکارو کرد تا فشارا از روی خودش کمتر بشه. چون جیسون رضاییان و که بچه ها گرفتن، بعضی سیاسیون گفتند این خبرنگاره و فلان و بیثار. حاجی رو هم تحت فشار قرار دادند که آزادش کنه.. حاجی هم کوتاه نیومد.. اون موقع یادمه این و حاج کاظم همش تحت فشار بودند اما زیر بارش نمیرفتن.. الانم میخواد من و بندازه توی ضدجاسوسی ، چون میدونه خرده برده با کسی ندارم و رحم به صغیر و کبیر ضدانقلاب و جماعتِ جاسوس ها نمیکنم.. عاصف من برم ضدجاسوسی، پته خیلی از مسئولین بخصوص دوتابعیتی ها رو میریزم رو آب...
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و سوم بلند شدم و محکم زدم روی میز و به عطا گفتم: +ل
بعد ادامه دادم و گفتم:
اگه برم اونجا، درخواست میدم که تو رو هم بیارن اون واحد.. حاضری بیای پیش من کنار دستم باشی و باهم کار کنیم؟
_والله دلم میخواد.. چون کار کردن با تورو دوست دارم.. ولی مهم اینه که کدوم قسمت بخوای ازم استفاده کنی.
+حالا، بهت میگم. بزار روش فکر کنم..فعلا که خودم قبول میکنم اون معاونت و یا نه، روش دقیق فکر نکردم.. ولی اگر قبول کردم ، قطعا یکی از پیشنهاداتم برای به کار گیری در اون معاونت تو هستی.. تو هم آمادگیش و داشته باش. بعدا نگی که نگفتم.. میخوام بیشتر عملیاتی باشی اونجا.. چون من و تو خیلی سال هست داریم باهم کار میکنیم.. میشناسمت و تو هم من و میشناسی.. از روحیات و دغدغه همدیگه باخبریم.. مهمتر از همه اینکه هردوتا جوان انقلابی هستیم..
_باشه حاجی چشم... من که از خدامه با تو باشم.. راستش اول که گفتی امکان داره برم ضدجاسوسی دلم یه جوری شد.. دوست نداشتم از واحد ما بری..اما گفتی اگر بری منم میبری اونجا خدا میدونه چقدر خوشحال شدم..
+عزیزمی عاصف جان..
_الانم لطفا برو خونه، فردا بیا.. کاری نیست که.. یک مرحله بازجویی کردی.
+عاصف خیالم اینجا و از همه چیز و همه جهت جمع باشه؟
_آره فدات شم برو. مارو دست کم نگیر.
+نه دورت بگردم این چه حرفیه.. اتفاقا تو هستی خیالم جمع هست.. تورو خدا حساسیت های من و به پای شرایط کاریمون بزار.. نه به پای دیکتاتور بازی های من توی پرونده.. اگر سخت میگیرم خدا می دونه الکی نیست.. تو که باخبری چه وضعیتی هست الان...
_آره حاجی قبول دارم.. برو مرد، خیالت جمع باشه.
اومدیم پایین و رفتیم دفتر و گوشیم و گرفتم و از جمع خداحافظی کردم.
با تیم حفاظتم برگشتیم اداره.. رفتم دفترم و به مسئول دفترم گفتم کسی و راه نده، تلفنم وصل نکن.. فقط تلفن دفتر حاج آقا(.........) و حاج کاظم و مجازه وصل کنه..و بقیه رو خودش رفع رجوع کنه.
نشستم توی دفترم و نیم ساعت چهل دیقه به زَر به زور و با هزار درد بازو، یه گزارش مختصر از بازجویی نوشتم.. دیدم درد دستم داره من و میکشه... سابقه نداشت من بخاطر یه تیر خوردن اینطور درد بکشم.. چون چندبار در سوریه به پاهام و دستم تیر خورده بود. بعد از چندوقت خوب میشدم. ولی این بار واقعا درد و خونریزیش زیاد بود. گزارش و گذاشتم توی پاکت و به مسئول دفترم گفتم بیاد پلمپش کنه و مهر فوق سری رو بزنه و بفرسته دفتر حاج کاظم.. دیگه خودم نرفتم بالا.. چون میدونستم برم باز سرحرف اینکه پست ضدجاسوسی رو باید تحویل بگیری، به روم میاره و حوصله ندارم.. فوری اسلحه و وسائلم و برداشتم و از در پشت ساختمون اداره رفتم بیرون. زنگ زدم به رانندم و تیم حفاظتم گفتم بیاید فلان خیابون من کنار در غربی اداره ایستادم.. اونا هم هنگ کردن انگار.. بلافاصله جاده رو یک طرفه گرفتن اومدن. بنده های خدا بدجور احساس مسئولیت میکردن..
گفتم ببرن من و خونه.. توی مسیر دوتا سبد گل هم گرفتم و بردم خونه که بدم به مادرم و فاطمه.
وقتی رسیدم، خانمای محافظ که من و دیدن، دیگه ماموریتشون تموم شد تا فردا، و رفتن اداره..
رفتم سمت مادرم و دستش و مثل همیشه بوسیدم و عطر چادرش من و مستم کرد.. گل و بهش دادم و یه کم شوخی کردیم و بعدش رفتم سمت فاطمه که روی مبل نشسته بود و داشت آبمیوه میخورد.. نگاش کردم و یه لبخندی زدیم هردوتا و گل و دادم بهش.. یه کم کنارش نشستم و با مادرم و فاطمه گفتیم و صحبت کردیم و....
به روی خودم نمیاوردم دردم و !! رفتم دوتا ژلوفن خوردم و بعدش رفتم دراز کشیدم توی اتاقم. دیدم یکی در میزنه.
✍ ادامه دارد...
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
حجاریان پس از شهادت شهيد لاجوردی در مصاحبه اي مي گويد لاجوردي به خود من همواره مي گفت شما از منافقين هم بدتر و خطرناك تريد مي گفت رجوي دورانديش نبود و خيلي زود دست خودش را رو كرد، اما شما سازماني ها دور انديش هستيد و خودتان را براي آينده آماده كرده ايد
به نوشته جهان، حجاريان در ادامه مي گويد: «لاجوردي مرا كه مي ديد مي گفت تو و بهزاد نبوي و خسرو تهراني از رجوي خطرناك تريد... بارها به من گفت كه شما (سازمان مجاهدين انقلاب) از منافقين بدتريد.»
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
بعد ادامه دادم و گفتم: اگه برم اونجا، درخواست میدم که تو رو هم بیارن اون واحد.. حاضری بیای پیش من ک
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم
قسمت هفتاد و چهارم
گفتم:
+بفرمایید...
درو باز کرد دیدم فاطمه هست.. بلند شدم از روی تخت و رفتم کمکش کردم و زیر بغلش و گرفتم و آوردمش روی صندلی کنار تخت نشست..چون یه پاش شکسته بود..
دوباره وِلو شدم روی تخت.. یه کم حرف زدیم و یه کوچولو تونستم خنده رو لبهاش بیارم تا از فضای شوکی که بهش وارد شد و درونش سپری میکنه بیاد بیرون کم کم...
بهش گفتم:
+فاطمه جان ما الان یکی دو روز هست که اومدیم.. قبلش هم شمال بودیم و توی بیمارستان هم ازت نپرسیدم که چیشد دزدیدنت و چی شد نجات پیدا کردی.. اگر برات سخت نیست الان، بهم بگو.. تعریف کن چی شد و چطور این اتفاق افتاد.. چون من باید پرونده رو تکمیل کنم..
_وای محسن.. تورو خدا الآن نه.. اصلا خوب نیستم.. وضعیتم داقونه به جون تو.. یادم نیار اون روزارو.
بلند شدم از روی تخت و رفتم لبه تخت نزدیک صندلیش نشستم. بهش گفتم:
+فاطمه جان، کاملا حق با تو هست.. ولی اطلاعاتت بهمون کمک میکنه تا دشمن و ببریم زیر ضربه..این موضوع و اتفاقات اخیر از لحاظ درگیری با سلاح و دزد پلیس بازیش تموم شده، اما از جنبه و حیث امنیتی و اطلاعاتیش تموم نشده و نخواهد شد الی یوم القیامه.. ما با اینا هر روز درگیری داریم.. حالا بگو ببینم چی شد..
_میشه حداقل شب صحبت کنیم.. الان مادرت توی پذیرایی تنها نشسته ما اینجاییم خوب نیست... بریم پیشش.. شب که رفت باهم صحبت میکنیم.
+مگه میخواد بره.
_ظاهرا میخواد بره.. شب قراره خواهرت حسنا خانم و شوهرش آقا رضا بیان دنبالش ببرن خونه خودشون.. بزار تا اون موقع منم خوب فکر میکنم به اتفاقات،، بعدش همه چیز و میگم... خواهش...باشه!؟
+باشه..
بلند شدم به خانمم کمک کردم و رفتیم پیش مادرم که داشت قرآن می خوند.. بهش گفتم:
+حاج خانم میخوای بری امشب؟
_آره مادرجان.. چون آلاء مریضه. بعدشم دلم واسش تنگ شده.. شب قراره بیان دنبالم.. ( آلاء خواهرزاده من بود که دختر خواهرم حُسنا میشد)
رفتم نزدیکش و نشستم روی زمین جلوی پاهاش، گفتم:
+مامان جان، فقط یه چیزی، حواست هست دیگه... اومممم چیزه.. نفهمن بچه ها اتفاقات اخیر و.
_نه مادر حواسم هست.. بهشون گفتم قبل اینکه برسن اینجا زنگ بزنن تا من برم پایین. اینا بالا نیان که خانومتم با این وضعیت ببینن.. آخه حسنا میگفت دلم واسه فاطمه تنگ شده میخواد بیاد ببینتش، منم پیچوندمش و گفتم شاید فاطمه زهرا بره خونه پدرش.. شما قبل اینکه برسید زنگ بزنید من بیام پایین.. اینطور گفتم که شک نکنه.. حالا گچ پاش و کی باید باز کنه؟
+نمیدونم والله.. باید ببریمش دکتر، ببینیم چی میگه..
همزمان تلفنم زنگ خورد.. دیدم حاج کاظم هست.
جواب دادم:
_سلام.. کجایی عاکف؟
+اومدم خونه نیم ساعت قبل..
_پاشو یه خبرایی هست.. بیا اداره..
+ان شاءالله خیره؟
_نمیدونم.. بیا اینجا زودتر..
+چشم.. یاعلی..
به فاطمه و مادرم گفتم « خب حضرات عشق، من دارم میرم اداره یه سر کاری پیش اومده بر میگردم..»
تا لباسم و بپوشم زنگ زدم تیم حفاظتم که همین دور و بر مستقر بودن، آماده باشن که من دارم میرم پایین.. بهشون گفتم یه تیم دونفره اینجا قرار بدید برای مراقبت از اهل منزل ما..
نکته: دیگه بچه خوبی شده بودم و کله شق بازی در نمی آوردم و نمیگفتم محافظ نمیخوام.. چون بحث خانوادم در میان بود..
بیست دیقه بعد محافظا رسیدن و تیم حفاظتم خبر دادند تیم دوم برای مراقبت از منزل و اهلش رسیدن..
منم که خیالم جمع شد رفتم پایین.. توی پارکینگ سوار ماشین شدیم و با تیم حفاظتم رفتیم سمت اداره.. بعد از ورود به داخل حیاط دیدم حاجی توی محوطه اداره داره زیر درختا راه میره و دستش توی جیبشه انگار ناراحته...
به راننده گفتم نزدیک حاجی من و پیاده کنید.. بعدش برید پارکینگ و برید دفتر تا خبرتون کنم..
ماشین نگه داشت و پیاده شدم و رفتم نزدیکش..
+سلام علیکم پیر مرد دلاور.
_سلام.. حوصله ندارم عاکف سر به سرم نزار.
+هروقت شوخی میکنم باهات حوصله نداری مشتی.
_الان بیخیال...
+باشه.. حالا چیشده حاجی؟
_یکی دو روزه اومدی، قرار بود چه اتفاقی بیفته این روزا توی کشور؟؟ ما برای چی این همه جون کندیم و تلاش کردیم.
+خب چرا عصبی هستی؟ باز چیزی شده مگه؟؟ مگه رضوی نماینده شورای عالی امنیت ملی توی پرونده آخری که باهم بحثتون شد علیهت کاری کرد؟؟
_نه بابا اون که بعدا باهم حلش کردیم.. خب عصبانی بودیم و استرس عملیات بود..
+پس چیه موضوع که من و کشوندی تا اینجا.
حدود بیست_سی ثانیه سکوت کرد و یه کم توی چشم هم نگاه کردیم و بهم گفت:
_ماهواره پرتاب نمیشه؟
+نفهمیدم،،چییییییییییییییییییییییییییییییی !!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_ماهواره پرتاب نمیشه.
+چرا و به چه دلیلی؟
_میگن آمریکایی ها با وزارت خارجه تماس گرفتن و گفتن اگر پرتاب بشه مذاکرات و برجام و همه چیز بهم میخوره...
خیمهگاه ولایت
بعد ادامه دادم و گفتم: اگه برم اونجا، درخواست میدم که تو رو هم بیارن اون واحد.. حاضری بیای پیش من ک
خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه.. همین الآن که دارم می نویسم پر از خشم و نفرت هستم از غربگدایان و جریان لیبرال حاکم در کشور..
یه لحظه از ناراحتی و فشار و شوک عصبی شدیدی که بهم وارد شد، فقط با یه دستم که سالم بود، جمجمه و قسمت گیجگاه خودم و گرفتم و فشار دادم با دستم تا یه کم آروم شم..
حاجی گفت:
_عاکف چت شده.
به حالت رکوع رفتم از فشاری که به مغزم وارد شد و عصبی شدم..
گفتم:
+ هیچچی حاجی.. ولم کن.. خسته شدم دیگه از این همه سیاست بازی و لجن بازی توی این مملکت.
_بشین پسر آروم باش.. بیا بشین روی این صندلی.
+حاجی جدی گفتی این حرفارو؟
_آره من دارم از سکوی پرتاب میام... زنگ زدن اونجا و با بچه ها بحث کردن آقایون...
+خب تو چراکاری نکردی؟
_عاکف ما نمیتونیم دخالت کنیم توی این مسائل..ما کارمون اطلاعاتی امنیتیه..مسائل سیاسی و جناحی به ماربطی نداره...
+نمیدونی از کجا بود دقیق اون تماس؟
_پیگیر شدم، گفتن هم از وزارت خارجه بود و هم از نهاد ریاست جمهوری..دانشمندامون بهشون گفتن چرا، آقایون گفتن به شما ربطی نداره.
+جالبه.. خیلی جالبه.. این همه بدبختی میکشیم اینجا.. اونم نه فقط خودمون..کل ناموس و خانوادمونم درگیر میشن، تهش میشه این.. کجا رفت پس غیرت یه عده..شرف یه عده.. کجا رفت آرمان های امام و رهبری پس.. کجا رفت اون اقتدارو شیعه بودنشون پس. همین؟؟ چون آمریکا گفت اینا قبول کردن؟
هییییییی.. باشه.. کاری نداری؟؟ شنیدم حرفات و حاجی.. دارم میرم. ولی امروز و این ساعت و یادت باشه آقای حاج کاظم آقا، معاون عملیات(.......).. این آمریکایی که این آقایون براش دم تکون میدن، از این ننگ جام خارج خواهد شد.. باش ببین.. اون روز من مرده و تو زنده..
_عاکف...
نگاش کردم و دیدم اومد سمتم..پیشونیم و بوسید و گفت:
_نگران نباش، چوبش و از خدا و اهلبیت و شهدا میخورن.. ته این برجام مشخصه که چی میشه.. همونی که این سیداولاد پیغمبر رهبر مملکت از روی تجربه و حکیم بودنش گفته همون خواهد شد.. من هم مثل تو معتقدم برجام نهایتش تا دو سه سال دیگه، یعنی ۹۷_۹۸ بکشه.. و شک نکن ایران به تعهداتش عمل میکنه و ؟؟؟ و چی؟؟
+و اینکه آمریکا عمل نمیکنه، و از برجام خارج میشه.. و جناح لیبرال و نفوذی کشور، مثل قبل سرشکسته تر میشه.. و تقصیرارو میندازن دوباره به گردن رهبری وجناح انقلابی کشور..
_آفرین.. حالا مواظب خودت باشو برو خونه استراحت کن..
+حاجی ؟
_جانم!
+عاصف و بچه ها فهمیدن؟؟
_نمیدونم. من چیزی نگفتم ولی عاصف بفهمه میترسم استعفا بده.. چون توی این پرونده غیر مستقیم بهش انگ جاسوسی خورد و جدای اینا شدیدا سختی کشید این چندماه.. توی ترکیه و ایران و...
+نه ان شاءالله کار به استعفا نمیکشه..
_عاکف، باید معاونت ضد جاسوسی رو قبول کنی.. با این اوضاع..
فقط سکوت کردم..
خداحافظی کردم و رفتم.. فقط به زحمات این چندوقت و پرتاب نشدن تلخ و غم انگیز ماهواره فکر کردم..
پایان مستند داستانی امنیتی عاکف (سری دوم)...
به زودی سری سوم منتشر خواهد شد و در آن احتمالا در صورت امکان به بعضی از زوایای پنهان سری دوم خواهیم پرداخت.. منتظر باشید.
⛔️ #کپی و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و سروش ( #خیمه_گاه_ولایت ) که در پایین درج شده است #مجاز می باشد وگرنه قابل پیگیری وشکایت خواهد بود و از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️
✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✅ تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
#فوری
مشایی به دادگاه رفت
🔹جلسه دادگاه علنی رسیدگی به اتهامات اسفندیار رحیم مشایی رئیس دفتر رئیس جمهور سابق در شعبه اول دادگاه انقلاب اسلامی تهران آغاز شد.
🔹این دادگاه با حضور متهم و وکیل مدافع آن در حال برگزاری است.
🔹این در حالی است که پیش از این وکلای مشایی اعلام کرده بودند که وی در دادگاه حضور نخواهد یافت.
ادمین: حاج عماد مغنیه انقلاب اسلامی ایران
🌐 @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
خدا میدونه دیگه نفهمیدم حاجی چی داره میگه.. همین الآن که دارم می نویسم پر از خشم و نفرت هستم از غر
روستا آزاد رئیس سابق دانشگاه صنعتی شریف: پرتاب ماهواره جرأت میخواهدوبرخی مدیران دولتی چنین جرأتی راندارند/پرتاب ماهواره اظهارقدرت یک کشور است وکسی ابرازقدرت میکندکه عزتمدارباشد.
🌐 @kheymegahevelayat
اگر اسرائیل توان جنگ با حزب الله را داشت، درنگ نمی کرد
«حسن علیق» نویسنده روزنامه «الاخبار» لبنان در گفت و گو با ایرنا تاکید کرد که حزب الله توانسته قدرت بازدارندگی در برابر رژیم صهیونیستی ایجاد کند و اگر این رژیم توان جنگ با مقاومت لبنان را داشت لحظه ای درنگ نمی کرد.
***حسن علیق یکی از روزنامه نگاران توانمند لبنانی است که به عنوان دبیر سیاسی در روزنامه «الاخبار» این کشور قلم می زند، و با اینکه جوان است اما همواره به عنوان یکی از تحلیلگران برجسته امور سیاسی و راهبردی در شبکه های مختلف تلویزیونی لبنان حاضر شده و در مناظره های داغی که برگزار می شود، تحلیلگران محور مقابل مقاومت را برآشفته می کند.
علیق در پاسخ به این پرسش که دوازده سال پس از جنگ سی و سه روزه، چه نوع معادله و توازن قدرتی بین حزب الله و رژیم صهیونیستی وجود دارد، گفت:
«بازدارندگی در برابر دشمن»، معادله ای است که حزب الله توانسته در برابر رژیم صهیونیستی ایجاد کند. از سخنان اخیر «سیدحسن نصرالله» دبیرکل حزب الله در سالگرد پیروزی جنگ 33 روزه نیز چنین برمی آید.
وی افزود: در سال های گذشته، معادله های محدودی را در برابر اسرائیل مطرح می کرد. به عنوان مثال او تهدید می کرد در صورتی که اسرائیل فرودگاه لبنان را هدف قرار دهد، مقاومت هم فرودگاه فلسطین اشغالی را هدف قرار می دهد. اما این بار معادله ای که وی طرح کرد، بیانگر اطمینان گسترده مقاومت به قدرت خود و سلاحی است که می تواند توازن را بشکند. آنچه نصرالله اخیرا مطرح کرد، معادله اظهار قدرت بود.
* قدرتمندتر از ارتش رژیم صهیونیستی
*قدرت مقاومت
*شرایط منطقه ای مقاومت
**حضور حزب الله در سوریه
ادمین: حاج عماد انقلاب اسلامی ایران
↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی
🌐 @kheymegahevelayat
⭕️ مطلوب مشایی از دادگاهِ امروز، القای دعوای "آملی_احمدینژاد" بود
کیفرخواست بازنویسی شده قوه قضاییه، هوش از سر مشاییای که برای بهاریها منادی "حضرت حجت" بود را میپراند
"آمد_نیامد" امروز انحرافیون را نیز در به هم ریختگی زمین بازیشان ببینید.
#راز_مشایی
ادمین: حاج ایوب
↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی
🌐 @kheymegahevelayat
⭕️ به امید برگزاری علنی دادگاه #مشائی ،
به بهترین شکل و بدون حاشیه سازیهای برنامه ریزی شده و... رازهائی که انشاالله بر ملا شود...
🔻ارتباط با پریوش سطوت...
🔻ارتباط و ملاقات با جک استراو...
و...
#راز_مشائی
ادمین: حاج ایوب
🌐 @kheymegahevelayat
💢سرلشکر جعفری: برنامههای دشمن روی ایران متمرکز شده است
🔹سرلشکر محمدعلی جعفری فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی گفت: شرایط حاکم بر کشور بسیار ویژه، پیچیده و حساس است و دغدغه بسیاری را در ذهن تمام دوستداران انقلاب ایجاد کرده است.
🔹در این شرایط همه به دنبال راهحل برای عبور از این بحران و شرایط پیچیده کنونی هستند که گویی تمام شرایط برای یک اتفاق بزرگ فراهم شده که به نظر بنده یک امتحان الهی است که البته بیشتر مردم به راه امام راحل(ره) معرفی اسلام حقیقتی ایمان دارند که این افتخار را در چهل سال گذشته ثابت کردند.
🔹جمهوری اسلامی بر اصول خود ایستاده ولی ممکن است افرادی توانایی ادامه نداشته باشند اما اکثریت مردم پای کار هستند و درصد قابل توجهی از مردم به نظام جمهوری اسلامی ایمان راسخ دارند.
🔹مردم تا پای جان پای اصول انقلاب ایستادهاند، یک میلیون نیروی مؤمن پای کار و داوطلب شهادت در دوران دفاع مقدس توانست مقابل دنیا بایستد و هشت سال جنگ را تحمل کند و امروز این جمعیت بسیار بیشتر شده است.
🔹اکنون برنامههای دشمن و تهدیدات آنها روی ایران متمرکز است، مخالفان داخلی، رسانهها، فضای مجازی و فشارهای اقتصادی و معیشتی مردم و گرانیها، سوءمدیریت و ضعف مدیریتی و نبود نگاه انقلابی و جهادی در اجراییات کشور دست به دست هم داده که چنین فضایی در کشور ایجاد شود و امید داریم از این امتحان الهی سربلند بیرون بیاییم.
🔹برخی راهحل مسئلهدار دارند و راهحلها متفاوت است زیرا هر شخصی براساس دیدگاهها و تحلیلها پیشنهاداتی میدهد ولی برای اینکه به راهحل صحیح برسیم باید عوامل اصلی وقوع مشکلات را پیدا کنیم.
🔹نخستین مولفه دشمنی دشمنان خارجی و مخالفت علنی مخالفان داخلی و ضدانقلابیون است که دست به ناامنی و شورش میزنند و عمداً و علناً مخالفت میکنند و این دو در کنار هم هستند.
🔹دومین مؤلفه تفاوت پنهان دیدگاه برخی کارگزاران اجرایی کشور با دیدگاههای مقام معظم رهبری است که در واقع تفاوت دیدگاه با اسلام ناب محمدی(ص) دارند و اینها افرادی هستند که دیدگاه آنها با اصول و مبانی اسلامی تفاوت دارد.
🔹مؤلفه سوم از جنس مدیریت و با عنوان غربت مدیریت انقلابی و جهادی در کشور است و این مؤلفهها را تحت عنوان تهدیدات و نقطه ضعف میتوان نام برد.
ادمین: حاج ایوب
#خیمه_گاه_ولایت
#kheymegahevelayat
↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی
🌐 @kheymegahevelayat