eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از عاکف سلیمانی
شک م بیشتر شد! دستم روی سلاحم بود تا هر اتفاقی که افتاد رحم نکنم به کسی و چنان یه خشاب روی سر و تنش خالی کنم که جد و آباد و دودمانش و برباد بدم. فورا با گوشیم لوکیشن محل و راه در روها رو چک کردم. شروع کردم به راه رفتن. آروم آروم سرعت راه رفتنم و بیشتر کردم. در طول مسیر، عمدا میرفتم داخل کوچه پس کوچه ها و خودم و با دستفروش ها سرگرم میکردم. عمدا جای خلوت نمیرفتم تا اگر قرار هست اتفاقی برام بیفته، در جای شلوغ باشم و میزان آسیبم کمتر بشه و درصدش و بیارم پایین تر! اما دیدم هرچی به مسیر ادامه میدم، اوضاع بدتر میشه! تصمیم گرفتم برم به یک مسیر خلوت. ریسکش بالا بود، اما مجبور بودم. چون اگر اتفاقی پیش می‌اومد، ممکن بود مردم بی گناه شیعه و سنی آسیب ببینن. همینطور که داشتم میرفتم، چشمم خورد به یک کوچه! فورا رفتم داخلش. هیچ کسی نبود. پشت کوهی از کارتن‌ها قایم شدم. دیدم اون زن هم اومد داخل. نگاهی به داخل کوچه انداخت و داشت برمیگشت، دست بردم سمتش گوشه پیراهنش و محکم چنگ زدم گوشه لباسش و گرفتم، در کمتر از صدم ثانیه کشوندمش سمت خودم، پشت کارتن ها... دست چپم و گذاشتم روی دهنش و محکم فشار دادم، با دست راستم اسلحه‌م و کشیدم بیرون، گذاشتم روی شقیقه ش! تهدیدش کردم... بهش گفتم: «اگر تکون بخوری میزنم سوراخ سوراخت میکنم!» با سرش به نشانه تایید بهم علامتی داد... یعنی «باشه، فهمیدم.» آروم ازش چندقدمی فاصله گرفتم، گفتم: «اون پارچه رو از روی صورتت بردار!» برداشت، وقتی دیدم هنگ کردم! شاید باورتون نشه... ولی بازم همون زن بود! مستاجر خونه بی بی کلثوم. توی ذهنم تنها چیزی که این چندوقت میچرخید و حالا بیشتر و کامل تر شده بود، این جمله بود! «این زن، یک پرستو هست.» داشتم قاطی میکردم. انقدر عصبی بودم که یه چک آبدار خوابوندم توی صورتش! بازوش و گرفتم چسبوندمش به دیوار بهش گفتم: «چی از جون من میخوای؟ چرا هر جا میرم دنبال من راه می‌افتی میای؟»  جوابی نداد!!! بهش گفتم: «اینجا چه غلطی میکنی؟» نفس نفس میزد... با دست بهم اشاره زد صبر کن! گفتم: «حرف بزن، وگرنه با همین اسلحه میزنم توی دهنت و سه روز صدای سگ بدی!»  آروم و با ترس و نفس نفس زنان، گفت: _بخدا... اصلا... نمی‌دونستم شما اینجایی. + بلند شو ببینم... بلند شو تا کسی نیومده اینجا. باید زودتر بریم. _من با تو هیچ جایی نمیام! عصبی تر شدم گفتم: +ببین بچه، میزنم دهن مهنت و صاف میکنماااا !! سرتق بازی برای من در نیار! بلند شو زر نزن. من اعصاب مصاب ندارم ! جوری چگ و لگدت میکنم که آباء و اجدادت بیان جلوی چشمات. صداش و برد بالا گفت: «عــــــــه! میگم من جایی نمیام! تو کی هستی اصلا!» یه دونه با مشت زدم به لبش! گفتم: «بیشعور! من کی هستم یا تو کی هستی که از سوادکوه تا تهران، از تهران تا زاهدان، عین یه سایه دنبال منی!» محکم با کف دستم زدم فکش و گرفتم و فشار دادم گفتم: +ببین دختر، من رد داده ام !! بهت گفتم حوصله ندارم. اصلا کی بهت گفت بیای دنبال من! چرا از شمال تا تهران دور و بر منی؟ از کجا هدایت میشی؟ چرا توی تهران هرجا میرفتم میدیدمت؟ چرا گوشیت و توی ماشین من جا گذاشتی؟ چرا دقیقا همونجایی که من اونشب با ماشینم توقف کرده بودم، اونوقت شب اومدی بیرون و اون چندنفر اومدن سراغت؟ چرااااااا هنوز دنبال منی؟ تو توی زاهدان چه غلطی میکنی نفله؟ دِ زررر بزن. هیچ وقت این لحظه ها یادم نمیره... بعد از مرگ همسرم زود عصبی میشدم. یادمه اینجا هم کنترلم و از دست داده بودم و خون جلوی چشام و گرفته بود و از شدت غضب سرم کمی حالت لرزش پیدا کرده بود. یه دونه سیلی آبدار خوابوندم روی صورتش، گفتم: «جواب بده.» دیدم از بینی‌ش خون چکید و گوشه لبش کمی شکاف برداشت. دلم به حالش سوخت، چون رفتار وحشیانه ای باهاش داشتم. اما حالا وقت دل سوزوندن نبود و باید میفهمیدم این زن کیه که هرجایی میرم، دور و برم يه هویی سبز میشه. گفت: «تو اصلا کی هستی که تهدیدم میکنی؟ یه بار دیگه بهم دست بزنی، هوار میکشم همه بریزن روی سرت.» گفتم: «صدات و بیار پایین جوجه جِقِلِه! تو کی هستی که دنبال منی؟ کی بهت خط میده؟ میگی یا همینجا بزنم دخلت و بیارم؟ من به هرکی شک کنم میزنمش و از سر راهم برش میدارم. این قانون زندگی منه. این قانون کار منه! حالا میخوای حذفت کنم؟» دیدم همچنان سکوت میکنه... گفتم: «باشه! شما حرف نزن! راحت باش! میتونی حرف نزنی.» منم دیدم این زن چیزی نمیگه؛ نامردی نکردم و اسلحه رو بردم سمت وسط پیشونیش. دید اوضاع خیطه، چشماش و بست... گفت: «من کاره ای نیستم! توی تهران هم اصلا ندیدمت! اصلا نمیدونم اینکه میگی در تهران من و چندبار دیدی، کی و کجا بوده! شاید به طور اتفاقی بود! اصلا شاید توهم زدی و بیمار روانی هستی!»
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بعد این و گفت و آب دهنش و پرت کرد روی صورتم! صورتم و با بازوی سمت راستم پاک کردم، گفتم: «آره ارواح عمه‌ت! توی شمال اتفاقی آش میاوردی از طرف اون همسایه! اتفاقی هم توی تهران به پست هم میخوردیم! وَ از همه مسخره تر اینجا هم اتفاقی هم دیگر و دیدیم! نه اینطوری نمیشه. تو حرف بزن نیستی و داری وقت تلف میکنی.» دیدم داخل اون کوچه، درب یه انباری بازه! فورا بلندش کردم کشوندمش داخل اون انباری. کسی نبود. در و بستم. بهش گفتم: «اینجا آخرین جایی هست که من و تو هم دیگر و میبینیم! یا حرف میزنی، یا میزنمت!» کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🌿 دل‌نوشته فاطمه مغنیه دختر شهید عماد مغنیه فرمانده مقاومت حزب الله لبنان برای شهید حاج قاسم سلیمانی 🌱 «دخترت زینب چند ماه پس از شهادت شما از من پرسید که کدام جدایی و فراق برای شما سخت‌تر بود؟ من کمی گیج شدم که بگویم جدایی پدرم عماد یا برادرم جهاد یا دایی مصطفی یا شما. گفتم شما (حاج قاسم). 🌱 او تعجب کرد و از من دلیلش را پرسید. دلیل این است که ای عمو شما پدر من که مرا به دنیا آورده باشد نبودی و مجبور نبودی که همان‌طور که برای دو پسر و دخترت پدری می‌کنی برای من به تمام معنا پدری کنی. من شاهد بوده‌ام که رزمندگان وقت ندارند که به وظایف پدری خود برسند. 🌱 من همواره جوانی‌ام را در حال انتظار سپری کردم. همواره منتظر بودم که پدرم یا از جلسه بازگردد یا اینکه منتظر پایان جنگ یا پایان آماده باش بودم یا منتظر وقتی بودم که متعلق به خودش یا من نبود بلکه همواره متعلق به امت اسلامی بود؛ 🌱 اما شما ای حاج قاسم به سوی من آمدی اندکی از وقت گرانبها و مقدس قهرمانان را به من دادی و آنچه عماد مغنیه نتوانسته بود یا عمرش کفاف نداده بود که از پدری به من دهد، به من دادی و در حق من پدری کردی. 🌱 هر آنچه که من از عماد نخواسته بودم از تو طلب کردم و هر آنچه که نتوانسته بودم که به عماد بگویم؛ درخواست ساده و اغلب کودکانه و مسخره به شما گفتم. شما هنگامی که انتظارش را داشتم یا نداشتم، حضور داشتی. 🌱 اینکه شما به عنوان فرمانده قاسم سلیمانی در سالگرد شهادت عماد به منزل ما بیایی و جویای احوال ما شوی، عادی است اما این انتظار که هرگاه به لبنان می‌آیی به منزل ما هم سری بزنی یا هنگامی که بیمار می‌شویم در بیمارستان به عیادت ما بیایی، عادی نبود. 🌱 انتظار نداشتم که هر گاه به ذهنم خطور می‌کند که صدای شما را بشنوم با شما تماس بگیرم و شما بدون انتظار پاسخ من را بدهید تا همواره آنچه دوست دارم یعنی «سلام عمو» را بشنوم. 🌱 فاطمه مغنیه در ادامه خطاب به حاج قاسم آورده است: من هرگز از شما نمی‌پرسم که چگونه برای جهاد و یاری مظلوم و جنگ‌هایی که عامل تقویت و یاری ما شد وقت پیدا کردی؛ اما می‌پرسم که چگونه وقت برای جواب دادن همیشگی به تماس من و قرار دادن وقت گرانبهایت برای من داشتی و این وقت را در اختیار من گذاشتی و با عنوان «سلام عمو حال دختر ما چطور است؟» را در اختیار من گذاشتی؟ 🌱 می‌دانم خیلی‌ها آرزو می‌کنند آن‌ها جای من باشند. امروز، با این حال، من به شما می‌گویم که از دست دادن شخصی مانند قاسم سلیمانی سخت‌ترین چیزی است که هر کسی می‌تواند پشت سر بگذارد، شاید مانند خارج شدن روح از بدن است. 🌱 خداوند به قلب شما ای زینب، نرگس و فاطمه، خانواده دوم من، کمک کند. در تحقق عشق، محبت، انسانیت، مردانگی، دلاوری، پیروزی، زیبایی، دین و همه معانی و ارزش‌های محمدی که پدر شما در عمل ثابت کرده است من چه به شما هدیه کنم. 🌱 من ایمان دارم که امثال حاج قاسم خود زمان شهادت و مرگ را انتخاب می‌کنند و این را ماه‌ها قبل از شهادتش به ایشان گفتم و به او گفتم که احساسم به من، زمان رفتن را می‌گوید و از او خواهش کردم که وقت بیشتری به من بدهد تا شاید بیشتر و با ژرفی تمام از معرفتش بهره گیرم و از زمان پیشه گیرم و از مهربانی او بهره‌مند شوم؛ به ویژه که زمانی که عماد را از دست دادم، در مظهر عمو متجلی شد. من با عبارت سالی که گذشت به پایان نمی‌برم زیرا سال و زمان برای شما مفهوم پیدا نمی‌کند و شما مردی خارج از زمان هستی». 🗞 منتشر شده در روزنامه الاخبار 🇮🇷 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
⭕️ واکنش حشدشعبی به تحریم فرمانده خود توسط آمریکا / به فرمانده خود تبریک میگوییم که مورد خشم دشمنان قرار گرفته است ... ♨️ ستاد اطلاع رسانی سازمان الحشد الشعبی عراق جمعه شب به اقدام دولت آمریکا در تحریم «فالح الفیاض» رئیس این سازمان واکنش نشان داد. 🔻ستاد اطلاع رسانی سازمان الحشد الشعبی عراق جمعه شب در توییتی نوشت: ما به دوست شهدا، استاد فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی که به بزرگوارانی که دولت آمریکا آنها را دشمن می داند، پیوست، تبریک می گوییم. 🔴 به نوشته پایگاه ناس، ستاد اطلاع رسانی الحشد الشعبی توییت خود را با قراردادن هشتگ "" (فرماندهان ما آمریکا را وحشت زده می کنند) به پایان برده است. 💢 سازمان الحشد الشعبی عراق یک نهاد رسمی و قانونی و زیر مجموعه فرماندهی کل نیروهای مسلح عراق است اما دولت در حال خروج ترامپ در آخرین روزهای خود هم از دشمنی با جبهه مقابله کننده با تروریست‌هایِ دست نشانده کوتاه نیامد و جمعه شب فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق را در فهرست تحریم خود قرار داد. 🔻دفتر کنترل دارایی‌ های خارجی وزارت خزانه‌داری آمریکا جمعه شب اعلام کرد که «فالح الفیاض» را در فهرست تحریم خود قرار داده است. 🔴 فالح الفیاض رئیس سازمان الحشد الشعبی عراق تاکنون بارها خواهان خروج نیروهای بیگانه و در صدر آنها نیروهای آمریکایی از عراق بر اساس مصوبه پارلمان عراق در این زمینه شده است. ♨️ نیروهای اشغالگر آمریکایی از سال ۲۰۰۳ میلادی در عراق مستقر هستند که بزرگترین پایگاه آنها عین الاسد در استان الانبار در غرب این کشور است. 💢 آمریکایی‌ها همچنین شماری از نیروهای نظامی و سامانه‌های پدافندی را در سفارت خود در منطقه تحت تدابیر شدید امنیتی سبز در قلب بغداد مستقر کرده‌اند. 🔻دولت آمریکا پیشتر اعلام کرد که تعداد نیروهای خود در عراق را به میزان ۵۰۰ نفر کاهش می‌دهد و درپی آن، ستاد عملیات مشترک عراق اعلام کرد که خروج نخستین گروه نظامیان آمریکایی از این کشور در چارچوب توافق اخیر بین بغداد و واشنگتن آغاز شده است. ♨️ ائتلاف بین‌المللی موسوم به ضد داعش به تازگی شمار کل نیروهای آمریکایی در خاک عراق را سه هزار نفر اعلام کرد، با این حال، برخی از منابع سیاسی و امنیتی عراق شمار واقعی این نیروها در کشورشان را بیش از رقم اعلام شده دانسته و خواهان شفاف شدن موضوع هستند. 🔻مسئولان و مردم عراق در مناسبت های مختلف بر لزوم خروج نیروهای آمریکایی از کشورشان در راستای اجرای مصوبه پارلمان در این زمینه تاکید کرده اند. 🇮🇷 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
🎥مایکل کانل، افسر اطلاعاتی سابق ارتش آمریکا در گفتگو با BBC: 🔸عدم پاسخ ایران به مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی به خاطر این نیست که توانایی پاسخ ندارد بلکه به این جهت است که فرصت مناسبی که ایران می‌خواهد هنوز فرا نرسیده است. 🔹فرمانده جدید سپاه قدس در کار خودش بسیار حرفه‌ای است. 🔸از لحاظ اطلاعاتی، مرگ [شهادت] قاسم سلیمانی یک تهدید علیه آمریکا محسوب می شود. @akef_soleimany
هدایت شده از عاکف سلیمانی
سلام علیکم و رحمة الله بنابر دلایلی، از امشب منتشر نمی‌شود و متوقف شده است. ان شاء الله تعالی سبحان،،، به زودی پیرامون ادامه مستند داستانی اطلاع رسانی خواهد شد. اما... کارهای جدیدی در راه است. ارادتمند عاکف سلیمانی
ماجرای نامه حاج قاسم به خاتمی و حضور در قرارگاه ثارالله در ایام فتنه ۸۸ 🔹سردار جعفری: آن نامه ۲۴ فرمانده سپاه به رئیس جمهور وقت را در سال ۷۸ بعد از ماجرای کوی دانشگاه که در واقع هشدار مستقیم به رئیس‌جمهور بود، حاج قاسم خودش تهیه کرد؛ ایشان فقط امضاکننده نامه نبود، بلکه نگارنده نامه بود و نقش اصلی و محوری را در تنظیم این نامه و گرفتن امضا از فرماندهان داشت که در پی آن دو جلسه هم با رئیس جمهور وقت داشتیم. روح اصلی نامه هم هشدار جدی بود که اگر توجه نکنید ما طور دیگری برخورد می‌کنیم. 🔹طبیعی بود وقتی سال ۷۸ این نامه را می‌نویسد و محور آن بوده، در سال ۸۸ هم وقتی که فتنه گسترده‌تر و عمیق‌تر و خطرناک‌تر می‌شود، با وجودی که ماموریت‌های او از سال ۸۵ در منطقه خیلی بیشتر شده بود، هرگاه می‌آمد ایران خیالش راحت نبود. 🔹خاطرم هست در قرارگاه ثارالله حضور پیدا می‌کرد و دغدغه داشت و تلاش می‌کرد ماجرا را آرام کند و حتی بارها به من گفت که آمادگی هر نوع ماموریتی را دارم. بیشتر نقش سیاسی و دیپلماسی داخلی را انجام می‌داد. ✅‌‌ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیکِ یا فاطمة الزهرا ضمن عرض تسلیت به مناسبت ایام شهادت بانوی بزرگ دوعالم حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها. این که مینویسم، چیزی جز حقیقت نیست. دیشب، بعد از اینکه سه قسمت جدید مستند داستانی امنیتی عاکف سلیمانی سری چهارم آماده شد و قرار بود مانند هرشب حوالی ساعت 22 منتشر شود، اتفاقات بدی افتاد که فکر نمیکردم باعث متوقف شدن این مطالب شود. علی‌ایحال، بنده در تلاشم تا ادامه این مطالب منتشر شود. نگران نباشید. اما اینکه عده ای به ادمین خیمه گاه ولایت پیام می‌دهند و می‌گویند دنبال بازارگرمی هستید و عده ای از مخاطبان محترم هم می‌گویند برای مخاطبانتان ارزش قائل نیستید، باید عرض کنم: ذره ای دنبال بازار گرمی نبوده ام و نیستم و نخواهم بود، چون به حول و قوه الهی، بازار انقلاب گرم است. و در آخر عرض میکنم، الحمدلله همیشه برای مخاطبانم ارزش قائل بودم و هستم. منتهی، چندروزی زمان بدهید تا هم کسالت بنده برطرف شود، هم اینکه ببینم برای ادامه انتشار این مطالب باید چه کار کرد. شاید، بعدا برایتان دلیل توقف را گفتم. سربازصفر انقلاب و مردم عاکف سلیمانی
هدایت شده از عاکف سلیمانی
سلام. لحظاتی قبل مجوز کامل برای ادامه انتشار گرفته شد. اما چند نکته: کسانی که به ادمین گفتند دارید اذیتمون میکنید مخ کار میگیرید جلب توجه میکنید این همه تبلیغ کردید و حال زدید زیرش و... اصلا چنین چیزی نبود. الحمدلله مجوز انتشار گرفتیم و مشکلی هم از این بابت دیگه وجود نداره. یاعلی
هدایت شده از عاکف سلیمانی
گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه ممکن بود اتفاقات غیر قابل پیش بینی بیفته. اگر عامل بود، باید یه جوری زنده منتقلش میکردم به یکی از ایستگاه های اطلاعاتی ستاد در زابل. اگر نبود... نمیدونم. گاهی اوقات واقعا تصمیم گیری سخت میشه! دیدم بغض کرد و گفت: «بخدا من کاره ای نیستم!» گفتم: +اصلا اسم و فامیلیت چیه؟ من یه اسم ازت میدونم اما میخوام از زبان خودت بشنوم! سرش و انداخت پایین و به آرامی گفت: _من پرستو«...» هستم. +اینجا چیکار میکنی؟ نفس عمیقی کشید... اشک از چشماش سرازیر شد، گفت: _پدرم فوت شده. +بعدش!! _نمیزاری حرف بزنم. +نکنه میخوای وقت بخری تا تیم پشتیبانت برسن اینجا؟ غلط کردی! داری چرت میگی! بعدشم پدرت فوت شده و تو اومدی بازار برای خودت داری میگردی؟ ببین خانوم، دیگه داری حوصله من و سر میبری! داری وقت میخری... _بخدا اینطور نیست! من پدرم فوت شده. +خب برای چی اینجایی! صداش و برد بالا گفت: _اومدم اینجا دنبال کار پدرم! ولم کن دیگه! فورا دستم و بردم سمت دهنش و محکم فشار دادم، چشمام و گرد کردم گفتم: +هیسسسس. داد نزن! بعد از چندثانیه که مطمئن شدم داد و بیداد نمیکنه دستم و برداشتم بهش گفتم: +پدرت کی بود؟ چیکاره بود؟ چندثانیه سکوت کرد، گفت: _میتونم بشینم؟ نگاش کردم، فهمیدم ادا در نمیاره! واقعا حالش بد بود و داشته گریه میکرده! انگار واقعا خسته بود! ازش چند قدمی فاصله گرفتم! به نشونه تایید سرم و تکون دادم تا بشینه! راستش دلم لرزید. چون هیچ وقت در طول عمرم با هیچ زنی اینطور رفتار نکرده بودم.  نشست... دیدم حرف نمیزنه! گفتم: «حرف بزن. همین حالا.» آب دهانش و قورت داد! وحشت رو توی صورتش میدیدم! گفت: _پدر من تاجر بود! سال قبل فوت شد! در یک تصادف خانواده م و از دست دادم! الانم دنبال این هستم با دوستان پدرم دیدار کنم تا در یکسری از امور راهنماییم کنند، بلکه بتونم کارهای پدرم و پیش ببرم. به نوعی دنبال مشاوره هستم! در همین حین گوشی کاریم زنگ خورد. عاصف بود! جواب دادم: +جانم عاصف بگو! _سلام مرد! رفتی ماموریت و نیستی! دلمون تنگ شد! +الآن وقت ندارم حرف بزنم! کجایی؟ _ستاد! +من اینجا یه مزاحم دارم! _چی؟ +میگم مزاحم دارم! میفهمی؟ _آره حاجی شنیدم. ولی یه لحظه هنگ کردم! وسط ماموریتی؟ +آره... یه چندلحظه گوشی دستت! به پرستو گفتم: «مشخصات خودت و بده! مشخصات پدرتم بده! شماره تماستم بده. با اون شخصی هم که میگی تاجر بوده مشخصاتش و بده! همین الان و خیلی فوری!» وقتی شروع کرد به اسم بردن و توضیح دادن، گوشی رو گذاشتم روی بلندگو. توضیحاتش که تموم شد، به سیدعاصف عبدالزهرا گفتم: +شنیدی؟ _بله آقا شنیدم. بررسی میکنم میگم خدمتتون. +عاصف، یه محموله دارم. میخوام برات بفرستم ببینی. این شماره ای که داریم حرف میزنیم و بده به بچه های سایبری، بگو گوشیم و وصل کنند به سرور ستاد. لطفا خیلی زود. وقتی وارد ایمیل یکبار مصرف شدی خبرم کن. _چشم. حدود سه دقیقه بعد یه پیام اومد روی خطم... ایمیل بود! فورا گوشی اندرویدم و گرفتم، یه عکس از صورت اون زن انداختم، فرستادم برای عاصف. گوشی رو خاموش کردم و سیم کارت و در آوردم و زدم شکوندم. با یه خط جدید تماس گرفتم با عاصف. جواب داد: _سلام. شما؟ +عاکفم. مجبور شدم بخاطر شرایط نامعلوم امنیتی سیم کارت و معدوم کنم. عاصف میخوام خیلی زود آمارش و واسم در بیاری! لطفا بهم زنگ نزن! تماس بعدی از طرف منه! چون اینجا خیلی سرم شلوغه. _چشم +تا نیم ساعت دیگه بهت زنگ میزنم! اگر زنگ نزدم یه پیامک خالی بفرست تا بدونم آماده شده! گوشی رو قطع کردم... به اون خانوم که اسمش پرستو بود گفتم: «بلند شو بریم... باهم میریم بیرون! فورا از بازار رد میشیم! حرکت اضافی داشته باشی، یا بخوای فرار کنی، به جون مادرم چنان میزنمت که بری با برف سال بعد بیای پایین و تا سه نسلت واست گریه کنن! این مجوز و دارم که بزنم! وَ این کارو میکنم! حالا دیگه خوددانی! میتونی حرکت اضافی از خودت نشون بدی و ببینی چه بلایی سرت میارم و چطوری آبکِشِت میکنم.» بلند شد کیف دستیش و گرفت. معطل نکردم، کیف و از دستش کشیدم و گرفتم... گفتم: +برو عقب تر بایست. دو سه متر رفت عقب. وسائل کیفش و ریختم روی زمین. زیر چشمی بهش نگاه میکردم تا یه وقت سمتم نیاد، یا اینکه حرکت نابجایی نداشته باشه. محتویات کیفش: کاغذ و دفترچه و لوازم آرایشی و یک سری خرت و پرت زنانه کاملا شخصی بود. بهش گفتم: +بیا وسیله ت و جمع کن. چیزی نگفت. اومد وسیله ش و از روی زمین جمع کرد و گذاشت توی کیفش. نگاه به صورتش کردم، داشت از لبش همچنان خون می اومد. خیلی دلم براش سوخت. توی جیبم یک بسته دستمال کاغذی داشتم. از جیبم آوردم بیرون، بازش کردم دادم بهش تا خون گوشه لبش و پاک کنه.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! فورا از انباری رفتیم بیرون و از بازار خارج شدیم و بردمش سمت ماشینم. درو باز کردم بهش گفتم بشینه پشت فرمون. نشست پشت فرمون. منم نشستم روی صندلی پشت. بهش گفتم حرکت کنه! انقدر رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، ولی کم تردد و خلوت. همونطور که گوشه ی یکی از جاده ها توقف کرده بودیم، فوری رفتم روی صندلی جلو نشستم. بهش گفتم: «دستات و بزار روی فرمون.» وقتی دستاش و گذاشت، دستبند زدم به دستش! یه پارچه هم کشیدم روی مُچش تا یه وقت کسی نبینه. یادمه چهل دقیقه ای از آخرین ارتباط من و عاصف گذشته بود. گوشیم و چک کردم و خواستم به عاصف زنگ بزنم که همزمان یه پیامک خالی از طرف عاصف اومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم: +فوری برو سر اصل مطلب. _آقا عاکف، خانوم درست میگه! پدرش تاجر بوده! البته به رحمت خدا رفته! اون آقای ابراهیم قنبر زهی هم از تجار زاهدان هست. +اطلاعات بیشتر میخوام! _چندسال قبل این خانوم به همراه پدرش به مدت شش ماه در روسیه بوده! در روسیه به دلیل سرمای بیش از حد هوا چشمش آسیب میبینه. سند پزشکیش و از عواملمون در یکی از مراکز پزشکی تونستم گیر بیارم. +برادر، خواهر؟ _خواهر نداره، اما یه برادر داره و مشکلی وجود نداره. به عاصف گفتم: +ممنونم عاصف جان. _یاعلی. گوشی رو گذاشتم توی جیبم، بعدش کلتم و از حالت مسلح خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم. چندثانیه ای بهش خیره شدم. دستبند و باز کردم بهش گفتم: «ببخشید... شرمنده تونم. حلالم کنید!» چیزی نگفت... دیدم آروم داره اشک میریزه! پیاده شدم و رفتم درب سمت راننده رو باز کردم، پارچه رو از روی دستش گرفتم، دستبند و باز کردم، گفتم: «برید اونور بشینید!» رفت اونطرف نشست. منم نشستم پشت فرمون. ماشین و روشن کردم تا از اون منطقه دور بشم! خلاصه اون خانوم و رسوندم تا جایی که محل اسکانش بود، بعد از حلالیت گرفتن بهم آدرس داد و قرار شد گوشی موبایل و براشون پست کنم. حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم و برگشتم سمت اداره کرمان، ماشین و تحویل دادم، ماشین خودم و گرفتم برگشتم سمت تهران. وقتی رسیدم تهران رفتم ستاد و وارد دفترم که شدم، مستقیما رفتم خوابیدم. بعد از کمی استراحت، بیدار شدم به کارها رسیدم و حوالی ساعت 9 صبح بود که یک فکس کاملا محرمانه از دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم برام اومد. خبر و متن روی کاغذ آنقدر بهت آور و تعجب برانگیز بود که فکرش و نمیکردم کار به اینجا برسه. البته به بالاتر از این فکر میکردم، وَ چنین چیزی رو در قبال هیچ کسی بعید نمیدونستم، اما برای یکی مثل چنین آدمی بسیار بعید بود. فورا رفتم دفتر ریاست ضدجاسوسی. بهم وقت ملاقات داد. بعد از اینکه وارد شدم خواستم با حاج آقای سیف سلام و احوالپرسی کنم که طبق معمول با حالتی گرفته و اخم و... گفت: _بابت فکس اومدی؟ +بله آقا! _دو روز قبل این خبر اومده! چون نبودی اداره، الان دارم در جریان میزارمت! +تکلیف چیه قربان؟ _فعلا نمیخوام درموردش حرف بزنیم. فقط فکس و فرستادم برات تا درجریان باشی. +یعنی باید دست روی دست بگذاریم!؟ _نه. اما زمان بده! در حال آنالیز و رصد هستم. باید منتظر تصمیم جدید من باشی. چون من منتظر گزارش تکمیلی حفاظت هستم تا ببینم چی میگن. +به نظرتون ممکنه متوجه نشده باشه؟ _نمیدونم. بعید میدونم یکی مثل این شخص متوجه نشده باشه که داره دور و برش چه اتفاقی می افته. ولی خب احتمال اینکه واقعا متوجه نشده باشه خیلی زیاده! +پناه بر خدا ! _چقدر میشناسیش؟ +خیلی آقا. _آقا عاکف، من بابت این ماجرا خیلی نگرانم. بیشتر از همه چیز نگران این آدمم. به نظرم قضیه آرین محمد زاده رو نیمه کاره رها کن تا پرونده رو بسپریم دست بچه های مفاسد اقتصادی. البته، یک نماینده از واحد ما در اون پرونده قرار میدیم. به نظرم مجید و بگذاریم! تو هم بهتره که تمام حواس و تمرکزت و بگذاری روی موضوع فکس محرمانه امروز و روی این ماجرا خیمه بزن ببین ماجرا چیه؟! چون خیلی مهمه. +چشم. _میخوای برای شروع چیکار کنی؟ +زیر نظر میگیرمش! چشم ازش برنمی‌دارم. _بسیارعالی! فقط نامحسوس. +چشم. _میتونی بری! مخاطبان محترم ، بگذارید به حاشیه نپردازیم. مستقیم میخوام برم سر اصل مطلب. فکس محرمانه، مربوط به سیدعاصف عبدالزهرا بود. بعد از دریافت اون فکس محرمانه، عاصف و زیر نظر گرفتیم! شبانه روز زیر چتر گستردهٔ امنیتی و اطلاعاتی ما بود و تموم تحرکاتش و زیر نظر داشتیم. شاید چیزی حدود دوماه! یک روز که برای بازجویی از یک خانوم 46 ساله که متهم به دادن اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده کشور به سرویس بیگانه بود رفتم بازجویی که عاصف هم در این پرونده همکاری داشت. با عاصف رفتیم و بعد از بازجویی و گزارش نویسی، به بچه ها گفتم صبحونه من و عاصف و بیارن طبقه 5 توی اتاقی که با عاصف نشسته بودیم.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
دقایقی از صبحونه خوردن‌مون گذشته بود که عاصف طبق معمول همیشگی مشغول شوخی با من بود. منم با لبخندهای نسبتا تلخی به مزاح سیدعاصف جواب میدادم. تا اینکه از صبحونه دست کشیدم، تکیه دادم به صندلی... بهش گفتم: +این روزا کم پیدایی! معلومه کجایی و چیکار میکنی!؟ _راستش درگیرم داداش. +درگیر چی؟ نگاهی بهم کرد، گفت: _ یه صبحونه دادی بهمون! حالا داری بازجویی میکنی؟!  +فکر کن دارم بازجوییت میکنم! مشکلی داری؟ مکث کوتاهی کرد، چندثانیه ای به صبحونه روی میز و بعدش به من خیره شد؛ گفت: _پروژه ی جدیده؟ میخوای چیزی ازم بکشی بیرون؟ دستور بالاست؟ تسویه درون سازمانی راه افتاده؟ +نه! چرا چرت میگی پسر؟ اصلا از این خبرها نیست! فقط یه پرسش ساده بود. چرا هول میکنی؟ بعدشم مگه ما منافقیم، یا مثل بعضی فرقه ها و گروه های ضاله هستیم که تسویه داخلی راه بندازیم! اصلا میفهمی داری چی میگی؟ نفس عمیقی کشید، گفت: _نمیفهمم منظورت و !! احساس میکنم با قصد و منظورخاصی این حرفارو میزنی. خندیدم و به شوخی گفتم: +نترس! یه پرونده ای دستم رسید، درمورد چندتا پرستو هست. خواستم بیای باهم بشینیم و ببینم کدومش برا تو هست. دیدم داره نگام میکنه. نفس عمیقی کشید، گفت: _چیزی شده حاجی؟ گرفتی ما رو؟! پرونده پرستوها چه ربطی به من داره. باشه، اگر میخوای بررسی کنیم درخدمتم. نگاهی بهش انداختم، گفتم: +بیخیال! اما عاصف! جدای از شوخی، یه چیزی ذهنم و مشغول کرده! الان چند روزه که ازت گزارش شنود پرونده اکبری و خواستم؛ چرا بهم نمیرسونی؟ معلومه کجا میری و کجا هستی؟ معلومه سرت کجا گرمه؟ _سرم شلوغ بود. درگیر پرونده های مختلف بودم. گفتم: +عاصف تو داری من و نگران میکنی. احساس میکنم به هم ریخته ای! _باور کن اینطور نیست! از طرفی هم منظورت و نمیفهمم! داشتم قاطی میکردم... اما خیلی آروم بهش گفتم: + داری برای منم از شیوه ضدبازجویی استفاده میکنی؟ چرا اول صبح داری دهن من و باز میکنی؟ میدونی این چندماهی که گذشته تا به حالا اعصاب مصابم تعطیله بخاطر اتفاقات تلخ زندگیم! بعدش داری من و دور میزنی؟ داشت بلند میشد بره! رفتم جلوش ایستادم... گفتم: +کجا؟ _اگر بازجویی به شیوه اف بی آی «FBI» تموم شد، بزارید مرخص شم! گفتم: +چرا کارت و جدی نمیگیری؟ مگه مسائل امنیتی شوخیه؟ _من دارم مثل همیشه کارم و درست انجام میدم. +آره، دارم میبینم. سیدعاصف عبدالزهراء رفت سمت در، یک لحظه برگشت به من نگاه کرد. منم دیگه بهش چیزی نگفتم؛ اونم چیزی نگفت و انگار چیزی که توی ذهنش بود پشیمون شد به زبون بیاره. عاصف رفت. روز خوبی نداشتم. بخصوص بخاطر بحثی که بین من و عاصف پیش اومده بود. چندساعتی بعد از رفتن عاصف، یک مرحله دیگه از اون زن بازجویی کردم و بعد از اینکه تایم کارم تموم شد، از زدم بیرون. نه موتور بود، نه راننده، نه ماشین شخصی. هوا هم خیلی خوب بود. تصمیم گرفتم پیاده قدم بزنم تا یه کمی کله‌م باد بخوره؛ چون قدم زدن در اون شرایط حالم و بهتر میکرد. کوچه ای که یکی از های ما در اون بود، نزدیک یکی از خیابان های اصلی در یکی از مناطق تهران بود. توی گوشم هندزفری بود و کمی ازخانه امن فاصله گرفته بودم و داشتم ترانه از محمداصفهانی رو گوش میدادم، که چشمم افتاد به یک مرد میانسال. احساس کردم الکی خودش و به اون راه زده و داره خودش و با موبایلش سرگرم میکنه. منم بی حوصله بودم، اما حق بی حوصله بودن نداشتم. همین طور که بهش نزدیک میشدم، ریز شدم به سر تا پاش نگاه انداختم.