eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.8هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
197 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
به طوری که تنها در یک مورد، دلالیِ و را برعهده داشتند؛ این قرص‌ها برای سال‌های متمادی در صدر لیست پرفروش‌ترین قرص‌های ضدبارداری کشور قرار داشت و در حالی که حاوی ماده خطرناکی به نام « » هستند، احتمال سکته مغزی را چند برابر می‌کنه. ، صندوق جمعیت بین‌الملل ذیل «مرکز عملیات‌های نظامی و غیرنظامی آمریکا» و تحت مدیریت پنتاگون فعالیت می‌کنه. در بحبوحه افزایش عمق و دامنه تحریم‌ها در عرصه‌های اقتصادی و سیاسی علیه کشورمون، سرنوشت و اغمای طولانی مدت برجام، جبهه جنگ جمعیتی چندان مورد توجه مسئولان کشور نیست. بنده در بارها در قالب استوری پروژه های دشمن رو شرح دادم و گفتم هسته ای بهانه هست، راه انداختن داعش بهانه است، جنگ های اطلاعاتی بهانه است. چون آمریکا و کشورهای غربی تیریلیون_تریلیون دلار خرج کردند تا زنان جامعه خودشون و بکشونن توی خیابونا، مردهارو هم بی غیرت کنند، دائم غرق در فساد باشند و... تا سیاستمدارانشون به هرجایی که میخوان لشکر کشی کنند و مردم غرق در هوس متوجه نباشند، که سیاسیون جامعه شون دارند چه غلطی میکنند. حالا بیاید برید در غرب ببینید دارند چیکار میکنن! سیاسیون ورشکسته غربی دارند میلیون ها دلار خرج میکنند تا زن ها رو مجددا برگردونن داخل خونه ها یا مهدکودک ها تا به خانواده هاشون برسن و دور از فساد باشند. حتی یکی از مشاورین و جاسوسان کاخ سفید در گزارش خود نوشته بود: ما موفق شدیم چادر مشکی زن ایرانی را به چادر توری و گلدار تبدیل کنیم. چادر توری و گلدار زنان مسلمان را به مانتو تبدیل کنیم! مانتو های بلند را به مانتوهای رنگین، تنگ و خیلی کوتاه.  اکنون از حجاب یک زن مسلمان فقط یک روسری مانده است. آنان از اینکه با نامحرمان ارتباط داشته باشند، شرمنده نیستند! از این شرمنده اند که در محیطی نتوانند با نامحرم ارتباط مستقیم برقرار کنند. اگر ما بتوانیم این روسری را هم از خانم های ایرانی بگیریم، چیزی از اسلام و انقلاب در ایران باقی نخواهد ماند!! خانوم های محترم، بدونید که آماج دشمن اول از همه شماها هستید. مخاطبان محترم ، بارها هشدار دادم که جنگ نفتی و هسته ای بهانه هست. در همین زمینه سیاستمدار کهنه‌کار و مشاور امنیت ملی سابق امریکا به همفکران خودش توصیه می‌کنه: «از فکرکردن به حمله پیش‌دستانه علیه تأسیسات هسته‌ای ایران اجتناب کنید و گفت‌وگو‌ها با تهران را حفظ کنید و بالاتر از همه بازی طولانی‌مدتی را انجام دهید، چون زمان آمار‌های جمعیتی و تغییر نسل در ایران به نفع رژیم کنونی نیست.» این اظهارنظر نشان میده که الگوی جمعیتی در کشورمون و تغییرات اون تا چه حد برای آمریکا مهم هست و چقدر دقیق رصد میشه. فقط یک نکته عرض کنم: شیعیان امیرالموئمنین، بیخ گوش شما در سیستان و بلوچستان و... بعضی فرقه ها حتی نون ندارند بخورند، اما از هر زنی 5 الی شش تا بچه میارن! علیرغم اینکه برحق نیستند اما باور دارند خدا روزی رسان هست! فقط خواستم بگم شیعیان عزیز، خطر بیخ گوشتون هست. مشکلات معیشتی هم بهانه هست. همین! مخاطبان محترم لطفا عجله نکنید. بگذارید من بهتون اطلاعات مهمی رو بدم تا بدونید در پشت پرده ی تمام اتفاقات امنیتی و اطلاعاتی و نظامی چه چیزی وجود داره! به موقع ما به اعترافات متهمین میرسیم. آمریکایی ها برای به ثمر رساندن راهبرد‌های دکترین امنیت ملی خودشون، حتی لحظه‌ای آرایش جنگی‌شون رو  به هم نمی‌زنند و در این راه از هیچ مهره‌ای نمی‌گذرند؛ اونم اگر مهره‌ای به کارآمدی که از دهه ۵۰ تا قبل از دستگیری در زمینه‌های مورد علاقه ایالات متحده در کشورمون تحرک داشته و در دوره‌ای حتی بیخ گوش دولت جمهوری اسلامی فعالیت می‌کرده. بخش قابل توجهی از فعالیت‌های به سال ۱۳۷۳ و اجلاس جمعیت و توسعه قاهره برمی‌گرده. سالی که در اون برخی مسئولین احمق و نادان از ایران که عازم اون اجلاس بودند تعهد دادند که رشد جمعیت کشور رو به صفر برسونن!!! این تعهد تا سال ۲۰۱۴ وجود داشت و بعد از اون در قالب قطعنامه توسعه پایدار تمدید شد که ته اون قطعنامه منجر شد به ! . اما پروژه بعدی که این شبکه روی اون کار میکرد، ترویج بی بند و باری بود.. مثلا به زنان و دختران پول میدادند تا فلان مانتو و رنگ سال رو که این شبکه نفوذی تعیین میکرد بپوشند تا در خیابون ها و جلوی دانشگاه ها و معابر عمومی، یک مسیر خاص وَ نسبتا طولانی رو  10 مرتبه برن و بیان تا همه اونارو ببینن. این طرح هم شکست خورد و اون افراد دستگیر شدند.
فقط از همین جا به دشمنان این مردم و این کشور هشدار میدم که برای آزادی و تلاش نکنند. چون آزادی نمازی ها غیر قبال ممکن و غیر قابل مذاکره است. خب این از خاندان نمازی که من قطره ای از دریارو براتون گفتم. آخرین نکته رو درمورد این ها بگم. پری نمازی پس از انفجار در یکی از سات های هسته ای فرار کرد. اینم بگم که شوهر یعنی همزمان با کودتای مخملی علیه ایران در سال 88 به کشور برمیگرده، اما افسران اطلاعاتی گمنام آقاجانمان حضرت مهدی روحی فدا این شخص رو دستگیر میکنند. حتی در دادگاه عناصر اغتشاش در سال 88 با لباس زندانی وارد دادگاه شد و در کنار دیگر متهمان نشست. اما متاسفانه به دلیل نفوذ و ارتباطی که در بین عناصر قضایی و مسئولین کشور داشته تونسته به زندان نره و از ایران فرار کنه !!! در سال 1394 پس از بازداشت سیامک نمازی در ایران، محمدباقر نمازی که برای رسیدگی به پرونده پسرش به ایران اومده بود دستگیر میشه. به این ترتیب یکی از مهره‌های مهم شبکه نفوذ در ایران به تور دستگاه اطلاعاتی جمهوری اسلامی می افته.  این، تنها بخشی از اقدامات صورت گرفته توسط خانواده نمازی در ایران برای پیاده‌سازی نفوذ و شبکه‌سازی در حوزه جاسوسی از کشور، هست. باقر نمازی و فرزندش الان در بازداشت هستند.. برای هرکدوم ده سال حبس تعیین شده. البته اینم بگم که به دلیل وضعیت بد جسمانی در زندان نیست و به دلیل کهولت سن طبق نظر پزشک و نظر سیستم امنیتی و قضایی ایران در خارج از زندان در خانه های امن زیر نظر سربازان گمنام امام زمان نگه داری میشه و چپ و راست هم به غلط هایی که کرده اعتراف میکنه. خب از این موضوع بیایم بیرون.. همه اینارو گفتم تا همین یک جمله رو بگم... دکتر افشین عزتی به وارد کردن اون قطعات آلوده به ویروس استاکس نت توسط شرکت آتیه بهار و همکاری با پری نمازی هم اعتراف کرد. اون روز تصمیم گرفتم بعد از بازجویی برم دنبال همسرم تا باهم بریم بازار. البته اون نمیتونست راه بره. برای همین با خواهرش داخل ماشین نشستند. ماشین و جلوی یه مغازه ای پارک کردم، رفتم داخل یه عروسک فروشی. اون شب تولد دختر دکترافشین عزتی بود و افشین خیلی ناراحت بود که در تولد دخترش حضور نداره. از طرفی به دخترش قول خرید هدیه داده بود. برای دختر افشین عزتی یه عروسک خرس شاسخین بزرگ قرمز رنگ خریدم. بعد از خرید اون شاسخین، اومدم بیرون و بردمش گذاشتم روی صندلی عقب ماشین. با فاطمه زهرا و خواهرش مهدیس رفتیم سمت خونه دکترعزتی. وقتی رسیدیم، شاسخین و گرفتم رفتم سمت خونه دکتر عزتی پر حاشیه!! زنگ زدم، وقتی خانومش فهمید منم درو باز کرد فورا اومد بیرون... دیدم داره نفس نفس میزنه.. گفتم: +اجازه هست یه لحظه بیام داخل، این هدیه رو بزارم روی پله ها !! همونطور که استرس داشت و نفس نفس میزد...ازم پرسید: _شوهرم کجاست آقای سلیمانی؟ +بعدا عرض خواهم کرد.. اول بفرمایید اجازه هست بیام داخل؟ رفت کنار، وارد خونه شدم، دیدم دخترش روی پله ها نشسته.. رفتم سمت اون دختر زیبای کوچولو که کمتر از 4 سال سنش بود.. بهش گفتم: «سلام بِهتا خانوم، خوبی عموجون؟ من دوست بابا افشین هستم! این عروسک و بابات فرستاده و گفته کادوی تولدته! شاید یه کم سرش شلوغ باشه و نتونه برسه به تولدت، برای همین ازم خواسته کادویی که برات خریده رو بیارم تحویلت بدم.» عروسک و گذاشتم کنارش روی پله، بعد ازش یه عکس گرفتم. معلوم بود خیلی خوشحال شده. برادرش آریا هم کم سنی نداشت و ازش شاید دوسال بزرگتر بود اومد سمتم، باهاش سلام علیک کردم و علیرغم اینکه تولدش نبود اما بهش یه خودکار هدیه دادم. اومدم برم دیدم همسر دکتر افشین عزتی داره نگام میکنه... خواستم بدون اینکه چیزی بگم فقط خداحافظی کنم... اما چیزی رو که انتظار داشتم بهم گفت... _شوهر من کجاست؟ همینطور که سرم پایین بودم گفتم: +خانوم، من نمیتونم توضیحی بدم خدمتتون... فقط لطف کنید به اون شماره ای که دادم و مربوط به همکاران من هست انقدر زنگ نزنید.. چون جوابی دریافت نمیکنید. _آقای محترم، این حق منه که بدونم... نزاشتم حرفش تموم بشه و خداحافظی کردم درو بستم اومدم بیرون..سوار ماشین شدم و فوری از اون محل دور شدم. با فاطمه و خواهرش مهدیس کمی توی خیابونا گشتیم تا شب بشه! وقتی شب شد جلوی یه رستوران برای شام خوردن ایستادم، اما چون حال خانومم زیاد مساعد نبود و نمیتونست پیاده بشه، شام و گرفتم اومدم داخل ماشین با خواهرش سه تایی غذامون و همون داخل ماشین خوردیم. ساعت حدود 10 شب بود که خانومم و خواهرش و رسوندم خونه، اما خودم مجددا برگشتم اداره. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
وقتی برگشتم اداره خواستم ماشینم و پارک کنم، دیدم ماشینی که مربوط به حمل و نقل حاج هادی میشه داخل پارکینگ هست. از گیت کنترل اشیا رد شدم وارد ساختمون شدم و رفتم به سمت دفتر حاج هادی مدیر بخش ضدجاسوسی تا برای یک موضوعی باهاش دیدار داشته باشم، اما دیدم مسئول دفترش میگه حاجی چندساعتی میشه رفته... داشتم برمیگشتم دفترم دیدم حاج کاظم زنگ زد به موبایل کاریم. جواب دادم: +الو! سلام ! جانم آقا.. امر کنید. _دارم از دوربین میبینمت.. نرو دفترت. بیا دفترمن کارت دارم. +شما مگه هنوز اداره ای؟ _بله. بیا منتظرتم. +چشم. برگشتم رفتم سمت دفتر حاج کاظم... وقتی رفتم وارد شدم سلام علیکی کردیم و گفت: _برای چی رفتی سمت دفتر هادی ؟ +اتفاقی افتاده؟ _باید بیفته؟ +نه! آخه سوالتون غیر منتظره بود! برای همین بهم گفتید بیام دفتر شما؟ _سوال نپرس! جواب بده! چندلحظه ای مکث کردم گفتم: +راستش امشب تولد دختر عزتی هست. اون بچه گناهی نداره !! میخواستم ببینم حاج هادی اجازه میدن با دو سه تا تیم حفاظت افشین و بگیریم ببریم خونه ی خودش تا حداقل نیم ساعتی رو جلوی مهمونا و کنار دخترش باشه؟ _مخت تاب برداشته پسر؟ اون یک جاسوس رده بالا در سیستم اتمی ایران بوده. اتهامش امنیتی هست. +میدونم! اما دلم برای دخترش می سوزه! حاجی از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، خیلی محکم گفت: _دلسوزی در کار امنیتی حماقته! بفهم. +من به شما حق میدم، اما قول میدم اتفاقی پیش نیاد! _خیر. اصلا چنین چیزی رو از من تقاضا نکن. +حاج آقا، من حالم از افشین عزتی به هم می خوره، اما دخترش گناهی نداره! _مخالفم. نمیشه.. اصرار بیهوده نکن... رفتی دفتر هادی که این و بگی؟ شک نکن اگر بود بهت چنین اجازه ای نمیداد! اگر میداد باید به عقلش شک میکردم... از تو هم تعجب میکنم که چرا میخوای این کارو کنی. تو که میدونی باگ داریم. این کار خطرناک هست. درسته کشف شدن و قرار نیست باهاشون فعلا برخورد بشه، اما اونا بو ببرن متهم و فراری میدن!!! خدایی نکرده اتفاقی بیفته، باید تک تکمون بریم گوشه زندان بیفتیم و آب خنک بخوریم. گفتم: +چی بگم والله! راستش من امروز طی هماهنگی که با حاج هادی داشتم، برای دختر عزتی یه هدیه خریدم گفتم این و پدرت فرستاده. _همین قدر کفایت میکنه... کارت ارزشمند بوده. اما دیگه ادامه نده. تموم کن. +چشم. _میتونی بری. اون شب گذشت و  من تا ساعت 1 صبح اداره موندم و یه کار نیمه تموم داشتم که انجامش دادم... وقتی خواستم از اداره خارج بشم، اون عکسی رو که از دختر افشین عزتی در کنار شاسخین نشسته بود و گرفتم بردم بهش نشون دادم.. خیلی خوشحال شد و ازم تشکر کرد گفت: «ببخشید وسط بازجویی که ازم داشتی، بهت گفتم چرا شما امنیتی ها انقدر بی انصاف و بی عاطفه اید! فکر نمیکردم بدون اینکه ازت تقاضا کنم برای دخترم چیزی بگیری، بری واسش چنین هدیه ای رو بخری.» طی مدتی که عزتی در اختیارمون بود سخت بازجویی می شد وَ اعترافاتش خیلی به دردمون خورد.. متاسفانه درچند مرحله اسناد به کلی سری سازمان اتمی رو در اختیار سرویس جاسوسی کشور آمریکا قرار داده بود. از طرفی اسم و آدرس محل زندگی چندنفر از متخصصین صنعت هسته ای رو به اسراییلی ها داده بود که تونستیم با قرار دادن محافظ برای اون ها و اقدامات پیشگیرانه شبکه ترور اون ها رو هم بعد از مدتی کشف کنیم. دکتر عزتی بخاطر مسئولیتی که در بخش بازرگانی سازمان انرژی هسته ای کشور داشت، از تموم شیوه های دور زدن تحریم ها با خبر بود.. چون خودش یک پای اون ماجرا بود. به همون علت بعضی از جوانان مظلوم ایرانی در خارج از ایران و عوامل خارجی که برای ایران کار میکردند و با بعضی شرکت های خارجی قرار داد می بستن تا قطعات لازم رو یواشکی با دور زدن آمریکایی ها  وارد کشور کنند، لو میداد، و همین کارش باعث میشد عوامل ما در خطر دستگیری قرار بگیرند. عزتی یا عوامل ایران برای دور زدن تحریم های هسته ای رو لو میداد، یا اینکه سعی میکرد قطعات خراب وارد کشور کنه تا هم هزینه مالی برای صنعت هسته ای ما داشته باشه، هم هزینه جانی که خداروشکر جلوشون گرفته شد! 20 روز از افشین عزتی در هر شبانه روز چندساعت بازجویی میکردیم. طوری که به غلط کردن افتاده بود... هر چند روز دارویی می دادیم که اصلا نمی خوابید و شدیدا تحت شکنجه روانی بود. با اون دارو هر 2 روز، سه ساعت الی پنج ساعت می خوابید... برای خودش در نخوابیدن یه پا عاکف سلیمانی شده بود!! یک ماه از دستگیری افشین عزتی گذشته بود و تخلیه اطلاعاتیش کرده بودم. یه روز داخل اتاق بازجویی بودم و داشتم با دکتر افشین عزتی ناهار میخوردم، بهش گفتم: +می دونی چرا آمریکایی ها تورو به ما برگردوندن؟ _نه!
به دکتر افشین عزتی گفتم: +اینکه ما از لحظه به لحظه کارهای تو وَ فعالیتت، وَ روابط کثیفت، ارتباطت با عوامل سرویسهای امنیتی دشمن، ارتباطت با نسترن توسلی و دادن اطلاعات به کلی سری برنامه های اتمی ایران به اون ها با خبر بودیم، اما در یک سناریوی از قبل طراحی شده اعلام کردیم تو رو دزدیدن. برای همین آمریکا تا حدودی تحت فشار افکار عمومی در جامعه ی بین الملل قرار گرفت، اما خب براش مهم نبود و طبق همیشه بیخیال بود! اما دلیل مهمترش این بود که تو دیگه براشون بی ارزش شده بودی و اطلاعاتت به دردشون نمی خورد. از طرفی تموم کسانی که عامل ما بودن و تحریم ها رو دور میزدن از اون کشورها فورا خارجشون کردیم و آمریکایی ها دیدن به در بسته خوردن و نمیتونن اونارو دستگیر کنند، برای همین براشون یه مهره سوخته شدی. مسئولین میز مشترک سرویس های امنیتی حریف تصورشون این بود سرویس اطلاعاتی ایران واقعا فکر میکنه تو ربوده شدی، به همین دلیل گفتند تا گندش در نیومده دیپورتت کنن. تو در اون فایل هایی که از خودت منتشر کردی حرف های متناقضی رو به دستور آمریکایی ها زدی و گفتی من با پای خودم اومدم آمریکا که همین هم به نفع ما شد وَ اون ها خواستند چهره ی حق به جانب بگیرن. با این سناریوی تهیه فیلم خواستند نقش پلیس خوب و بازی کنند و بگن این اومده، اما ما تحویل کشورش میدیم. گفت: _یعنی چی؟ گفتم: +یعنی اینکه تو فقط یک مهره سوخته بودی! ضمنا، تو فقط چندبار بهشون اطلاعات درست دادی که خب همون برای ما خسارت بود!  اما از اون شبی که فهمیدیم جاسوس هستی، تموم اطلاعاتی که سازمان اتمی بهت میداد دروغ و سوخته بودن. تصادفی هم که کردی طراحش من بودم.. اینکه بری کشور آمریکا و چندروز بمونی اونجا تا سرویس آمریکا احساس پیروزی کنه هم کار من بود. آقای افشین عزتی،  هم شما، هم ارباب آمریکاییت در این جنگ اطلاعاتی شکست خوردید. هدف ما پس از محرز شدن جاسوسی شما این بود حالا که قرار هست آمریکا تورو ببره، بزاریم ببره، تا سرفرصت هم تورو برت گردونیم و هم اینکه آمریکا رو بازی بدیم. این یعنی کیش و مات. حالا هم غذات و بخور! افشین عزتی خشکش زد. غذام و نیمه کاره رها کردم و نشستم گزارش بازجویی اون روز و داخل اتاق افشین عزتی نوشتم. تقریبا بازجویی تموم شده بود و قرار بود پروندش و ارسال کنیم دادسرا تا تکلیفش و قوه قضاییه مشخص کنه. عاصف اومد روی خطم: _آقاعاکف... +جانم... _تلفن شخصیتون داره زنگ میخوره.. از اتاق بازجویی رفتم بیرون درو بستم بعدش تلفنم و گرفتم... دیدم شماره خواهر خانومم مهدیس هست... جواب دادم: +الو.. سلام مهدیس. _الو... آقا محسن ! +چرا گریه میکنی؟ _فاطمه... +گریه نکن، آروم باش ببینم چی میگی.. فاطمه چی؟؟ مهدیس! صدای من و داری؟؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی! برای فاطمه اتفاقی افتاده؟ مهدیس از شدت گریه نمیتونست حرف بزنه... یه خانومی اومد گوشی رو گرفت.. گفت: _الو، آقای سلیمانی سلام.. خوبید.. خانومِ آقای نقوی هستم.. همسایه واحد روبروییتون؟ استرس گرفتم... گفتم: +ببخشید چیزی شده؟؟ اون جا چه خبره؟ چرا خواهر خانومم گریه میکرد؟ _آقای سلیمانی تورو خدا هول نکنید.. همسرتون حالشون بد شده، ما زنگ زدیم اورژانس بیاد. فقط خواستم بگم شما هم خودتون و برسونید.. وقتی اینطور گفت نفهمیدم چطوری از اتاق رفتم بیرون. عاصف پشت سرم اومد گفت « چیزی شده؟ » توجهی نکردم و فورا رفتم دفترم سوییچ ماشین و گرفتم و از اداره خارج شدم. بلافاصله رفتم سمت خونه.. تموم خیابونارو یه طرفه رفتم و مسیر 40 دقیقه ای رو در عرض 15 دقیقه طی کردم تا خودم و برسونم به منزل شخصیم. وقتی رسیدم دیدم آمبولانس جلوی درب آپارتمان هست. فورا ماشین و همون وسط کوچه روشن گذاشتم پیاده شدم رفتم داخل. دیگه منتظر آسانسور نموندم و تموم پله ها رو 2تا یکی میپریدم و میرفتم! وقتی رسیدم دم واحدمون دیدم مادرم روی زمین نشسته، خواهرم حسنا و بچه ش با داداشم و همسرش کنار مادرم هستند.. مهدیس و دیدم داره زار میزنه. پدر مادر و برادر فاطمه رو دیدم. آروم و با تعجب به خواهرم گفتم: +حُسنا جان چیزی شده؟چرا همه اینجایید؟ حاج خانوم چرا بی حاله؟یکی به من بگه اینجا چه خبره؟ خواهرم اومد بغلم کرد.. گلوم از استرس خشک شده بود! کنار زدمش رفتم داخل... دیدم پدر فاطمه داره گریه میکنه.. چشمم افتاد به داخل اتاق خواب.. دیدم تیم اورژانس بالای سر خانومم هست.. رفتم سمت اتاق... همزمان با رسیدن من جلوی در اتاق، یه پرستاری که پشتش به من بود به همکارش گفت: «تموم کرده. حداقل بیست دقیقه میشه تموم کرده. دیگه بر نمیگرده،چون هیچ علائم حیاتی وجود نداره.» وقتی این و شنیدم، همون زیر چهارچوب در اتاق خواب، با زانو خوردم زمین. دیگه نمیتونستم خودم و کنترل کنم، مثل مادر جوون مرده گریه میکردم. مثل خواهری که برادر از دست داده ضجه میزدم.
تا اون لحظه هیچ وقت خانوادم یا غریبه اشک چشمم و ندیده بودند. فقط یکبار دوتا آدم اشک من و دیدند، اونم چندوقت قبلش بود! یعنی حاج هادی و حاج کاظم که برای بیماری همسرم بغضم شکست و گریه کردم! اما دیگه نتونستم طاقت بیارم! حالا همه شاهد اشک ریختن من بودن برای مرگ فاطمه زهرا، عزیزترین آدم زندگیم. چون همهٔ پشت و پناهم رفته بود. همه زندگیم ذره ذره جلوی چشمام تموم شده بود. چون تموم دلخوشی من در روزهای سخت رفته بود. چون دیگه کمرم شکسته شده بود. برادرِ فاطمه اسمش ابوالفضل بود و جانباز و موجی اعصاب و روان بود.. جیغ میزد گریه میکرد.. انقدر گریه کرد تا حالش بد شد و با سر رفت توی دیوار، زنگ زدن یه اورژانس خبر کردن تا بیاد و منتقلش کنند بیمارستان!  زمین و زمان داشت دور سرم میچرخید. دلم میخواست همون لحظه بمیرم. خانومم و بردن بیمارستان. از داخل بیمارستان روی صورتش ملحفه ی سفید کشیدن و بعدش داخل یه کاور پیچیدنش تا منتقل بشه به سردخونه.. باورم نمیشد. انگار داشتم کابوس میدیدم. اصلا آمادگی چنین روزی رو نداشتم. تموم این هایی که دارم مینویسم، با چشم های اشکبار دارم مینویسم. یاد اون روزها برای من سختترین لحظات زندگیم هست. حاج کاظم و عاصف اومدن بیمارستان. احتمالا از اینکه سراسیمه اومدم خونه مطلع شدن و بعدشم از طریق خانواده پیگیر شدن و فهمیدن ماجرا چیه. سعی کردم بعد از خارج شدن از خونه دیگه گریه نکنم و خودم و کنترل کنم.. حاجی که رسید بیمارستان، تا من و دید بغلم کرد و با نوزاش پدرانش روی سر و صورتم، وَ با آغوش گرمش سعی داشت من و آروم کنه، اما دلم طاقت نمی آورد. دلم میخواست بین آغوش حاج کاظم گریه کنم تا سبک بشم، اما خودم و کنترل کردم.. از شدت بغضی که به گریه ختم نمیشد تموم گلو و گردنم درد میگرفت. گواهی فوت همسرم صادر شد.. قرار شد 2 روز صبر کنیم تا همه ی اقواممون از دور و نزدیک بیان.. خواهرم میترا باید از لبنان می اومد... حاج کاظم هماهنگ کرد و موانع و برطرف کرد تا فورا از لبنان برگرده ایران. روزهای سختی بود.. بسیار درد آور و تلخ. دو روز نخوابیدم، دو روز فقط بغض کردم و اشک نریختم. تا اینکه بعد از 2 روز که فاطمه در سردخانه ی بیمارستان نگهداری میشد، جنازه عزیزترین فرد زندگیم و تحویلم دادند. اون روز تلخ ترین روز عمرم بود که هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه و نخواهد شد الی یوم القیامه. از طرفی مرگ همسرم، از طرفی بی احترامی های پدرخانومم تا روز خاکسپاری که من و باعث و بانی همه ی اتفاقات می دونست و...! حاج کاظم عین یک پدر، وَ عاصف عین یک برادر کنارم بودند و بهم توجه میکردند تا حالم بد نشه. دنبال تابوت فاطمه بودم تا رسیدیم به محل دفنش.. خودم با پای برهنه، لباس پر از گرد و غبار، سر و صورت ژولیده و خاکی، وارد قبر شدم، صدای شیون همه رفت به آسمون... یه نگاهم به فاطمه زهرا که داخل کفن قرار داشت بود، یه نگاهم به چشمای مادر فاطمه و صورت خسته ی پدر فاطمه و مادرم و خواهرام که روی خاک نشسته بودند و اشک میریختن. پدر فاطمه علیرغم اینکه ازم متنفر بود، اما من دلم براش می سوخت. آخرین حرفام و با فاطمه زهرا زدم، براش زیارت عاشورا خوندم. موقعی که داخل قبر داشتم زیارت عاشورا میخوندم، یاد قولی افتادم که قبل از رفتنم به ماموریت عراق در ایام اربعین به خانومم دادم. اگر یادتون باشه شرایط جوری شده بود که نتونستم حتی یه زیارت هم برم. از طرفی همسرم از من تربت اصل سیدالشهداء رو تقاضا کرده بود که من نتونستم براش تهیه کنم. اصلا انگار خدا میخواست دعای فاطمه رو اینجا مستجاب کنه! یعنی دقیقا روز دفنش.. در همین حین یکی از محافظای حاج کاظم که اگر اشتباه نکنم سرتیمش بود، اومد سمت قبر... من داخل قبر بودم سرم و آوردم بالا دیدم میگه: «آقا عاکف، این و حاج کاظم دادند.. تربت امام حسین هست. گفتند بدم به شما.» از لا به لای زانوی آدم هایی که بالای قبر ایستاده بودند چشمم دنبال حاجی گشت، دیدم روی یه صندلی نشسته و با دستمال جلوی صورتش و گرفته. بخشی از اون تربت و ریختم درون قبر و بخشی از اون رو گذاشتم داخل کفن. اعمال تدفین رو انجام دادم، بعدش عزیزترین آدم زندگیم رو با دستای خودم به خاک سپردم، سنگ لحد و گذاشتم، بعد روی مزارش خاک ریختم. گفتن و نوشتن این خاطرات تلخ که از زهر هم بدتره به همین راحتی ها و به همین سادگی نیست، واقعا عذاب آوره، اونم برای من که دیوونه ی همسرم بودم. حالا دیگه فاطمه زهرا زیر خاک بود. حالا دنیای تاریک من شروع شده بود! حالا دیگه روزهای سخت زندگی من که فقط اسمش زندگی بود شروع شده بود! بعد از خاکسپاری نشستم برای خانومم قرآن خوندم، باهاش حرف زدم. دیگه غروب شده بود.. به همه گفتم برن.. مادرم دلش طاقت نمیاورد تنهام بزاره، اما با اصرار من، خواهرام و برادرم و دامادم گرفتن بردنش.
دیگه خودم بودم و فاطمه. دیگه من بودم و عزیزترین آدم زندگیم، اما اینبار اون زیر خاک بود! حالا دیگه تنها شده بودم. وقتی تنها شدم، نشستم یه دل سیر گریه کردم.. نشستم یه دل سیر براش اعتراف کردم. نشستم یه دل سیر خاک ریختم روی سر خودم. هی بهش میگفتم: «فاطمه زهرا، من بعد از تو فقط نفس میکشم، دیگه زندگی نمیکنم، میشم عین یه مُرده ی متحرک. دعا کن زودتر بیام پیش خودت.» حالم عجیب خراب بود. با صدای یکی به خودم اومدم، دستش و روی شونه هام حس کردم فهمیدم کیه.. رفیق روزای سختم، محرم خونه ی من، سید عاصف عبدالزهراء بود! وقتی چشم تو چشم شدیم نشست کنارم همدیگرو بغل کردیم شروع کردیم به گریه کردن. اون شب با کمک عاصف برگشتم خونه مادرم. عاصف رفت اداره. من تا برگزاری مراسم سوم و هفتم و... به اصرار مادرم و خواهرام، خونه خودم نرفتم و موندم خونه مادرم! اما بعد از یک هفته، علیرغم مخالفت مادرم برای رفتن به خونه خودم تصمیم گرفتم برگردم به همون خونه ای که پر از خاطرات من و خانومم بود. دلیل مخالفت مادرم این بود که در اون وضعیت نباید تنها می موندم، چون اصلا وضعیت روحی مناسبی نداشتم. وقتی وارد خونه شدم غبار اون غصه ای که روی دلم نشسته بود انگار چندبرابر شد. نگاه به لباس های فاطمه، نگاه به کیف و کفشش، نگاه به عکساش، نگاه به جهازش، نگاه به خونه ی خالی از حضورش، سکوت دیوانه کننده ی خونه، داشت دیوونم می‌کرد. حدود 9 روز بود سرکار نرفتم. اصلا نمیدونستم کارها و پرونده ای که 95 درصد کاراش پیش رفته بود به کجا رسیده. شاید نیم ساعت بعد از ورودم به خونه، همینطور که روی مبل نشسته بودم و داشتم به بدبختی های خودم فکر میکردم گوشی شخصیم زنگ خورد. نگاه کردم به شماره! حاج کاظم بود... جواب ندادم... سه بار دیگه زنگ زد اما حوصله نداشتم جوابش و بدم. گوشی رو گذاشتم روی سایلنت بعدشم پرت کردم یه گوشه ی خونه. چنددقیقه ای گذشت دیدم گوشی کاریم زنگ میخوره.. دیگه این بار مجبور شدم جواب بدم...گفتم: +بله. _سلام باباجان. خوبی؟ صدای حاج کاظم بود...گفتم: +سلام حاج کاظم. درخدمتم. _مادرت زنگ زد بهم گفت رفتی خونه. نگرانت بود! منو عاصف و بهزاد نزدیکتیم. داریم میایم اونجا. +حاجی لطفا اینجا نیاید... اصلا حوصله کسی رو ندارم. _خب چرا؟ برای چی میخوای انقدر خودت و منزوی کنی؟ +حاج آقا ! لطفا شرایط من و درک کن. چند ثانیه ای مکث کرد... بعدش گفت: _باشه هرطور راحتی. نمیایم! اما خواستم بگم در این شرایط دور خودت حصار نکش، بزار کنارت باشیم. +من نیاز به تنهایی دارم. باید با این اتفاق کنار بیام. لطفا بهم زمان بدید. _هر طور راحتی! خواستم بگم برات مرخصی گرفتم اما نمیدونم درسته یا نه. چون اصلا خوب نیست در این شرایط روحی تنها باشی توی خونه. میخوام بیارمت اداره اما میترسم که یه وقت خدایی نکرده موقع کار به مشکل بر بخوری!! طبق این مرخصی تا هفته آینده نمیخواد بیای اداره. بمون استراحت کن. اما عاکف جان، از اینکه خودت و داخل اون خونه ی پر از خاطرات بخوای حبس کنی خودت و داغون میکنی. به نظرم کار درستی نیست، سعی کن سرت و با کار گرم کنی. گفتم: +حاجی من اصلا حوصله ندارم. بزارید سرفرصت خودم باهاتون تماس میگیرم. الحمدلله اون پرونده هم داره هدایت میشه، منم قرار شد بعد از این پرونده توبیخ بشم و برم قرنطینه. حالا هم که فاطمه فوت شده، انفصال از خدمت و اخراج و قرنطینه و زندان هم برای من بهترین حالت ممکن هست.. حداقل میتونم داخل یه زندان امنیتی حال متهم هایی که زیر دستم بودن و درک کنم. اینطور میتونم توی زندان با درد خودم بمیرم. حاجی پشت تلفن بغض کرد.. از نحوه ی حرف زدنش مشخص بود... گفت: _من نمیزارم کسی بهت دست بزنه! تو از خیلی چیزا با خبر نیستی. تو از پشت پرده اتفاقات با خبر نیستی. فوت فاطمه برای همه ی ما سنگین بود و تا ابد روی دلمون هست. من به عمرم چهاربار داغ سنگین دیدم که هرکدومش برای من کمر شکن بود و قلبم و خیلی سخت به درد آورد، یکی فوت همزمان پدرو مادرم بخاطر تصادف، یکی شهادت پسرم در خاک غربت که هنوز جنازش برنگشته، یکی هم شهادت پدرت که بهترین رفیقم بود، همون داش علی خودم که توی بغل خودم شهید شد و جون داد، وَ آخرین داغی که به دلم نشست و جیگرم و سوراخ کرده فوت همسرت فاطمه بود که برام عین دخترم مریم با ارزش بود. +آقا، اگر صلاح میدونید، اجازه بدید یه مدت باهم ارتباط نداشته باشیم. دیدن شما منو یاد روزای خوشی میندازه که فاطمه، عمو کاظم صدات میکرد. دستت و میبوسم، فقط تنهام بزارید. حاجی مجبور بود بخاطر من بپذیره. دیگه چیزی نگفتیم و خداحافظی کردیم و قطع کردیم.. ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
مرخصیم که تموم شد برگشتم اداره. انقدر شکسته تر از چندماه قبلم شده بودم که دونفر از همکارام منو دیدن، تعجب کردن که چرا انقدر داغون شدم. از گیت و اتاق کنترل رد شدم و رسیدم دفترم. اثر انگشت زدم وارد شدم. زنگ زدم به بهزاد گفتم برام گزارش کار بیاره. گزارش کار اون مدتی که نبودم و آورد، نشستم همه رو تا ظهر مطالعه کردم. شاید چیزی حدود 4 ساعت فقط گزارشات اون 17 روزی که نبودم و خوندم. اذان ظهر که شد نمازم و داخل دفتر کارم خوندم و خواستم ادامه کارام و برسم که تلفن دفترم زنگ خورد. گوشی رو گرفتم جواب دادم: +الو سلام. _سلام عاکف جان. +عه آقا شمایی... بفرمایید. حاج کاظم بود پشت خط گفت: _چه خبر؟ +هیچچی.. خبر خاصی نیست. دارم کارام و میرسم! درخدمتم. _ بیا اینجا کارت دارم. +چقدر وقت دارم؟ _اگر تا 15 دقیقه دیگه باشی اینجا عالیه. عجله نکن. به کارت برس. +چشم. اطاعت امر میشه حاج آقا! پس این مابین تا برسم حضورتون یه کاری دارم که باید فوری انجامش بدم.. ان شاءالله بعدش میرسم خدمتتون! _منتظرم باباجان. خداحافظ. قطع کردم رفتم کاری که داشتم انجامش دادم.. بعدش رفتم دفتر حاج کاظم. مسئول دفترش هماهنگ کرد حاجی درو باز کرد وارد شدم. بعداز سلام علیک رفتم نشستم.. حاجی هم یه چای دارچینی که داخلش هِل هم ریخته بود آورد، بعد خودشم نشست روبرم...همینطور که مشغول خوردن چای بودم گفت: _اوضاع زندگیت چطوره؟ گفتم: +چی بگم والله! مادرم که کارش شده روز و شب گریه کردن. پدرخانومم که سایه من و با تیر میزنه، ازم بدجور شاکیه. _حواست به مادرت باشه. زن رنج کشیده ای هست. نزار بیشتر از این اذیت بشه. شهادت پدرت، شهادت برادرش، مرگ مادر بزرگت، بخصوص دوری تو، اون و به اندازه کافی از درون متلاشی کرده. حالا هم که مرگ این دختر اون و از هم پاشیده. حواست بیشتر بهش باشه باباجان. +چشم. حتما. _میخوای چیکار کنی؟ تصمیم داری همین خونه بمونی؟ نمیخوای از اونجا کوچ کنی؟ +نه حاجی. این خونه برای من عطر فاطمه رو داره. _هرجور راحتی..اما سعی کن، هم برای روحیه ی خودت، هم برای دل مادرت هم که شده بیشتر خونه مادرت بمونی تا یه کم فضا عادی بشه! یادته قبل از شروع این پرونده باهات صحبت کرده بودم که با اون خدا بیامرز هم صحبت کنی و که آماده بشید باید چندسالی رو باهم برید خارج از ایران، چون قراره ماموریت برون مرزی بری؟ +بله. اون خدا بیامرز هم مخالف بود. میگفت من نمیتونم بیام همرات! حاجی فنجون چای رو گذاشت روی میز، نفسی کشید. .. گفت: _به نظرم الآن بهترین وقت هست برای اینکه بری خارج از ایران.. البته نه همین فردا !! منظورم برای پنج شش ماه دیگه هست. تو الان اصلا در شرایط روحی مناسبی نیستی. هم خودت، هم مادرت که اصلا نمیتونه فراق تورو تحمل کنه! جز اینکه اونم با خودت ببری. به صراحت گفتم: +اصلا حرف بردن مادرم و نزن حاجی ! اون نمیتونه ایران و ترک کنه! اون یه هفته سر مزار حاج علی«پدر شهیدم» نره دق میکنه! بعدشم نوه هاش اینجان. دخترش و پسراش اینجان.. خارج از ایران چه کسی رو داره این بنده ی خدا !! _حق با توئه! اما ببین عاکف جان، سه تا گزینه برای تو درنظر گرفته شده. تصمیم منم نیست. تصمیم تشکیلات هست! گزینه های تو شامل این موارد میشه: یک عراق، دو لبنان، سه سوریه! +حاجی، تو دستت بازه.. با دستای بازت دستای من و نبند یا نزار دستام و ببندن. ازت دارم خواهش میکنم. _نگران نباش. +تورو خدا وضعیت من و درک کنید! _خوب گوش کن چی میگم! اگر سیستم صلاح تورو در لبنان بدونه، به نظرم خیلی خوبه، چون خواهرت میترا در لبنان هست و مادرت میره پیش اون، تو هم روزانه میری محل کارت و هر چند روز برمیگردی محل اقامتت. حالا یا خونه خواهرت میری یا اون خونه ی امنی که برات در نظر میگیریم. کارت هم اونجا اینه آموزش های اطلاعاتی و امنیتی به نیروهای حزب الله میدی. از طرفی هم به پایگاه های امنیتی ما سرکشی میکنی! +حاجی من اصلا در شرایطی نیستم که بخوای من و بفرستی اونور ! من سرخاک خانومم نرم دیوونه میشم. _باشه قبول. اما این و گوشه ی ذهنت داشته باش. چون ممکنه بفرستمیت اونور. از طرفی هم این احتمال وجود داره اینجا بمونی اما به اون کشورها رفت و آمد داشته باشی! حالا بازم  بعدا درمورد این موضوع بیشتر صحبت میکنیم.. الان فقط خواستم مجددا بهت یه گرا بدم.. ضمنا تا چند دقیقه دیگه باهم میریم دفتر حاج آقا. +چرا اونجا؟مگه چیزی شده؟ _یه چیزایی شده که میخواد تو هم باشی تا یه سری حرفایی رو بزنه. +جالبه.. مگه چی شده؟ _درمورد اختلافات تو و هادی! حالا میریم اونجا، خودت متوجه میشی! گزارشاتت آماده ست؟ +بله!
حاج کاظم گفت: _میریم دفتر رییس باهم بررسی میکنیم. +درمورد هادی میشه بگید که... حرفام و قطع کرد گفت: _خلاصه مواظب خودت باش. چون هادی میتونه برات دردسر ساز بشه. بعضی از همکاران ما علیرغم اینکه با هادی در بخشی که تو هستی کار نمیکنن اما جزء تیم هادی هستن. +عجب! پس حسابی کادرسازی کرده. _اووووه... چجورم. برای همین هست که میگم حواست باشه. حس خوبی نداشتم. احساس میکردم همون چیزی که فکرش و نمیکردم دیگه موعدش رسیده و داره اتفاق می افته! با ناراحتی پرسیدم: +چقدر ممکنه به پرونده قبلی ربط داشته باشه؟ _تحملش و داری بگم؟ +آره! _عطا رو این وارد ماجرا کرد. +چیییی؟ _عطا رو این آورد پای کار پرونده قبلی و آمارش و به جک اندرسون داد تا بهش نزدیک بشه ! برای همین بود اون پرونده کلی طول کشید. +مگه میشه؟ _بله میشه، وَ شده. این چندوقت تو نبودی ما به خیییلی از سرنخ ها رسیدیم. هادی از کسانی بود که نسترن و هدایت میکرد. خیییلی زیرک بود به نظرم، چون هیچ ردی از خودش طی این سال ها نگذاشت. +پس شما هم رسیدید به همون گزینه ای که من بهش رسیدم. حاجی تاملی کرد گفت: _هادی یک معمای پیچیده بود که بعد از چندسال کشف شد. اونم در بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم تشکیلات اطلاعاتی ما. کسانی که در این واحد کار میکنن مثل خودت آدم های نخبه ای هستند. جزء نمونه ها هستند. هادی هم یکی از همون فوق نمونه هاست. اما خیلی نمیتونست، رو بازی کنه! برای همین دو_سه جا از خودش رد پا به جا گذاشت. خیال میکرد کسی نمیفهمه اما دزد هرچی هم دزد حریفه ای باشه، خلاصه یک روز گیر میوفته. +چندسال کار کرد برای حریف؟ _سه سال. +پناه بر خدا !! یعنی سه سال برای دشمن کار کرده؟ _متأسفانه بله. اما یه سوال! میتونی بگی از کجا روی هادی شک کردی؟ +نمونه هاش در این پرونده زیاده. برای رفتن به عراق علیرغم اینکه چندبار بهش گفتم اما عکس دختر رو بهم نشون نداد. من به سختی و از فکر خودم برای شناساسی اون زن استفاده کردم تا پیداش کنم! همچنین عدم پوشش من در عراق توسط نیروی سایه. هرچند نیروی سایه رو کسی نمیفهمه، اما در اون بیابون مشخص بود که فقط خودم هستم. اگر یاسر نبود معلوم نبود من الآن کجا بودم. _دیگه؟ +وقتی رسیدم هتل نور العباس برام دست خط شما اومد با یه پلاستیکی که داخلش ریش مصنوعی و موی مصنوعی و یه سری وسیله بود که گفتید تغییر چهره بدم. خب این دستور میتونست توسط حاج هادی به من برسه. چون مسئول مستقیم من بود. همه ی این ها باعث شد شک کنم که در این پرونده حفره داریم و اون حفره حاج هادی هست. _وَ دلیل آخر... بحث ورود تو به بخش ضدجاسوسی هست! میتونی ربطش و پیدا کنی؟ کمی فکر کردم.. اما راستش گفتنش هم سخت بود... چون فکر نمیکردم در این حد باشه... با تردید گفتم: +شهادت معاونش؟ حاجی نگام کرد.. خندید گفت: _شیرمادرت حلالت. فکر نمیکردم این و بگی. خودم هنگ کردم، گفتم: +یعنی شهادت اون معاونی که قبل از من در این واحد بوده، کار هادی بوده؟ _دقیقا ! گرای اون شهید و خودِ هادی به افسران اطلاعاتی متخاصم داد. حاجی کمی با محاسنش وَر رفت، چشماش و مالید، گفت: _عاکف حواست باشه. هادی آدم قدرتمندی هست. کادری که برای خودش طی این سال ها در بدنه سیستم چیده و طراحی کرده، یکی یکی دارن توسط من و حاج آقای «.....» حذف و پاکسازی میشن. اما خب شناسایی این شبکه واقعا سخته و زمان میبره. همشون نفوذی نیستند، اما عقایدشون جوری شده که سر سازگاری با نظام ندارند و تفکراتشون خطرناک هست وَ اگر در دراز مدت این افراد رو از تشکیلات حذف نکنیم، به شدت برای سیستم و کل نظام دردسر میشن. +همه ی گزینه هاش در تهران هستند؟ یعنی منظورم همین ستادمرکزی و اصلی خودمون!! اینجا حضور دارند؟ چندتا استان ها رو رصد کردیم. این پرونده کاملا فوق سری هست. تو پنجمین نفری هستی که از این راز بزرگ مطلعی. رییس، من، دونفر دیگه که اصلا قرار نیست شناسایی بشن، وَ آخری هم تو. بعید میدونم نفر ششمی وجود داشته باشه. +باید چیکار کرد؟ _ببین عاکف جان، پسرم، همیشه حواست باشه، اگر یه روزی شرایط جوری شد و منو حاج آقای «...» در این سیستم نبودیم، این شبکه هارو پاکسازی کنید و نزارید درون تشکیلات نفوذ کنند. این افراد دقیقا مثل همون دوستان دیروز ما هستند که از موسسین سیستم اطلاعاتی کشور بودند اما امروز تبدیل به اپوزیسیون شدند و علیه نظام شاخ و شونه میکشن! این شبکه ای که هادی لیدرشون هست، دقیقا عاقبت دوستان دیروز ما رو دارند که الآن میبینی در کشور چه خبره! اقتصاد دستشونه، سیاست دستشونه، فرهنگ، و... همه چیز دستشون هست و دارند به حیثیت و اعتبار نظام آسیب های زیادی میزنند.
حاجی بلند شد چندقدمی راه رفت، بعد کنار میزش ایستاد بهش تکیه داد، گفت: _این موضوعات اصلا ربطی به اصولگرا و اصلاح طلب نداره! اصلا ربطی به فلان جریان و گروه و حزب هم نداره! همشون یکی هستند. چندتا گزینه رو همش جدی بگیر تا همیشه خط قرمزت باقی بمونه! عاکف، اولین خط قرمزت امنیت ملی مردمت باشه. با هیچ جریان و مقامی این خط قرمزت و معاوضه نکن. دومی، تعهدت به این کشور باشه. مردم ایران سال هاست از این جریانات نفوذی که در بدنه ی نظام رخنه کردند، دارند ضربه میخورند و بدبینیشون به کشور داره بیشتر میشه. عاکف، حواست باشه، تا این شبکه ها کشف نشن مردم روز خوش نمیبینن. تو حرف منو بهتر درک میکنی چون خودت قربانیه جریان نفوذی هستی. این مملکت تمام مشکلاتش از نفوذی هایی هست که شبکه دارند کار می‌کنند و سال هاست در دولت ها، اَدوار مختلف مجلس و... حضور دارند. سرم و انداختم پایین، حاجی  صداش و آروم کرد و مثل همیشه مهربانانه گفت: _نمیخوام ناراحتت کنم، اما تو 17 روز قبل، عزیزترین آدم زندگیت و از دست دادی که بخشی از اون اتفاق بخاطر ضربه ی همین نفوذی ها بود. بیشتر از این توصیه نمیکنم، ضمنا، به این پسره عاصف هم بگو حواسش و جمع کنه.. ممکنه بزنن حذفش کنن. +چشم! مگه چیزی شده؟ _زمانی که در عراق بودی، وَ هنوز قرار نبود عاصف رو بفرستیم سمتت، یه روز اومد بهم گفت مادرم مریض شده و برادرمم مسافرت هست، از طرفی کسی رو نداریم دنبال کارای درمان مادرم باشه. +خب. _اومد بهم گفت که هرچی به حاج هادی میگم بهم یه صبح تا غروب مرخصی بده من برم قبول نمیکنه، اگر میشه شما باهاش حرف بزن. +خب بعدش چی شد؟ _به عاصف گفتم من الآن توی این وضعیت نمیتونم کاری کنم و دستام بسته هست! از طرفی عاکف نیست، تو داری در غیابش جای اون در 4412 پُر میکنی تا پرونده در ریل خودش هدایت بشه. اما دیدم همچنان نگران مادرشه، خلاصه مجبور شدم براش از هادی مرخصی بگیرم تا بره و غروب همون روز برگرده. قرار شد موقع رفتن با ماشین خودش بره به شهر خودشون، اما برای برگشت با هواپیما بیاد. بلیط هم براش رزرو شده بود. بعد از اینکه رفت شهرشون کارای مادرش و رسید، وقتی برگشت، اومد دفترم گفت میخوام یه چیزی رو بهتون گزارش بدم. بهش گفتم گزارشت چیه؟ گفت الان برای بار چهارم هست که وقتی میرم شمال به خانوادم سر بزنم، چندتا ماشین اذیتم میکنن. +عجب.. خب پلاک ماشین، افراد ماشین... نتونست اینارو پیگیری کنه!؟ _ هیچکدومشون پلاک نداشتن. شیشه های اون ماشینا هم کلا دودی بودن. سری آخر مجبور شد سلاحش و آماده کنه تا به سمتشون شلیک کنه، اما اونا فرار کردند. +بررسی کردید؟ _آره. تونستیم با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی بفهمیم چه خبره..  چندروز بعد بچه ها گزارشش و آوردن بهم دادند. گزارشی که اومد برام به عاصف چیزی نگفتم، اما بهش گفتم که به یک سری موارد و سرنخ هایی رسیدیم تا خیالش جمع بشه. +کی هستند؟ _ از همون شبکه ای هست که هادی سازمان دهی کرده. +پناه بر خدا ! _خلاصه تو و عاصف حواستون باشه. هادی مدتهاست که شروع کرده به تسویه حساب درون سازمانی، اما خودش گیر افتاد. امروز قراره طومارش پیچیده بشه. چندنمونه هم فساد مالی داشته. +پس حسابی دارید سیاهش میکنید. _خودش گند زد، برای همین چوبشم میخوره. رییس بدجور قاطیه. یکساعت قبل بودم دفترش، میگفت به جان بچم، به خون برادر شهیدم قسم توی همین اداره وسط حیاط سازمان چگ و لگدش میکنم. دیگه چیزی نگفتم و با حاج کاظم رفتیم دفتر رییس، مسئول دفترش هماهنگ کرد، وارد شدیم. وقتی من و دید بغلم کرد و رفتیم روی مبل دفترش نشستیم. سر صحبت و باز کرد: _خب، عاکف جان، چطوری پسرم؟ اوضاع روحیت چطوره؟ لبخندی زدم گفتم: +والله چی بگم حاج آقا... به قول شاعر که میگه «چه بگویم، نگفته هم پیداست/ غم این دل مگر یکی و دوتاست؟» حاجی تاملی کرد و نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد بهم گفت: _ببین آقا عاکف، شما و تموم نیروهای این تشکیلات عین پسر خودم می مونید. امثال تو برای من واقعا با ارزش هستن که به وجودشون در این کشور افتخار میکنم. اما سعی کن با این غم کنار بیای. عمر همه ی ما آدم ها دست خداست. سرنوشت و نمیشه تغییر داد. به جان پسرم این جمله رو از ته دلم میگم. «واقعا دوست دارم و برام محترمی، وَ میدونم در زندگیت چقدر مظلوم واقع شدی! بخصوص با اتفاق تلخی که منجر به مرگ همسرت شد. به نظرم به نوعی میشه گفت شهادت هست. چون جدای توموری که در مغزش بود، اون مرحومه در اثر ضرباتی که به سرش وارد شد و جمجمش ترک برداشت سرش خون ریزی کرد و لخته های خون هم یکی از دلایل این اتفاق بود.» +ممنونم از نگاه پر مهرتون! حاج کاظم بهم گفتن بیایم اینجاخدمتتون، ظاهرا کاری داشتید! ✅ کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. @kheymegahevelayat
وقتی به رئیس گفتم ظاهرا با ما کاری داشتید، نگاهی به حاج کاظم کرد، بعد نگاهی به من کرد گفت: _میگم بهتون. عجله نکنید. فنجون قهوه رو گرفت چند قُلُپ خورد، به حاج کاظم گفت: «وضعیت چطوره؟» حاج کاظم گفت: «همه چیز تحت کنترله.. به محض دستور شما عاصف عبدالزهراء و تیمش وارد مرحله دستگیری میشن.» من که سرم پایین بود، با این حرف یه هویی عین برق گرفته ها نگاهی به هردوتاشون کردم گفتم: «ببخشید میتونم بدونم چی شده؟» دلیل این سوالم این بود که من معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی بودم، پس همه چیز باید از فیلتر من رد میشد.. بخصوص عملیات ها و... ! حالا درست بود چندروزی نبودم، اما... حاج کاظم گفت: _پایین صحبت کردیم باهم درموردش. +آها ! برای اون موضوع؟ _بله. رییس اومد وسط صحبت گفت: _پس درجریانی. خب خوبه! میخوام درمورد این کِیسِ بسیار مهم که هادی هست صحبت کنیم و تحلیلش کنیم. میخوام شما حرف بزنی آقاعاکف! +چی بگم حاج آقای (.....) ! رییس شمایی! اما اینطور که حاج کاظم امروز گفت، حاج هادی یکی از کسانی بود که باعث شد عطا «رجوع شود به مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم» وَ اون تیمش در پرونده مربوط به پی ان دی، خلل ایجاد کنند، شبکه سازی کنند، همسر من و مادرم و بدزدند و... ! _درسته. +یه چیزی که برام سواله این هست، اونم این که چرا حاج هادی وارد این بازی شد و داخل زمین دشمن حرکت کرد. حاج کاظم بهم گفت اخیرا به اسنادی رسیدید که 3 سال هست این آدم داره با سرویس دشمن همکاری میکنه. این بازی دقیقا چطور شروع شد؟ رییس فنجون قهوه ش و گذاشت روی میز، کمی روی مبل جابجا شد، دستی به محاسنش کشید و عمامش و از روی سرش برداشت، دستی به موهای سرش کشید، لب و لوچش و با دستمال خشک کرد، بعد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به من انداخت گفت: _ببین عاکف جان، این که ما دیر متوجه شدیم دلیلش این بود هادی به شدت تیز و زیرک بود. همونطور که خودت می دونی آدم هایی که در بخش ضدجاسوسی کار میکنند اونم در حد ریاست، آدم های به شددددتتتت نخبه ای هستند، وَ از خودشون در هیچ کجا ردی باقی نمیگذارند. چه برای دوست، چه برای دشمن! هادی هم دقیقا همین بود. هییییییچ ردی از خودش باقی نمیگذاشت. بنا بردلایلی چندوقت زیر نظر گرفتیمش اما به چیزی نرسیدم. شاید چندماه روش کار کردیم اما خبری نشد. +چطور؟ رییس مکث کوتاهی کرد گفت: _من با هادی رفاقت دیرینه ای داریم.. کاظم هم همینطوره.. باهاش رفت و آمد دیرینه ای داره.. ما همه از جوونای انقلاب و جبهه و جنگیم. از اون زمان باهم رفیق بودیم. راستش عاکف جان، مدت ها بود همسر هادی رو توی مهمونی ها یا اینطرف اونطرف که میدیدم، بهم میگفت آقای (.....) به این شوهرمون هادی یه کم مرخصی بدید کنار ما باشه! من تعجب میکردم اما چیزی نمیگفتم.. دلیل تعجبم این بود که هادی طی یکسال اخیر مرخصی های زیادی میرفت.. اگر خاطرت باشه این چندماه هم بارها در کمیته سه نفره شما و حاج کاظم و حاج هادی، هادی خان گاهی حضور نداشت. +دقیقا ! درسته! _ یه روز تصمیم گرفتم از معاون خودم کاظم گرفته تا ریاست چندتا از بخش ها رو طی دو روز به مرخصی بفرستم. کاری که کردم این بود، به هادی مرخصی بیشتری دادم که 4 روز بود. همزمان با این مرخصی الکی که دلیل داشتم برای اون، وَ دلیلش هم هادی بود، یه روز زنگ زدم به مادر بچه هام... صحبت رئیس که به اینجا رسید حاج کاظم اومد وسط صحبت حاج آقای «...» به شوخی خطاب به من گفت: «آقا عاکف، منظور حاجی از مادر بچه هام، همون حاج خانومشونه! شما درجریان باش.» رییس قهقه ای زد ادامه داد گفت: _آره.. به قول کاظم، حاج خانوممون! آره عاکف جان داشتم میگفتم، به حاج خانوممون گفتم خیلی سر زده با یه بهانه ای که مثلا داشته از اون مسیر رد میشده بره خونه هادی یه سری بزنه ! حاج خانوم ما هم رفت اونجا.. بین مسیر بهش زنگ زدم گفتم وقتی رفتی یه سراغی هم از هادی بگیر ببین کجاست! خانوم ماهم بی خبر بود که موضوع چیه، برای همین گیر داد چرا من باید برم این حرف و بزنم، مگه رفیقت نیست.. خلاصه! طبق معمول پیچوندیمش! خانومم رفت و بعد از دوساعت زنگ زد گفت خانوم هادی میگفت 4 روز رفته ماموریت! اونجا بود که دو زاریم افتاد هادی یه ریگی به کفشش هست. +عجب !! _آره! اینطور شد. مدت ها زیر نظر بود، اما نتونستیم ازش چیزی بکشیم بیرون ! اما خب سر پرونده اخیر حسابی دستش رو شد! هادی دوبار با نسترن در لواسان دیدار داشت. دقیقا همون زمان هایی که در کمیته شما حضور نداشت. +پناه بر خدا !! پس حدسم درست بود! _تو خیلی خوب تونستی از پسش بر بیای! اگر دلائلی داری که جرم هادی رو بیشتر از این اثبات میکنه در اختیارمون بزار!
گفتم: +راستش حاج آقا، قبل از رفتن به ماموریت عراق، قرار شد حاج هادی عکس دختر حاج احمدالعبیدی رو بهم نشون بده تا من اونطرف دستم باز باشه! چندبار بهش گفتم و یادآوری کردم اما هی میگفت صبر کن حرفام و توضیحاتم تموم بشه بهت نشون میدم. اما آخرش... _خب.. بعدش چی شد؟ نشونت داد؟ +راستش اون روزها من ذهنم خیلی درگیر بیماری همسر خدابیامرزم بود! اصلا مخم زیاد کار نمیکرد! وقتی رسیدم عراق مجددا یادم اومد که بهم نشون نداد عکس‌ و. زمانی که رسیدم نجف و دنبال سوژه ها بودم شدیدا به مشکل خوردم. _چرا زودتر نگفتی! +وسط عملیات رهگیری که نسترن چندبار از ضدتعقیب و ضد رهگیری استفاده کرد، من چی میتونستم بگم! دست تنها بودم.. خدا فقط کمکم کرد! هر لحظه ممکن بود گمشون کنم. همه ی این پازل ها رو گذاشتم در کنار هم، شک کردم، فهمیدم ممکنه یه خبری باشه! برای همین بود که احساس کردم دستم خالیه، وقتی هم رسیدم هتل نورالعباس، اون خانوم و به سختی پیدا کردم. بعد از اینکه موفق شدیم کنار اتاق سوژه ها اتاق بگیریم برام یه دست خط کد دار اومد با یه پلاستیک از ریش و موی مصنوعی که ارسال شده توسط حاج کاظم بود. دیگه یقین پیدا کردم یه خبرهایی هست، احساس کردم دارم پاتک میخورم! برای همین با کمک حاج کاظم تونستم لو نرم ! روز آخر یکی هم اومد حذفم کنه. حاج کاظم به رییس گفت: «نامرد برای عاکف سایه نگذاشته بود! میدونستی حاجی؟» رییس گفت: «آره ! میدونم!» بعد حاج کاظم به من گفت: _بعد از اینکه ما یقین پیدا کردیم هادی مشکل دار هست، تصمیم گرفتیم کدهایی که از عراق میفرستی در اختیار اون قرار نگیره! خیلی تلاش کردیم بپیچونیمش! یه جاهایی بو برده بود داریم بازیش میدیم اما خیلی سعی کردیم تا همه چیز و طبیعی جلوه بدیم! +راستش حاجی من یه مدت روی عاصف شک کردم! شب ها میرفت داخل حسینیه اداره میخوابید! _نگفتی تا حالا! +نخواستم وسط پرونده ذهنتون درگیر بشه! رییس اومد وسط صحبتای من و حاج کاظم بهم گفت: _عاصف چرا میرفت حسینیه! اینجا تموم نیروهای ما داخل اتاق و دفتر کارشون بیشترین امکانات رفاهی از استراحتگاه و خوردوخوراک عالی براشون فراهم هست. عاصف که داخل اتاقش صندلی و تخت مخصوص داره که از تخت شاه هم نرم تره. حتی صندلیشم ماساژور داره ! پس چرا اونجا می‌رفت؟ لبخندی زدم گفتم : +نه خیالتون جمع باشه! این چندوقت از عاصف حرکت غلطی سر نزد! _نگرانم کردی! بگو چی دیدی؟ گفتم: +دیدم شب ها میره داخل حسینیه اداره برای خودش خلوت میکنه، روضه میخونه برای امام حسین.. همونجا هم میخوابه! _جدی میگی؟ +بله حاج آقا! سیدعاصف عبدالزهراء پسر دلشکسته ایه! بچه حضرت زهرا هست! فکرش و نمیکردم انقدر اهل خلوت و اهل مناجات باشه! خودم وقتی فهمیدم خندم گرفت... _خب خداروشکر. خیالم جمع شد. رییس ادامه داد گفت: _هادی در مرحله دستگیری هست. داخل خونشه. به محض اینکه بیاد بیرون بچه ها دستگیرش میکنن. +ان شاءالله که خیر هست. _میخوام بری داخل دفترت بشینی، درِ اتاقتم به روی هیچ کسی باز نکنی، بشینی یه گزارش پر و پیمون درمورد هادی بنویسی بیاری دفترم.. هرجایی که احساس میکنی به دردمون میخوره بنویس بیار بده تا در بازجویی ازش استفاده کنیم. حالا هم برو که من با کاظم جلسه دونفره داریم. +چشم. رییس اومد اثرانگشت زد در باز شد رفتم بیرون از دفترش، بعد مستقیم اومدم سمت دفتر خودم. به بهزاد گفتم «از بالا دستور اومده برای کاری مهمی.. هرکسی با من کاری داشت بگو نمیتونن دسترسی داشته باشن به من. خودت رفع رجوع کن.» نشستم پشت میز، یه فلش بک زدم به اتفاقات اخیر، قلم و گرفتم دستم، شروع کردم به نوشتن گزارش: «بسم الله القاصم الجبارین.                                                             از: معاونت بخش ضدجاسوسی خدمت: ریاست محترم حجت الاسلام والمسلین (.....) ...... ! موضوع: شواهد و گزارشات مربوط به تحرکات مشکوک ریاست بخش ض.ج سلام علیکم. احتراما باستحضار میرساند همانگونه که طی جلسه ای با حضور م.ک جنابعالی (*یعنی معاونت کل جنابعالی ) برگزار شد، وَ دلایل و شواهد رفتارهای مشکوک شخصی که در موضوع اشاره شد مورد بررسی قرار گرفت، بنابر دستور حضرتعالی شواهد و ادله ی مورد نظر در ذیل این نامه اشاره خواهد شد. * مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، قبل از اینکه گزارش رو شرح بدم یک نکته ای رو خدمتتون عرض خواهم کرد. اونم اینکه در ادامه مختصر وَ شرحی از اون گزارش رو به صورت غیر اداری و غیر رسمی، با زبان ساده براتون مینویسم تا راحت تر مطالعه بفرمایید. یکی از دلایلی که باعث شد ما روی حاج هادی حساس بشیم این بود که این شخص با ترفندهای مختلف وَ بسیار حرفه ای در مسیر هدایت پرونده خلل ایجاد میکرد.
مثلا وقتی در جلسات ما میگفتیم چنین چیزی غیر ممکنه اما ایشون اسرار میکرد باید فلان کار صورت بگیره چون من میگم، وَ همه هم واقف بر این بودن با انجام اون کار به مشکل بر میخوریم اما ایشون روی موضع خودش اصرار میکرد. یکی دیگر از دلایلی که ما رو روی هادی حساس کرد، میزان دسترسی من به حاج هادی بود که به شدت کم بود.. با بهانه های مختلف من و رد میکرد! یا میگفت میزان دسترسی تو به من 20 درصد هست و خودت تصمیم بگیر. از طرفی بعضی جاها هماهنگی سخت میشد کارا عقب می افتاد، اما داد و بیدادش سر من و تیم من بود! همین خلل ها رو به حاج کاظم گزارش دادم که اوناهم شک کردند! یکی دیگه از دلایل این بود، چندروز قبل از مرگ فاطمه زهرا سندی از دفتر حاج کاظم برای من ارسال شد  که این سند حاکی از این بود بچه های برون مرزی ضدجاسوسی ما مدت ها پیش سه روز اضافه موندن افشین عزتی رو به حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی خبر میدن اما ایشون این موضوع رو بایکوت میکنه، وَ از دستور کار خارج میکنه و براش پرونده پیگیری تشکیل نمیده. اینم یکی از دلایل ما بود که مارو به یقین رسوند. شاید براتون جالب باشه اما حاج هادی همون کسی بود که آمار نیروهای پشت سر ملک جاسم رو داد، که باعث شهادت عقیق شد. اگر یادتون باشه ما در چند جا به شدت کندی سرور داشتیم که هرچی گزارش میدادیم به حاج هادی برای پیگیری فقط میگفت: «باشه پیگیری میکنم» اما پیگیری نمیکرد. نکته بعدی این بود که وقتی عاصف بهم خبر داد داریوش در افغانستان احساس خطر میکنه، گزارشش و به حاج هادی دادم، کمتر از بیست و چهارساعت بعد داریوش به طرز فجیعی در اون خونه امن واقع در افغانستان به شهادت رسید. نکته: قطعا برای شما مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت این سوال بوجود میاد «پس چرا ملک جاسم صابر و شهید نکرد؟ چون صابر بعد از مرز کیلومترها با ملک جاسم همراه و همسفر بود.. یعنی هادی داریوش و لو داد صابر و لو نداد؟ » این سوال درسته! ولی ما پس از بررسی ها به این نتیجه رسیدیم که علت عدم شهادت صابر توسط ملک جاسم این بود که چون ملک جاسم بعد از مرز نمیتونست اون مسیر و به تنهایی از دره ها و کوه ها و مناطق صعب العبور رد بشه تا به منظقه مورد نظرش در افغانستان برسه، برای همین از راه بلدیِ صابر استفاده کرد تا به خواسته ی خودش برسه. طبیعتا میدونست هر اقدام غلطی کنه صابر دست به اسلحه میشه. اگر یادتون باشه در اولین ملاقات بین عزتی و نسترن دوربین های امنیتی اون منطقه قطع شده بود و بعد از پایان اون ملاقات داخل ماشین عزتی، بهزاد و فرستادم تا از دوربین های راهنمایی رانندگی فیلم اون تایم و بگیره.. هادی خیلی زرنگ بود، سه روز قبل از اون دیدار دوربین ها رو توسط عواملش در اداره قطع کرد تا همه چیز طبیعی جلوه کنه! یکی از دلایلی که اقدامات ما لو می رفت این بود که چون مسئول پرونده من بودم وَ حاج هادی به توانایی من باور داشت، از همون روز اول گفت: «پرونده رو میدم دست خودت با اختیار خودت ببر جلو، لطفا من و زیاد درگیر این موضوع نکن، میخوام از آخر کارت فقط باخبر بشم». اما پس از هر اقدام تازه ای، چند روز بعدش من و میخواست و ازم میپرسید «میخوای چیکار کنی از اینجا به بعدو !؟» بعد از اینکه چندتا موضوع لو رفت، ریاست تشکیلات و معاونتش حاج کاظم و من حساس شدیم که در این پرونده یک حفره ای وجود داره! ✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک و نام صاحب اثر مجاز است. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
امشب پایان #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم است. ✅ @kheymegahevelayat
یک نکته مهمی رو خدمت شما مخاطبان محترم باید عرض کنم: بعد از بسته شدن پرونده پی ان دی مربوط به پرتاب ماهواره و... قرار بود پس از پایان بازجویی ها و تخلیه اطلاعاتی شبکه ای که دستگیر شد عطا اعدام بشه، اما رییس سیستم ما حجت الاسلام «...» جلوی این اعدام و گرفت. رییس احساس کرد این شبکه بدون پشتوانه یه آدم قدرتمند نمیتونه اون کارهارو انجام داده باشه. برای همین صبر کرد. عطارو در یک خونه امن نگه داشت. حاج کاظم میگفت برنامه ی من و رییس این بود که عطا اعدام نشه. باید می موند تا اون آدمی که پشت این جریان بود پیداش کنیم.. در یکی از بازجویی هایی که از عطا صورت میگیره، بعد از ده ماه اعترافی میکنه که همه رو به شوک فرو میبره. اگر یادتون باشه در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم اشاره شد که همسر عطا مریض بود و عطا باید نوعی آمپول و تهیه میکرد تا همسرش از اون استفاده کنه و فوت نشه. «شرح کامل در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم». برای همین حاج کاظم میگفت از این حربه و عملیات روانی روی عطا استفاده کردیم و گفتیم همسرت به دلیل عدم دسترسی به اون آمپول ها فوت شده. عطا داخل خونه امن داشت دیوانه میشد، خودش و به در و دیوار میزد که با خانوادش ارتباط بگیره اما حاجی قبول نمیکرد. حتی تقاضا کرد یک شب که کسی داخل آرامگاه نیست، نیروهای امنیتی اون و ببرن سرمزار همسرش، اما حاجی بازم قبول نکرد. حاج کاظم میگفت از همین حربه استفاده کردیم، عطا رو شکنجه روانی کردیم، تا اینکه بعد از ده ماه اعتراف کرد. عطا گفته بود: در طی مدتی که درگیر سکوی پرتاب ماهواره بودم، یک ایمیل محرمانه از تامی برایان اومده بود که شخصی ساعت 4 فلان روز با فلان شماره با تو تماس میگیره. اون روز رسید و با همون شماره با من تماس گرفتن. عطا میگفت تا پنج روز قبل از دستگیریم با این شخص حرف میزدم اما ناگهان ارتباطش با من قطع شد. هیچ وقت هم در طول اون چندماه ندیدمش. ارتباط ما تلفنی بود و هربار هم با گوشی مختلفی زنگ میزد. عطا اعتراف کرد هر هفته براش یه سیم کارت و موبایل جدید که گوشی بسیار معمولی و ساده ای بود می اومد و اون شخص ناشناس به اون خط زنگ میزد تا به عطا دستور کار جدید و بده. همچنین عطا اعتراف کرد اون شخص ناشناس در آخرین تماس بهم گفت وقتی گیر افتادی حق نداری بگی با شخصی ناشناس ارتباط داشتی، چون اگر من گیر بیفتم دیگه نمیتونم تورو فراری بدم. حاج کاظم برام تعریف میکرد بعد از اینکه عطا این حرفارو زد، یه لب تاپ بردیم جلوش گذاشتیم ، دونه دونه صداهایی که احساس میکردیم ممکنه صدای اون شخص ناشناس باشه رو براش پلی کردیم تا بشنوه ببینه آیا همون شخص هست یا نه؟ اما همش به در بسته خوردیم. مدت ها گذشت تا جایی که مشکل خانومم پیش اومد و فهمیدم ترک جمجمه سرش بخاطر ضربه های جاسوسای تحت امر عطا بود. اگر یادتون باشه یه شب رفتم سراغش چگ و لگدش کردم. بعد از ماجرای اون شب، عطارو منتقل میکنن به یه خونه امن دیگه. یک شب به طور اتفاقی حاج هادی با حاج کاظم به اون خونه ای میرن که عطا بازداشت بود. از طرفی حاج هادی هم اصلا مطلع نبوده که عطا داخل اون خونه نگهداری میشه. حاج هادی از روبروی یکی از اتاق هایی که عطا داخلش بوده داشت رد میشد وَ همزمان مشغول گفتگوی تلفنی با شخصی میشه که صداش به گوش عطا میرسه. عطا فورا از داخل درو میزنه و تقاضای دیدار با کارشناس و بازجوی خودش و میکنه. بازجوی عطا در 7 مرحله اول من بودم که تخلیه اطلاعاتی شد اما خب بنابردلایلی نامعلوم بعدا من و از ادامه بازجویی کنار زدن. عطا وقتی در میزنه، حاج کاظم میره سمت در، هادی رو از اون طبقه میفرسته پایین، بعد خودش میره داخل. عطا میگه این کی بود داشته اینجا حرف میزده. حاج کاظم بهش گفت چطور؟ اونم میگه این همون صدایی بود که من باهاش حرف میزدم.. خیلی به گوشم آشناست. شاید خودش نباشه، اما خییییلی بهش نزدیکه. نوع لهجش و... حاج کاظم خیلی شک میکنه. دیگه تقریبا همه ی پازل ها برای حاجی کامل میشه.
مخاطبان محترم ، دلیل عدم موفقیت آدم نخبه ای مثل حاج هادی این بود که بیش تر از این نمی تونست به نفوذی ها گرا بده چون به شدت زیر نظر حاج کاظم بود و نمیتونست حریف حاج کاظم بشه. چون حاج کاظم لحظه به لحظه با مهره های مخفی که کاشته بود تموم ارتباطات تلفنی، کد گذاری شده، ایمیلی، حضوری و کاغذی وَ همه چیز پیرامون حاج هادی رو کنترل می‌کرد و زیر نظر داشت. درمورد نسترن هم بهتون بگم که اون فهمید ما دنبالشیم، برای همین بعد از سفر به عراق قرار نبود دیگه به ایران برگرده. بلیطی که من از داخل کیفش گرفتم بلیط انگلیس بود. قرار بود از همون سمت بره انگلیس.. به همین دلیل وقتی در عراق متوجه حضورش شدیم و فهمیدیم داره فرار میکنه، فورا دستگیرش کردیم. وقتی در بَدوِ ورودم به عراق فهمیدم خودمم حتی لو رفتم، برای همین زرنگی کردم اون فایل مکالمه جلسه افشین عزتی و نسترن با اون افسران امنیتی آمریکایی و آل سعود رو که در پوشش نیروهای سفارت اومده بودن هتل نورالعباس، برای ایران نفرستادم. این کارم ریسک بزرگی بود، بنابراین میتونست برای من دردسر بزرگی بشه اما... یه مثال میزنم و ازش رد میشم. بر فرض مثال، اگر یک مامور امنیتی وسط عملیات یا حین ماموریتش به کسی شک کنه و احساس خطر کنه که ممکنه خودش حذف بشه، میتونه اون گزینه رو حذفش کنه و بهش جوری بزنه که از بین بره. حالا اینجا هم من طبق تجربه و... شک کردم که حاج هادی یه مرموزی هست که حُسن «مول» رو داره. سرفرصت براتون مول رو توضیح میدم. برای همین صوت شنود جلسه دیدار عزتی و نسترن با مهموناشون در هتل نورالعباس رو نفرستادم ایران و... یکی دیگه از مواردی که منو بیشتر اذیت میکرد و پازل های من و درمورد حاج هادی تکمیل میکرد، خبر دروغی بود که با جو سازی به من داد و گفت فرودگاه عراق رو باید فورا ترک کنی. منم ترک نکردم چون همون لحظه به ذهنم رسید چهره ای که اون در نظر داشت برام با موی تراشیده و سیبیلی بود که از ایران ایران اومدم، پس اون چهره شاید لو رفته باشه، اما این چهره جدید که حاجی توسط یه عامل موی مصنوعی و ریش مصنوعی و... فرستاد و حاج هادی نمیشناخت لو نرفته.. هادی از چهره جدید من در عراق با خبر نبود. شک نداشتم حاج کاظم داره یه چیزایی رو مخفی میکنه، وَ از پشت پرده مراقبتِ از جونم رو به عهده داره و نمیزاره هادی ازچیزی باخبر بشه. یکی از کارهایی که حاج هادی کرده بود این بود شبی که عاصف بعد از تعقیب به همراه عزتی و فائزه ملکی که توسط ملک جاسم به قتل رسید وارد کافه شد، فائزه در رفت و عزتی تنها موند.. اون شب هم کار حاج هادی بود. عزتی رو گذاشت بمونه تا کسی بهش شک نکنه که جاسوس هست تا سفید باقی بمونه و بتونه به کارش ادامه بده. برای همین فائزه رو فراری داد تا دستمون به اون هم نرسه و با یک تیر دوتا نشون بزنه. اون خبر و یکی از بچه های تحت امرش در ضدجاسوسی داده بودبهش. یعنی همون شبکه ای که داخل اداره برای خودش ترسیم کرده بود. تموم این شواهد و ادله رو به طور رسمی نوشتم، بردم دفتر حاج آقای (.....) ! وقتی هماهنگ شد رفتم داخل دیدم هنوز با حاج کاظم نشستن. برگه های گزارش رو دادم و رفتم نشستم روبروش. حاج کاظم هم کنارش نشسته بود.. رییس عینکش و زد به چشمش، همينطور که مشغول خوندن گزارش بود، دیدم حاج کاظم منو نگاه میکنه. با ابروش یه طرف و نشون داد بعد خودش و کمی عقب کشید و با دست زیر گردنش و به حالت اینکه داره با چاقو بریده میشه نشونم داد. فهمیدم رییس دستور عملیات دستگیری هادی رو صادر کرده و عاصف عبدالزهرا توی راه اداره هست.
همینطور که نشسته بودیم، ده دقیقه ای از دادن گزارش و مطالعه رییس گذشته بود که تلفن دفتر ریاست زنگ خورد.. رفت گوشی رو گرفت.. گفت: «بله. خب. کجاست؟ الان در و میزنم بیاد داخل.» قطع کرد رفت اثر انگشت زد درو باز کرد.. برگشتم نگاه کردم دیدم عاصف هست. رییس بهش گفت: «بیا داخل.» اومد داخل و در اتاقش و بست. عاصف اومد سلام علیکی با من وحاج کاظم کرد نشست.. رییس گفت: «خب چه خبر؟ کجاست؟» عاصف گفت: «خبر که زیاده.. خائن داشته موقع دستگیری هولم میداد در خونه رو ببنده فرار کنه، پام و گذاشتم لای در تا نتونه درو ببنده.. دید نمیتونه درو ببنده و حریف منو بهزاد و میثم نمیشه، درو یه هویی باز کرد اسلحه کشید روی من، منم معطل نکردم با پشت اسلحه زدم دماغ خرطومیش و شکستم. الآنم داخل اتاق بازجویی هست. بهزاد پشت در اتاق هست تا یه وقت کسی سمتش نره. رییس لبخندی زد گفت: «خوب کاری کردی.» بعد به حاج کاظم نگاهی کرد گفت: «بریم کاظم جان.. مهمون داریم.. باید حسابی وقت بزاریم ازش پذیرایی کنیم.» از دفتر رفتیم بیرون، خیال کردم باید با رییس و حاج کاظم بریم. اما به هیچ عنوان از این موضوع خبری نبود. مارو فرستادن پی کار خودمون. اما توضیحی رو پیرامون حاج هادی عرض میکنم، سپس سری سومِ پرونده ی مستند داستانی امنیتی عاکف رو میبندم. ریاست اداره و حاج کاظم شخصا از حاج هادی بازجویی کردن که به نظرم درست بود.. آدمی مثل حاج هادی بسیار زیرک بود و اصلا اعتراف نمیکرد. آدمی مثل اون خیلی راحت بازجورو فریب میده. اما خب شاهرگش دست حاج کاظم و رییس بود. پس باید از یک نخبه ی ضدجاسوسی که درحدوقواره خودِ هادی باشه، حاج کاظم یا یکی مثل رئیس تشکیلات بازجویی میکرد. حاج هادی اعترافات زیادی کرد، شبکه ای که درون سیستم امنیتی ما داشت، وَ در کشور وَ در بخش های مختلف صنعتی و اقتصادی و سیاسی فعال کرده بود، زیر ضربه ی ما قرار گرفت، اما اون فقط یک شبکه بود. مخاطبان محترم و ملت شریف ایران که بعدا این مستند داستانی امنیتی رو مطالعه میفرمایید، باید عرض کنم که «حاج هادی ها» در این مملکت زیاد بودند و هنوز هم هستند، که باید به موقع با حجامت نظام اون ها رو به تیغ محاکمه سپرد. وَ در آخر: زالوهایی که دارند خون این مردم بی گناه را میمَکَند، بدانند که افسران اطلاعاتی گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وَ سربازهای صفری همچون عاکف سلیمانی در این ممکلت، به هیچ عنوان اجازه نفس کشیدن به نفوذی ها را نمی‌دهند. چون گام دوم انقلاب برداشته شده وَ آن نامه، خطاب به ما جوانان بود. ➖➖➖➖➖➖➖➖ وَ اما در آخر، مناجاتی کوتاه با خداوندی که زمین و آسمان تحت امر او هستند: الهی، آن چه نوشتم، برای رضای خودت بود و اولیاءِ مقربِ درگاهت. الهی، آن چه نوشتم برای رضای خودت بود و خشنودی حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین. الهی، آن چه نوشتم، با وضو نوشتم، برای رضای خودت نوشتم وَ برای رضایت و خشنودی قلب نازنینِ آخرین حجتت روی زمین، حضرت ولی الله الاَعظم جناب ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمهِ الفداء بوده. از همه ی عزیزان التماس دعای شهادت و عاقبت بخیری دارم. والسلام علیکم/والعاقبة للمتقین سرباز صفر کشور ایران وَ مردم مهربانش/ عاکف سلیمانی یاعلی مدد. 1398/08/08 ساعت 22:39 دقیقه / تهران ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
پیام یکی از مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت که از اساتید دانشگاه هستند درمورد سلام اول از همه باید سپاسگزاری و تشکر کنم برای داستان جذاب و زیبا و دلنشینتون و دوم نه به شما به اون دسته از دوستانی که داستان رو تخیل میدونند و با واقعیت زندگیشون هماهنگ نیست میخواستم بگم: این داستان برای من نه غلو و اغراق داشت، نه احساسش زیاد بود، نه بزرگنمایی و دروغ توش داشت نه دور از درک بود سراسر واقعیت محض بود زندگی واقعی مردان و زنانی که نزدیکن به ما ولی ما نمی بینیمشون چون ما از اونها دوریم فاطمه زهرای توی داستان رو من در زندگی واقعیم کنار خودم می بینم ، کنار خودم دارمش ؛ درک زنی به معصومیت و مظلومیت زن داستان، برای من قابل لمس و درک هست . فاطمه زهراهایی که لا به لای زنان متنوع جامعه ما دیده نمیشند . دنیای مظلوم و معصومشون در دوری از همسران به راه خدا سپرده شون، میگذره . من می بینم همچین زنی رو که در تنهایی؛ غربت، دوری از خانواده و خواهر و برادر، دوری از دوستان (که به خاطر شغل همسر، دوست آنچنانی هم نمیتونه داشته باشه) و از همه مهم تر دوری از همسری که همه زندگیش هست و هیچ و قت -دست کم من نفهمیدم کجاست - ولی می دونم که امنیتم رو به امثال اون مرد مدیونم؛ داره زندگی میکنه . این زن بیماری و داری و نداریش رو تنها کنار بچه های کوچیکش تقسیم میکنه .... درک فاطمه زهرای داستان برای من آسان ترین قسمت ماجرا بود و مردانی که زن و بچه شون رو اندازه چشماشون دوست دارند ولی مردم و امنیت مردم و منطقه شون رو بیشتردوست دارند مردانی که راحتی رو به خود و خانواده شون حروم کردند تا منِ خانم، بتونم راحت تو کشورم راه برم و زندگی کنم مردان بی ادعایی که امنیتمون رو که بزرگترین نعمتِ خداداده است؛ بهشون مدیونیم و کمترین احترام رو از جامعه دریافت میکنند مردانی که نزدیک ما هستند و ما اونها رو دور می بینیم من برای هر که قلم به دست گرفت و این داستان رو نوشت و برای هر که تایپ کرد و ویرایش کرد و هر کس که کمکی کرد تا به دید من و مانندهای من بیاد، از خدای بزرگ، عزت و سرافرازی میخوام اجرتون با امام حسین علیه السلام در پناه حق باشید
حالا که بحث قرص ضدبارداری داغه، این👆 قسمت👆 از رو یک بار دیگه بخونید. ✅ @kheymegahevelayat
✅ دستگیری لیدرهای دوتابعیتی در اغتشاشات اخیر 🔸در میان دستگیرشدگان اغتشاشات اخیر در البرز برخی افراد تابعیت دوگانه از کشورهای اروپایی و برخی کشورهای همسایه را داشته اند. 🔹تعدادی از لیدرهایی که در هدایت و خرابکاری اشرار نقش موثری داشته‌اند، تابعیت آلمانی، ترکیه ای و افغانستانی دارند و تجهیزات ویژه خرابکاری از آن‌ها کشف و ضبط شده است. 🔹منابع امنیتی ضمن تایید و محرز شدن ارتباط این افراد با سرویس های بیگانه، به خبرنگار فارس گفتند که این افراد از مدت ها قبل، در خارج از کشور آموزش های لازم را در رابطه با نافرمانی‌های مدنی و تخریب زیرساخت های شهری دیده‌اند و از طرف سرویس های خارجی تامین مالی می‌شدند. 🔹یکی از افراد دستگیر شده به ارتباط با « » و تهیه و ارسال فیلم از نا آرامی‌های اخیر برای وی اعتراف کرده است. @kheymegahevelayat
⭕️ هر زن اسراییلی تو طول عمر خودش به طور متوسط ۳ تا بچه به دنیا میاره که این نرخ باروری دو برابر کشورهای صنعتیه. این در حالیه که بین زن های فلسطینی، شعار" فرزند کمتر، زندگی بیشتر" تبلیغ میشه! +این شعار برای شما آشنا نیست؟! ضمنا، کسانی که و خونده باشن، به جریان نفوذ خاندان نمازی ها که در ایران یکی از پروژه های نفوذشان همین شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود پی می‌برند. حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
💢احمدرضا جلالی کیست؟ ما در که الان ریپلای کردم، به نام اشاره کردیم. میتونید همین مطلبی که ریپلای کردم و بخونید حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون زنی که دیدم، مستاجر خونه بی بی کلثوم بود. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از اصول امنیتی در کار یک نیروی امنیتی و اطلاعاتی اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکرد به چشم های خودمونم شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و از بَرِش نگردوندم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.» خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت: «داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.» برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامک‌های این پرونده بود گفتم: «مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.» دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.» فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوه‌ای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد. اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند. در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت: _فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم. عاصف خندید و گفت: +حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم. _وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهره‌ت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟ +چطور؟ _آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشن‌ترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند. من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.» عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.» فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در » به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم. شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.» عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.» اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت: _واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟ +آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم. _یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟ +بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم. _باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟ +سمت فلسطین. _واقعا! +اوهوم. چطور مگه؟ _هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟ +آره. _راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.» عاصف سکسکه‌ش گرفت. منم خنده‌م گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت: +راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم. _واقعا؟؟؟!!! +بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یک‌سری امور و بدم. _مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری. +وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم.
در به ماجرای نفوذی هایی نظیر محمد باقر نمازی از استانداران زمان شاه که پشت پروژه کاهش جمعیت در ایران در دولت هاشمی بود و توضیح دادیم که میتونید از اینجایی که ریپلای کردم بخونید.
فایل قبلی مشکل داشت این فایل و میتونید راحت باز کنید و مطالعه کنید ✅ @kheymegahevelayat