eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.1هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5.6هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت_و_پنج مثلا وقتی در جلسات ما میگفتیم چنین چیز
یک نکته مهمی رو خدمت شما مخاطبان محترم باید عرض کنم: بعد از بسته شدن پرونده پی ان دی مربوط به پرتاب ماهواره و... قرار بود پس از پایان بازجویی ها و تخلیه اطلاعاتی شبکه ای که دستگیر شد عطا اعدام بشه، اما رییس سیستم ما حجت الاسلام «...» جلوی این اعدام و گرفت. رییس احساس کرد این شبکه بدون پشتوانه یه آدم قدرتمند نمیتونه اون کارهارو انجام داده باشه. برای همین صبر کرد. عطارو در یک خونه امن نگه داشت. حاج کاظم میگفت برنامه ی من و رییس این بود که عطا اعدام نشه. باید می موند تا اون آدمی که پشت این جریان بود پیداش کنیم.. در یکی از بازجویی هایی که از عطا صورت میگیره، بعد از ده ماه اعترافی میکنه که همه رو به شوک فرو میبره. اگر یادتون باشه در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم اشاره شد که همسر عطا مریض بود و عطا باید نوعی آمپول و تهیه میکرد تا همسرش از اون استفاده کنه و فوت نشه. «شرح کامل در مستند داستانی امنیتی عاکف سری دوم». برای همین حاج کاظم میگفت از این حربه و عملیات روانی روی عطا استفاده کردیم و گفتیم همسرت به دلیل عدم دسترسی به اون آمپول ها فوت شده. عطا داخل خونه امن داشت دیوانه میشد، خودش و به در و دیوار میزد که با خانوادش ارتباط بگیره اما حاجی قبول نمیکرد. حتی تقاضا کرد یک شب که کسی داخل آرامگاه نیست، نیروهای امنیتی اون و ببرن سرمزار همسرش، اما حاجی بازم قبول نکرد. حاج کاظم میگفت از همین حربه استفاده کردیم، عطا رو شکنجه روانی کردیم، تا اینکه بعد از ده ماه اعتراف کرد. عطا گفته بود: در طی مدتی که درگیر سکوی پرتاب ماهواره بودم، یک ایمیل محرمانه از تامی برایان اومده بود که شخصی ساعت 4 فلان روز با فلان شماره با تو تماس میگیره. اون روز رسید و با همون شماره با من تماس گرفتن. عطا میگفت تا پنج روز قبل از دستگیریم با این شخص حرف میزدم اما ناگهان ارتباطش با من قطع شد. هیچ وقت هم در طول اون چندماه ندیدمش. ارتباط ما تلفنی بود و هربار هم با گوشی مختلفی زنگ میزد. عطا اعتراف کرد هر هفته براش یه سیم کارت و موبایل جدید که گوشی بسیار معمولی و ساده ای بود می اومد و اون شخص ناشناس به اون خط زنگ میزد تا به عطا دستور کار جدید و بده. همچنین عطا اعتراف کرد اون شخص ناشناس در آخرین تماس بهم گفت وقتی گیر افتادی حق نداری بگی با شخصی ناشناس ارتباط داشتی، چون اگر من گیر بیفتم دیگه نمیتونم تورو فراری بدم. حاج کاظم برام تعریف میکرد بعد از اینکه عطا این حرفارو زد، یه لب تاپ بردیم جلوش گذاشتیم ، دونه دونه صداهایی که احساس میکردیم ممکنه صدای اون شخص ناشناس باشه رو براش پلی کردیم تا بشنوه ببینه آیا همون شخص هست یا نه؟ اما همش به در بسته خوردیم. مدت ها گذشت تا جایی که مشکل خانومم پیش اومد و فهمیدم ترک جمجمه سرش بخاطر ضربه های جاسوسای تحت امر عطا بود. اگر یادتون باشه یه شب رفتم سراغش چگ و لگدش کردم. بعد از ماجرای اون شب، عطارو منتقل میکنن به یه خونه امن دیگه. یک شب به طور اتفاقی حاج هادی با حاج کاظم به اون خونه ای میرن که عطا بازداشت بود. از طرفی حاج هادی هم اصلا مطلع نبوده که عطا داخل اون خونه نگهداری میشه. حاج هادی از روبروی یکی از اتاق هایی که عطا داخلش بوده داشت رد میشد وَ همزمان مشغول گفتگوی تلفنی با شخصی میشه که صداش به گوش عطا میرسه. عطا فورا از داخل درو میزنه و تقاضای دیدار با کارشناس و بازجوی خودش و میکنه. بازجوی عطا در 7 مرحله اول من بودم که تخلیه اطلاعاتی شد اما خب بنابردلایلی نامعلوم بعدا من و از ادامه بازجویی کنار زدن. عطا وقتی در میزنه، حاج کاظم میره سمت در، هادی رو از اون طبقه میفرسته پایین، بعد خودش میره داخل. عطا میگه این کی بود داشته اینجا حرف میزده. حاج کاظم بهش گفت چطور؟ اونم میگه این همون صدایی بود که من باهاش حرف میزدم.. خیلی به گوشم آشناست. شاید خودش نباشه، اما خییییلی بهش نزدیکه. نوع لهجش و... حاج کاظم خیلی شک میکنه. دیگه تقریبا همه ی پازل ها برای حاجی کامل میشه.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت_و_شش یک نکته مهمی رو خدمت شما مخاطبان محترم ب
مخاطبان محترم ، دلیل عدم موفقیت آدم نخبه ای مثل حاج هادی این بود که بیش تر از این نمی تونست به نفوذی ها گرا بده چون به شدت زیر نظر حاج کاظم بود و نمیتونست حریف حاج کاظم بشه. چون حاج کاظم لحظه به لحظه با مهره های مخفی که کاشته بود تموم ارتباطات تلفنی، کد گذاری شده، ایمیلی، حضوری و کاغذی وَ همه چیز پیرامون حاج هادی رو کنترل می‌کرد و زیر نظر داشت. درمورد نسترن هم بهتون بگم که اون فهمید ما دنبالشیم، برای همین بعد از سفر به عراق قرار نبود دیگه به ایران برگرده. بلیطی که من از داخل کیفش گرفتم بلیط انگلیس بود. قرار بود از همون سمت بره انگلیس.. به همین دلیل وقتی در عراق متوجه حضورش شدیم و فهمیدیم داره فرار میکنه، فورا دستگیرش کردیم. وقتی در بَدوِ ورودم به عراق فهمیدم خودمم حتی لو رفتم، برای همین زرنگی کردم اون فایل مکالمه جلسه افشین عزتی و نسترن با اون افسران امنیتی آمریکایی و آل سعود رو که در پوشش نیروهای سفارت اومده بودن هتل نورالعباس، برای ایران نفرستادم. این کارم ریسک بزرگی بود، بنابراین میتونست برای من دردسر بزرگی بشه اما... یه مثال میزنم و ازش رد میشم. بر فرض مثال، اگر یک مامور امنیتی وسط عملیات یا حین ماموریتش به کسی شک کنه و احساس خطر کنه که ممکنه خودش حذف بشه، میتونه اون گزینه رو حذفش کنه و بهش جوری بزنه که از بین بره. حالا اینجا هم من طبق تجربه و... شک کردم که حاج هادی یه مرموزی هست که حُسن «مول» رو داره. سرفرصت براتون مول رو توضیح میدم. برای همین صوت شنود جلسه دیدار عزتی و نسترن با مهموناشون در هتل نورالعباس رو نفرستادم ایران و... یکی دیگه از مواردی که منو بیشتر اذیت میکرد و پازل های من و درمورد حاج هادی تکمیل میکرد، خبر دروغی بود که با جو سازی به من داد و گفت فرودگاه عراق رو باید فورا ترک کنی. منم ترک نکردم چون همون لحظه به ذهنم رسید چهره ای که اون در نظر داشت برام با موی تراشیده و سیبیلی بود که از ایران ایران اومدم، پس اون چهره شاید لو رفته باشه، اما این چهره جدید که حاجی توسط یه عامل موی مصنوعی و ریش مصنوعی و... فرستاد و حاج هادی نمیشناخت لو نرفته.. هادی از چهره جدید من در عراق با خبر نبود. شک نداشتم حاج کاظم داره یه چیزایی رو مخفی میکنه، وَ از پشت پرده مراقبتِ از جونم رو به عهده داره و نمیزاره هادی ازچیزی باخبر بشه. یکی از کارهایی که حاج هادی کرده بود این بود شبی که عاصف بعد از تعقیب به همراه عزتی و فائزه ملکی که توسط ملک جاسم به قتل رسید وارد کافه شد، فائزه در رفت و عزتی تنها موند.. اون شب هم کار حاج هادی بود. عزتی رو گذاشت بمونه تا کسی بهش شک نکنه که جاسوس هست تا سفید باقی بمونه و بتونه به کارش ادامه بده. برای همین فائزه رو فراری داد تا دستمون به اون هم نرسه و با یک تیر دوتا نشون بزنه. اون خبر و یکی از بچه های تحت امرش در ضدجاسوسی داده بودبهش. یعنی همون شبکه ای که داخل اداره برای خودش ترسیم کرده بود. تموم این شواهد و ادله رو به طور رسمی نوشتم، بردم دفتر حاج آقای (.....) ! وقتی هماهنگ شد رفتم داخل دیدم هنوز با حاج کاظم نشستن. برگه های گزارش رو دادم و رفتم نشستم روبروش. حاج کاظم هم کنارش نشسته بود.. رییس عینکش و زد به چشمش، همينطور که مشغول خوندن گزارش بود، دیدم حاج کاظم منو نگاه میکنه. با ابروش یه طرف و نشون داد بعد خودش و کمی عقب کشید و با دست زیر گردنش و به حالت اینکه داره با چاقو بریده میشه نشونم داد. فهمیدم رییس دستور عملیات دستگیری هادی رو صادر کرده و عاصف عبدالزهرا توی راه اداره هست.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_شصت_و_هفت مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، دلیل عد
همینطور که نشسته بودیم، ده دقیقه ای از دادن گزارش و مطالعه رییس گذشته بود که تلفن دفتر ریاست زنگ خورد.. رفت گوشی رو گرفت.. گفت: «بله. خب. کجاست؟ الان در و میزنم بیاد داخل.» قطع کرد رفت اثر انگشت زد درو باز کرد.. برگشتم نگاه کردم دیدم عاصف هست. رییس بهش گفت: «بیا داخل.» اومد داخل و در اتاقش و بست. عاصف اومد سلام علیکی با من وحاج کاظم کرد نشست.. رییس گفت: «خب چه خبر؟ کجاست؟» عاصف گفت: «خبر که زیاده.. خائن داشته موقع دستگیری هولم میداد در خونه رو ببنده فرار کنه، پام و گذاشتم لای در تا نتونه درو ببنده.. دید نمیتونه درو ببنده و حریف منو بهزاد و میثم نمیشه، درو یه هویی باز کرد اسلحه کشید روی من، منم معطل نکردم با پشت اسلحه زدم دماغ خرطومیش و شکستم. الآنم داخل اتاق بازجویی هست. بهزاد پشت در اتاق هست تا یه وقت کسی سمتش نره. رییس لبخندی زد گفت: «خوب کاری کردی.» بعد به حاج کاظم نگاهی کرد گفت: «بریم کاظم جان.. مهمون داریم.. باید حسابی وقت بزاریم ازش پذیرایی کنیم.» از دفتر رفتیم بیرون، خیال کردم باید با رییس و حاج کاظم بریم. اما به هیچ عنوان از این موضوع خبری نبود. مارو فرستادن پی کار خودمون. اما توضیحی رو پیرامون حاج هادی عرض میکنم، سپس سری سومِ پرونده ی مستند داستانی امنیتی عاکف رو میبندم. ریاست اداره و حاج کاظم شخصا از حاج هادی بازجویی کردن که به نظرم درست بود.. آدمی مثل حاج هادی بسیار زیرک بود و اصلا اعتراف نمیکرد. آدمی مثل اون خیلی راحت بازجورو فریب میده. اما خب شاهرگش دست حاج کاظم و رییس بود. پس باید از یک نخبه ی ضدجاسوسی که درحدوقواره خودِ هادی باشه، حاج کاظم یا یکی مثل رئیس تشکیلات بازجویی میکرد. حاج هادی اعترافات زیادی کرد، شبکه ای که درون سیستم امنیتی ما داشت، وَ در کشور وَ در بخش های مختلف صنعتی و اقتصادی و سیاسی فعال کرده بود، زیر ضربه ی ما قرار گرفت، اما اون فقط یک شبکه بود. مخاطبان محترم و ملت شریف ایران که بعدا این مستند داستانی امنیتی رو مطالعه میفرمایید، باید عرض کنم که «حاج هادی ها» در این مملکت زیاد بودند و هنوز هم هستند، که باید به موقع با حجامت نظام اون ها رو به تیغ محاکمه سپرد. وَ در آخر: زالوهایی که دارند خون این مردم بی گناه را میمَکَند، بدانند که افسران اطلاعاتی گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وَ سربازهای صفری همچون عاکف سلیمانی در این ممکلت، به هیچ عنوان اجازه نفس کشیدن به نفوذی ها را نمی‌دهند. چون گام دوم انقلاب برداشته شده وَ آن نامه، خطاب به ما جوانان بود. ➖➖➖➖➖➖➖➖ وَ اما در آخر، مناجاتی کوتاه با خداوندی که زمین و آسمان تحت امر او هستند: الهی، آن چه نوشتم، برای رضای خودت بود و اولیاءِ مقربِ درگاهت. الهی، آن چه نوشتم برای رضای خودت بود و خشنودی حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین. الهی، آن چه نوشتم، با وضو نوشتم، برای رضای خودت نوشتم وَ برای رضایت و خشنودی قلب نازنینِ آخرین حجتت روی زمین، حضرت ولی الله الاَعظم جناب ولیعصر ارواحنا لتراب مقدمهِ الفداء بوده. از همه ی عزیزان التماس دعای شهادت و عاقبت بخیری دارم. والسلام علیکم/والعاقبة للمتقین سرباز صفر کشور ایران وَ مردم مهربانش/ عاکف سلیمانی یاعلی مدد. 1398/08/08 ساعت 22:39 دقیقه / تهران ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
پیام یکی از مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت که از اساتید دانشگاه هستند درمورد سلام اول از همه باید سپاسگزاری و تشکر کنم برای داستان جذاب و زیبا و دلنشینتون و دوم نه به شما به اون دسته از دوستانی که داستان رو تخیل میدونند و با واقعیت زندگیشون هماهنگ نیست میخواستم بگم: این داستان برای من نه غلو و اغراق داشت، نه احساسش زیاد بود، نه بزرگنمایی و دروغ توش داشت نه دور از درک بود سراسر واقعیت محض بود زندگی واقعی مردان و زنانی که نزدیکن به ما ولی ما نمی بینیمشون چون ما از اونها دوریم فاطمه زهرای توی داستان رو من در زندگی واقعیم کنار خودم می بینم ، کنار خودم دارمش ؛ درک زنی به معصومیت و مظلومیت زن داستان، برای من قابل لمس و درک هست . فاطمه زهراهایی که لا به لای زنان متنوع جامعه ما دیده نمیشند . دنیای مظلوم و معصومشون در دوری از همسران به راه خدا سپرده شون، میگذره . من می بینم همچین زنی رو که در تنهایی؛ غربت، دوری از خانواده و خواهر و برادر، دوری از دوستان (که به خاطر شغل همسر، دوست آنچنانی هم نمیتونه داشته باشه) و از همه مهم تر دوری از همسری که همه زندگیش هست و هیچ و قت -دست کم من نفهمیدم کجاست - ولی می دونم که امنیتم رو به امثال اون مرد مدیونم؛ داره زندگی میکنه . این زن بیماری و داری و نداریش رو تنها کنار بچه های کوچیکش تقسیم میکنه .... درک فاطمه زهرای داستان برای من آسان ترین قسمت ماجرا بود و مردانی که زن و بچه شون رو اندازه چشماشون دوست دارند ولی مردم و امنیت مردم و منطقه شون رو بیشتردوست دارند مردانی که راحتی رو به خود و خانواده شون حروم کردند تا منِ خانم، بتونم راحت تو کشورم راه برم و زندگی کنم مردان بی ادعایی که امنیتمون رو که بزرگترین نعمتِ خداداده است؛ بهشون مدیونیم و کمترین احترام رو از جامعه دریافت میکنند مردانی که نزدیک ما هستند و ما اونها رو دور می بینیم من برای هر که قلم به دست گرفت و این داستان رو نوشت و برای هر که تایپ کرد و ویرایش کرد و هر کس که کمکی کرد تا به دید من و مانندهای من بیاد، از خدای بزرگ، عزت و سرافرازی میخوام اجرتون با امام حسین علیه السلام در پناه حق باشید
✅ دستگیری لیدرهای دوتابعیتی در اغتشاشات اخیر 🔸در میان دستگیرشدگان اغتشاشات اخیر در البرز برخی افراد تابعیت دوگانه از کشورهای اروپایی و برخی کشورهای همسایه را داشته اند. 🔹تعدادی از لیدرهایی که در هدایت و خرابکاری اشرار نقش موثری داشته‌اند، تابعیت آلمانی، ترکیه ای و افغانستانی دارند و تجهیزات ویژه خرابکاری از آن‌ها کشف و ضبط شده است. 🔹منابع امنیتی ضمن تایید و محرز شدن ارتباط این افراد با سرویس های بیگانه، به خبرنگار فارس گفتند که این افراد از مدت ها قبل، در خارج از کشور آموزش های لازم را در رابطه با نافرمانی‌های مدنی و تخریب زیرساخت های شهری دیده‌اند و از طرف سرویس های خارجی تامین مالی می‌شدند. 🔹یکی از افراد دستگیر شده به ارتباط با « » و تهیه و ارسال فیلم از نا آرامی‌های اخیر برای وی اعتراف کرده است. @kheymegahevelayat
⭕️ هر زن اسراییلی تو طول عمر خودش به طور متوسط ۳ تا بچه به دنیا میاره که این نرخ باروری دو برابر کشورهای صنعتیه. این در حالیه که بین زن های فلسطینی، شعار" فرزند کمتر، زندگی بیشتر" تبلیغ میشه! +این شعار برای شما آشنا نیست؟! ضمنا، کسانی که و خونده باشن، به جریان نفوذ خاندان نمازی ها که در ایران یکی از پروژه های نفوذشان همین شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود پی می‌برند. حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_سی_و_پنج گفتم: +شما شبکه خودت و بکش، بعدش میری
💢احمدرضا جلالی کیست؟ ما در که الان ریپلای کردم، به نام اشاره کردیم. میتونید همین مطلبی که ریپلای کردم و بخونید حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون زنی که دیدم، مستاجر خونه بی بی کلثوم بود. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از اصول امنیتی در کار یک نیروی امنیتی و اطلاعاتی اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکرد به چشم های خودمونم شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و از بَرِش نگردوندم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
هدایت شده از عاکف سلیمانی
عاصف بلند شد رفت توی آشپزخونه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «من و حسن به دوربین نگاه نمیکنیم. شما دوربینی که مربوط به شستن دست و صورت میشه و کنار توالت هست و فعال کن ببین یه وقت این دختره با موبایل حرف نزنه.» خانوم میرزامحمدی رفت روی دوربین فوق، بعد از چند ثانیه گفت: «داره دست و صورتش و میشوره و اصلا وضو نمیگیره.» برگشتم و دیدم درسته! داره الکی دست و روش و میشوره! چند ثانیه بعد دیدم موبایلش و در آورد و انگار داره به یکی پیامک میزنه. زنگ زدم به مسعود که مسئول شنود و بررسی پیامک‌های این پرونده بود گفتم: «مسعود جان، سوژه پرونده 14/90 ظاهرا داره برای یکی پیام میفرسته. خبری شد بهم بگو.» دختره بعد از پیام دادن از توالت رفت بیرون. چنددقیقه بعد مسعود بهم زنگ زد گفت: «چیزی از خط مورد نظر ارسال نشده. آخرین پیامش متعلق به روز قبل هست که به سیدعاصف داده بود.» فهمیدم پای یک خط دیگه درمیون هست. دوربین هال و پذیرایی رو چک کردم؛ دیدم دختره یه گوشه ای ایستاده و داره نماز میخونه. عاصف هم داشت با موبایلش ور میرفت. دختره نماز بدون وضوش و خوند، اومد سمت مبل و روبروی عاصف نشست. آبمیوه‌ای که عاصف گذاشته بود توی سینی رو گرفت خورد. اون روز تا حوالی ساعت 10 شب که موقع شام خوردن عاصف با اون دختره بود، دختره فقط سعی کرد از زیر زبون عاصف حرف بکشه بیرون که عاصف فقط بهش خبرهای دروغ و سوخته میداد. اون دختر میدونست عاصف امنیتی هست. برای همین سعی میکرد از کانال مسائل سیاسی برای حرف کشیدن از عاصف ورود کنه که عاصف هم فقط اون و میپیچوند. در همی حین که داشتند صحبت میکردند، دختره به عاصف گفت: _فکر نمیکردم یه روزی بخوام با یه آدم امنیتی ازدواج کنم. عاصف خندید و گفت: +حالا که هنوز چیزی مشخص نیست. اومد من بمیرم و به هم نرسیم. _وا. خدا نکنه عزیزم. من الان احساس خوشبخت ترین آدم روی زمین و دارم. میگما، علیرغم اینکه اخم میکنی و چهره‌ت خشنه، اما قلب مهربونی داری. دوستات هم مثل تو هستند؟ +چطور؟ _آخه من خیلی از آدم های اطلاعاتی میترسم. میشه یکی از خشن‌ترین دوستات و ببینم؟ البته نه از نزدیک، فقط توی عکس. چون دوست ندارم باهاشون رو در رو بشم. میترسم ازشون. احساس میکنم آدمهای زمختی هستند. من و حسن همدیگر ونگاه کردیم و خندیدیم. نگاه به مانیتور کردم و گفتم: «بالاخره رو در رو میشیم خانوم.» عاصف از خودش هم توی گوشیش عکس نداشت، چه برسه از همکاراش. فورا رفتم روی خطش گفتم: «بهش بگو اگر چندلحظه اجازه بدی عکس یکیشون و بهت نشون میدم. فقط باید توی گوشیم بگردم. الکی، همزمان، هم با گوشیت بالا و پایین کن که مثلا داری دنبال عکس میگردی، هم باهاش حرف بزن و وقت بگیر ازش.» فورا رفتم توی گالری گوشیم که فقط عکس شهدای امنیت و داشتم، تصویر اُوِیس «عقیق که در » به شهادت رسید به ایمیل عاصف فرستادم. شهید عزیزم عقیق خدا بیامرز چهره پر ابهت و خشنی داشت ولی واقعا قلبش مثل گنجشک بود. رفتم روی خط عاصف بهش گفتم: «فرستادم برات. بهش نگو شهید شده. بگو زنده ست. میخوام واکنشش و ببینم.» عاصف هم عکس دریافت کرد و فرستاد توی گالریش. گوشی و گرفت سمتش، بهش نشون داد و گفت: «رستا، این یکی از دوستامه. فقط تورو خدا جایی نگی دیدیش. برای من دردسر میشه. شتر دیدی ندیدی.» اون دختره مجهول الهویه که برای ما پروانه دزفولی بود و برای عاصف رستا، اما معلوم نبود پروانه دزفولی هست یا نه چون چنین شخصی با چنین چهره ای در سیستم ما ثبت نشده بود، گفت: _واااای. چقدر خشنه. هنوزم میبینیش؟ +آره رستا جان. همکارمه. رفت و آمد خانوادگی داریم. _یعنی با هم ازدواج کنیم منم اینارو میبینیم؟ +بله. ولی نباید جایی چیزی بگی. ما باید زندگی سکرتی داشته باشیم. _باشه چشم. حواسم هست. حالا کجا هست الان؟ +سمت فلسطین. _واقعا! +اوهوم. چطور مگه؟ _هیچچی. همینطوری. مگه فلسطينم میرید شما؟ +آره. _راستی، تو چرا من و انتخاب کردی. به نظرت با شغلت در تضاد نیست؟ رفتم روی خط عاصف گفتم: «درمورد نظام چرت و پرت بگو.» عاصف سکسکه‌ش گرفت. منم خنده‌م گرفت. چون عاصف فکر نمیکرد چنین چیزی بگم. کمی مکث کرد و گفت: +راستش من دیگه از شغلم خوشم نمیاد. دیگه دارم به عنوان یک منبع درآمد بهش نگاه میکنم. تازه پول زیادی هم سر ماه نمیگیرم. حقیقتش اینه که از این نظام و حکومت و همه آدماش خسته شدم. _واقعا؟؟؟!!! +بله واقعا. دنبال اینم وقتی ازدواج کردیم، چندسال بعدش بریم یه سفر خارجی و از همون جا ترتیب یک‌سری امور و بدم. _مگه میتونی؟ تو که نمیتونی به این راحتی ها بری. +وقتی استعفا بدم، چرا که نشه. البته نمیتونم به راحتی استعفا بدم. برای همین دردسرهایی داره، اما من بلدم چیکار کنم. فرار میکنیم. تنها گزینه اینه. باید پناهندگی سیاسی بگیرم. احتمالا تا سال بعد چندتا ماموریت‌های خارجی داشته باشم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دویست_و_پنجاه_و_سه خاندان نمازی با نفوذ در بین مهره های ا
در به ماجرای نفوذی هایی نظیر محمد باقر نمازی از استانداران زمان شاه که پشت پروژه کاهش جمعیت در ایران در دولت هاشمی بود و توضیح دادیم که میتونید از اینجایی که ریپلای کردم بخونید.