بغل گوش من نخند؛ منو تحقیر نکن؛ منو عصبی نکن؛ شاید الان آروم باشم؛ اما نمیتونم تضمین کنم بعدا که تو ذهنم دوباره یادآوری شد بازم آرومم.
من چیزی که الان هستم رو نمیخواستم ؛
هرگز نمیخواستم تبدیل به همچین آدمی بشم .
اما اینکه من الان تبدیل به همچین چیزی شدم دست من نبوده .
بخاطر اونی که ، باید باشه ولی نیست بوده ..
دلم میخواهد ؛
خودم را از تنم دربیاورم .
بشورم ،
بچلانم ،
و روی طناب حیاطمان پهن کنم .
فردا بیایم ،
و ببینم که مرا ،
باد با خود برده است ..
از این ك چنين نورانی يادِ منی بايد بر خود میباليدم ؛
اما ، عزيز من ، من برای تو چه کردم؟هیچ من تنها نگاهتمیکردم .
چرا که خود نگاه کردنی بودی،اين تو بودی تو که از نگاه ِمن ؛
بوی دريا گرفتی..
آمدم یواشکی تماشایش کنم، گفتم خب او که مرا نمیبیند .
آمدم آشکارا خیره شوم تا نگاهم را احساس کند، دیدم غرورم نمیگذارد.
آمدم نگاهش نکنم، دیدم قلبم دیگر نمیتپد.
آخر چه شد؟ هیچ.
دیگر نگاهش نکردم و تنها بر عکسش بوسه زدم.
بوسهای که هرگز واقعی نخواهد شد.
دلم میخواد من باشم و یه کولهپشتی و گشتن دنیا ؛
نه زنگی ، نه درسی ، نه کاری .
سبک سفر کنم و دنیا و فرهنگها و غذاها رو تجربه کنم .
[ و بتونم ادعا کنم که زندگی کردم. ]
«باور میکنی؟
غمی که از تو دارم آنقدر عمیق است که تمام شادیهایم در آن غرق میشوند.»
میدانم که [ تو اینجا نیستی ] .
اما این دلیل قانع کننده ای نیست برای اینکه تا پیراهنی از دور
شبیه به پیراهن تو به چشم میخورد دلم زیر و رو نشود .