عزیزِ من ، ما آدمها چیزی به اسمِ فراموشی نداریم ، میدانم شبهایت سخت میگذرد و روزهایت را به امید فراموششمیکنم میگذرانی اما از من به تو - منتظر فراموشکردنش نباش -
تو فقط میتوانی خاطراتِ اورا لایِ یک کتاب بگذاریُ ببندی و خودت را مجبور کنی سمتِ آن کتاب نروی و بعد از مدتهایِ طولانی، گریههایِ ممتد، شبهایِ سخت، تازه عادت میکنی که دیگر سمتِ آن کتاب نروی، پس در واقع فراموشی در کار نیست، ما فقط به نبودنها عادت میکنیم .
عزیزِ من، آدمِ موندنی نمیشه و نداریم و قسمت نیست و نمیتونیم و نمیخوامت و از چشمم افتادی و خدا نخواست و .. نمیشناسه .
همچنین آدمِ رفتنی بمون بسازیمُ بخاطرِ من خودتو درست کن و
هر چی میخوای میشم و دوست دارم و نرو بمون نمیشناسه .
آدمِ موندنی میمونه، آدمِ رفتنی هم میره ؛
مواظب باش صدتو واسه کی میزاری .
ولنتاین ؟ ما که هر روز و هر لحظه دوست داریم ،
اما رفتنت ، هدیهیِ زیبایی نبود عزیزِ من .
دلم میخواهد به دههپنجاه بروم و محبوبم را در کوچه پس کوچههایِ شهرمان ببینم، صبح را به امید آمدنِ پستچی و گرفتنِ نامه از او بیدار شوم، شبها نامههایش را بغل کنم و جملهیِ آخر نامه که [ احبکیارقیقالقلبِونورَعَینی ] هست را تکرار کنم و آرام چشمهایم را ببندم، برایِ دیدنَم با گلِسرخ و روسریِگلگلیِقرمز پشتِ مدرسه بایستد و تند و هولهولکی هدیهها را به دستم برساند و برود، به نامهیِ کنار گل [ فقطبرایِلبخندت ] نگاه کنم و لبخندِ پهن بزنم و در آخر عشقمان به وصال ختم شود .
از این عشقورزیدن و به هم نرسیدنها خستهام ؛
نکند عشق و وصال فقط در دآستانهاست ؟
چرا هر که را که میبینم یارِجداگشتهزجان دارد ؟
چرا در این سرزمینِ پر از فراق کسی از وصال حرف نمیزند ؟