۲۵ بهمن ۱۴۰۲
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
۲۷ بهمن ۱۴۰۲
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دلم میخواهد به دههپنجاه بروم و محبوبم را در کوچه پس کوچههایِ شهرمان ببینم، صبح را به امید آمدنِ پستچی و گرفتنِ نامه از او بیدار شوم، شبها نامههایش را بغل کنم و جملهیِ آخر نامه که [ احبکیارقیقالقلبِونورَعَینی ] هست را تکرار کنم و آرام چشمهایم را ببندم، برایِ دیدنَم با گلِسرخ و روسریِگلگلیِقرمز پشتِ مدرسه بایستد و تند و هولهولکی هدیهها را به دستم برساند و برود، به نامهیِ کنار گل [ فقطبرایِلبخندت ] نگاه کنم و لبخندِ پهن بزنم و در آخر عشقمان به وصال ختم شود .
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
از این عشقورزیدن و به هم نرسیدنها خستهام ؛
نکند عشق و وصال فقط در دآستانهاست ؟
چرا هر که را که میبینم یارِجداگشتهزجان دارد ؟
چرا در این سرزمینِ پر از فراق کسی از وصال حرف نمیزند ؟
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
من یک آدمِ ماندنی میخوآهم، چیزی که برایِ دیگرآن سختاست و میبینم که چقدر زیاد شدهاند کسانی که لیلیهایشآن را نصفِ راه رها کردهاند، اما عزیزِ من، برایت لیلی شوم، مجنونِ ماندنی شدن بلدی ؟
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
کآش میشد آدمیزاد هر وقت احساس کرد دیگر نایِ ادامه
دادن ندارد چشمهایش را ببندد و برایِ همیشه بخوابد .
از این هر روز به اجبآر بیدار شدنها و تکرار ایامها و تحملِ آدمها خستهام، میخوآهم برایِ همیشه بخوآبم، لطفا کسی بیدآرم نکند .
۱ اسفند ۱۴۰۲