♥️ #عاشقـــانه_دو_مدافـــع♥️
📚 #قسمت_سی_و_چهارم
_علے جلوے محضر منتظر وایساده بود...
بابا جلوے محضر پارک کردو از موݧ خواست پیاده شیم
علے با دیدݧ ما دستشو گذاشت روسینشو همونطور کہ لبخند بہ لب داشت بہ نشونہ سلام خم شد
_اردلاݧ خندید و گفت ببیـݧ چہ پاچہ خوارے میکنہ هیچے نشده
محکم زدم بہ بازوش و بهش اخم کردم.
اردلاݧ دستم و گرفت و از ماشیـݧ پیاده شدیم
ماماݧ و بابا شونہ بہ شونہ ے هم وارد محضر شدـݧ
منو اردلاݧ هم با هم علے هم پشت ما
با ورود ما بہ داخل محضر همہ صلوات فرستادند
_فاطمہ خواهر علے اومد و دستم از دست اردلاݧ کشید و برد سمت سفره ے عقد
دختره با مزه اے بود صورت گرد و سفید با چشماے مشکے،درست مثل چشماے علے داشت.
_مادرش هم چادر مشکیمو از سرم برداشت و چادر سفید حریرے کہ بہ گفتہ ے خودش براے زݧ علے از مکہ آورده بود و سرم کرد و روصندلے نشوند
_هیچ کسي حواسش بہ علے کہ جلوے در سر بہ زیر وایساده بود نبود
عاقد علے و صدا کرد
آقا داماد بفرمایید بشینید همہ حواسشوݧ بہ عروس خانومہ یکے هم هواے دامادو داشتہ باشہ
_با خجالت رو صندلے کنارے مـݧ نشست
باورم نمیشد همہ چے خیلے زود گذشت و مـݧ الاݧ کنار علے نشستہ بودم و تا چند دیقہ ے دیگہ شرعا همسرش میشدم
استرس تموم جونم و گرفتہ بود.
_دستام میلرزید و احساس ضعف داشتم
عاقد از بزرگ تر ها اجازه گرفت کہ خطبہ عقد و جارے کنہ
علے قرآن و گرفت سمتم و در گوشم گفت:
بخونید استرستوݧ کمتر میشہ
قرآن رو باز کردم
_"بسمِ اللہ الرحمـݧ ارحیم"
یــــس_والقرآن الکریم...
آیہ هاے قرآن و تو گوشم میپیچید احساس آرامش کردم
تو حال و هواے خودم بودم کہ با صداے حاج اقا بہ خودم اومدم
_براے بار آخر میپرسم
خانم اسماء محمدے فرزند حسیـݧ آیا وکیلم شما را بہ عقد آقاے علے سجادے فرزند محمد با مهریہ معلوم در بیاورم؟
آیا وکیلم؟
همہ سکوت کرده بودند و چشمشوݧ بہ دهـݧ مـݧ بود
چشمامو بستم
خدایا بہ امید تو
_سعے کردم صدام نلرزه و خودمو کنترل کنم
با اجازه ے آقا امام زماݧ،پدر مادرم و بقیہ ے بزرگتر ها
"بلہ"
_صداے صلوات و دست باهم قاطے شد و همہ خوشحال بودݧ
علے اومد نزدیک و در گوشم گفت:مبارکہ خانوم...
از زیر چادر حریر نگاهش کردم
خوشحالے و تو چهرش میدیدم.
حالا نوبت علے بود کہ باید بلہ میگفت.
با توکل بہ خدا و اجازه ے پدر مادرم و پدر مادر عروس خانوم و بزرگتر هاے جمع
"بلہ"
_فاطمہ انگشتر نشونو داد بہ علے و اشاره کرد بہ مـݧ
دستاے علے میلرزید و عرق کرد دست منو گرفت و انگشترو دستم کرد
سرشو آورد بالا و چادرمو کشید عقب و خیره بہ صورتم نگاه کرد
حواسش بہ جمع نبود همہ شروع کردݧ بہ دست زدݧ و خندید.
دستشو فشار دادم و آروم گفتم:
زشتہ همہ دارݧ نگاهموݧ میکن
_متوجہ حالت خودش شد و سرشو انداخت پاییـݧ
مامانینا یکے یکے اومدݧ با ما روبوسے کردݧ و براموݧ آرزوے خوشبختے میکردݧ
اردلان دستم و گرفت و در گوشم گفت
دیدے ترس نداشت خواهر کوچولو
دیگہ نوبتے هم باشہ نوبت داداشہ
خندیدم و گفتم:انشا اللہ
علے و رو در آغوش کشید و چند ضربہ بہ شونش زدو گفت خوشبخت باشید
_بعد از محضر رفتم سمت ماماݧ اینا کہ برگردیم خونہ
مادر علے دستم رو گرفت و رو بہ مامان اینا گفت
خوب دیگہ با اجازتوݧ ما عروسموݧ رو میبریم...
#نویسنده✍
#خانومعلـــیآبادی
ادامــه.دارد....
~@haniifeh_313~
enc_16931562070755711836099.mp3
4.84M
مع الحسین من الازل الی الابد
مع الحسین من المهدی الی لحد
🎙ابوذر روحی
#نماهنگ
#رزق_امشب
~@haniifeh_313~
#حیران_نویس 🌱
پرسیدن : آرامشِت وابسته به چیه ؟
بی درنگ گفت : کربلا💔
"حنیفه"
~@haniifeh_313~
خیمة العباس(ع)
-
#آیه_گرافی 🌱
•إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ•
"که یقیناً این قرآن ، قرآنیست ارجمند و ارزشمند"
"حنیفه"
~@haniifeh_313~
#دل_نوشته 🌱
یاابالفضل
حالاشماکهبرادرامامحسینی
همهکسِامامحسینی
میشهواسطهکربلااومدنماهمبشی؟💔
#اربعین
#علمدار
~@haniifeh_313~
خیمة العباس(ع)
-
#شهیدانه 🌱
شهادتدرددارددردکشتنلذت،
دردگذشتنازدلبستگیها،
قبلازاینکهبادشمنبجنگی،
بایدبانفستبجنگی،
شهادترابهاهلِدردمیدهند💔:)!
#حاجقاسم
#لبیک_یا_خامنه_ای
~@haniifeh_313~
تاکیبهتوازدورسلامی
برسانمجانبیتوبهلب
آمدهایپارهیجانم...💔
#امام_حسین
#اربعین
~@haniifeh_313~
#تلنگر 🌱
دشمن از دو تا سیاهی میترسه؛
یکی سیاهی عزای حسین ،
یکی چادر سیاه مادر . . .
اما از چادر بیشتر؛ چون عزای حسین فقط دو ماهه،
اما سیاهی چادر مادر تمام سال شهر رو پر از نور حضرت زهرا میکنه . . .
#لبیک_یا_خامنه_ای
~@haniifeh_313~
خیمة العباس(ع)
-
#آیه_گرافی 🌱
•اِنَّ الاَ برارَ لفی نَعیم•
"بی تردید نیکو کاران در نعمتی فراوانند"
"حنیفه"
~@haniifeh_313~
#دل_نوشته 🌱
میدونید یکی از مثبت ترین
قسمت زندگی ما چیھ!؟
خدا مهـر امام حسـین رو
تو دلمون انداخت...!(:❤️🩹
#اربعین
#امام_حسین
~@haniifeh_313~