eitaa logo
🇮🇷لبیک یا امام خامنه ای همان لبیک یا امام حسین ع است 🇮🇷
467 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
40.9هزار ویدیو
160 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلنوشته سردار حاج قاسم سلیمانی: اولین بار است که به این جمله اعتراف می‌کنم. هرگز نمیخواستم نظامی شوم. این راه را انتخاب نکردم که آدم بکشم. من قادر به دیدن بریدن سر مرغی هم نیستم. من اگر سلاح به دست گرفتم برای ایستادن در مقابل آدم‌کشان است نه برای آدم کشتن...
🔴 اولین عکس از یکی از شهدای سراوان امروز در یک اقدام تروریستی و درگیری ایجاد شده بین گروهک های تروریستی با نیروهای تیپ ۴۴قمر بنی هاشم نیروی زمینی سپاه در منطقه مرزی سراوان ستوان دوم پاسدار محمد گودرزی مدافع امنیت سپاه به شهادت رسیدند.
خدایا شکرت، بابت همه نعمت های که دادی، خدایا شکرت، بابت سلامتی که بهم دادی خدایا شکرت، بابت رهبری که بهمون دادی❤️
هدایت شده از سیدنژاد
📸‏زندگی رادوست دارم، رهبرم را بیشتر
📌 میگفت وزن استخوان ها چقدره؟ ◇ پرسیدن پدر جان برای چه این سوال رو میکنید؟ ◇ جواب داد: میخوام ببینم امانتم رو چطور دارم پس میدم.. 🌷صبوری و سلامتی خانواده های شهدا صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله روایت دیدار - قسمت دوم . وارد خونه شدم. اولین تصویری که قاب چشمم رو پرکرد پدرش بود. پدری که به رسم ادب برای استقبال از مهمونای پسرش دم در ایستاده بود. دیدن شکستن یه مرد، یه مرد دل شکسته که زیر بار یه غم بزرگ اونم غم از دست دادن جوونش قد خم کرده هیچ وقت برام راحت نبود. نتونستم خیلی به اون کوه دل شکسته نگاه کنم یه سلام آروم دادم و با شنیدن جواب آرومی که گرفتم رو گردوندم. چهره مهربون و صبور مادرش از بین بقیه چهره ها بهم نگاه کرد، دست دراز کردم و با گفتن سلام دست مهربونش رو فشار دادم. رو فرش که نشستم یکی از پسربچه های همراهمون به سمت مادرش سه بار گفت داداش آرمان و با هر بار گفتن با انگشت اشاره کوچیکش به سمت یه دیوار اشاره کرد. نگاهم به دیوار مقابل افتاد، عکسش تو بین الحرمین که دست روی سینه گذاشته بود دقیقا روی اولین دیوار ورودی خونه بود. گوشه خونه یه قاب دیگه از همون تصویر بود که با دوتا شمع مشکی احاطه شده بود. به آخرین دیواری که پسربچه اشاره کرده بود نگاه کردم یه پرتره ازش بود. مسئولمون شروع کرد: این دوستان این چهل روز با ستاد همکاری کردن و نذاشتن داغ این شهادت سرد بشه. ما هم دیدیم بهترین هدیه براشون دیدار با شماست. مادر جوون آرمان دهه هشتادی با لبخندی گرم و صمیمی به همه امون نگاه کرد و گفت: ان شاء الله اجر کارتون رو از سیدالشهدا بگیرین. ان شاء الله خودشون دستگیرتون باشن. - اگر اذیت نمیشین در مورد آقا آرمان صحبت کنین برای دوستان. - آرمان خیلی مهربون بود، خیلی. با اخلاص و بی ریا، نمازش یکبار ترک نشد. همه جا بچه ها دورش جمع میشدن، خیلی بچه ها رو دوست داشت. کوچکترین بی احترامی به کسی نکرده بود آرمان زندگی نامه و کتاب شهدا زیاد میخوند و الگو میگرفت. زندگی نامه هر شهیدی که می‌رسید دستش میخوند، کتابخونه اش و کتاباش الان تو اتاقه. با اینکه جوون بود اما تفریحش گلزار شهدا و امامزاده رفتن بود. اجرش شهادت بود. نگاهش رو به فرش دوخت و ادامه داد: کاش یه بار سرمون داد میزد، یه بار رو حرفمون حرف می‌زد... اجرش رو از امام حسین ع گرفت. صدای هق هق آرومی از پشت سر به گوشم خورد. بعدتر متوجه شدم صدای هق هق متعلق به کسی بود که مسیر هزار کیلومتری خراسان شمالی تا تهران رو طی کرد تا به مراسم چهلم شهید برسه... این همت و اراده، این علاقه و سوز به گفته یکی از خانوم ها همه به خاطر نوری بود که شهید تو این برهوت دنیا به دلامون انداخت، اون نوع شهادت اون اندازه غریب بودن ما رو مستقیم برد کربلای سال ۶١ و سوختیم و سوختیم و سوختیم... خانومی که پشت سرم روی مبل نشسته بود به درخواست خانم مسئول قرائت سوره یس رو شروع کرد. یه کمی به سمت چپ چرخیدم که پشتم به قاری قرآن نباشه که نگاهم به عکس آرمان هفده هجده ساله ی روی یکی از قفسه های ویترین دیواری کنار آشپزخونه افتاد. زیرلبی خوندم: هرگوشه نشانی از تو، عکس تو در هر اتاق خانه... خانوم قاری با اشاره به اینکه بهتره قرآن رو با معنی بخونیم، هر آیه رو بعد از خوندن خیلی خودمونی معنی میکرد: (معنی دقیق آیات آورده شده) * (سرانجام او را شهيد كردند) به او گفته شد: به بهشت وارد شو. گفت: اى كاش قوم من مى دانستند كه پروردگارم مرا بخشيد و از گرامى داشتگان قرارم داد. * پس چرا سپاسگزارى نمى كنند؟ * گويند: واى بر ما، چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيخت؟ اين همان است كه خداى رحمان وعده داد و پيامبران راست گفتند. نگاهم به عکس روی دیوار خیره مونده بود که با "چرا شکر نمی‌کنید" اشک جلوی دیدم رو گرفت. سرمو انداختم پایین، با انگشت اشک رو از گوشه چشمم پاک و فین فین کنان از ادامه پیدا کردن جریان اشکی که منتظر یه جرقه برای جاری شدن بود جلوگیری کردم. صدای صلوات که بلند شد مادر آرمان گفت: اتفاقا آرمان خیلی میگفت اینجوری قرآن خوندن که فایده نداره، باید معنیشم بخونیم. یه دور که قرآن رو ختم میکرد از نو شروع می‌کرد معنی قرآن رو خوندن. از اول فقط یادمون دادن خودشو بخونیم. دوتا برادر کوچولوی همراهمون بغل دستم به مادرشون تکیه داده بودن و بازی میکردن. آروم دوتا پیکسل با نقاشی آرمان درآوردم و گرفتم سمتشون. مادرشون گفت: آخی عزیزم... دستتون درد نکنه. لبخند زدم و با یه خواهش میکنم نگاهمو به سمت مادر مهربون آرمان چرخوندم. داشت آروم با خانم مسئول صحبت می‌کرد، صدا رو سخت می‌شنیدم: با اینکه دوازده سال با هم تفاوت سنی داشتن ولی با هم کشتی میگرفتن و بازی میکردن... جلوش نقش بازی میکنم حالم خوبه و چیزی نشده... داریم برای هم نقش بازی می‌کنیم... و با سر اشاره به اتاقی زد که بابای آرمان از همون اول دیدار رفت توش و در رو بست. چهره ماتم زده و ناله مظلومانه برادرش تو ذهنم تکرار شد: «داداشم خیلی خوب بود، خیلی مهربون بود...» چقدر دلم میخواست میدیدمش... ✍مسلمی نائینی
شھدا سنگ نشانندکہ رَھ گم نشود🥀'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کسانی‌به امام‌زمانشان خواهند رسید که اهل‌ِسرعت‌ باشند؛ و اِلّا تاریخ‌ِ‌کربلا نشان‌ داده ،که قافلهٔ حسین‌ معطل‌ِ کسی نمی‌ماند ..! شهیدآوینی ✍🏻 ❤️ 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون شهدایی درنماز شبتون همه اعضا کانال رو دعا بفرمائید التماس دعای فرج وشهادت🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا