eitaa logo
خوبان
653 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
11هزار ویدیو
34 فایل
ارتباط با ادمین:https://eitaa.com/Khoban7
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💐🌸💐 💐🌸 🌸 💐 🥀🍃فضیلت روزه در 🌹🍃از حضرت امام موسی کاظم(علیه السلام) ⚪️🍃نقل شده است که: «هر کس یک روز از ماه رجب را بگیرد آتش جهنم به اندازه یک سال راه، از او دور شود و هر کس سه روز از آن را روزه بگیرد بر او واجب گردد». 🔺هم چنین فرمودند: «رجب نام نهری است در بهشت، از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر، هر کس یک روز از رجب را روزه دارد، البته از آن نهر بیاشامد». https://eitaa.com/khoban72
💞 اگر باشد..!💞 ❤️جمله ماندگار سردار شهید خطاب به همسرش : اگر شدم در منتظرت می‌مانم! ❤️ 👫
📛با کلی عکس مستهجن وارد حیاط شد، بیشتر که دقت کردم دیدم یه تعداد مجله هست که روشون عکس چندتا زن با وضع نا مناسب هست. 🍃🌸بهش گفتم احمد اینا چیه مادر؟ 🕊🌹گفت مامان داشتم از کنار دکه روزنامه فروشی محل رد میشدم دیدن اینا رو گذاشته جلو دکه واسه فروش 📌بهش گفتم مرد حسابی اینا چیه؟همه جوون ها رو به میندازه... 📌هرچی باهاش بحث کردم که اینا رو جمع کنه راضی نشد! 🔥آخر سر مجبور شدم کل شون رو بخرم ازش و بیارم تو حیاط خونه آتیش بزنم. ⁉️گفتم مامان با کدوم پول خریدی؟ 🕊🌹گفت با پس اندازم ! ⁉️گفتم مگه نمیخواستی با اون پول موتور بگیری؟ 🥀🤍گفت مامان آخه هرجور فکر کردم دیدم موتور تهش منو تا سرکوچه میبره... 🕊🌹ولی اینجوری میتونم تا برم.. 🍃🌸نقل قول از مادر شهید
🥀🤍بنا بر این بود که یک ملاقات خصوصی با امام برای من ردیف شود. ولی به خاطر اینکه امام در آن زمان کسالت داشت, به من خبر دادند که این کار تقریبا غیر ممکن است . خیلی ناراحت شدم و گفتم: امکان ندارد که من مجددا لیاقت داشته باشم و بتوانم به دیدار امام بیایم! 🕊🌹در همان لحظه که بچه ها به داخل حسینیه می رفتند یک مرتبه من چهره آقای رضایی را دیدم. از فرط خوشحالی بلند گفتم: محسن! 🥀🤍ایشان ایستاد. به نزد ایشان رفتم بعد از معرفی خودم قضیه را به ایشان گفتم. بعد از شنیدن حرفهایم به من گفت: شما همین جا بمانید ببینم چی کار می توانم بکنم. 🕊🌹ایشان وارد بیت امام شد و بعد از چند دقیقه ای بیرون آمد و مرا با خود به داخل منزل امام برد. در بین راه به من گفت: با وجود این که امام کسالت دارند ولی بعد از این که من قضیه شما را به ایشان گفتم فرمودند: که من باید حتما این رزمنده را ببینم. 🥀🤍عظمت منزل امام مرا گرفته بود. احساس می کردم که در نقطه ای از هستم. حال و هوای عجیبی داشتم. مرتب به درب ورودی منزل امام نگاه می کردم و منتظر بودم که چه موقع ایشان بیرون می آیند. بالاخره این انتظار به سر آمد و من شاهد و ناظر عمرم بودم. لحظه ای که برای به دست آوردن آن حاضر بودم جانم را بدهم . 🕊🌹سریع خودم را به امام رساندم و متوجه نشدم که چه کسی من را معرفی کرد . آنچه یادم است این است که دست امام را گرفتم و بوسیدم. بعد از آن هر جای قامت امام را که امکان داشت بوسیدم. پس از آن امام قامت مبارکشان را خم کردند و پیشانی مرا بوسیدند و سپس رو به من کرد و با مهربانی گفت: دستت چی شده که باند پیچی کرده ای؟ 🥀🤍گفتم: اماما مجروح شده ام.امام دستی بر روی باندها کشید و من هم پارچه سبزی که داشتم به امام دادم تا او را برایم کند و ایشان هم همین کار را کردند. بعد خداحافظی کردیم و ایشان به داخل حسینیه رفتند و از دیدگانم محو گردیدند. برای یک لحظه احساس کردم که درد از دروم دستانم رفت. مقداری از انگشتانم را تکان دادم. ولی دردی احساس نمی کردم. همان جا باند ها را باز کردم و به داخل حسینیه رفتم. 🕊🌹واقعا دستم خوب شده بود . وقتی از حسینیه بیرون آمدیم تمام قضیه را برای بچه ها تعریف کردم. آنها هم امان به من ندادند و بعد از بوسیدن مفصل من آن را برداشتند و تکه تکه کردند و بین هم تقسیم نمودند. حتی یک تکه کوچک هم به من ندادند که برای شما بیاورم. کل این ماجرا که مرتب مرا دعوت می کنند و احترام خاصی برای من رزمنده ناقابل قائلند برای این موضوع است... ⬅️ ادامه دارد...