eitaa logo
خوبان
647 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
11هزار ویدیو
34 فایل
ارتباط با ادمین:https://eitaa.com/Khoban7
مشاهده در ایتا
دانلود
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 7️⃣6️⃣ قسمت شصت و هفتم 💫🌷هر چند زیر بار این مسئولیت نمیرفت، اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. 🔺اطاعت از فرمانده واجب بود. 💫🌹برادر نیّری انسان ساکت و آرامی بود. لذا به راحتی نمیشد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده و استراحت و...بودیم 🔺او مشغول قرائت قران و یا مطالعه میشد. 💫🟢در میان دسته ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیّری خلوت میکرد.آن ها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند. 🔺علی طلایی هیچ گاه از احمد آقا جدا نمیشد. 💫⚪️طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود، در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود. خانواده ای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند! 💫🔴او اینگونه آمده بود و خدا احمد آقا را برایش قرار داد تا باهم مسیر کمال را طی کنند. 💫🌷هر چند که او چند سال بزرگ تر از احمد آقا بود، اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیّری بود، او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود 🔺برای همین هیچگاه از او جدا نمیشد. ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 8️⃣6️⃣ قسمت شصت و هشتم 💫🟢به یک امامزاده رفتیم از آنجا پیاده برگشتیم. توی راه بودیم که بچه ها با برادر نیّری مشغول صحبت شدند. آنجا حرف از شهادت شد. مسئول دسته ما زمان و نحوه شهادت خودش را بیان کرد! 🔺من با تعجب گوش میکردم. 💫🌹احمد آقا هم گفت: من خواب برادرم را دیدم. آمد دنبالم و من رو برد به آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد.! 💫🌷علی طلایی هم گفت من منتظر یک خمپاره شصت هستم....! 💫🟡طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمد آقا داشت. چیزهایی میدانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمیشد. 💫❤️در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد و علی طلایی هم مجروح شد. 💫🟢بعد از عملیات دیدم رفقای قدیم دور هم نشسته اند و از احمد آقا حرف میزنند .آنها چیزهایی میگفتند که باور کردنی نبود! از ارتباط همیشگی احمد آقا با امام عصر عجل الله فرجه 🔺و یا اطلاع از برخی موارد و... 💫⚪️به رفقا گفتم: باید این موارد را از علی طلایی سؤال کنیم. او بیش از بقیه احمد آقا را شناخت. 💫🔴یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی؟ با علامت سر حرفش را تائید کردم. 💫❤️دوستم گفت: خسته نباشی علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شهید شد 🔺و رفت پیش برادر نیّری... ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 9️⃣6️⃣ قسمت شصت و نهم 💫🟢بعد از مدتی حضور در دوکوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه مهران اعزام می شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه 64 به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. 💫⚪️شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم. منو احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم. یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خودسازی خود را بیشتر کرد. او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد. 🔺خیلی آرام بچه ها را برای نماز صبح صدا میکرد. 💫🔴احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت میگفت فلانی، بیدار می شی؟ موقع نماز صبح شده. بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب میزدند، 🔺تا احمد آقا شانه آن ها را ماساژ بدهد! 🚀توی سنگر نشسته بودیم. یک دفعه صدای مهیب انفجار امد. پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود. گفتم بچه ها نکنه دشمن میخواد بیاد جلو؟ در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده میشد. 🔺مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. 💫🌹احمد آقا که معمولا انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد. یک باره فریاد زد: بایستید. نرید اونجا!! هر سه نفر سر جای خود ایستادند! احمد آقا سرش را به آهستگی پایین آورد. 🔺همه با تعجب به هم نگاه میکردیم! 🔻🔻🔻
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 0️⃣7️⃣ قسمت هفتادم 💫🟢یکباره از فاصله دور به سمت خط می آمدیم یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمد آقا از بالای خاکریز حرکت میکرد. 🔺ما هم از پایین خاکریز می آمدیم. 💫⚪️فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد: برادر نیّری بیا پایین الان تیر می‌خوری. 🔺احمد آقا سریع از بالای خاکریز پایین امد. 💫🌹همین که کنار من قرار گرفت گفت: من تو این منطقه برام هیچ اتفاقی نمیفته. 🔺محل شهادت من جای دیگری است.! 💫🌷چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: برادر نیّری ندیده بودم آنقدر شاد باشی؟! 🔺گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. 🔻اما این جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم. بعد دستش را بالا اورد. 📗کتاب "سیاحت غرب" در دست احمد آقا بود. ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 1️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و یکم 💫🌷راوی: رحیم اثنی عشری 💫🟢خدا را شکر می کنم. من در آن روزها یک دفترچه همراهم داشتم که کوچکترین وقایع را یاد داشت می کردم. حدود سه دهه از آن زمان گذشته اما گویی همین دیروز بود که... 💫⚪️اواسط بهمن از منطقه پدافندی مهران به دوکوهه برگشتیم. بوی عملیات را همه حس می‌کردند. یک شب برادر مظفری جانشین گردان برای ما صحبت کرد. ایشان گفت که با پایان یافتن زمان حضور شما در جبهه، می توانید تسویه کنید و برگردید اما عملیات نزدیک است. اگر بمانید بهتر است. 🔺اکثر بچه‌ها گفتند می مانیم. 💫🔴اما چند نفری از ما جدا شدند. من اعتقاد دارم گردان ما غربال شد چون کسانی از ما جدا شدند که هیچ بویی از معنویت نداشتند! یادم هست که ۱۵بهمن، ما را به اردوگاه عملیاتی بردند. 🔺یک هفته آن جا بودیم. 💫🌷خبر شروع عملیات والفجر۸ را در بیستم بهمن 64، همان جا شنیدیم. دو روز بعد ما به آبادان رفتیم. روز بعد ما را به سوله کنار اروند آوردند. روز ۲۴بهمن ما را به آن سوی اروند منتقل کردند. 🔺دو شب در سنگر‌های پشتیبانی حضور داشتیم. 💫🌹به ما گفتند: مرحله دوم عملیات در راه است. این مرحله بسیار سخت تر از حمله اول است 🔺چون دشمن در هوشیاری کامل است... ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 2️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و دوم 💫🟢شب۲۷بهمن بود. برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت . موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچه‌ها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم! 💫⚪️نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم. فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید. 💫🔴شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کتار باتلاق‌ها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید. کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود. چون در ادامه عملیات احتمال دارد که 🔺نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند. 💫🌹صحبت‌های فرمانده به پایان رسید. اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود. برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد. 💫🌷شرایط بدی در خودم احساس می کردم. مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟ 🔺گفتم: هرچی خدا بخواد من اومدم که وظیفه‌ام رو انجام بدم. 💫🟢گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی. برای شهادت باید التماس کرد. کسی همین طوری شهید نمیشه.حرکت گردان آغاز شد. 💫⚪️هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد... ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 3️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و سوم 💫🟢گردان ما با عبور از نخلستان‌ها خودش را به جاده مهم خور‌عبدلله رساند. حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد. 💫⚪️برادر میرکیانی جانباز بود و نمی‌توانست پا به پای بچه‌ها حرکت کند‌، برای همین برادر مظفری گردان را هدایت می‌کرد. 💫🔴رسیدیم به مواضع بچه‌های گردان حمزه. بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود‌. اکثر خمپاره‌ها داخل منطقه باتلاقی می‌خورد و منفجر نمی‌شد! 💫🌷آن‌شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت می کرد. برادر نیّری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت. ما به سلامت از این مرحله گذشتیم. 📌ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم. صدای صحبت عراقی‌ها را می‌شنیدم. در زیر نور منور‌ها سنگر‌های تیربار دشمن را در دوطرف جاده می دیدم. 💫🌹نفس در سینه من حبس شده بود... بچه‌ها همین طور از راه می‌رسیدند و پشت سرهم می‌نشستند. یاد ساعتی قبل افتادم که همه‌ی بچه‌ها از هم حلالیت می‌خواستند‌‌. 🔺یعنی کدام از بچه‌ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند!؟ ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 4️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و چهارم 💫🟢در همین افکار بودم که یک منور بالای سر ما روشن شد! تیربارچی عراقی فریاد زد: قِف قِف (ایست) 🔺همه‌ی بچه‌ها روی زمین خیز رفتند. 📌📌یکباره همه چیز به هم ریخت، هردو تیربار دشمن؛ ستون بچه‌های ما را به رگبار بستند. 🔺شدت آتش بسیار زیاد بود. 💫⚪️صدای آه و ناله بچه‌ها هر لحظه بیشتر می‌شد، در همین گیر و دار سرم را بلند کردم، دیدم برادر نیّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته. 🔺چند گلوله شلیک کرد، یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد! 💫🔴برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند و فریاد زد: بچه‌ها امام حسین(علیه السلام) منتظر شماست. الله اکبر...خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود، 🔺همه روحیه گرفتند. 🌹یکباره از جا بلند شدیم و به دنبال او دویدیم.خط دشمن شکسته شد بچه‌ها سریع به سمت پل حرکت کردند، اما موانع دشمن بسیار زیاد بود، درگیری شدت یافت. بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت.. 🔺ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم... ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 5️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و پنجم 💫🟢هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید. گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد. وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آن‌ها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند. 💫⚪️در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچه‌ها کردم. آن‌ها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند! یعنی نفرات گردان سیصد نفره ‌ما در کمتر از چند ساعت 🔺به یک پنجم رسید! 💫🔴همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگر‌های تیربار دشمن رسیدیم. جایی که از همان جا کار را شروع کردیم. جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، 🔺پیکر یک شهید جلب توجه کرد! 💫🌹جلو رفتم. قدم‌هایم سُست شد. کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت‌، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.خودش بود...برادر نیّری...همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود. 🔺همان که هرگز او را نشناختیم... 💫🌷🌷🌷کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را... بعد میرزایی... خدای من چه شده!؟ همه‌ی بچه‌های دسته ما رفته‌اند. گویی فقط من مانده‌ام! 🔺نمی دانید چه لحظات سختی بود. 💫🟢وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه‌های دسته را گرفتم از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند! نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبت‌های مسئول دسته افتادم که می گفت: 🔺« شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی» 🔻🔻🔻
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 6️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و ششم 🔖دست نوشته های شهید و خاطرات دوستان 💫🟢کل دوران حضور احمدآقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد. درست زمانی که دوره‌ی سه ماهه‌ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان برگردند ، 🔺عملیات والفجر۸ آغاز شد 💫⚪️از حال و هوای احمدآقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست. هرچه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده، اما کسی را پیدا نکردیم. ما به دنبال خاطراتی از جبهه‌ی ایشان بودیم. اما چیزی به دست نیاوردیم، 💫🔴زیرا احمدآقا بر خلاف بقیه‌ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد! در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی‌شناخت، لذا از این لحاظ راحت بود! او می‌توانست به راحتی مشغول فعالیت‌های معنوی خود باشد، و این نشانه‌ی اهل معرفت است 🔺که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می‌دهند! 💫🌹فقط بعد از شهادت ایشان، یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد. بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمدآقا در جبهه بودند آن ها می گفتند: انسان‌های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند، حالا احمدآقا که در داخل شهر مشغول سلوک الی الله بود 🔺چه حالاتی در جبهه داشته است؟! 💫🌷در یکی از نامه‌هایی که احمدآقا برای دوستش فرستاده بود آمده: جبهه آدم می سازد. جبهه بسیار جای خوبی است برای اهلش! یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند، 🔺و جای خوبی نیست برای نا اهلش! ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 7️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و هفتم 🔳دفترچه خاطراتی که از احمدآقا به جامانده و بعد از سال‌ها مطالعه شد، کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند 💫🌷احمداقا در جایی از دفتر خود نوشته است: 🔻روز یکشنبه مورخ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ 🥀🟢درسنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس(رضوان الله علیه) با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم. 🥀⚪️خیلی به آقا تضرع و زاری کردم، آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. 🔻یا در جایی دیگر آورده است: 🔻در شب۱۳۶۴/۱۱/۱۴ 🥀🟢در خواب دیدم که امام خمینی (رضوان الله علیه) با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی (رضوان الله علیه) ناراحت است 🥀⚪️و در هنگام سخنرانی هستند و حتی.....« مفهوم نیست این قسمت» در همان شب برای آیت الله قاضی(رضوان الله علیه) نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند متعال در سحر به ما داد. 🥀🌷الحمدلله ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )
💫📗کتاب 🔺زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری 8️⃣7️⃣ قسمت هفتاد و هشتم 🥀🌷احمدآقا در ادامه‌ی خاطرات می نویسد: 🥀🟢روز چهارشنبه می‌خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (امام مان عجل الله فرجه) افتاد.... تاریخ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ 🔺پادگان دوکوهه 🥀⚪️«خوش بحالت احمد آقا...» 🔻در جایی دیگر از این دفتر آورده: 🥀🟢در روز جمعه در حسینیه‌ی حاج همت پادگان دو کوهه در مجلس آقا امام زمان (عجل الله فرجه) گریه ‌زیادی کردم. 🥀⚪️بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه‌ی اشکی که ریختم یک قطره‌اش به زمین نریخته! 🕊🕊🕊گویا ملائک همه‌ را باخود برده بودند. ⬅️ ادامه دارد ... 🔻با کسب اجازه از ناشر کتاب 🥀 ( انتشارات شهید هادی )