پــــــــروردگـــــارا 🍂
كمک كن در مسیری باشیم که سرانجامش به تو ختم شود
پــــــــروردگـــــــارا 🍁
آزاد، رها، خود، زندگی و تمام لحظههایمان را به تو میسپاریم
پــــــــروردگــــــارا 🍂
چشمانمان ميبينند بزرگيت را گوشهايمان ميشنوند صداى عظمتت را
پــــــــروردگـــــــارا 🍁
دستانمان لمس ميكنند زيبايیهاي خلقتت را
خـــــدایـــــا🍂
به خاطر خـــــداييت تو را شكر
ما را، هر چند آلوده، بنده خود بدان
پـــــــــــروردگـــــــارا 🍁
تـو خیلی بزرگی و ما خیلی کوچک
تو را به بزرگیت، فراموشمان نکن
پـــــــــروردگــــــارا 🍂
آه ای خــــــدای بی همتا 🍁
نه آن قدر پاکیم که کمکمان کنی و نه آن قدر بدیم که رهایمان کنی
میــان این دو گمیم . . .!
پـــــــــروردگــــــارا 🍂
هر چقدر تلاش کردیم نتوانستیم آنــی باشیم که تو خواستی
هـرگز دوست نداریم آنی باشیم که تو رهـایمان کنی
پس مهربان خـــــدای ما 🍁🍂
هیــــــــچگاه رهایمان نکن!
#خداوزندگی♡
#خدایا_شکرت
♥️ مثـل خُـدا باش ...
خوبی دیـگران راچنـدین برابر جبران کن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
با مظلـومان و درمـانده گان دوستی ڪن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
عیـب و زشتی دیـگران را فـاش نڪن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
در رفتار باهمه ی مردم عدالت رارعایت ڪن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
بـدون توقع و چشمـداشت نیڪی ڪن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
بدی دیگران را با خوبی تـلافی ڪن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
با بـزرگواری و بی نیازی از مـردم زندگی ڪن‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ،
اشتبـاهات دیگران را نادیده بگیر و ببخش‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ...
بـرای اطـرافیـانت دلـسوزی ڪن ‼️
♥️ مثـل خُـدا باش ،
مهـربان تـر از همـه ‼️
#خداوزندگی
➣ eitaa.com/khodaVzendegi
↯↯ یادمان باشد که❕❕❕
زانو زدن در مقابل خدا،
رکوع و سجود تنہا نیست...
زانو زدن در برابر خدا،
یعنے تسلیم محض بودن ...
راضےام به رضایت↻
محبوبـــ پروردگــ♡ـــارم
#خداوزندگی
خداوزندگی♡
↯↯ یادمان باشد که❕❕❕ زانو زدن در مقابل خدا، رکوع و سجود تنہا نیست... زانو زدن در برابر خدا، یعنے تسل
رمز بسم الله
💞گویند مردی بود منافق اما زنی داشت مومن و متدین. این زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد. در شأن و منزلت بسم الله همین بس که به فرموده امیرالمومنین امام علی بن ابیطالب سلام الله علیه، اسرار کلام خداوند در قرآن است و اسرار قرآن در سوره فاتحه و اسرار فاتحه در "بسم الله الرحمن الرحیم" نهفته است.
هرچند زن تمام کارهایش را با "بسم الله" آغاز می کرد ولی شوهرش از توسل جستن او به این نام مبارک بسیار غضبناک می شد و سعی می کرد که او را از این عادت منصرف کند.
مرد روزی کیسه زری به زن داد تا آن را به عنوان امانت نکه دارد. زن آن را گرفت و با گفتن "بسم الله الرحمن الرحیم" آن را در پارچه ای پیچید و با "بسم الله " آن را در گوشه ای از خانه پنهان کرد، شوهرش مخفیانه آن کیسه طلا را دزدید و از شدت عصبانیت آن به دریا انداخت تا همسرش را محکوم و خجالت زده کند و "بسم الله" را بی ارزش جلوه دهد.
وی بعد از این کار به مغازه خود رفت. در بین روز صیادی دو ماهی را برای فروش آورد آن مرد ماهی ها را خرید و به منزل فرستاد تا زنش آن را برای نهار آماده سازد.
زن وقتی شکم یکی از آن دو ماهی را پاره کرد دید همان کیسه طلا که پنهان کرده بود درون شکم یکی از ماهی هاست آن را برداشت و با گفتن "بسم الله" مجددا در مکان اول خود گذاشت.
شوهر به خانه برگشت و کیسه زر را طلب کرد. زن مومنه فورا با گفتن "بسم الله" از جای برخاست و کیسه زر را آورد. شوهرش خیلی تعجب کرد و از ماجرای خود گفت و سوال کرد که آن کیسه را چگونه مجددا به دست آورده است؟ زن هم توضیح داد که در شکم ماهی بوده است.
مرد از رفتار خود پشیمان گشت و شکر الهی را به جا آورد و از جمله مومنین و متقین گردید.
#خداوزندگی
لینک کانالمون جهت دعوت دوستات👇
https://eitaa.com/khodaVzendegi
🔴مجازات گناه
پیرمردی بود زاهد که در دل کوه، توی دخمهای عبادت میکرد و از علفها و میوههای جنگلی کوه هم میخورد. روزی از کوه به زیر آمد و به طرف ده راه افتاد رفت و رفت تا به نزدیک ده رسید، مزرعه گندمی دید.
خیلی خوشش آمد، پیش رفت و دو تا سنبله از گندمها چید و کف دستش خرد کرد و آن چند دانه گندم تازه را خورد، بعد از آنکه چند قدمی به طرف ده پیش رفت، به خودش گفت: «ای مرد! این گندم از مال که بود خوردی؟… حرام بود؟… حلال بود؟…»
زاهد سرگردان و پریشان شد و گفت: «خدایا! من طاقت و توش عذاب آن دنیا را ندارم ـ هرچه میخواهی بکنی و به هر شکلی که جایز میدانی مجازاتم کن و تقاص این چند دانه گندم را در همین دنیا از من بگیر!» خدا دعا و درخواست او را قبول کرد و او را به شکل گاوی درآورد و به چرا مشغول شد.
صاحب مزرعه که آمد و یک گاوی در گندمزارش دید هرچه در حول و حوش نگاه کرد کسی را ندید ـ ناچار طرف غروب، گاو را به خانه آورد و مدت هشت سال از او بهره گرفت، آخر که از گوشت و پوست او هم استفاده کرد، کله خشک او را برای مزرعهاش «داهول» کرد یعنی مترسک کرد و توی زمین سر چوب کرد ـ روزی که صاحب زمین مزرعهاش را چید و کوبید و گندم را خرمن کرد، شب دزدها آمدند و جوالهاشان را از گندم پر کردند ناگهان صدای غشغش خنده از کله خشک گاو بلند شد، دزدها مات و حیران شدند و خشکشان زد، هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردند دیدند هیچکس نیست اول خیلی ترسیدند و گندم جوال کردن را ول کردند.
بعد آمدند پیش کله و ایستادند و گفتند: «ای کله! ترا خدا بگو ببینم چرا میخندی؟ تو که هستی؟ چرا اینطور میخندی و ما را مسخره میکنی؟» کله به زبان آمد و شرح احوالش را گفت و آخر هم گفت: «من به تقاص دو تا سنبله گندم دارم چنین مکافاتی میبینم ـ وای به حال شما که جوال جوال می برید...):؛
#خداوزندگی