eitaa logo
خدا با ماست
75 دنبال‌کننده
583 عکس
415 ویدیو
11 فایل
﷽‌ 🕋 خلوتگاهی عارفانه 🔸نکات ناب قرآنی 📖 🔸داستانهای عبرت آموز 📚 🔸مناجات با پروردگار 🤲🌱 🔸احادیث ارزشمند اهل بیت 📜 راه ارتباط با ما👇 @Najmi_mohammadi
مشاهده در ایتا
دانلود
: فرزندان‌مان را بزرگ تربیت کنیم! ✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسه‌ها باز شده بودند! درست است که پایه تحصیلی‌اش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درس‌خواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود! • یکهفته‌ بود که هر وقت از سحر بیدار می‌شدم، می‌دیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش می‌آید و دارد درس می‌خواند. • چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت. • دیگر کم کم باید آماده می‌شد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید. آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست! • چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی! ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانه‌ی مفصلی باهم بخوریم. • گفت : لقمه چرا مامان؟ من دلم می‌خواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ... برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم! ✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آن‌هم دم‌دمای طلوع اکتفا کردی! • با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانی‌اش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد... • برای همین مثل سفره‌ی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمه‌ای از آن گرفتی، لقمه‌ی صبحانه‌‌ات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی. • با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر می‌کردم اگر بهترین دانش‌آموز مدرسه‌مان باشم شما را خوشحال میکنم! • گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانش‌‍‌آموز صرفاً درس‌خوان‌ترین دانش‌آموز نیست! آدم‌ترین دانش‌آموز است! • گفت: آره مامان، قبلاً هم گفته‌اید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر می‌کردم فهمیده‌ام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش. گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدی‌ات» را فدای موفقیت‌هایی که فقط تا همین دنیا با تو می‌آیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبه‌های علمی باشد. اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست ! مرا بوسید و لقمه‌هایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد. ‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Khoda_Bamast ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
: عیب‌پوشی، مهارتِ بزرگ و عزّت‌بخشی است که باید بدان مسلّح شد. ✍️ قول داده بودم که تکرار نکنم! خیلی خوب می‌دانستم اشتباهی که مرتکب شده‌ام اگر تکرار شود، قطعاً آسیب‌های جدی‌تری تهدیدم می‌کند. الحق و الانصاف هم که خدا کمک کرد و افسار خودم را به دستم گرفتم و این اشتباه خطرناک را تکرار نکردم. • مامان هم که انگار «شتر دیدی ندیدی»... و همه چیز به حالت عادی بازگشت. چند روز پیش شیطان آنقدر در گوشم ویز ویز کرد که دوباره اشتباهم را تکرار کردم و فکر می‌کردم که هیچ کس نمی‌داند. • طبق معمول چهارشنبه‌ها، باید با بابا میرفتیم هیئت هفتگی‌مان. از مدرسه که تعطیل شدم، بابا آمد دنبالم، اما دیدم داریم به سمت خانه برمی‌گردیم. مامان گفته بود به بابا، که این هفته هیئت به دلایل نامعلومی برای من ممنوع است! انگار یک پارچ آب یخ بر سرم خالی کرده بودند، یخ کردم عجیب! مامان محال بود به دلایل نامعلوم هیئت را کنسل کند، مگر اینکه متوجه اشتباه من شده باشد! سرم گیج می‌رفت! من یکبار قول داده بودم... و قولم را شکسته بودم! اگر مامان فهمیده باشد چی؟ پس چرا این چند روز چیزی به من نگفت، البته حس کرده بودم که کمی غمگین و سرد است ولی... • من همه‌ی سال را در هیئت گذرانده بودم و حالا در ایّام شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها ، جاماندم ! آیا دردناک‌تر از این هم هست که خودت علّت جاماندن خودت باشی؟ • سلام کردم، مامان بی‌آنکه چیزی بگوید جواب سلامم را داد و مرا آرام در آغوش گرفت و بوسید و به ادامه‌ی کارش مشغول شد. بغلش مثل همیشه نبود و این یعنی حدسم درست است. چند روز را در همین حالت گذراندیم و من هر روز اعصابم از دست خودم خردتر می‌شد. اما نمیدانستم این اتفاق را چگونه باید جبران کنم. √ دو شب مانده بود به شهادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها که درِ اتاقش را زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: مامان. دستانم را گرفت و گفت : جانِ مامان! گفتم : معلّممان امروز گفت، سینه‌زن‌های حضرت مادر، با بقیه سینه‌زن‌ها فرق دارند. فاطمیه اختصاصی‌تر است، مثل مُحرّم نیست که همگانی باشد، فقط قلب کسانی اذن عزای ایشان را می‌یابد که به او نزدیک‌ترند. خیلی فشار سختی است مامان! من خودم، با دستان خودم، از این آغوش فاصله گرفتم و آنجا که جمع اختصاصی شد، جا ماندم. ✘ مامان دستانم را گرفت و گذاشت روی پاهایش و به چشمانم با لبخند نگاه کرد و گفت: نمیدانم از چه حرف میزنی مامان! ولی برو این حرفهایت را به مادرت بزن و با او تمام قول و قرارهایت را بچین. اوست که هم می‌بخشد، هم یاری‌ات میکند و هم زیر چادرش پناهت میدهد. این قول و قرار قطعاً دوام بیشتری دارد. ※ فردا از مدرسه که تعطیل شدم بابا شال عزایم را برایم آورده بود و دیگر سرِ ماشینش را به سمت خانه کج نکرد. بابا از کجا می‎‌دانست من دیشب با حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها چه قول و قرارهایی گذاشتم؟ ‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Khoda_Bamast ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
: تفاوت‌های خلقتی زن و مرد علت اصلی بسیاری از اختلافات و تنش‌هاست. ✍️ از صبح زود مثل همه‌ی عروس و دامادها، درگیر آرایشگاه و عکاسی و این ماجراها بودیم. و حالا ساعت نزدیک به ۱۱ شب بود و مهمان‌ها کم‌کم در حال خداحافظی بودند. برای من که نه اهل پوشیدن لباسها و کفش‌های سخت بودم و نه اهل تحمل این همه رنگ روی پوستم... کلافه‌کننده‌ترین حالت ممکن تحمل همین‌ چیزهای مرسوم است. • خسته و کلافه بودم اما سعی می‌کردم کسی نفهمد. مامان آمد کنارم، دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت؛ مردها ذاتاً زنان ضعیف و نق نقو را دوست ندارند. «مظهر ناز بودن» با «ضعیف بودن و نق نقو بودن» فرق می‌کند.! حق داری خسته باشی مامان، اما این مهمانی چیزی است که خودتان خواسته‌اید و چند دقیقه دیگر تمام می‌شود، اینکه چه خاطره‌ای از امشب در ذهن خودت و همسرت بماند، مهم است. سعی کن این چند دقیقه را هم تحمل کنی تا مهمانان با شادی بدرقه شوند، و از آن مهمتر برای همسرت شب آرام و شادی را در خاطراتش ثبت کنی. • شاید این زود خسته شدن‎‌ها الآن توجه او را جلب کند و برایش مهم باشد، ولی در صورتیکه تکرار شود، و این پیام را در جانش ثبت کند که تو در برابر ساده‌ترین سختیها هم زود بی‌تاب شده و تحمل مدیریت خودت را نداری، کم‌کم در نوع توجه و ارتباط عاطفی‌اش نیز ناخودآگاه اثر خواهد گذاشت. « رمز نگه داشتن عشق، نگه داشتن قدرت درونی خودت در برابر مشکلات است.» • هر کلمه‌‎اش به جانم می‌نشست و من با مفاهیم جدیدی آشنا می‌شدم! «مظهر ناز بودن با اظهار ضعف و بی‌تابی فرق می‌کند»! این شاید جمله‌ای باشد که بسیاری از زن‌ها این دو را باهم اشتباه می‌گیرند و خسارتی را به خود، به همسر و به خانواده خود تحمیل می‌کنند. √ مامان گفت : مردان زنان قوی و در عین حال لطیف را ذاتاً عاشقند. صاحبان دو اسم «لطیف» و «قوی» خدا را .... ‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Khoda_Bamast ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄
: «حسادت در محبت» ✍️ بابا جان با همه-ی باباها فرق داشت! شاید بشود گفت که جنس مهربانی و لطافتش را کمتر در کسی می‌شد پیدا کرد. فامیل که سهل است، تمام روستا عاشقش بودند و برای همه بابا بود! روزی هم که رفت انگار یک روستا بی‌پدر شد. • یادم هست با باباجانم رفته بودیم شمال! همه باهم. همه که میگویم یعنی همه خواهرها و برادرها و بچه ها باهم. • برادرم اما اصرار داشت در اتاق باباجان باشد فقط! از کودکی همینطور بود، انگار باباجان فقط بابای او بود. اما باباجان ترجیح داد شب را تنها باشد داخل اتاقش، آخر او عادت داشت سحر نماز بخواند و قران گوش کند. • سحر بود، دو ساعتی مانده بود تا اذان صبح. برخاستم و آرام لباسهایم را پوشیدم و تسبیحم را برداشتم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به ساحل رساندم. • تا وقت نماز آنجا ماندم، صدای آب با همه آرامشی که داشت در جانم رسوخ کرد و آرام شدم. با صدای اذان برگشتم تا هم خودم نماز بخوانم، هم بقیه را برای نماز بیدار کنم. • همینطور که درب اتاق را باز کردم، دیدم در رختخوابش نشسته و زل زده به در! تا مرا دید گفت: کجا بودی؟ از این سوالش تعجب کردم، اما جوابش را دادم : رفته بودم لب ساحل! نفس راحتی کشید و گفت : فکر کرده بودم رفته بودی اتاق باباجان! یکساعت است کلافه ام از اینکه باباجان نگذاشت من بمانم کنارش ولی تو را به اتاقش راه داد! • چیزی نگفتم و رفتم سجاده‌ را پهن کنم، با خودم گفتم؛ چه بد دردیست هاااا ! یک ساعت نه از هوای سحر و ساحل آرامش استفاده کرد این پسر، که ممکن است یکسال دیگر هم گیرش نیاید، و نه اینکه توانست بخوابد و لذت خواب را ببرد! نشسته بود ببیند من کنار باباجانم هستم یا نه ؟ اگر این جهنم نیست، پس چیست؟ ‌‌‌‌‌‌‌🆔 @Khoda_Bamast ┄┄┅┅┅❅🌸❅┅┅┅┄┄