دغدغه های یک طلبه
چرا پیاما منو نمیذاری😭 https://harfeto.timefriend.net/17352156671517
عرض سلام و احترام
ببخشید پیام ها زیاده و وقت کم
بنده نیز به اندازهی خیلی کمی فرصت دارم خدمتتون باشم
برای همین اگر به پیام های شما دیر جواب داده میشود
عذرخواهی میکنم.
ببخشید.
#دغدغه_های_یک_طلبه
🎙 آیتالله بهجت :
◾️ کفار و استعمارگران در دروغ گفتن و فریبدادن ماهرند و ما در فریبخوردن!
📚 در محضر بهجت، ج١، ص ١١٧
@khoda_parast_313
Default Project. mahdaviarfa.mp3
54.65M
🔻صحبت های حجت الاسلام و المسلمین استاد مهدوی ارفع، در خصوص اوضاع منطقه و لبنان
⬅️ با توجه به مشکل فنی متاسفانه دقایق ابتدایی جلسه ضبط نشده است.
💯انتشار این صوت صدقه جاریه است.
بسیار مهم
حتما گوش دهید.
#دغدغه_های_یک_طلبه
✍تحولات به سرعت یکی پس از دیگری رخ میدهد.
سنت امتحان الهی هم همچنان جاری ست.
جبهه آنقدر سختی و ناملایمی و..خواهند دید که حتی بعضی ها امام زمان را هم منکر خواهند شد.
انگار قرار است رهبری طبق میل بعضی ها عمل کند،اگر چنین نشود رهبری هم...
مواظب ایمان هایمان باشیم.
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
چرا پیاما منو نمیذاری😭 https://harfeto.timefriend.net/17352156671517
من علم غیب ندارم که پیام های خالی تون رو بخونم
گفتم که گفته باشم☺️
دغدغه های یک طلبه
حوصله داری یک داستان کوتاه رو بخونی؟؟
#همراه_مخاطبین
سلام و عرض ادب
تشکر از نگاه زیباتون
فعلا همین کوتاه رو داشته باشید..
تا بعد 😌
👌👌👌
دغدغه های یک طلبه
شهرِ تاریک
دوستان،طبق برنامه ریزی که داشتیم،فردا روز صعودمونه.
اما امشب رو باید در دامنه ی نزدیک کوه بمونیم.خب حرفی نیست؟
حرف های آقا را که شنیدم،نفس راحتی کشیدم و به بهرام گفتم:ترسیدم بگه شب هم حرکت کنیم و بریم،خیلی خسته م خیلی.
بهرام خسته تر از من بود بدون هیچ کلمه فقط سرش را تکان داد.
صدای پچ و پچ بقیه می آمد،اما با رضایت از این تصمیم غیر منتظره،بدون غرولندی به راه تازه تاریک شده اما هموارمان ادامه دادیم.
خورشید در نهایت زیبایی به رنگ قرمز در آمده بود و انگار برای خوابیدن آمده میشد،تو دلم گفتم کاش همه موقع خواب اینجوری زیبا میشدند،
آخه خودم موقع خواب دهنم باز می مونه و آب دهنم میریزه روی بالشت و مامانم همیشه سر این قضیه باهام دعوا میکنه.
صدای جیرجیرک ها من رو به خودم آورد خنکی باد صورتم را نوازش می داد.انگار میخواست خوابم نگیرد.
در همین حین که به فکر خواب خودم بودم خورشید از غفلت من سواستفاده کرده بود و به خواب خوش رفته بود.
چند دقیقه که گذشت،اسمون و زمین خیلی تاریک شدند.چند تا ستاره یی کم نور دیده میشدند،خبری از ما نبود.
شادی استراحت امشب به اعتراض و غر زدن برای توقف زودتر تبدیل شد.
آقا که متوجه حرفای ما شد با صدایی گیرا، گفت:انسان جایی برای توقف ندارد،اگر هم جایی ایستادیم در خود حرکت کنید.!
من گفتم: اینجور که بوش میاد حالا حالاها باید بریم...
سعید ایستاد و چند نفس عمیق کشید، در آورد چراغ قوه شو به صورتم انداخت، گفت:نه دیونه داره یه چیزی دیگه میگه اصلا،نفهمیدی منظورشو!
دستمو جلوی چشمم گرفتم و
گفتم:اولا دیونه اونیه که چراغ رو چشمم انداخته تا کور بشم.بعدش هم،شما که فهمیدی بگو منظور آقا چیه ؟
سعید بدون جواب دادنی برگشت و به راهش ادامه داد.
تاریک بود.جز یک نقطه سفید،که میدونستم پیراهن آقاست نمیتونستم چیزی رو ببینم.
جلوتر از ما حرکت می کرد تا وضعیت راه رو بررسی کنه.
همه چراغ قوه ها را روشن کردیم.
ناامید از توقف ،مثل پیرمردها چوبی پیدا کرده بودم اون هم به درازی قد خودم!
با خمیده گی ها،و کج شدنی هایی شبیه جاده چالوس!
چوبم را به شوخی به پای دوستانم میزدم و میگفتم: مار،مار...
تو این اوضاع جز این شوخی بی مزه چیزی به ذهنم،نرسید.
اما کسی حال شوخی اونم از نوع بی مزه ش رو نداشت.
چراغ رو که به صورتشون می انداختم:جز صورت های خسته و چشم های پر از اعتراض چیزی نمی دیدم.
مجبور شدم چوبم را بجای زدن به پاهاشون،به سنگ و درخت و هر چی میشد بزنم.
چوب رو بالا بردم که به درخت جلوی بزنم،مرتضی با داد زدن گفت:پسره ی خجل و چل چیکار میکنی ،میخای آقا رو بزنی ؟
گفتم:خل و چل خودتی آخه این کجاش شبیه آقا...
گفت چراغ روبنداز...
چراغ رو که انداختم دیدم آقا به درخت جلویی تکیه داده و منتظر ما بوده.
گفت:مهدی جان آدم اگر ندونه به کجا و کی و چی چوب میزنه،چوب میخوره
لبخند همیشگی ش روی لب بود.
سرم رو از خجالت پایین انداختم.
گفت: البته به من چوب بزنی چوب نمیخوری،بلکه کتک میخوری.
همه خندیدیم.
آقا گفت:تا چوب و سنگ نخوردم بهتره همینجا استراحت کنیم.
همه ول شدیم روی زمین و چشمامونو بستیم
اونقدر خسته بودیم که نفهمیدیم روی چیزی دراز کشیدیم فقط خواب بود که اون لحظه دلم میخواست داشته باشم نه چیزی دیگه.
همه دراز کشیدیم جز سعید که گفت:آقا اون پایین چند تا چراغه، اونها برای چیه!؟
-نور چراغ های ماشین های عبوری هست از داخل شهر
صدای سعید از تعجب کلفتر شد و گفت:شهر؟کدوم شهر؟چه شهریه که چراغ و نور نداره؟چرا اینجوری تاریکه؟
بچه ها بیاین ببینین اینجا به شهر ارواح شبیه تا شهر آدمها
نای رفتن و دیدن تاریکی نداشتم چراغ قوه رو خاموش کردم گفتم:الان ما هم شدیم مثل اونها...
مرتضی با اون صدای مردونه ش که اصلا به قیافه ش نمی خورد گفت:سعید راست میگی ،چرا هیچ چراغی نیست اینجا ؟
یکی از بچه که دورتر بود گفت:حتما پول ندارند برق بخرند.
بهرام که امروز کمتر صداشو نشنیدم بودم در همون حالت درازکش به آسمان خیره شد و گفت: شاید همه شان کور هستند!
شهر کورها،داستان جالبی میشه ازش در آورد مگه نه مهدی ؟
گفتم:من شهر بیناها رو ترجیح میدم تا کورها...
باد در لابلای برگ های درختان دنبال راهی بود که عبور کند و برگ ها را به صدای دل انگیزی وا میداشت.
سعید گفت:من فکر میکنم اینجا شهر زندانی ها باشد و دولت همه ی مجرم ها را اینجا جمع کرده و چراغی روشن نمیکند تا مجازاتشان کند.
بهرام اسم داستانت رو بذار شهر مجرم ها!
پوزخندی زد.
یکی از بچه ها گفت:اصلا ما رو سننه..برید بگیرید بخوابید فردا این همه راه داریم
یکی دیگه که کنارش بود ،به علامت موافقت با حرف دوستش، چراغ قوه ش رو خاموش کرد.
مرتضی و سعید اما دست بردار نبودند.
گفتند آقا واقعا چرا این شهر این همه تاریکه ؟ چطور زندگی میکنند اصلا؟
سوالشان انگار سوال همه بود.
من گوشم رو تیز کردم که جواب بشنوم.
دغدغه های یک طلبه
دوستان،طبق برنامه ریزی که داشتیم،فردا روز صعودمونه. اما امشب رو باید در دامنه ی نزدیک کوه بمونیم.خب
صدای پای آقا که داشت روی خاک میکشید روشنیدم،سرم رو بلند کردم دیدم ایستاده و داره پایین رو نگاه میکنه، گفتند:اگه نمیترسید چراغ هاتون رو خاموش کنید.
همه خاموش کردند.تاریکی وحشتانگیزی بوجود اومد.
من کمی ترسیدم و به بهرام گفتم میشود دستت را به من می دهی؟
بهرام گفت:مگه دختری مرد باش مرددد...
خودم دستمو گرفتم.
آقا گفت:آقا سعید و آقا مرتضی عزیز الان سوال کنید.
سعید و مرتضی من من کردند و در نهایت مسعود بچه ی همیشه معترض کلاس پرسید:آقا شما هم همه چیز رو فلسفی میکنید خب سوال کردند اون شهر چرا نور نداره؟
یک کلمه بگید و خلاص،دیگه این همه قصه بافی نداره؟!
جز صدای برگ درختان و جیرجیرک و صدای رودی که خیلی دورتر از ما داشت در پی زندگی اش میرفت، صدا از کسی در نیومد.
چند لحظه یی گذشت.
آقا گفت قبول دارم.درسته به هر سوالی میشه زود جواب داد اما هر جوابی رو هم نمیشه زود گفتش.
الان بچه ها چرا اینجا تاریکه؟ تو بگو مسعود
-خب چون چراغ ها رو خاموش کردیم .
-چرا یک شهر با هزاران نفر هم خاموش کرده اند؟
سعید:شاید از تاریکی خوششون اومده و نمیخوان روشن کنند!!
آقا گفت بچه ها برید بخوابید.
چند دقیقه بگذره چشم من و شما هم به تاریکی عادت میکنه و از نور فراری میشیم.
سعید درست گفت: مردم این شهر نور نمیخوان پس روشنایی در شب نخواهند داشت.
کسی که با تاریکی زندگی کنه،نور مزاحمش خواهد بود...
چشمام رو بستم در تاریکی جلوی چشم ها فرو رفتم یاد زمانی افتادم که سر کلاس،من سوال کرده بودم که چرا امام زمان ظهور نمی کند؟
آقا گفت:وقتی مردم، تاریکی را دوست دارند،نور را می خواهند چه کار؟
نور برای آنان مزاحم است،چون خودشان را به خودشان نشان میدهند،نشان میدهد چه کسی،چه شکلی هست و چه کسی باید خودش را نظافت کند و...
تاریکی باشه،هیچی مشخص نیست!!...
پایان
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
صدای پای آقا که داشت روی خاک میکشید روشنیدم،سرم رو بلند کردم دیدم ایستاده و داره پایین رو نگاه میک
دوستان و همراهان گرامی
لطفاً در مورد اسم داستان و خود داستان و موضوعش چیه اصلا و..نظر بدهید
تشکر فراوان🙏🙏
#سلام_امام_زمانم_✋
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
دغدغه های یک طلبه
صدای پای آقا که داشت روی خاک میکشید روشنیدم،سرم رو بلند کردم دیدم ایستاده و داره پایین رو نگاه میک
#همراه_مخاطبین
سلام علیک
تشکر از لطف شما.
دوست داشتم از معناهاش بگید تا ما هم استفاده کنیم.
دعا بفرمایید
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
دوستان،طبق برنامه ریزی که داشتیم،فردا روز صعودمونه. اما امشب رو باید در دامنه ی نزدیک کوه بمونیم.خب
#همراه_مخاطبین
سلام استاد داستان عالی بود
البته جا داشت بیشتر هم بپردازید
اما در کلا خوبه.
حاج آقا اگر اون آخرش رو نمینوشتید متوجه نمیشدم در مورد امام زمانه 🙈🙈🙈
طلبه ی دغدغه مند !کاش مثل شما چند تایی بودند ...مخصوصا تو شهر ما
خدا شما رو حفظ کنه
سلام حاجی اسم داستان رو میتونی بذاری
شهری در پایین کوه
جذابتره😜
سلام خوبین خیلی ممنون از کانالتون
تازه عضو شدم.
دیشب داستان رو خوندم و خیلی روش فکر کردم
عالی بود.
در مورد اسم داستان هم خیلی چیزها اومد ذهنم
مثلا چشم های تاریک
شهری بدون نور
و...
#دغدغه_های_یک_طلبه
خدایا
یه کاری کن
دلم فقط برای تو باشه
هدف زندگی م تو باشی
همه کارام برای تو باشه
فقط تویی که موندگاری
بقیه مهمون یکی دو روزه هستند...
خدایا میشه یعنی منم لذت بندگی تو رو بچشم ؟
رفقا ماه رجب نزدیکه...
نمیدونم خوشحال باشم
یا ناراحت از اینکه آماده نیستم اصلا.
#معرفی_کتاب
📚فتنه تغلب
🖊کتابی با جزییاتی در مورد انتخابات و پس از آن در سال۸۸
تدبیر و مظلومیت رهبری و هم چنین میزان استقلال دادن رهبری را در این کتاب خواهید خواند...
#دغدغه_های_یک_طلبه
سوره اسراء
إِنۡ أَحۡسَنتُمۡ أَحۡسَنتُمۡ لِأَنفُسِكُمۡۖ وَإِنۡ أَسَأۡتُمۡ فَلَهَاۚ فَإِذَا جَآءَ وَعۡدُ ٱلۡأٓخِرَةِ لِيَسُـُٔواْ وُجُوهَكُمۡ وَلِيَدۡخُلُواْ ٱلۡمَسۡجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةࣲ وَلِيُتَبِّرُواْ مَا عَلَوۡاْ تَتۡبِيرًا (٧)
اگر نيكى كنيد به خود نيكى كرده ايد، و اگر بدى كنيد به خود بدى كرده ايد پس هنگامى كه [زمان ظهور] وعدۀ دوم [براى عذاب و انتقام] فرا رسد، [پيكارگرانى بسيار سخت گير بر ضد شما برمى انگيزيم] تا شما را [با دچار كردن به مصايب سنگين و گزند و آسيب فراوان] غصه دار و اندوهگين كنند و به مسجد [اقصى] درآيند، آن گونه كه بار اول درآمدند تا هر كه و هر چه را دست يابند، به شدت در هم كوبند و نابود كنند
#دغدغه_های_یک_طلبه
مرا با خود می بری ؟
در انتهای جاده
برف و است و بوران
جز رد پای انسان های گذشته
اثری نیست.
از آمدنِ دوست خبری نیست.
ایستگاه عمر را هیچ سحری نیست.
دانه های برف نیست
تک تک لحظات عمر من است.
در ایستگاه انتظار بارید..
سفید رو کرد اما
به قیمت سیاه بختی من
دیگر جایی برای ماندن نیست
نه دوستی
نه حتی پرنده یی...
نه دستی برای گرم شدن
نه چشمی برای عشق دیدن
مرا با خود می بری؟
#دغدغه_های_یک_طلبه