دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت چهارم 🔹آتش تو که باشی....باشد اصلا نباید می گفتم. اینگونه نیز نگاهم مک
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت پنجم
🔹خواب
_ما تو را میشناسیم، گذشتهی بدی داری؛ اگر میخواهی جبران کنی، با ما بیا!
نگاهش را نتوانستم تحمل کنم؛ رویم را به سمت شمشیری که به خیمه آویزان کردهبودم، برگرداندم.
به آن چهره و صدای بهشتی مگر میشد گفت: نه!
نه نمی شد
عجیب بود...!
برای کمکگرفتن آمده بود، اما به گونه ی برخورد میکرد، که انگار من به او نیاز دارم
نه او به من!
درستش هم همین بود؛ اما حیف که دیر فهمیدم... و خیلی دیر...!
گفتم:
_من... من... من... یا ابنرسولالله!
من اسب و شمشیر خوبی دارم؛
هر کسی سوارش شده، او را نجات داده است.
همان هنگام رو به رویم نوشته شد:
«اِنَّ الْحُسین مِصباحُ الْهُدی وَ سَفینَهُ الْنِّجاة»
کر و کور و لال شدم...!
انگار مهری بر عقلم زده شد! دهانم باز مانده بود اما قدرت تکلم نداشتم.
_ما را به اسب و شمشیر تو نیازی نیست؛
ما خودت را میخواستیم نجات دهیم.
همان لحظه هم ميخواستم بگویم باشد...
اما نشد...!
انگار چشمهایم نمیدید، این حسین است.
انگار گوشهایم نشنید، این پیغام خدا برای سعادت تو است.
انگار عقلم نفهمید، که با حسین بودن درستترین کار ممکن است؛ هم در دنیا هم در آخرت.
کر و کور و لال شده بودم. دیدم مرغ سعادت آمد و رفت...
هر قدم دورتر میشد، آتش حسرتم بيشتر شعلهور میشد...
این خوابِ هر روز من است.
تو خوابِ چه میبینی؟
اصلاً خواب داری؟
بگو بدانم؛
خواب برای کسانی است که مدتی بیدار بودند، تو مگر بیداری داری که خواب هم داشته باشی؟
چه میگویم؟ خودم نیز نمیدانم.
به گمانم تأثیرات آن خواب است.
خواب و بیداری من یکی شده است. نه خوابم، خواب است و نه بیداریم، بیداری!
آن سیاهی کیست که میآید؟ حال و حوصلهی کسی را ندارم. چشمانم را میبندم و خودم را به خواب میزنم.
حتماً تشنه است. خودش و اسبش سیراب شوند، میروند.
اوه! تنها نیست، دو نفر هستند.
من خود را به خواب میزنم اما خواب نیستم؛مثل خیلی ها که خود را به زنده بودن زده اند اما زنده نیستند..
نمیخوابم بلکه از دِلَت در بیاورم
در خیالم که میتوانم با تو حرف بزنم،
برای تو که فرقی ندارد.
هنوز صورت ناراحت تو جلوی چشمانم است.
معذرتخواهی که کردم!
اصلاً بگذار راحت بگویم؛ پیشنهادی را که گفتم، پس میگیرم. چه خوب است، که تو در پیش کاروان نیستی...!
« یا حسین »
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت پنجم 🔹خواب _ما تو را میشناسیم، گذشتهی بدی داری؛ اگر میخواهی جبران ک
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت ششم
🔹بودن یا نبودن
آری! حق داری که اینگونه گوشهگیری کنی و از لشکر آب فرات کنارهگیری کنی!
منم جای تو بودم، همین کار را میکردم.
نمیدانم تو هم جای من بودی، مثل من میکردی؟
تو به سمت آنان بروی، باز هم آتش بپا خواهی کرد؛ ولی اینبار با بودنت...!
انگار بودونبودت، برای حسین و بچههایش فرقی ندارد.
شماتت نمیکنم، باز وضع تو خوب است؛ اما بودونبود من فرق میکرد.
اگر من آنجا بودم، نمیگذاشتم...!
اگر من آنجا بودم، ...!
میبینی وضع من چقدر خندهدار است؟
الان که کار از کار گذشته، میگویم اگر آنجا بودم چنین میکردم و چنان...
آه از فرصتی که سوخت و آه از قصهای که هیچگاه تکرار نشد...💔
از خودم بدم میآید، بریدهام! حالم را میفهمی؟
هر دو آنجایی که باید بودیم، نبودیم؛
حال بماند که کجا بودیم!
الان هم اگر باشیم، جز توبیخ و سرزنشی که لایقش هستیم، چیزی نصیبمان نخواهد شد؟
اگر تو بروی، مادرش را یاد علیاصغر میاندازی.
به تو خواهد گفت: آن لحظهای که بچهام از تشنگی جان میداد و یک قطره آب نداشتیم، کجا بودی؟
تو چه میدانی، چه زجری کشیدم وقتی مجبور شدم، دستهای ناز و کوچک شش ماههام را ببندم، تا لااقل چنگی به صورت و سینهام نزد؛ تا حتی خراش ریز به صورت کوچکش نیافتد؛ چه میدانستم تیر سه شعبه بر گلویش مینشیند...!کاش خراش می افتاد؛گلویش گوشا گوش بریده است
مادر است دیگر...
عاشق است دیگر...
ناله میزند: علی جانم! دلبند مادر کجایی؟ببین آب با پای خودش پیشت آمده است.
بیا علی جانم! آب به التماس تَرکردن لبانت آمده است! الهی مادر به قربانت...!
الهی من فدای آن لبهایی که از تشنگی پوست انداخته بود و تو میمکیدی!
نازدانهی من کجایی؟ بابایت دور از چشم من، کجا دفنت کرده است؟ آرامگَهت را به مادر بگو! گهوارهات خالی است؛ با مادرت قهر کردهای؟
حق داری! کدام مادر را دیدهای که با کودک شش ماههاش چنین کند؟
علی... پسرم... علی لای لای... علی لای لای... علی لای لای...!
رباب تو را ببیند، جانش آتش میگیرد؛
بیقرار بود، بیقرارتر میشود.
تصمیم خوبی گرفتهای، همان بهتر که از آنان دور بمانی و بمانم!
من بدتر از توام!
بگذار سکوت کنیم و در سکوت خود بسوزیم، چه کسی سزاوارتر از من و تو به سوختن؟
یک عمر اگر روزه بگیریم و بگیرید و بگیرند،
همتا نشود با عطشِ خشکِ دهانِ علیاصغر
«أَلسَّلامُ عَلَى الطِّفلِ الرَّضیـعِ الصَّغیرِ»
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت ششم 🔹بودن یا نبودن آری! حق داری که اینگونه گوشهگیری کنی و از لشکر آ
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت هفتم
🔹امیدِ ناامید
صدای شیههی اسب مرا یاد صدایی میاندازد... دلهرهآور یا شاید قوت قلب!
تو را نمیدانم...
حتماً شنیدهای، صدای شیههی اسب عباس را،
آن هنگامیکه پاهای اسبش را قطع کردند؛امید حسین و بچههایش هم قطع شد.
دختربچهها کاسهی خالی به دست،
با لبهای تَرَکخورده و چشمهای منتظر و دلهای لرزان به سمت رود فرات، دور خمیهی عمویشان به امید یک قطره آب بودند.
عباس امیدش ناامید شد،
حسین با امیدی بر باد رفته، انبوه لشکر شیطان را شکافت و خود را به برادرش رساند؛
میگویند: حسین دست به کمر گرفت!
اینکار در معادلات و مفهومات ما انسانها، یعنی کمرم شکست!
حسین صدایش کرد و خواست عباس را ببرد.
عباس گفت: اگر میشود خون چشمهایم را پاک کنید، آن صورت زیبایتان را بار دیگر ببینم و جان بدهم...!
حسین همچون ابر بهار میگریست.
گریهی بچهها را دیدهای؟ آستینش را به صورتش گرفته بود.
حتماً اینها را شنیدهای، نه! اینها را با چشم خود دیدهای؛ چون آن لحظه، تو در فرات بودی.
حتماً بهتر از من شنیدهای و دیدهای و میتوانی بازگو کنی!
بگو... راستش را بگو... چه بر حسین آمد؟
وقتی عباس گفت: روی دیدن بچهها را ندارم، خجالت میکشم، مرا همینجا رها کن.
حال حسین را چه کسی میتواند بداند و بفهمد؟
حسین بدون حرفی، با سکوت سرشاری، خود را به خیمهها رساند.
مستقیم سمت خیمهی علمدار و ساقی لشکرش رفت.
نگاهها همه به او بود؛
نگاه دختربچههای نگران؛
نگاه خواهر؛
از همه بدتر مادر علیاصغر از داخل خیمهاش نظارهگر بود؛ امید داشت عباس با مشک آب بیاید و طفل شیرخوارش را آب دهد و دمی آرام گیرد.
دل همه به بازگشت علمدار خوش بود؛
اما این خوشی تبدیل به تردید شد و در آخر کاخ دلخوشیها فرو ریخت.
حسین همهی نگاهها را با نگاه مسکوت پاسخ داد.
سرش را پایین انداخت و رفت سمت خیمهی عباس...!
ستون خیمه را کشید.
اینکار در رسم و فرهنگ ما انسانها؛ یعنی صاحبِ خیمه، دیگر باز نخواهد گشت..
یعنی اُمیدِ نااُمید
ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت هفتم 🔹امیدِ ناامید صدای شیههی اسب مرا یاد صدایی میاندازد... دلهرهآ
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت هشتم
اهل نااهلان
صدای مردها مزاحم خلوت ما شد.
ناچار باید اول آنها را دست به سر کنیم،
بعد گفتوگوی خودمان را ادامه دهیم.
از اسبهایشان پیاده شدند و با نگاهی کنجکاوانه براندازم کردند و گفتند:
_این مرد کیست؟ خوابیده است یا مرده؟
فقیر و مفلس بهنظر میرسد.
_ نمرده است، شاید راه گم کرده است و راهزنان اموالش را به غارت بردهاند!
_شاید تو راست میگویی، نمرده باشد.
_صبر کن! حالا میفهمیم.
قطراتی از آب مشکشان را روی صورتم پاشیدند.
این آبها بهجای خنککردن گرمای بدنم،
مثل آتشی بودند، که شعلههای آتش را برافروختهتر میکند؛ آتش روی آتش؛ سوختن روی سوختن...!
با چشمهای نیمه باز و بسته، بیدار شدم.
اول نگاهی به تو انداختم،
هنوز سر جایت بودی. خیالم راحت شد.
بعد سمت آنان برگشتم؛
گفتم: کیستید؟ چه میخواهید؟
_سلام علیکم! فکر کردیم که...
_فکر کردید که مرده ام؟ کاش مرده بودم و این زندگی بدتر از جهنم را نمیدیدم!
«المَوتُ أولی مِن رُكوبِ العاری
وَ العار أولى مِن دُخولِ النّاری»
_ای مرد! تو کیستی؟ چرا پریشان حالی؟و شعر می گویی؛اهل کجایی؟ کوفه؟
با خودم گفتم: من اهل جهنمم! اهل حسرتم؛ اهل فرصت سوزی؛ اهل سوختنهای بدون ساختن؛
اهلِ نااهلان هستم!
اما اینها که نمیدانستند چه میگویم؛
تو که میدانی چه میگویم؟
راستی تو اهل کجایی؟
روزی در مسجد از عالمی شنیدم، که میگفت: « عرش خدا روی آب است.»
معنایش را نفهمیدم؛ الان هم نمیفهمم. نمیدانم عرش خدا کجاست؟
کاش زبان داشتی و میفهمیدم چه در دل داری و چه حرفهایی باید بشنوم!
_مرد با تو هستیم، حرفی بزن! نکند لال هستی؟ اصلاً نامت چیست؟
_چه فرقی دارد نامم چیست و اهل کجایم؟
میبینید که، بیابانگرد هستم و ندار و واله!
نگاهی سرتاسری به اطراف انداختند.
_ آهای غریبه! تنهایی؟ از اینجا نمیترسی؟
_تنها نیستم و ترسی ندارم.
نگاهی بههم انداختند. نگاهم را به طرف چالهای که تو آنجا بودی، چرخاندم.
_با این آبها دوست شدهام!
باز هم نگاهی بههم کردند و اینبار خندیدند! زیاد هم خندیدند.
اسم دیوانگی و هزیانگویی و روانپریشی را روی من گذاشتند و ...!
میخواستند سمت تو بیایند، گفتم: نه!
بروید از رود آب پر کنید. اینجا نه!
نگاه ترحمانگیزی به من کردند و با پوزخند گفتند: ولش کن! بگذار با این یک قطره آب دلش خوش باشد.
بیچاره از دار دنیا همین را دارد!
و باز هم خندیدند آنهم با صدای بلند!
از پیش ما رفتند، سیراب شدند و سوار شدند و راه خود را در پیش گرفتند.
من ماندم و تو، تو ماندی و من!
ماندی بدتر از مُردن!
من با اختیار خودم ماندم، تو که اختیاری از خود نداشتی! مجبور بودی!
پس دوست من! اینگونه خودت را سرزنش مکن!
همینکه با دوستانت نرفتی و اینجا ماندی،
معلوم است خیلی با معرفت هستی!
خیلی با معرفتتر از ما آدمیان!
حتماً به خواستهات میرسی؛ مطمئن هستم!
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت هشتم اهل نااهلان صدای مردها مزاحم خلوت ما شد. ناچار باید اول آنها را
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت نهم
🔹چرا من؟ چرا تو؟
_برادر عرب!ما رفتیم،خوش باشی با این رفیقِ مثل خودت!
آنها از کجا فهمیدند که ما شبیه هم هستیم؟
مگر تو را دیدند و صدایت را شنیدند؟
یعنی از قصه ی ما خبر دارند؟
نمیدانم نمیدانم نمی دانم....!
راستی رفیق اینکه میگویند: هیچچیزی بیحکمت نیست،قبول داری؟
مساله یی را ذهنم مشغول کرده است و این که؛چرا من؟ چرا تو؟
میان آنهمه آدم چرا حسین سراغ من آمد؟
یادم نمیرود، وقتی به خیمهام آمد، بچههای قد و نیمقد، اطرافش را گرفته بودند؛مثل پروانه دورش میچرخیدند.
چهرهی حسینبنعلی به انسانهای پیروز و قاهر شبیه بود؛ تا آدمیکه میداند، چندی بعد شکست خواهد خورد و خانوادهاش اسیر خواهند شد.
چه دلیلی داشت که خودِ حسین آمد و از من کمک خواست؟
چرا خواست اینچنین آواره و سرگردان شوم؟
چرا خواست مرا بین جهنم و بهشت بگذارد؟
میتوانست نیاید! مگر آدم قحط بود؟
اینهمه منزل؛ اینهمه کاروان سواره و پیاده!
میشد سراغ من نیاید! میشد از من دعوت نکند!
میشد سراغ کسی دیگر برود!
مگر او بیکس بود؟اصلاً کمک لازم نداشت؟
من باشم یا نباشم؛ بود و نبود من چه فرقی میکرد؟
مگر ممکن بود جلوی سی هزار نفر را، با تعداد اندکی گرفت؟
همین فکرها را همان زمان هم میکردم.
خب باشد! اینگونه نگاهم مکن، نگاهت آدم را بدجور می شکند...
بقیه را نمی دانم؛اما من را می شکند
انگار سنگی میشوی که بر شیشه ی قلبم برخورد میکنی و دلم را میشکنی..
من هم تکه تکه روی زمین ریخته میشوم
کسی هم نزدیک من نمیشود که مبادا زخمی بردار...
انکار نمیکنم، حرف دلم است.میان اینهمه آدم،چرا من؟چرا تو؟
آیا ما باید کاری میکردیم؟آیا با بقیه فرقی داشتیم؟
چه فرقی؟
جز اینکه نتوانستیم جاییکه باید باشیم،
باشیم.
جز اینکه من نتوانستم حسین را یاری کنم
و تو جگری را آرام کنی!
من نتوانستم تصمیم درست و بهنگامی بگیرم و به قافلهی عشق برسم!
و تو نتوانستی خودت را به لبهای تَرَکخورده برسانی!
من نتوانستم که بتوانم!
تو نتوانستی!
اصلاً نمیتوانستی که بتوانی!
فقط پرسش من این است:
چرا من؟
چرا تو؟
من آن عاشقِ دیرفهمِ نگونبختم،
که نه میتوانم سوی تو بیایم؛
نه میتوانم به خودم برگردم!
این قلب علیه من عصیان کرده است...!
چرا تو مرا پسندیدی، اما من نفهمیدم؟
تو از پیش من رفتی و من از پیش خودم رفتم؛ حال نه پیش تو هستم و نه پیش خودم! برزخی بین من و تو... !
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت نهم 🔹چرا من؟ چرا تو؟ _برادر عرب!ما رفتیم،خوش باشی با این رفیقِ مثل خود
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت دهم
🔹رفیقِ مثل خودم
اینها پرسشهای گفته و ناگفتهی من است، که گاه و بیگاه خودی نشان میدهند و فکر مرا درگیر خود میکنند.
دریغ از یک جواب درست و حسابی!
آدمیزاد موجود عجیبی است! روحیهی پرسشگری دارد. پرسشهای متعدد و البته متفاوتی دارد. این برای خودم جای سؤال دارد که، اصلاً انسان چرا سؤال میکند؟
چرا حيوانات سؤال ندارند؟
پاسخ سؤالات هم هست؛ البته بعضی برایشان مهم است و دنبال پاسخ میروند و مییابند و بعضی نه پاسخش را میدانند و نه حوصلهی اینکارها را دارند.
بیشتر ما انسانها، نه به پرسشها توجه میکنیم؛ نه به پاسخهای آنها!
از زندگی چه میخواهیم؟
به کجا میخواهیم، برسیم؟
هدف از این زندگیهای پر از سختی و رنج چیست؟
حاصل این خونِ دل خوردنها چیست؟
فکرکردن به اینگونه پرسشها، کافی است تا، آرامش زندگی را بهم بریزد. درست مثل سنگی که وسط آب میافتد و موجهایی درست میکند و خواب آرامِ آب را، به موجهای پر تلاطم تبدیل میکند.
تو که پرسشی نداری؛ یا که پرسشهایت مثل پرسشهای من است،رفیق مثلِ خودم!
نزدیک شب است و من باید نماز بخوانم.
به توانی برای زندهماندن و به جانی تازه، برای با تو حرفزدن نیاز دارم. میروم، ببینم چه میتوان کرد؟ روزیِ من دست کیست و چگونه باید به دست آورم؟
تو چه کار میکنی؟ همینجا میمانی؟
اگر بمانی، با تو سخنها دارم.
رفیقِ مثلِ خودم!
خوابم هم میآید...
شاید بعد از نماز خوابیدم؛ اگر دیر آمدم، نگران نباشی.
تو هم بخواب یا خودت را سرگرم کاری کن!
الان هیچکاری نمیتوانی، بکنی؛ چون
کار از کار گذشته است!
اهل و عیال حسین، فردا از کوفه راهی شام میشوند.
کاری از دستت بر نمیآید. گریه و زاری بس است.
کاش میتوانستی حرف بزنی؛ تا کمی آرام بگیری.
زبان بسته! یک قطرهی آب... !
گفتم: زبان بسته؛ یاد یک طفل زبان بسته افتادم.
فهمیدی که را میگویم؛ همان شش ماههی حسین را!
همان لحظه که حسین او را به دست گرفت و گفت:
_اگر به من رحم نمیکنید، به این طفل صغیر رحم کنید!
و رحم این قوم بیرحم را دیدیم.
حسین خونش را به آسمان پاشید.
چرا؟
شاید خون آن طفل به آسمانها رفت،
تا با باران بیاید و بر این زمین بیرحم و انسان های بیرحم ببارد؛
تا خون آن طفل، در رگهای انسانهای آزاده جاری شود.
شاید...شاید...!
از کار خدا نمیشود، سر در آورد.
خب من میروم.
به امید دیدار رفیق مثل خودم!
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت دهم 🔹رفیقِ مثل خودم اینها پرسشهای گفته و ناگفتهی من است، که گاه و ب
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت یازدهم
🔹آب و آئینه
خواستم بروم،موجی در آن چاله ایجاد شد، که از هر دو طرف چاله کمی آب سرازیر شد.
گفتم:این چه حالتی است که گرفتهای؟
چرا خودت را این طرف و آن طرف میزنی؟
انگار حرفی داری؛ انگار دردی داری؛
چرا به جوش آمدهای؟
بهخاطر رفتن من، اینگونه بیتابی میکنی؛یا... ؟
صبر کن، صبر کن! اخم صورتت را صاف کن،
دل خودت را هم...؛ببینم چه چیزی تو را به هیجان و تب و تاب آورده است؟
خورشید روی زردش را از ما پنهان میکرد؛
گرمایش را هم از ما می گرفت؛
انگار او هم از ما خسته شده بود و از پیش ما میرفت.
صورتم در آینهی آب منعکس شد.
همینکه صورتم را جلوی آب گرفتم،
بهجای دیدن صورت خودم، صورتهای دیگری دیدم،که داشتند به من نگاه میکردند.
وحشتزده خود را به کناری انداختم.
چشمهایم را مالیدم؛ خرافاتی شدهام؟ یا
خواب میبینم؟
چند سیلی به خود زدم؛ اما خواب نبودم، بیدار و هوشیار بودم.دوباره سمت آب رفتم.
آرام آرام خواستم به آب نگاه کنم.
این چند ساعت نگاهش نکرده بودم.
فقط از دور باهم حرف میزدیم.
گاهی حالتهایش را میدیدم؛اما رودر رو نشده بودم
به صورت متعجب خودم کمی آب پاشیدم،تا اگر خوابم، بیدار شوم.
همینکه صورتم کامل روی آب افتاد،
باز همان چهرهها بودند، که به من نگاه میکردند.
نه مرا نمیدیدند آنها آب را می دیدند اما من آنها را فرد به فرد می دیدم
صدایشان آمد:
_امیر دستور داده آب را بر لشکر حسین ببندیم.
همه باید هشیار باشید! احدی حق ندارد، آب به خیمههای حسین برساند.
حتی یک قطره آب...!
تلاطم و جوش و خروش عجیبی در آب پدیدار شد.
انگار عصبانی و خشمگین شده بود.
میشد دندانهای بههم فشرده شده ی آب را دید.
یک نفر همان طور که صورتش رو به من بود گفت:میان لشکر حسین کودک زیاد است.
_مهم نیست! دستور،دستور است.
ما مأموریم و معذور!
همان طور که داشتم به دقت نگاه می کردم
ناگهان اسبی وارد رود شد و پایش را بالا برد و به سرعت زیادی روی صورتم میخواست فرود بیاورد که ترسیدم و خودم را کشیدم کنار...
روی خاک افتادم؛ آسمانِ مانده میان رنگ آبی و سرخ شفق بود...
خودم را بین این خواب و بیداری دیدم؛
خدایا..چه باید بکنم؟ خدایا کمکم کن؛ دارم دیوانه میشوم..یا دیوانه شده ام و خودم خبر ندارم!
صدای جاری شدن آب می آمد..
اما برعکس زمان های گذشته آرامش نمی داد
چون خودش هم آرام نبود و اثری از آرامش نداشت
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت یازدهم 🔹آب و آئینه خواستم بروم،موجی در آن چاله ایجاد شد، که از هر دو
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت دوازدهم
🔹شنیدن کجا؛دیدن کجا؟
کنار رود رفتم، اما به دور از آن چاله؛
هوا بین روشنایی و تاریکی در تردید و کش و قوس بود و در کشاکش نور و ظلمت، تاریکی در حال غلبهکردن بود!
رنگ آب، اینبار آبی خودش را نشان نمی داد.
با نگاهی خیره که شاید باز هم کسانی را ببینم، به آب چشم دوختم.
کسی نبود، خودم بودم و خودم؛
داستان خودم یادم افتاد.
دیدم بیرون خیمهی خودم هستم. صدایی آمد:
_حالا که کمکمان نمیکنی، از اینجا دور شو تا صدایمان را نشنوی و جنگ ما را نبینی!
سرم را به زیر انداختم؛
ادامه داد: اگر کسی صدای کمک خواهی ما را بشنود و ما را یاری نکند، خداوند او را به آتش میافکند.
نظم صورتم، روی آب بههم ریخت.اه حسرت باری کشیدم
یادم افتاد، برای وضو گرفتن آمده بودم.
تمام صحرا سجاده شده بود، اما قبله را به سختی پیدا کردم.
خسته بودم؛ چشمهایم درد میکرد،
سوزش عجیبی داشت.
امروز همراه با یک قطره آب گریه کرده بودم؛ حرف زده بودم؛ به گذشته سفر کرده بودم و از خجالت آب شده بودم.
روز عجیبی بود؛ به دلم برات شده، شب عجیبی هم خواهم داشت.
در دلم گفتم بگو از شبهایی که، در فاصلهی اندکی از تو و دوستانت، چهها گذشت.
تشنگی چیزی نیست که بتوان تحمل کرد؛
مخصوصاً اینکه، بچهها هم در این میان از آن بینصیب نباشند.
بعد از نماز روی فرش صحرا دراز کشیدم بلکه کمی خسته در کنم
آسمان صاف بود...مثل آبی که هیچ جریان مخالفی نداشت تا صافی ش را بهم بزند؛از ستاره ها اندکی چشمک میزدند و ماه هم روشن بخش بیابان شده بود..
روی خاک دراز کشیدم؛رو به آسمان و فکر میکردم؛ صدای حیوانات گه گاهی سکوت صحرا را بهم میریخت..
نگاهم به آسمان دوخته شده بود که؛ناگهان آسمان شبیه دفتری سیاه شد و ستاره، مرکبِ قلمِ ماه...
نویسندهی نامعلوم، دفتر سیاه آسمان را، با خطوطی آبی رنگ منقش میکرد.
نمیدانستم خوابم یا بیدار هستم؟
منتظر اتفاقات عجیبی بودم، که داشت اتفاق میافتاد.
شروع به نوشتن کرد؛
من نیز، چند کلمه عقبتر از نویسندهی مجهول، شروع به خواندن کردم:
تا اینجا که تحمل شنیدنش را داری، بخوان!
من شنیدههای تو را، با چشمِ پر اشک خود دیدم؛
شنیدن کجا، دیدن کجا!؟
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت دوازدهم 🔹شنیدن کجا؛دیدن کجا؟ کنار رود رفتم، اما به دور از آن چاله؛ هوا
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت سیزدهم
🔹نقشه ی خدا
دریا چیست؟شاید بگویی از رود و رودخانه!و باران تشکیل شده است.
خواهم پرسید اینها از چه چیزی تشکیل شده اند و چه هستند؟
شاید بگویی از آب!و من خواهم گفت از قطره های آب
قطره قطره کنار هم جمع شده اند تا رود و رودخانه و دریا شوند
قطره ها نباشند؛دریایی نیست.؛وجود دریا به بودن قطره های آب است درست؟
بودن قطره ها اما به بودن دریا شاید نباشد..
خواستم بگویم هر چیز کوچکی کوچک نیست!
هر چیزی که در چشم خدا دیده می شود چگونه کوچک می شود
فمن یعمل مثقال ذرة خیره یراه!
همیشه به همه ی موجودات عالم حالت فخر فروشی داشتیم
مقامی به ما داده شده بود که دیگران سهمی از آن نداشتند
عرش خدا بر ما بنا شده بود:
كَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَآءِ لِيَبْلُوَكُمْ
تازه بعد از این مقام و مدال افتخار رتبه ی برتر دیگری هم به ما داده شد:
جَعَلْنَا مِنَ الْمَآءِ كُلَّ شَيْءٍ حَيٍّ
هر چیزی زنده با آب است..حتی یک موجود کوچک حتی با یک قطره ش
ناز میکردیم و میکنیم برای رفع تشنگی موجودات مخصوصا انسان ها..
این انسان هایی که اگر رهایشان کنی؛مدعی خدا بودن خواهند کرد
دیده یی در مواقع تشنگی خودشان را و مقامش را فراموش می کنند و با التماس دنبال آب می افتد..نیازشان به یک قطره آب نقشه ی خدایی شان را نقشه بر آب می کند!
چه خوب نقشه یی کشیده است خداوند برای به خاک مالیدن بینی این موجود متکبر و مغرور!
تقدیر این بود که من با سایر قطرات همراه شویم و رود فرات را تشکیل دهیم
فکر می کردیم باز هم مثل گذشته..همان فخر و ناز را خواهیم داشت..
ما هم گرفتار تکبر شده بودیم و حتما خداوند نقشه ی برای از بین بردن غرور ما داشت
اما چه؟نمی دانستم..ولی منتظر بودم تا حسابی بجای ناز کردن ؛دنبال لب های تشنه یی بیافتم و نیاز کنم..التماس کنم که مرا بنوش
#دغدغه_های_یک_طلبه
@khoda_parast_313
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت سیزدهم 🔹نقشه ی خدا دریا چیست؟شاید بگویی از رود و رودخانه!و باران تشکیل
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت چهاردهم
🔹طرف حق یا باطل
به راه خود ادامه می دادیم و جاری بودیم و زندگی جاری می کردیم!
هر قطره یی تقدیر خودش را داشت؛وسط راه قسمت رهگذری میشد؛یا درختی را سیراب می کرد یا حیوان زبان بسته یی را از هلاکت تشنگی نجات می داد
من هنوز مانده بودم و در انتظار سرنوشت!به راه خود ادامه می دادم
گرمای خورشید هم نمی توانست بر سردی و خنکی ما غلبه کند چون در حال حرکت بودیم و در یک جا نمی ایستادیم.
نگاه کنی فکر میکنی آب همان آب است؛و تو نیز همانی
اما...آب نه همان آب است و تو نه همان ببینده قبلی
همه چیز طبیعی بود؛باد گاهی می وزید و گاه در صحرای عراق به سکوت رضایت می داد
علف های کنار رود هم از حسن همجواری استفاده کرده بودند و خوب به خودشان رسیده بودند مثل انسان ها..
از برکت آب رود دهکده هایی در نزدیک زود ایجاد شده بود و مردم در آن به زندگی مشغول بودند!
درست وقتی همه چیز طبیعی تر از همیشه بنظر می آید؛می توان نتیجه گرفت که امری غیر قابل پیش بینی اتفاق خواهد افتاد
همان نقشه ی خدا!
دلشوره ام هر لحظه بیشتر میشد؛شوق رسیدن به دریا نبود!چیزی دیگری بود که نمی دانستم چیست!
با گذشت زمان و مکان وضعیت تغییر کرد؛رفت و آمدها بیشتر می شد
از زنان و کودکان و دام ها خبری نبود؛اسب سوار بودند آن هم نه یکی دو تا...
زیاد بودند
حرف ها شروع شد و زمزمه ها پیچید!
_اینها مردم عادی نیستند؛
_ابزار جنگی دارند؛برای جنگ آمده اند
سوال ها شروع شد:جنگ میان چه کسانی؟
نزدیک ما قرار است این جنگ اتفاق بیافتد؟
به کدام گروه کمک کنیم؟
بعضی قطره ها با بی تفاوتی گفتند چه فرقی می کند
هر کسی زود آمد مال او میشویم و به کارش می آییم!
ما را چه به کار آدمیزاد؛از اول روزی که پا گذاشته روی زمین خون و خون ریزی کارش بوده و خواهد بود
ترس وجودم را گرفت!نمی خواستم خرج اسب و گلوی طرف ظالم بشوم...
مطمئناً یک طرف دعوا حق بود و طرف دیگر باطل
یاد گرفته بودم که اگر طرف حق صرف شوم؛خواهم ماند و تمام نخواهم شد..
که طرف حق ماندنی هست و باطل مثل کف روی آب می ماند
دیده یی وقتی چشمه ها از کوه و بلندی سرایز می شوند جوش و خورش می گیرد و کف بالا می آورد
اما این کف چیزی نیست.. آنچه هست همان آب است و آب
اما چاره یی نیست کف ها هم پیش می آیند
که خودِ ناخودشان را نشان دهند و فریب دهند.
«رگ رگ است اين آب شيرين و آب شور،
بر خلايق مى رود تا نفخ صور»
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
#داستان_یک_قطره_آب ♨️قسمت چهاردهم 🔹طرف حق یا باطل به راه خود ادامه می دادیم و جاری بودیم و زندگ
#داستان_یک_قطره_آب
♨️قسمت پانزدهم
🔹آب های عطشان
هر چه جلوتر می رفتیم؛دوستان و اطرافیان ما هم به درون مشک و ظرف آب می رفتند و جایشان را دیگران پر می کردند
خبر آورده بودند که جنگ بین دو گروه عادی نیست
بین خوب و شر است؛ اشرار زیاد هستند و هر لحظه به تعدادشان افزوده میشود
خوب ها اما کم تعدادند و بیشتر زن و بچه با خود به همراه دارند
تعجب کردیم زن و بچه و کودکان سرما و گرما نچشیده و ناز پرورده در بحبوحه ی این جنگ نابرابر چه می کردند
کودکی که خون ندیده چگونه نظاره خون ریزی خواهد بود؟
در دلم غوغایی بپا شد؛دلشوره م تبدیل به دلهره شد
دلم میخواست بیشتر از آنان بشنوم و بدانم
اما کسی خبری نمی داد
حرکتی ایجاد کردم و حرارت درونم باعث ایجاد موجی شد که خودش را به سنگ های بزرگ کنار رود می زد.سرعتمان تا حدودی کم شد.
در آن فاصله چشم مان چیزی نمیدید..خودم را هر طور بود به بالای سنگ بلندی که وسط رود بود رساندم تا کمی از عطش کنجکاوی م را برطرف کنم.اما چیزی معلوم نبود!
جز صفی از اسب ها و آدمیان که مثل دیواری شده بودند بین ما و دیگرانی که نمیدانستم چه کسانی هستند و سر چه به جنگ روی آورده بودند
هر چه بودند اما نباید مانع از رسیدنشان به آب می شدند؛
آخر خدا ما را برای همه حلال کرده بود؛حتی برای کفار و حیوان های وحشی
همین طور که داشتم به آن دیواری از آدمهای پست و سیاه دل و قرمز پوش نگاه میکردم
ناگهان همه شان جایی رفتند و جمع شدند؛
صدای برخورد شمشیرها با هم به گوش می رسید
دو لشکر به جنگ هم آمده بودند اما چرا کنار رود؟
گاه برق شمیشری بالا و پایین می رفت و صدای رجز خواندن کسی در آن صحرای بلا میپیچید
کسی فریاد زد بروید کمک صدا کنید
عباس خودش یک لشکر است ما را توان مقابله با او نیست
از آن دیوار مستحکم خبری نبود؛در آن هوای غبار آلود که چیزی مشخص نبود؛ناگهان دیدم سواری خوش سیما و خوش قد و قامت تنهایی نزدیک رود شد
تنها بود اسبش شیهه یی کشید.
هم همه ی بین ما افتاد هر قطره یی راه خودش را به سمت او کج کرد!
کج کردن راه به سمت او؛ راه درستی بود که از اعماق دلمان به او ایمان داشتیم
من از روی سنگ پایین آمدم و خودم را به زور هر چه تمام به سمتش کشاندم
انگار ما تشنه ی لب های او بودیم نه او تشنه ی یک از قطره از ما
با آرامش از اسب پیاده شد؛ولی مشخص بود عجله داشت
علت عجله اش را بعدها فهمیدم
ترک های لب هایش و نگاه خسته ش نشان از عطش شدیدی داشت
وارد آب شد؛ همه خود را نزدیک او رساندیم تا مگر قسمت ما او شود و او قسمت ما...
نگاهی روی آب ها انداخت ؛ برای انتخاب کردن داشت تامل می کرد.
خم شد و کف دست هایش را به آب فرو برد و بالا آورد میان آن قطره ها بودم چون بالاتر آمده بودم و به لب هایش نزدیک تر شده بوپ
بالاتر و بالاتر آمدیم...؛التماسش میکردیم که بنوشد؛او اما باز داشت ناز میکرد
نگاهش به من افتاد هنوز چشم هایش را خوب به خاطر دارم..
چه چشم های گیرایی داشت!
شنیدم چشم هایش را طوری زخمی کردند که نتوانست حسین را ببیند از بس تیر و شمشیر زدند!
شنیدم از آن قامت رشید چیزی نمانده بود
کاش آن چشم ها را ندیده بودم؛لااقل حسرتم کم میشد
بنظرم خودش خواست چشم هایش دیگر نبیند تا اگر رو در رو با آن ناز دختران و مادران چشم انتظار شد؛ خجالتش کم باشد.
آخر این چشم ها نمی توانست چشم های مادر شش ماهه که منتظر آب آوردن عباس بود را تحمل کند...چشم ها حرفهایشان بیشتر از زبان است
چشم های همه به عباس دوخته شده بود و
چشم عباس از خجالت به خون تبدیل شد!
فدای آن چشم ها..
#دغدغه_های_یک_طلبه
ادامه #داستان_یک_قطره_آب رو برای فرصتی دیگر موکول میکنیم
چون بقیه چند قسمت حال و هواش محرمی هست و گریه..