دغدغه های یک طلبه
دوستان،طبق برنامه ریزی که داشتیم،فردا روز صعودمونه. اما امشب رو باید در دامنه ی نزدیک کوه بمونیم.خب
#همراه_مخاطبین
سلام استاد داستان عالی بود
البته جا داشت بیشتر هم بپردازید
اما در کلا خوبه.
حاج آقا اگر اون آخرش رو نمینوشتید متوجه نمیشدم در مورد امام زمانه 🙈🙈🙈
طلبه ی دغدغه مند !کاش مثل شما چند تایی بودند ...مخصوصا تو شهر ما
خدا شما رو حفظ کنه
سلام حاجی اسم داستان رو میتونی بذاری
شهری در پایین کوه
جذابتره😜
سلام خوبین خیلی ممنون از کانالتون
تازه عضو شدم.
دیشب داستان رو خوندم و خیلی روش فکر کردم
عالی بود.
در مورد اسم داستان هم خیلی چیزها اومد ذهنم
مثلا چشم های تاریک
شهری بدون نور
و...
#دغدغه_های_یک_طلبه
خدایا
یه کاری کن
دلم فقط برای تو باشه
هدف زندگی م تو باشی
همه کارام برای تو باشه
فقط تویی که موندگاری
بقیه مهمون یکی دو روزه هستند...
خدایا میشه یعنی منم لذت بندگی تو رو بچشم ؟
رفقا ماه رجب نزدیکه...
نمیدونم خوشحال باشم
یا ناراحت از اینکه آماده نیستم اصلا.
#معرفی_کتاب
📚فتنه تغلب
🖊کتابی با جزییاتی در مورد انتخابات و پس از آن در سال۸۸
تدبیر و مظلومیت رهبری و هم چنین میزان استقلال دادن رهبری را در این کتاب خواهید خواند...
#دغدغه_های_یک_طلبه
سوره اسراء
إِنۡ أَحۡسَنتُمۡ أَحۡسَنتُمۡ لِأَنفُسِكُمۡۖ وَإِنۡ أَسَأۡتُمۡ فَلَهَاۚ فَإِذَا جَآءَ وَعۡدُ ٱلۡأٓخِرَةِ لِيَسُـُٔواْ وُجُوهَكُمۡ وَلِيَدۡخُلُواْ ٱلۡمَسۡجِدَ كَمَا دَخَلُوهُ أَوَّلَ مَرَّةࣲ وَلِيُتَبِّرُواْ مَا عَلَوۡاْ تَتۡبِيرًا (٧)
اگر نيكى كنيد به خود نيكى كرده ايد، و اگر بدى كنيد به خود بدى كرده ايد پس هنگامى كه [زمان ظهور] وعدۀ دوم [براى عذاب و انتقام] فرا رسد، [پيكارگرانى بسيار سخت گير بر ضد شما برمى انگيزيم] تا شما را [با دچار كردن به مصايب سنگين و گزند و آسيب فراوان] غصه دار و اندوهگين كنند و به مسجد [اقصى] درآيند، آن گونه كه بار اول درآمدند تا هر كه و هر چه را دست يابند، به شدت در هم كوبند و نابود كنند
#دغدغه_های_یک_طلبه
مرا با خود می بری ؟
در انتهای جاده
برف و است و بوران
جز رد پای انسان های گذشته
اثری نیست.
از آمدنِ دوست خبری نیست.
ایستگاه عمر را هیچ سحری نیست.
دانه های برف نیست
تک تک لحظات عمر من است.
در ایستگاه انتظار بارید..
سفید رو کرد اما
به قیمت سیاه بختی من
دیگر جایی برای ماندن نیست
نه دوستی
نه حتی پرنده یی...
نه دستی برای گرم شدن
نه چشمی برای عشق دیدن
مرا با خود می بری؟
#دغدغه_های_یک_طلبه
🖼 #پوستر | بیانات مقام معظم رهبری در رابطه با حاج قاسم سلیمانی.
🔴 حاج قاسم صد بار در معرض شهادت قرار گرفته بود؛ این بار اوّل نبود، ولی در راه خدا و انجام وظیفه و جهاد فیسبیلالله از هیچ چیز پروا نداشت.
#حاج_قاسم
#دغدغه_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌️اما سخن حضرت آقا با مردم: اگه صد مورد خیانت خواص را هم دیدید #ناامید نشید!
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
❌️اما سخن حضرت آقا با مردم: اگه صد مورد خیانت خواص را هم دیدید #ناامید نشید! #دغدغه_های_یک_طلبه
امید را ببینید...
نباید همه کارمون زدن دولت و..باشه
باید کار خودمون رو انجام بدهیم.
فصل امتحانات دانش آموزان و دانشجویان عزیز هست
برای موفقیت همه شون دعا کنیم.
اگر حرفی بود... بفرمایید مطالعه می شود
https://harfeto.timefriend.net/17352156671517
دغدغه های یک طلبه
شهرِ تاریک
#همراه_مخاطبین
سلام علیک.
ممنون از همراهی شما
بنده اشکالات متعددی دارم،متوجه هستم
ان شاالله با وجود خوبانی مثل شما..
این نقایص و معایب تا حدودی برطرف شود..
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
شهرِ تاریک
#همراه_مخاطبین
سلام علیک و رحمت الله
دعا کنید خودمم تلنگر بخورم و عمل کنم و منتظر حقیقی باشم.
تشکر از پیشنهادتون
در شهر در خواب...جالبه.
#دغدغه_های_یک_طلبه
معرفی کن
https://harfeto.timefriend.net/17352156671517
چی رو معرفی کنم؟😳
خودمم که مشخصه یه سرجی بزنید توی گوگل میاره
یه طلبه ی ساده رو چه به معرفی
مشخصه از اون اخوندای خشکه مذهبی هسیا
https://harfeto.timefriend.net/17352156671517
شوخی جالبی بود
ممنونم.🙏🙏
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
مشخصه از اون اخوندای خشکه مذهبی هسیا https://harfeto.timefriend.net/17352156671517 شوخی جالبی بود
مذهب ما خیلی هم با کلاسه و خشک و تر نیست
بلکه درسته
جاهایی باید محکم ایستاد و کوتاه نیومد.
این اسمش خشکی نیست.
مواظب افکار و ادبیات مون باشیم.
#دغدغه_های_یک_طلبه
خیلی کانالت بی مزه اس
https://harfeto.timefriend.net/17352156671517
درسته،
ادعایی هم نداریم که خیلی عالی هستیم
اینجا جمع شدیم که حرفامونو بزنیم
که دغدغه هامونو بشنویم
که کمی به خود بیاییم...
تقصیر و کوتاهی ما رو ببخشید
ممنون که با اینکه خیلی بی مزه هستیم
بازم ما رو تحمل میکنید
شما خیلی بامزه هستید.🙏🙏☺️
#دغدغه_های_یک_طلبه
دغدغه های یک طلبه
نظرتون چیه امشب هم یه داستان کوتاه داشته باشیم ؟
داستان کوتاهِ:هر چه عزیزتر،آماده تر
نویسنده:حسین خداپرست
گوشام زودتر از چشمام بیدار شده بودند. صدای شلنگ آب با جیک جیک گنجشک ها و صدای جارو برقی همه شون رو میشنیدم.پرده ی چشمام آروم آروم رفتند کنار،نوررخوشید انگار منتظر بود که چشمام رو باز کنم.نور خیلی تند و تیزی به صورتم افتاد و مجبور شدم دستام رو جلوی صورتم بگیرم.یه کم روی تخت لول خوردم،اما دیگه نمیشد خوابید.
از پنجره اتاق سرک کشیدم دیدم،
بابام داره روی فرش تاید میریزه!چشمام رو چند باری باز و بسته کردم.
همینجوری که به حیاط زل زده بودم،یهو دیدم آب با فشار اومد سمتم سرم رو دزدیدم،که خیس نشم.اصلا یادم رفته بود که شیشه نمیذاره آب رد بشه و بیاد.
رفتم سمت دستشویی، بوی جوهر نمک حالم رو بد کرد و نتونستم برم!
فرشی و مبلی توی اتاق ها و پذیرایی نمونده بود.
کلافه از این اوضاع،با صدای بلند و طلبکارانه یی،مامانم رو صدا کردم.
-ماااامان...مااااامات چرا اینجا اینجوریه ؟
صدای جاروبرقی نمیذاشت،صدا به صدا برسه.رد صدا رو گرفتم،دیدم نرگس داره با علاقه!!جارو میکشه،با حرص سیم جارو برقی رو از برق کشیدم.
تازه متوجه حضور من شده بود.شیشه های عینکش بخار کرده بود.با طعنه و بی اعتنایی گفت:
- ساعت خواب آقااا..چرا سیم رو کشیدی؟
-چیه کبکت خروس میخونه ،نکنه خبری مبریه ما خبر نداریم.خونه عوض شده.
اومد سیم رو از دستم گرفت و زد به پریز برق.
با خنده ی زیری گفت:تو که همش خوابی چه فرقی میکنه،برو دنبال پی اس بازی ت بچه!
عصبی شدم،فشار دستشویی هم بهم فشار می آورد.
صورتمو نزدیک صورتش بردم که حرفمو بزنم،بینی ش رو گرفت.پیف پیف کرد.
یادم افتاد چیزی نخوردم و دهنم بوی بدی میده.
جارو برقی رو روشن کرد، و روی موکت کرمی رنگ آشپزخونه کشید.
یه کم دورتر ایستادم و شکلک براش درآوردم.
دنبال مامانم گشتم که سر از انباری در آوردم.داشت دنبال یه چیزی میگشت
-ماااامان این چه اوضاعیه،دستشویی هم نمی تونیم بریم.بابا چرا سر کار نرفته؟
اصلا چی شده؟
-سلامت کو پسر ؟
-ببخشید یادم رفت بگم،سلام
-وقتی تا نصفه شب،خوابی و همش تو اتاقی و با خودت هستی و خبر از جایی نداری ،میخواستی چی بشه ؟
مگه نمیدونی مهمون عزیزی میخواد بیاد؟
باید خونه رو مرتب کنیم.
-کی میخاد بیاد؟بابا بزرگ؟اونا که تازه اینجا بودن
مامانم خندید و گفت:فعلا برو دو تا نون بربری بگیر
پاهام رو بالا و پایین کردم.با لبخند مادرانه یی گفت:دستشویی هم برو پارک.
کسی که تا دیر وقت میخوابه باید تنبیه هم بشه
-مامان الان وقت شوخی نیست.
-شوخی نکردم زود برو پارک و از اونجا هم دو تا نون بگیر بیا..زود بیا که کار داریم
برگشتم اتاقم،فقط شلوارمو عوض کردم.
اومدم حیاط،بابام بلندگوی کوچیکش رو باز کرده بود، داشت میخوند:کوچه لر سو سپیشم یار گلند توز اولماسوون.. یار گلند توز اولماسوون..اِلَ گلسین اِلَ گدسین
این رو خیلی گوش میداد،معنیش رو میدونستیم.
از بابام خواستم که شلنگ آب رو بهم بده تا آبی به سر و صورتم بزنم.
بابا نصف شلوارشو برگردونده بود که خیس نشه.
تی شرت سبز رنگی هم پوشیده بود.
کنار کنار روی تخت،دود زغال سمار به آسمون میرفت.
بابام رفت روی تخت نشست و دستی به سمار زد.
-نه هنوز نجوشیده
-بابا کی قراره بیاد ؟
خندید و به دیوار تکیه کرد..
-چطور مگه؟
-اخه همه تون یه جوری شدین،سر کار هم نرفتین که
-مرخصی گرفتم امروز
-خب چرا؟
-مشخصه برای یار...صداشو تو حنجره ش انداخت و حس شجریان بودن گرفت و خوند:میخوایم یار گلند توز الماسین یار گلند توز الماسین..
سرشو این طرف و اون طرف میبرد..
یه جوری میخوند که کسی ندونده فکر میکرد برای کی میخونه!
گفتم الان مامان رو صدا میکنم بیاد ببینه کدوم یار..خنده ی شیطنت آمیزی کردم
با سرعت،از روی تخت اومد سمتم و خواست شلنگ آب رو ازم بگیره که من انگشتمو جلوی شگلنک گذاشتم و اما با فشار خاصی بیرون اومد و منم صورت بابا رو نشانه گرفتم،تا دستشو جلو صورتش گرفت و وایساد،منم فرار کردم شما در.
بابام گفت وایسا تا نشونت بدم پسره ی...
تا بخواد من رو به آب ببنده،رسیده بودم پشت در،از لای در سرمو آوردم تو،
دستمو روی پیشمونیم بردم، احترام نظامی کردم و خندیدم بابام هم راضی ازاین شوخی خندید.در رو بستم و راه افتادم.
کوچه هم دست کمی از خونه مون نداشت
همه داشتند خونه هاشون رو و حتی ماشین شون رو میشستند و مرتب می کردند.
تعجب کنان از کنار یکی یکی شون گذشتم
دستشویی مجالم نداد سوال بپرسم که چه خبره؟
رسیدم پارک و بدو بدو سراغ سرویس بهداشتی رفتم.
اون تو موقعیت خوبی برای فکر کردن بود،تا میخواستم به این همه تغییر فکر کردم،کسی با آرامی و شمرده شمرده گفت:داش زودتر ما هم کار داریم.
دغدغه های یک طلبه
نظرتون چیه امشب هم یه داستان کوتاه داشته باشیم ؟
فکر کردم معتادی چیزی باشه.
از کجا میدونست کسی اونجاست ؟
اومدم بیرون اصلا شبیه معتادها نبود.
مردی حدود ۵۰ ساله بود.با ریش سفید و سیاه رنگ،لباس کرمی داشت و چشم های زاغ و شفافی.
خجالت کشیدم و گفتم ببخشید.
زیر لب گفت: خدا حفظت کنه
اومدم بیرون هوا خیلی خوب بود..
انگار زمستان خودش هم از خودش خسته شده بود و زودتر دمشو گذاشته بود رو کولش رو رفته بود.
همینجوری که میرفتم سمت نونوایی،دیدم حاج مرتضی هم داره شیشه های مغازه ی کهنه و قدیمش رو گردگیری میکنه.
اسم مغازه ش بود«عطاری حیات طیبه!».
گفتم:حاج آقا چه خبری شده چرا همه دارند خونه هاشون رو مرتب میکنند؟
-کلاه پشمیش رو مرتب کرد،به کاغذی که داشت روی شیشه می زد،اشاره کرد که بخونم، نمی تونست حرف بزنه.
روی کاغذ با خط خیلی خوبی نوشته بود:
مهمان هر چقدر عزیز باشد،همان قدر برای آمدنش آماده میشویم و خانه را مرتب میکنیم،
چه مهمانی عزیزتر از پسر زهرا س...
آیا آماده ید؟...
#دغدغه_های_یک_طلبه
استفاده از شبکه های اجتماعی برای کودکان و نوجوانان کمتر از ۱۴سال در ایالت فلوریدا ممنوع شد
🔹از روز چهارشنبه والدین می توانند تصمیم بگیرند فرزندان کمتر از ۱۴سالهشان در شبکه های اجتماعی فعالیت داشته باشند یا خیر. در این ایالت استفاده از شبکههای اجتماعی از جمله یوتیوب، فیسبوک و اینستاگرام نیاز به تأیید سن دارد.
#دغدغه_های_یک_طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀❄️الهی
🎀❄️که امروزتون
🎀❄️ پراز شـادی
🎀❄️و آرامش باشه
❄️ سلام صبح تون بخیر ❄️
@khoda_parast_313