eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
798 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
73 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت۸۴ برای مراسم تشییع محمد حسین نرفتم! موندم خونه یک چند روزی تو خودم بودم با کسی حرف نمیزدم افسرده شدم! یک هفته میشه نه دانشگاه میرفتم نه هیئت نه پایگاه همش تو خودم بودم شب ها بی صدا گریه میکردم! من وابسته اش نبودم ولی چرا خدا منو با محمد حسین ازمایش کرد! انقدر تو این دو هفته تو خودم بودم به شدت ضعف کردم زیر چشام هم سیاه شد! بعد از دو هفته!! قبول کردم از اتاقم بیام بیرون! تو حیاط نشسته بودم به گلدونا اب می دادم که صدای زنگ بع صدا در اومد چادر سرم کردم و رفتم جلو کیه؟؟ +منم راضیه صدای هانیه بود یک لبخند از ته دل زدم و درو باز کردم! نگاهش که کردم شکه شدم خشکم زد ! یک لبخند عمیقی زد و محکم اومد تو بغلم هانیه:چیه بی وفا فراموشم کردی؟ +نه بابا تو چقد خوشکل شدی با این عبا حجاب چقدر بهت میاد! کی اومدی دیونه!؟ _دیشب رسیدم امروز اول وقت اومدم پیشت چقد دلم برات تنگ شده تو چقد لاغر شدی دختر وقتی اینو گفت رفتم تو خودم +راضیه چی شده!؟ تو خالی نیستی !! _هیچی نشده +راستش رو بگو!! راضیه:سرم رو انداختم پایین و بغضم گرفت دستش رو گذاشت رو چونم و سرم رو اورد بالا هانیه:گریه برای چی قربون دلت؟ براش ماجرا رو تعریف کردم! همش تو بغلش بودم یهو گفت :بپوش بریم بهشت زهرا! +نه دیگه پامو اونجا نمی زارم _وا چرا؟ +مزارش اونجاست! من بمیرم طاقت دیدن مزارش رو ندارم تو میخوای برو! _امشب هیئته میای بریم جان هانیه نگو نه!! +باشه بیا تو لباس عوض کنم! باهم بریم _باش! لباسام رو عوض کردم رفتیم هیئت تو یه گوشه نشسته بودم آروم! هیچی هم نمی گفتم چادرم هم جلو بود تا کسی نفهمه من کیم!! صدای یک مداحی پیچید! دلم هری ریخت یک آرامش خاصی داشت این صدا! اشکام سرازیر شدن! دستم رو چنگ زده بودم به پرچم حسینیه! چشام رو بستم! صدایی به گوشم اومد بعد مدت ها!! +محمد حسین ما قسمت شما نبود دخترم! چه بسا شما چیزی رو دوست بدارید و در ان صلاح شما نباشد! هیچ وقت وابسته کسی نشو ! بلند شو دخترم تو قوی هستی!! نبینیم دختر حضرت زهرا گریه کنه!! مگه در خونه ی من به روت بسته شدی تو تنهایی خودت گریه میکنی! بلند شو ببینم! ناخوداگاه گفتم:مادر مهربان تویی؟ و انگار یهو از خواب پریدم! هانیه اومد سمتم گفت:،چیزی شده؟ اب بیارم برات!؟ _ممنون میشم! +باشه عزیزم صبر کن برام اب اورد سرم رو اوردم بالا دیدم همه رفتن! _بقیه کو؟ +تموم شد مراسم تو خوابت برد! _عه چرا بیدارم نکردی!؟ +میخواستم یکم نفس بکشی راحت شی احساس کردم نیاز داشتی به این خواب!!
قسمت۸۵ +واقعا هم نیاز داشتم _بریم؟ +باشه،هانییییی _جون هانی +بیا بریم بهشت زهرا! _سبحان الله تازه لج کرده بودی!! +الان میخوام برم! _شبه صبر کن ببینم ماشین پیدا میکنم بریم +باش ،عزیزم یک ماه بعد!........ بیا بیینم شا داماد +نکن راضیه جان _قربون داداشم بشم! +بپوش دختر دیر شد منتظرن _خوو توهم عجله داری چرا!! +عجله ندارم ابجی دیره بخدا !! _باشه فقط بزار روسری درست کنم رفتم تو اتاقم!! اومد پشتم +راضیه رومو برگردوندم سمتش جانم +جانت سلامت،میگم بیا با عزیز حرف بزن بخاطر عزیز اینو پوشیدم بخدا از رنگش خوشم نمیاد !! زدم زیر خنده +هیسسس دختر چته !! _باشه باشه یوسف بخدا بهت میاد! خیلی خوشکل شدی اصلا میخوای کدوم پیراهن رو بپوشی؟ نگو پیراهن اونی که رنگش خاکیه هااا دختره تو رو ببینه شب اول جواب منفی میده!! +لا اله الا الله _یوسف چشه مگه!؟ +رنگش خواهر من! _بزار امشب عزیز مهمونه از یزد مادر بزرگته امشبو دلش رو نشکون +عذاب وجدان گرفتم نامرد _خخخخخخ +تلافی میکنم باشه سوار ماشین شدیم منو بابا و مامان و یوسف و نه نه! کنار یک قنادی ایستادیم یک جعبه کیک گرفتیم!! رسیدیم همه پیاده شد ! یوسف جلو همه زنگ درو زد نگاهش میکردم استرس داشت! سرش پایین بود نگاهم کرد یک لبخندی زد! رفتم کنارش تو گوشش آروم گفتم:ان شاء الله بحق فاطمه زهرا هرچی صلاحه بشه! انگار حرفام براش مسکن بود نفسی کشید گفت:ان شاالله! بعد از سلام و احوال پرسی! رفتیم داخل تمام نگاهم به یوسف بود با دستاش رو فشار می داد معلوم بود خیلی استرس داشت!! بعد از ربع ساعت! مامان عروس صدا زد +نرگس مادر چایی بیار!! نرگس تو مسجد حافظ قران بود! مادر خاله نفیسه معرفیش کرد دختر خوبیه خلاصه اون شب برگشتیم خونه!! لباسام رو عوض کردم طبق معمول همه خسته گرفتن.خوابیدن یوسف صورتش گرفته بود تو طول راه چیزی حرف نزد! رفتم سمت اتاقش! درو زدم +بیام یوسف جان؟ _بفرما رفتم نشستم کنارش! داشت با لپ تابش ور میرفت سرم رو کردم تو لپ تاپ گفتم :داری چیکار میکنی _اعععع فضول!! +باشه خب چرا عصبی میشی! بلند شدم از جام! دستم رو گرفت گفت بشین! _می خوام برم بخوابم خستمه! شب بخیر +شب بخیر ازش ناراحت شدم خوبی بهش نیومده! بی احساس همه داداش دارن ماهم داریم با این اخلاقش! داشتم غر میزدم صداش از اتاق اومد بیرون:راضیه خانم غیبت نکن پشت سرم حلال نمیکنم جوابش ندادم! رفتم تو اتاق درو بستم! میخواستم فکرم مشغول یچیزی بشه!! به ساعت نگا کردم 11:30 بود ولی خوابم نمی برد ! به چیکار کنم چیکار کنم افتادم ناچار گوشی روشن کردم! رفتم تو تلگرام! رفتم تو کانال هیئت دیدم اعلامیه زد اخر هفته چهلم محمد حسینه حتی فکر کردن به اینکه نیست حالم رو داغون میکرد با خودم گفتم:بس کن راضیه، تمومش کن اون فقط درحد برادر بود برات!! نفسی کشیدم و گوشیم رو خاموش کردم ولو شدم رو تخت خوابم! صبح شده بود چشام رو ریز کرده بودم یک سیاهی جلو چشمم بود چشام رو واضح تر باز کردم دیدم یوسفه! چشم غره ایی بهش رفتم بدون ابنکه باهاش حرف بزنم! ازش دور شدم رفتم صورتم رو شستم! از اتاقم اومد بیرون گفت:اماده شو می رسونمت دانشگاه! +نمی خواد هانیه میاد دنبالم بدون اینکه چیزی بگه رفت! منم لباسام رو پوشیدم! و اومدم بیرون منتظر هانیه بودم! سوار ماشین شدم! +سلام خانم خانوما _سلام +چته؟ _بیا برو دانشگاه اول صبحی اعصاب ندارم +ویییی باشه خوو دیونه بیا ووو خوبی کن!! ماشین.رو پارک کرد منم پیاده شدم! نفس عمیقی کشیدم و رفتم سمت در ورودی سالن دانشگاه! هانیه اومد پشت سرم! رفتیم داخل کلاس! رو یکی ازصندلی ها نشستم عینکم رو پوشیدم لپ تابم رو در اوردم و باش ور میرفتم تا استاده بیاد! پوفیییی کشیدم سرم کردم اونطرف دیدم دارن نگاهم میکنن خودم رو جمع و جور کردم عینکم رو در اوردم گذاشتم رو میز که استاد وارد شد! کلاس که تموم شد اومدم بیرون حس خوبی نداشتم رفتم سمت نماز خونه! یه گوشه نشستم تکیه دادم به دیوار چشام رو بستم!
هدایت شده از بی نهایت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی خدا شخصاً برا رفع دلتنگی راه جلو پامون می‌ذاره.. 👣 🌊 [حجر ۹۷و۹۸] ♾️ @binahayat_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
✨ اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيبا مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ، وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ، وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ، بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ. 🔸خدایا برای من در این ماه بهره ای از رحمت گسترده ات قرار ده، و به جانب دلایل درخشانت راهنمایی کن، و به سوی خشنودی فراگیرت متوجه کن، به مهرت ای آرزوی مشتاقان. 🌙 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاے عھـد . . ♥️! اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 امام مهدي عليه السّلام فرمودند: وجود من برای اهل زمین، سبب امان و آسایش است، همچنان که ستارگان سبب امان آسماناند. 🔅إِنِّی أَمَانٌ لِأَهْلِ اَلْأَرْضِ کمَا أَنَّ اَلنُّجُومَ أَمَانٌ لِأَهْلِ اَلسَّمَاءِ. بحار الانوار ، ج ٧٥، ص۳۸۰ ________ کانال خٌذْنیِ مَعَكْ🕊 @khodaaa112
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا مایوس میشیم؟ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معراج مومن است ومعراج یعنے پرواز؛ پرڪشیدن به سوی آستانے ڪه برای پرواز هیچ محدودیتی ندارد ... اذان ظهر به افق اهواز 13:15 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 🌱🦋🌱___________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
عباس من برای مردن حیف بود. او باید شهید می‌شد. این اواخر فوق‌العاده شده بود، نماز خواندنش را خیلی دوست داشتم، خیلی زیبا نماز می‌خواند. با نگاه کردن به او هنگام نماز آرامش می‌گرفتم. یقین داشتیم عباس شهید می‌شود. وقتی پسرم رفت از خدا خواستم اگر عاقبت به خیری بچه‌ام در شهادت است، شهید و اگر در ماندن و خدمت کردن است بماند. عباسم از من خواسته بود برای شهادتش دعا کنم. هنگام دفن کردن پیکرش، به او گفتم: «شیرم حلالت مادر! ازت راضیم. سربلندم کردی» ✍راوی : مادرشهید اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ذکر روز دوشنبه یا‌‌قاضِیَ‌الحاجات ای‌‌برآورنده‌حاجت‌ها اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 🌱🦋🌱___________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
1_1546891753.mp3
4.11M
صوت جزء نهم قرآن🎙🌱 _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 🌱🦋🌱___________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
کانال شهیده زینب (میترا)کمایی @zeynbkoomayi
دوستان حمایت کنید
شهیده زینب کمایی: خدایا اکنون که من در این سن به سر می برم تازه دریافتم که چقدر این دنیای فانی بی ارزش وپوچ است🍃🌎(شهیده در سن ۱۴ سالگی به شهادت رسیدند!) ______________ @zeynbkoomayi
کارتان را برای خدا نکنید😊 برای خدا کار کنید! تفاوتش فقط همین قدر است که ممکن است حسین در کربلا باشد و من در حال کسب علم برای رضای خدا…!🌿 شهید آوینی💌 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱_______________
_ 💗🕊 _ یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦 پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍 منوچـہر داشت از برنامـہ ها و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌📃 ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ... منوچـہر وقتے دید حواسم به حرفاش نیست ... نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم... 🌻⛅ توے افڪـار خـودم بودم ڪہ احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ...!!! نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام...((((: همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..! بغل ماشین ما ، یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙 خانومـہ خیلـے بد حجاب بود…🍃 بـہ شوهرش گفت : "خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ... !!!😵 ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️ منوچہر یـہ شاخـہ‌برداشت و پرسیـد : "اجازه هسـت ؟" گفتـم : آره داد به اون آقاهـہ و گفت : "اینو بدید به اون خواهرمون ...!"🌸☁ اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد و روسریشو ڪـشـید جلو !!!🙂💞
و حتی خوشحال کردن انسانِ ناراحت، چه بـا بخشِش مال، چه بـا حرفِ خوب، چه بـا کنارِ اون نشستن، گناهاتو پاک میکنه🧡