eitaa logo
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
847 دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.4هزار ویدیو
79 فایل
«بسم رب المهدی» 💚امام صادق علیه السلام: لَوْ أدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أیّامَ حَیاتِی. •✓مهدویت، •✓جهاد_تبیین •✓دلی_خدایی 📍کپی با ذکر صلوات «وقف امام زمان عج» تأسیس:1400/1/25 مدیر کانال: @khadeem12w
مشاهده در ایتا
دانلود
hamid-alimi-az-hale-delam(128).mp3
12.46M
از حال دلم کی باخبره؟💔🥀 رویای حرررررم توی سرمه اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا ! زمین‌گیرمان نخواه آسمان‌ گیرمان کن .... اذان ظهر به افق اهواز 13:13 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 🌱🦋🌱___________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
حاج قاسم میگفت: هروقت فشار های روحی جانم را به عذاب میکشید می رفتم پیش علی اقا وقتی میگفتم چرا آمده ام‌: فقط نگاهش دلم را آرام میکرد..:) چه برسد به اینکه دو آیه از قران بخواند و تفسیر کند ویا روضه حضرت زهرا (س) برایم بخواند # شهید_علی_ماهانی اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
قسمت۸۸ نشستم رو میز مطالعه ام و شروع کردم خوندن برای امتحان فردا از اول صبح این خانم شیرازی ولم نکرد از زنگ زدنش هی بیا پایگاه و... فردا باید یک یسری بزنم ببینم این اقای سجادی باز چه جلسه ایی گذاشته مامان: راضیهههه راضیه +جانم مامان اینجام _بیا فردا شب مهمان داریم از اینکه بعد از شهادت محمد حسین قراره یک مهمانی درست حسابی داشته باشیم ذوق زده شدم نمیدونم دلیلش چیه ولی بعدش از شهادتش کسی نیومد خونمون ازراتاق اومدم بیرون گفتم کیییی!؟؟ _خونه سید بیا کمکم کن خونه خیلی بهم ریخته +کدوم سید؟ _راضیه جان عمو سید ،خاله نفیسه یادت اومد؟! +اها اها اره چعجب؟ _بگم نیان ؟ خب مهمانه دیگه! +چه حرفیه عزیز دلم مهمان تاج سرمنه _بسه بیا کمک کن +چشم تاشب مادرم انقدر کار ازم کشید عین جنازه افتادم رو تختم خوابم برد حتی شام نخوردم صبح کله سحر بیدار شدم ادامه خونه تکونی رو انجام دادم لباس هام رو پوشیدم و رفتم دانشگاه! هانیه مرخصی گرفته بود یوسف هم از دیشب نیومده خونه مجبور شدم تاکسی بگیرم! تا پام رو گذاشتم داخل دانشگاه از پایگاه زنگ زدن بیا طرف پایگاه گفتم گوشی رو بدید به آقای سجادی کلافه ام کردن انگار متوجه نمیشن امتحان دارم +سلام اقای سجادی برادر من یک امتحان دارم کلاس دارم تموم بشه میام خدمتتون فقط فرصت بدید اینارو تموم کنم میام بخدا _سلام،باشع موردی نداره. یاعلی و قطع کرد خیره شدم به صفحع گوشی +وحشی اخه تو صورت ادم قطع می کنن؟ اول صبحی چه بی اعصاب به سرعت رفتم تو کلاس نشستم خدارو شکر امتحان اسون بود بعدش استاد درس داد یک 10 دقیقه استراحت دادن رفتم یک لیوان اب خوردم ما شاالله این دانشگاه شهید بهشتی انقدر بزرگه بخوای بری اب خوری برگردی باید یک.ساعت تایم آزاد داشته باشی!! دوباره برگشتیم سر کلاس استاد اومدن شروع کردن به درس دادن!! به ساعت نگاه کردم نیم ساعت دیر شده ابروم رفت! خدایااا استاد متوجه حرکات من شد صدا زد:خانم رادمهر چیزی شده؟ امروز حواستون به درس نبود هااا +ببخشید شروع کرد به درس دادن تو دلم گفتم خاک تو سرت راضیه کلاس تموم شد زود زود وسایلم رو جمع کردم به سرعت رفتم سمت پایگاه! درو باز کردم صدای خواهرا می اومد خیلی شلوغ بود تا در باز شد همه چشاشون سمت در یکی با صدای نسبتا بلندی گفت: بیا بالاخره تشریف آوردن فهمیدم یک دعوایی شده یک سلامی کرد و عذر خواهی کردم و نشستم! به اقای سجادی نگاه کردم معلوم بود عصبیه چیزی نگفتم! حس غریبی بهم دست داد! احساس کردم دارم خفه میشم! یکی از خواهرا با کینه گفت: خانم رادمهر لطفا دیگه انقدر دیر نشه تا الانم خیلی بی نظمی شده بخاطر سر ساعت حاضر نشدن شما همه ی ما دانشجو هستیم تو دلم گفتم خدایا بخیر بگذرونش +با لبخند گفتم: خواهر عزیز تاریخ امتحان و کلاس ها دست من نیست که به تعویق بندازم نرم امتحان بدم یا سر کلاس حاضر نشم مشروط میشم! بعدشم اگر وجود من باعث بی نظمی میشه نیازی به بحث نیست که خودم استئفا میدم که ان شاءالله از این به بعد کاراتون راه بیفته من خدایی ناکرده موجب خرابی کارهاتون نباشم! خانم سهیلی دستم رو گرفت لبخند زد نو.صورتم اروم گفت: بشین راضیه جان تو برای خدا کار میکنی! +نه ممنون ولی حق با ایشونم هست نباید تو این موارد خلأ ایجاد بشه! هرچند بنده تمام کمال اطلاع میدم به پایگاه یک ماهیی که نیومدم دانشگاه دلیلش چی بوده!!! :-) امیدوارم گفته باشن اقای سجادی! سجادی: ربطی نداره خانم رادمهر موضوع مهمی بود اما هیچ ارتباطی با شما نداشت دیگ نمی تونستم بیشتر بمونم! شهادت محمد حسین ربطی به حال بده من نداشت! احساس کردم بیشتر بمونم دعوا میشه در مقابل حرفش سکوت کردم دیدم یکی از دوستاش محکم دستش رو فشار داد گفت:سید آروم باش چه حرفیه این! نتونستم جلو اشکام رو بگیرم با حرفی که زد داغونم شدم احساس کردم تمام اون غمه دوباره یکجا برگشت کیفم رو برداشتم و از اتاق اومدم بیرون تمام راه دانشگاه رو پیاده رفتم و فقط گریه میکردم!
قسمت ۸۹ از کیفم دستمال در آوردم و اشکام رو پاک کردم اجازه نداشت اینطوری بهم بی احترامی کنه میخواد هرکی باشه! خانم سهیلی: همه بچه ها بعد. اتفاقی که افتاد رفتن و اصلا جلسه تشکیل نشد طبق معمول راضیه هیچ تقصیری نداشت این دختره اینجا هی ابروش میره ایندفعه دیگه اصلا اصرار نمی کنم که برگرده من جاش بودم دیگه نزدیک این پایگاه هم نمی شدم! رفتم داخل اتاق اقای سجادی معلوم بود کلافه بود دوتا دستاش رو گذاشته بود رو چشاش و اروم میگفت لا اله الا الله درو زدم سرش رو بلند کرد گفت:بفرمایید! +فقط می خوام همینو بگم تنها کسی که می دونست راضیه چرا این یک ماهی که ازش چند ماه میگذره نیومد پایگاه منو شما بودیم کارتون واقعا تحقیر امیز و زشت بود اقای سجادی امید وارم این مشکلی که به وجود اومده رو اصلاحش کنید تا حرف برای پایگاه در نیومده! فعلا دلم میخواست به راضیه زنگ بزنم ولی می دونستم. جواب نمیده! راضیه: تاکسی گرفتم و رفتم خونه! از گریه چشام پف کرده بودن رسیدم دم در پول کرایع رو حساب کردم درو با کلید باز کردم و رفتم مامان منو دید گفت:سلام اروم گفتم: سلام و رفتم داخل اتاقم درو هم بستم یوسف تازه اومده بود خونه مامان:چشه؟ یوسف: نمی دونم برم باهاش حرف بزنم مامان: بزار تنها باشه _چشم رو مبلا نشسته بودم که در اتاقش باز شد رفت روشویی صورتش رو شست یکلحظه چشام های قرمزش رو دیدم دیگه نتونستم بشینم رفتم پیش اتاقش درو زدم گفتم: اگر منو دوست داری بزار بیام تو +بیا نشسته بود یک گوشه از اتاقش و اروم گریه میکرد نگاهم که کرد اشکاش بیشتر سرازیر شد درو بستم که مامان متوجه نشه _چی شده راضیه؟ +چقد بهت گفتم یوسف نگو که بخاطر شهادت محمد حسین نمی اومدم دانشگاه چقد بهت گفتم قبول نکردی لج کردی رفتی گفتی الان خوب شد امروز جلو بچه های پایگاه مرد و زن له شدم!؟ خوب شد ابروم رفت؟ خوب شد تحقیر شدم؟ اومد جلوم نشست جدی گفت: سجادی چیزی گفته؟ +چیه میخوای بری دعوا ؟؟؟ _من اهل اینکارام؟؟؟ فقط سوال بود! گفتم :سجادی چیزی گفته؟؟؟؟؟ سکوت کردم +مثلا گفتم اره که چی بشه؟؟؟ ابروی رفته ی من بر می گرده؟؟ _اره مجبوره جلو همه ازت عذر خواهی کنه از قوانین پایگاه هست که کسی حق بی احترامی به کسی رو نداره!!! اصلا وظیفه اشه! +یوسف مگه دیگه مهمه؟ ترو خدا بسه کاش اصلا اون روز نمی اومد کاش اصلا من تو اون پایگاه نمی رفتم هیچ وقت!! _پاشو خودت رو جمع کن دختر! اشتباهیی شده بزرگش نکن من صحبت میکنم ببینم جریان چیه چرا اینطور کردن! هرچی باشه منو سید رو میشناسم از این ادم ها نیست که مشکل درست کنه! راضیه: دست رو سرم کشیدم گفت:پاشو عزیز دل یوسفه مگه من مردم به خواهرم بی احترامی بشه! اشکام رو پاک کردم و از اتاق اومدن بیرون! رفتم پیش مامان! گفت:بشمار این کاسه به تعدادمونه! +مگه خونه سید دونفر نیستن لابد زینب کوچلو هم میاد سه نفر چخبره این همه کاسه؟ _خونه سید همشون میاد +چیی؟ _با خنده گفت:کوفت چته؟ +مامان من جدی ام _منم جدی ام تو دلم گفتم:نهههه من باید باز روی این سجادی رو ببینم خدایااااااا ادامه دارد......
ببخشید ممکنه یع مدت همین جوری تو ارسال قسمت رمان ها🌹 بی نظمی باشع بنا به دلایلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5714915861.mp3
2.75M
↵دعاے عھـد . . ♥️! اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 صدقه میدی؟؟؟ به نیت امام زمان(عج) بده🌱 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 اسرائیلیا گیج و خنگن... این صوتی که هم اکنون می شنوید از شهید محمد ابراهیم همّت است و از آرشیو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برداشته شده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ غَافِلًا عَمَّا يَعْمَلُ الظَّالِمُونَ و خدا را از آنچه ستمكاران مى كنند غافل مپندار ...
🎙💛 شهید تورجی‌زاده در جبهه بارها مجروح شد به گونه‌ای که در میان دوستان به شهید زنده معروف شد و هر بار پیش از بهبودی کامل باز به جبهه عزیمت می‌کرد.سرانجام شهید تورجی‌زاده 5 اردیبهشت سال 66 در ارتفاعات شهر بانه در استان کردستان حین فرماندهی گردان یا زهرا(س) در سنگر فرماندهی به شهادت رسید. جراحتی که سبب شهادت وی شد همچون حضرت زهرا(س) بود: جراحاتی بر پهلو و بازو و ترکش‌هایی مانند تازیانه بر کمر وی. 💔 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆👆 (حتما ببینید خیلی خوبه) 👈 ‏وقتی یک سرباز مظلوم، کف خیابان انقلاب از یکی از اهالی قدرت سیلی می‌خورد و در این مملکت حق‌اش را نمی‌تواند بگیرد و ما در همان خیابان راهپیمایی می‌کنیم و حرف از دفاع از کل مظلومان عالم می‌زنیم جامعه باور نمی‌کند. 👌 ارزش‌ها اینجوری تمسخر می‌شوند. ‎ ❣همسفر با شهدا❣ @ham_safare_ba_shohada
هدایت شده از خودگَردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-سرداب‌‌ سامراء؛ محل‌ غیبت‌ حضرت‌ مهدی(عج)🌱 -غم عالم اونجا که دستتو به دیوار میگیری و از پله‌ها پایین میری و به این فکر میکنی‌ که یه‌ زمانی یه آقایی همه اینارو پایین اومده و به سرداب رسیده "و بعد از اون دیگه هیچکس از اونجا برنگشته" @elnevesht
_ _ با این جمله میشه به عمق درگیری با اسقاطیل پی برد...
💢 زینب رویِ همه‌یِ صفحات دفترش نوشته بود: او می‌بیند.. ✨ با این کار می‌خواست هیچ‌وقت خدا را فراموش نکند..
امشب هم رمان داریم😀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏷 کاش‌در‌این‌رمضان‌لایق‌دیدار‌شوم سحــری‌با‌نظر‌لطف‌تو‌بیـــدار‌شوم را صدا بزن   اول وقت اذان مغرب به افق اهواز 20:11 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 🌱🦋🌱___________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🦋🌱 __🌱🦋🌱_____________ @khodaaa112 ____🌱🦋🌱________________
قسمت ۹۰ پوفی کشیدم گفتم به تعدادشون هست الان باید چیکار کنم؟! _بیا بشین این سالاد هارو درست کن! +چشم،مادر جان گشنمه نهار نمی خواین؟ _الان من مشغولم بابات هم عصر از سرکار میاد بشین خودت و یوسف یچیزی بخور میخواین از بیرون سفارش بدید +نه حوصله ندارم منتظر بمونم! یووووسف؟!! =بله! +نهار چی میخوای؟! =من دارم میرم بیرون کار دارم ،بیرون یچیزی میخورم! +بسلامت مواظب خودت باش _چشم راضیه: یک پرتقال خوردم نشستم کمک مامان تا به خودمون اومدیم دیدم ساعت 4 عصره +اوف مامان ساعت4 من برم یکم بخوابم خستمه دو ، سه ساعت دیگه اینا میان _باشه عزیزم برو +کارم داشتی بیدارم کن! _باش عزیزم ولو شدم رو تختم عین جنازه نمی دونم چجوری خوابم برد! اوففف یک نیم ساعت چرتی زدم و بیدار شدم به ساعت نگاه کردم 4:30 بود بلند شدم دیدم مامان رو مبلا خوابیده پتو انداختم روش گذاشتم بخوابه رفتم تو اشپزخونه دیدم همه چیز رو آماده کرده! از اشپزخونه اومدم بیرون که زنگ ایفون در اومد +وی نکنه واقعا اومدن از پنجره نگاه کردم دیدم و بابا و یوسفه! اروم دکمه رو زدم در باز شد رفتم تو حیاط +سلامم بر آقایان منزل خسته نباشید پهلوانان یوسف: برو دختر لوسس بابا زد زیر خنده گفت: از دست شماها سلامت باشی دختر بابا +فقط مامان خواب هستن یکم اروم تر بیدار نشه هرکی رفت داخل اتاقش! ساعت نگاه کردم پنج شد رفتم تو حیاط و حیاط رو شستم اب ماهی ها رو عوض کردم به گلدون ها اب دادم تا همه اینا تمام کردم یک ساعت شد رفتم داخل دیدم مامان بیدار شده خونه هم خیلی تمیز بود جوری که برق میزد! یوسف اومد پیشم گفت: ابجی زحمت میکشی اینو اوتو بزنی ممنونت میشم! +یوسف بهت رو دادما!! شوخی کردم چشم بده به من هستی دیگه امشب؟ _اره هستم پس این غذا های خوشمزه رو کی بخوره ؟؟؟ +شکمووو رفتم اوتو زدم پیراهنش رو و دادم بهش منم رفتم داخل اتاقم که اماده بشم زهرا گفت بعد نماز مغرب میام! باخودم میگفتم: لابد سجادی نمیاد حتما نمیاد اصلا با چه رویی میاد اصلا نمیاد! ولی مامان گفت: همه میان!! اصلا به من چه عههه روسری کرمی با پروانه های سرمه ایی و پیراهن بلند سورمه ایی پوشیدم روسریم رو مثل همیشه بلنانی بستم یک کرم صورت زدم و از اتاق اومدم بیرون! همه بعد نماز نشستیم رو مبلا منتظر اینکه مهمونا بیان یک نیم ساعتی گذشت و زنگ ایفون به صدا در اومد یوسف و بابا بلند شدن که برن درو باز کنن منو مامان هم چادر سر کردیم و پیش در حال منتظر موندیم خیره شده بودیم به در یکی یکی می اومدن تو......
قسمت ۹۱ اقا سید بعد خاله و بعد زینب و زهرا دیدم بابا درو بست اع این نیومده خدایا شکرت رفتم سمت در چادرم رو درست کردم! رفتیم سلام و احوال پرسی مامان: کمیل کو پس؟ خاله نفیسه: خیلی عذر خواهی کردن براشون کاری پیش اومده گفتن بعد شام سر میزنن راضیه: عههه خداا چرا خب می ذاشتی کلا نیاد!! هیشش باهم رفتیم داخل نشسته بودیم گرم گفتگو بودیم! که بحث سفر کربلا اومد تازه متوجه شدم قراره خونه سید هم با ما بیان نکنه پسرش باز هست سفر هم به کامم تلخ شد! قرار شد که امتحانات من که این هفته تموم میشن شنبه هفته بعد حرکت می کنیم! عین بچع ایی بودم که ذوق زده بود ! حس اینکه قراره باز برم کربلا عجیب بود وسط حرف ها خاله نفیسه گفت: دختر خواهرم هم قراره با ما بیاد همسن راضیه هست واکنشی نشون ندادم چون اصلا نمی شناختمش! بلند شدیم سفره شام رو پهن کردیم مامان خورشت درست کرده بود با مرغ شکم پر سفره خیلی خوشکلی شد میخواستم بشینم سر سفره گوشیم زنگ خورد هانیه بود گفت کتابم رو نیاز داره یک نیم ساعت دیگه بیاد ببردتش مشغول خوردن شدیم بابا گفت:جای اقا کمیل خالیه حاج خانم بعدن غذا براش بکشید بخورن مامان: حتما سید:لطف دارین شما اتفاقا خیلی دوست داشتن بیان ولی کار های سپاه تموم نمیشن وظیفه اش رو باید انجام بده بابا: درسته به هرحال یوسف ماهم اونجا شاغله وقت نمیکنه بیاد خونه گرم حرف زدن بودیم که صدای ایفون در اومد یوسف خواست بلند شه گفتم: بشین دوستمه اومده کتابم رو ببره! من میرم کتابم رو از اتاق برداشتم تا بهش بدم سریع رفتم سمت در + اومدم هانیه جان با روی خندان درو باز کردم گفتم:سلااااا..ا ا ا زهر ترک شدم هموون لحظه سرم رو اوردم پایین چادرم رو کشیدم جلو ابروم رفت این قرار نبود بیاد که جدی شدم گفتم: بفرمایید سلام خوش آمدین زیر زبونم گفتم: خفه ات میکنم هانیه _سلام ممنونم +خیلی خوش امدین بفرمایید منتظرن! رفت جلو دید پیش در منتظرم گفت: شما تشریف نمی یارین؟ +شما بفرمایید خودم میام رفت داخل چشم سفید چه خودخواه و مغروره متکبر عههه دوباره درو زدن اینبار دیگه هانیه بود بهش گفتم برو فردا برات تعریف میکنم چادرم رو مرتب کردم و رفتم داخل مستقیم نشستم سر سفره! تند تند خوردم و بلند شدم از سر سفره از مامان تشکر کردم و رفتم تو آشپز خونه تا چای درست کنم! یاد اتفاق امروز صبح افتادم ناخوداگاه اشکام سرازیر شد تو حال خودم بودم یکی پیش در آشپز خونه گفت:ببخشید خواهر دست شویی کجا بود؟ اشکام رو زود پاک کردم گفتم: سمت چپ _ممنون +خواهش میکنم کمیل: خدایا الان من چجوری عذر خواهی کنم چه کاری بود من کردم با این دختره استغفر الله! لعنت بر شیطان داشتم همینجوری با خودم کلنجار میرفتم اومد گفت راضیه: ببخشید این همینجور باز نزارید اب داغ میاد دستتون می سوزه _اها ممنون ببخشید از روشویی اومدم بیرون چشمم خورده به یک اتاقی درش تا نصفه باز بود نصف محتویات اتاق معلوم بود! خیلی زیبا و شهدایی چیده شده بود گفتم اتاق یوسفه! رفتم جلوتر......
قسمت های جدید رمان التماس دعا یاعلی🌹
اکنون اذان صبح به افق اهواز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا