می گویم؛
یا باب الحوائج
و قنوت دستهایم
پر از یادِ تنهایی ات می شود...
با تمامِ حجمِ غربتت...💔🥀
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
می گویم؛ یا باب الحوائج و قنوت دستهایم پر از یادِ تنهایی ات می شود... با تمامِ حجمِ غربتت...💔🥀
{🖤✨}
بــــاز دَر کــــارَم گِــــرِه اُفــــتاد
و مــــادَر گُــــفت کِــــه
حَــلِ مُــشکِل،
روضِـــهیِ مـــوسَی بنِ جَــــعفَر
میشَوَد...
11.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 گاه شیطان به وسیلهی خدا فریب میدهد‼️😳
🔰#حجت_الاسلام_رنجبر
👆♻️حتما ببینید ونشر دهید♻️👆
#کلیپهایدیدنیوتأثیرگذار
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
یڪی
از بهترین حـسهای خـوب زنـدگۍ
اینکہ به امــام زمانت گزارش کارت
رو بگی!
همه چی...
اتفافات خـوب،اتفافات بد
موفقیتت،شکستت...(:
امتحانش کن...😉
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
•✨🌼•
به امام موسی کاظم علیه السلام گفتن
که نامهای بنویسید و از هارون بخواید
آزادتون کنه خسته نشدید
از این زندان به اون زندان...؟!
امام در جواب فرمود:
"خدا به داوود وحی کرد که هر وقت
بنده ای به جای من به کسِ دیگری
امید بست درهای آسمان به رویش
بسته میشود و زمین زیر پایش خالی!
به غیر خدا دل ببندم؟به هارون؟!"
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
•✨🌼• به امام موسی کاظم علیه السلام گفتن که نامهای بنویسید و از هارون بخواید آزادتون کنه خسته نشدید
به کسی غیـر خدا دل نبند...
امیدت فقط به خدا باشه...
خــدا هواتو دارھ...🌸
9.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما تنهاییم واقعا؟!
خدا مارو ول کرده؟!
اینکه احساس تنهایی میکنی یک احساس کاذبه
خدا هست....
حتماا ببنید
#استاد_پناهیان
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
Dua Kumayl [128].mp3
28.55M
دعای پر فیض کمیل...💫
#شب_جمعه
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
دعای پر فیض کمیل...💫 #شب_جمعه 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
یا ربّ...
قَوِّ عَلى خِدمَتِكَ جَوارِحي
وَاشدُد عَلَى العَزيمَةِ جَوانِحي...
پروردگارا!
اعضای بدنم را در خدمت کردن به خودت توانا کن و درونم را در تصمیمگیری قوی دار....
خُذْنیِ مَعَکْ🕊مرا با خودت ببر
دعای پر فیض کمیل...💫 #شب_جمعه 『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]
آخرین شب جمعهی ماهِ رجب...🌱
📌 ماجرای خوابی که حاج قاسم بعد از شهادت شهید زینالدین دید
🔹️ هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟ همین چند وقت پیش، توی جاده سردشت؟»
◇ حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.»
◇ عجله داشت. میخواست برود. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.»
◇ رویم را زمین نزد و گفت: « قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی که میگم زود بنویس.»
◇ هولهولكی گشتم یک برگه كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم»
◇ بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم» همین چند كلمه را بیشتر نگفت.
◇ موقع خداحافظی به او گفتم: «بیزحمت زیر نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. زیرش نوشت: «سیدمهدی زینالدین»
◇ نگاهی بهتزده به آن كردم و با تعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید نبودی»
◇ سید مهدی گفت: « اینجا بهم مقام سیادت دادن.»
◇ از خواب پریدم. موج صدای مهدی هنوز توی گوشم بود «سلام من در جمع شما هستم»
#زین_الدین
#حاج_قاسم
『خٌذْنیِ مَعَكْ』 [✾@khodaaa112✾]