.
اگر اخلاص باشد ؛ کمِ تو بزرگ است
وَ اگر نباشد ؛ زیادِ تو هیچ . !
#خلاصهخالصشویمتاخلاصشویم :)
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#ناشناسی
235.1K
عرض ارادت به اهل بیت هست
همون قول دادن اینکه
ما از شما جدا نخواهیم شد...
قسمت۱۱۴
منم وضو داشتم رفتم داخل و نمازم رو خوندم بعد از تموم شد نماز نشستم
قران خوندن، نگاهی
به ساعت کردم شده بود۷:۳۰
به یوسف زنگزدم گفت بیا من منتظرمبلند شدم و رفتم بیرون مزار از خیابون بغلی رد شدم و سوار ماشین شدم
+سلام، چه دیر کردی؟
_سلام , گفتم دیگه شلوغه تازه من از ی راه دیگه اومدم
+خب شد اومد اصلا حواسم نبود
_مامان زنگ زد، گفت با خودت میوه بیار
+یوسف یکم دیگه ۸ میشه دیر میشه بخدا
_خب من خریدم میوه هارو چرا هول میشی ؟
+هول نیستم دیگع برادر من
خندید و حرکت کردیم دقیقا ساعت هشت رسیدم خونه سلام کردم ی نارنگی برداشتم
رفتم داخل اتاقم لباس هام رو پوشیدم
فقط یکم کرم زدم ب صورتم ابروهام رو شونه کردم...
به ساعت نگاه کردم: ۸:۲۰
نفس عمیق کشیدم و نشستم رو تختم
اقای سجادی:
دیگه تقریبا امادع شده بودم موهام رو شونه کردم و دستی ب محاسنم کشیدم
دیگه الان آروم شده بودم، از اتاقم اومدم بیرون
زینب رو فرستادیم خونه عمم پیش بچه ها بازی کنه
ولی زهرا اصرار کرد بیاد
تا بابا رو سوار ماشین کردم
بقیه هم سوار شدن جعبه پرچم رو هم گذاشتم رو زانوی های زهرا گفتم مواظب باش همینطور مرتب بمونه ها!!
+کمیل جان می بینم که از الان ماشاالله
_کوفت
دوتامون زدیم زیر خنده ،
تو ماشین بابا نصحیتم میکرد
مبادا چیزی قایم کنم گفت همه چیز رو بهش بگو
راضیه را مثل کف دستم می شناسم دختر پاک و ساده ایی هست
هول نشو کمیل !!، این نشد
هزار تا دختر دیگه هست ولی مبادا شرطی بزاره که تو از جهاد تو این راه منصرف بشی!
کمیل: تو دلم می گفتم و خیالم از راضیه راحت بود می دونستم مانع نمیشه
لبخندی زدم گفتم: بابا جان هرچی خیره
و سکوت تو ماشین حاکم شد
رسیدیم پیاده شدم و جعبه پرچم را از دست زهرا بردم زنگ در را زدیم
راضیه: تو اشپرخونه مشغول بودم داشتم استکان های چای رو مرتب می کردم داخل سینی صدای زنگ اومد
بابا و یوسف رفتن بیرون مامان هم چادر رو سرش کرد و رفت پشت سرشون
از پنجره آشپزخونه نگاه می کردم
+چه عجیبه گل نیاوردن
به شکل خنده داری حواسم رفت رو دست کمیل ی جعبه سبز که روبان سبز دورش پیچیدن برام عجیب بود!
سعی کردم نگاهش نکنم به بقیه نگاه کردم فکر کردم الان کسی دیگری هم باهاشون میاد ، خیلی ساده امده بودن خواستگاری
از پنجره دور شدم صداشون نزدیک شد در هال باز شد
صدای بابا می اومد می گفت: خیلی خوش اومدین خونه خودتونه بفرمایید
قسمت ۱۱۵
باز استرس گرفتم ی پنج دقیقه گذشت چای رو ریختم داخل استکان ها
لحظه شماری میکردم می دونستم الان مامان صدام میکنه..
یهو گفت : راضیه خانم دخترم برای مهمونا چای بیار...
بدنم از استرس داغ کرد یک ایت الکرسی خوندم چادرم رو مرتب کردم
رفتم تو پذیرایی اروم گفتم: سلام
رفتم نزدیک اقا سید ، لبخند گرمی زد و گفت ممنون دخترم
به همه که دادم رفتم نشستم کنار مامان
کمیل:
نمی تونستم نگاه کنم بهش ، برام سخت بود تا حالا به هیچ دختری نگاه نکرده بودم اینطوری!
نوک چادرش را دیدن مثل همیشه متین و با حیا خیلی آرام نشست کنار مادرش
دوست داشتم بدونم الان درمورد جعبه چی فکر میکنه
مطمئن بودم الان کنجکاوه...
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نشست
گرم گفتگو شدن ،
بابای راضیه می گفت : کمیل مثل پسرم هست هرچند که ما خانواده ایم
و خیلی وقته همو میشناسیم ، می دونم چه ادم های خوبی هستید
انقدر اطمینان دارم که بدون هیچ مقدمه ایی میرم سر اصل مطلب بنظرم
ما که همو خیلی وقته میشناسیم و رفت و امد هست
زمان رو از دست ندیم بزاریم این دوتا جوون باهم حرفاشون رو بزنن
بابا حرفش رو تایید کرد
بابای راضیه: دخترم اقا کمیل رو راهنمایی کن..
برای بار اول نگاهش کردم
اروم چشمی گفت و بلند شد ایستاد منتظر من بود منم با اجازه ایی گفتم و پشت سرش رفتم؛
راضیه: نفس نفس می زدم می دونستم داره پشتم میاد صداش اومد: راضیه خانوم یکلحظع من جعبه رو همراهم بیارم...
یکم قدم هام رو آروم تر کردم...
جعبه رو با خودش اورد گفت بفرمایید در اتاق رو باز کردم گفتم: بفرمایید
رفتیم داخل و در اتاق را بستم
جعبهرو گذاشت روی میز و روی صندلی که گذاشته بودم نشست
صدای نفس هاش رو می شنیدم دست به محاسنش کشید فق شنیدم گفت زهرا حدس زدم با حضرت زهرا س بود سرم رو پایین تر اوردم
گفت: میشه یکم سرتون رو بالا بیارید حس می کنم گردنتون اسیب میبینه
فضا رو طوری نکنیم که هردو معذب باشیم،
خندم گرفت سرم رو اوردم بالا
گفت خب کی شروع کنه؟
+بفرمایید
_خب کمیل هستم ۲۶ سالمه
لیسانس فقه و مبانی دارم ولی این دو سال میشه سپاه مشغول به کارم،
اومدم اینجا درسته برای تشکیل زندگی
ولی هرچی در پدرم می بینید در من می بینید هرچند که لیاقت میخواد مثل بابا بشم ولی براش تلاش می کنم،!
یکی میخوام مثل مادرم باشه قوی!
از همین اول بگم مأموریت زیاد میرم حتی خطر های جانی هم داره ...
یکی میخوام همفکر و همدم و همراه من باشه ، ارزوم بود تو سپاه خدمت کنم و بهش رسیدم
کلی اهداف دارم ، حقوقم کفاف زندگی ساده را میده نمی گم سختی داره
ولی قول میدم تاجایی که بتونم همه چیز را براتون فراهم کنم..
دنبال یکی هستم هم عقیده من باشد
با افکارم موافق باشد! من الانش را میخوام... تا ابد بوده و باشد و بماند همینطور دنبال دختر مومن که با سختی های این راه تاب بیاره تحمل کنه
زندگی با فردی مثل من خیلی سخته راضیه خانوم ، حتی گاهی مأموریت های من به ۶۰ روزه بکشه ، حتی احتمال شهادت تو این ماموریت ها هم زیاده ....
بیشتر اوقات هم ممکنه تنها باشید
با فردی مثل من می تونید زندگی کنید؟!
راضیه: سکوت کردم، تو دلم گفتم
من لیاقتش رو ندارم، گذشته من و....
برام سخته
اروم گفتم: شما از گذشته من خبر دارین ؟!
خیلی جدی گفت:
گذشته رفت دیگه هم برنمیگرده من بخاطر الان شما اینجام ن گذشته!
کمیل: نگاهش کردم دست هاش زرد شد ، حس کردم مظطرب شده رفتم براش لیوان اب آوردم خورد
فک کنم خیلی اوضاع سخت شد یا من زیادی سختش کردم ؟
لبخندی زدم گفتم: زندگی رو دوست دارم ، همیشه به زندگی امام علی و حضرت زهرا غبطه می خوردم
همیشه هم دوست داشتم اینطوری زندگی کنم، ...
کسی از اینده اش و از چطور مردنش خبری نداره تا خدا نخواد نمیشه!
حتی اگر وسط تیر و اتیش باشی...
شما صحبت هاتون چیه ؟
راضیه: نمیدونم چیزی که میخوام بگم جاش هست یانه اصلا گفتنش درسته یا خیر...
🪴 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » 🪴
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
#سلام_بر_اقا💛
#یامهدی
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا خَلِيفَةَ اللّٰهِ
وَناصِرَ حَقِّهِ🪴
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
هدایت شده از 🇵🇸راهیـان نــور مـجازی🇮🇷
Ahd.rahiankhuz.mp3
3.1M
✋ #دعای_عهد ✋
روز 2⃣3⃣8⃣ ام
😇 عزیزان شهدا ! 😊
🌹 دعای عهد فراموش نشه!
اگه نخوندی تا قبل ظهر
وقت داری
اگر 0⃣4⃣ روز خوندی
ان شاء الله از یاران امام زمان (عج)🌹 خواهی بود و ان شاء الله حضرت رو زیارت😍 خواهی کرد
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
[🇮🇷] [ @rahiankhuz ] [🇮🇷]
📍امروز حسیـن زمان یارے دهنده
مے خواهد ؛ و بـدا به حـال ڪسے
ڪه صداےِ «هل من ناصر ینصرنے»
امام زمـانش را بشنود و به یارے او
نشتابد.
#شهید_مدافع_حـرم_عبدالله_قربانے🌷
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
#احکام_شرعی
👤 اگر غیبت کرده باشیم یا تهمت زده باشیم، چطور توبه کنیم؟ باید حتما رضایت اون شخص رو بگیریم؟
👳🏼♂ باید با پشیمانی از گناهِ بزرگی که مرتکب شده از خداوند آمرزش بخواهد و تهمت را تکذیب کند و از کسی که غیبت او را کرده یا به او تهمت زده است، حلالیت بطلبد؛ و اگر ممکن نیست یا مفسده دارد، برای او استغفار کند.
✍🏻 آیتاللّٰهخامنهای
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
همیشه میگفت:
بعداز توکل به خدا
توسل به حضراتِ معصومین
مخصوصا حضرت زهرا سلام الله علیها
حلال مشکلات است...
- شهیدابراهیم هادی
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
هدایت شده از پارکدوبل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖊🎬ننگ بر مسئولین
هر کسی میتونه از عملکرد دولت انتقاد کنه به جز اصلاح طلب ها .
خداوکیلی شما با اون عملکرد 8 سالتون باید تا اطلاع ثانوی لال مونی بگیرید .
@parkedoble ✅
15.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
✘با خدا رفیقی یا توهم رفاقت داری؟
یه فرمول خیلی ساده ؛
برای اینکه بفهمیم همین الآن وضعیت رابطهی ما با خدا، در چه حدّیه !
منبع :کارگاه خویشتنداری
@ostad_shojae
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی ✘با خدا رفیقی یا توهم رفاقت داری؟ یه فرمول خیلی ساده ؛ برای اینکه بفهمی
تقوا یعنی خویشتن داری
از اینکه مبادا دارایی هات (خدا)
رو از دست بدی....
- ناشناس.mp3
4.39M
صوتی در مورد خدا 😊
خدا رفیق نیمه راه نیست بچه ها ....
🎙ناشناس...
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
#خاطـره_شهید
برفاومدهبود.
چهارراهمیکائیلبودیم.
داشتیمبابچهها،محوراصلی
خیابونروبازمیکردیم.
شهیدبابک
بابچههایهلالاحمر،
همهجانشو،توانشومیذاشت
وبهماشیناییکه
تویبرفگیرکردن،کمکمیکرد..
#شهید_بابک_نوری_هریس
به روایت دوست شهید
«خٌذْنیِ مَعَكْ🌱
«@khodaaa112»
خوزستان انقدر گرمه
هر لحظه میری
بیرون برگردی حس می کنی
داری پخته تر میشی 😁
#خادم۱
خُذْنیِ مَعَکْ 🕊 مرا با خودت ببر🇵🇸
بسم الله الرحمن الرحیم 💚
بسم الله الرحمن الرحیم 💚
قسمت ۱۱۶
+من ، الحمدالله در ناز و نعمت بزرگ شدم پدرم چیزی برام کم نذاشته
کسی هم که دنبال پول باشه در تشکیل زندگی بنظرم باخته
زندگی کردن را هم اشتباه متوجه شدن بعضی ها...
شیرینی هایی زندگی دارد
سختی نمی بینم در زندگی با شما
همش زیباست، زندگی با افرادی مثل شما شبیه به زندگی مولا علی و خانوم حضرت زهرا س هست
اما حرف این است که بنده لیاقت ندارم، حتی صبرش را ندارم!
_پس چطور مادر گفت بیام سراغ شما؟!
+خاله نفیسه لطف دارن
_من حضرت زهرا رو میگم!
خودش آدرس شما را به من داد!
راضیه: دیگه سکوت کردم و بغض داشت خفه ام میکرد اشکم افتاد
_میشه لطفا گریه نکنید ؟
مگه من دارم روضع می خونم؟
+ببخشید
_ کاری نکردید ، حرفی مانده؟
+نه
_پس ان شالله خیره بلند شیم دیر شد
رفت کنار جعبه گفت: پرچم حرم حضرت زینب هست هدیه دادن و من بازش نکردم ، برای شما اوردمش
+خیلی ممنون ،از لطف شما
ولی ..
خواستم ادامه بدم گفت: ولی ندارد گفتم هدیه در اتاق را باز کرد و امد بیرون اشکم را پاک کردم و چادرم رو مرتب و پشت سرش رفتم
جای خودم نشستم نگاهش کردم آرامش عجیبی داشت ،
انگار خیالش راحت بود
جوابم مثبت بود دلیلی برای رد کردنش نداشتم....
بلند شدم تو اشپزخونه که میوه ها رو بیارم زهرای دیونه امد دنبالم
زهرا: چیههع عروس خانوم داداشم دلتو برد؟؟؟
+زهراااا دیونه اینا چیه زشته می شنون؛!
_ برو باو ماکه دوستیم من تورو خوب میشناسم بگو این داداشم چی گفت ؟!
داداشم که کلا از رفتارش معلوم بود اوکی داده
باز زد زیر خنده گفت راضیه زن داداشم میشی ووییی خدا
+زهرا بابا ارومتر بخدا زشته می شنون
بعدشم این حرفا چیه ؟
_بیا بگو کمیل امشب میاد ازت سراغت میگیره جدی راضیه از داداشم خوشت اومد؟
جدی بخوام بگم کمیل خیلی مومنه خیلی... این مرد دنیایی نیست..
راضیه: تا اینو گفت دلم یطوری شد
وقتی گفت دنیایی نیست...
سعی کردم فکر نکنم
گفتم: خل بیا کمک کن دست تنها
دیونه بازی در نیار
_چششم زن داداش خوشگلم
+این دیونه رو میگم زشته
_باشه ببخشید
قسمت ۱۱۷
دو روز بعد ....
رو صندلی های ازمایشگاه نشسته بودم
خیلی سردم شده بود نمی دونم چرا
صدام زدن رفتم داخل دیدم پشت سرم اومده...
نگاهش کردم گفت: میام همراهتون کیف اتون رو میگیرم
از رفتار هاش خندم می گرفت،
استینم رو کشیدم بالا کیفم رو گرفت پیش در ایستاد
خیلی از خون گیری می ترسم ، صورتم زرد شده بود
پرستاره نگاهم کرد گفت: چی شد عزیزم چرا صورتت زرده ؟!
فشارت افتاده
با اشفتگی گفتم: نمی دونم
بلند شد دستگاه فشار رو اورد
دیدم سجادی اومد گفت: چی شد؟؟
پرستار: هیچی ولی فک کنم یکم استرس گرفته فشارش افتاده!
سجادی: میخواین براتون چیزی بخرم بخورین؟!
پرستار: مثل اینکه خودتون هم استرس گرفتین نمیشه چیزی بخوره
پاشو شما یکم بیرون قدم بزن نفس بکش دوباره بیا می ترسم خون بگیرم غش کنی بیفتی
تا اینو گفت، بغضم گرفت بلند شدم یکم بیرون قدم بزنم
تو حیاط نشسته بودم دیدم سجادی اومد پشت سرم ، از جیبش قران دراورد گفت: بخونین راضیه خانوم حالتون رو بهتره میکنه
اگر حس می کنید نمی تونید می زاریم روز دیگه..
+ممنونم چشم
نگاهش کردم لبخندی زد و یکم اون طرف تر نشست کنارم ،
خواستم بلند بشم
جدی گفت:کجا؟!
+میخوام برم آب بخورم
_بشنین خودم میرم میارم
+مرسی خودم...
_خودم میارم بشینین!!
رفت ی لیوان آب اوردم خوردم
گفت: خوبین؟!
+اره خوبم
_بریم آزمایش ؟!
+ببخشید راستش می ترسم کلا استرس میگیرم وقتی مریض بودم آنقدر ازم خون گرفتن
نگاهش کردم خندش گرفتع بود...
+میخندین؟
_ نه بابا چه حرفیه خب الان چه کنیم ؟
+بریم خون بگیرن دیگه! شما هم به خندتون ادامه بدین
دیگع چیزی نگفت و رفتم پشت سرش گفت: راضیه خانوم من اینجا بیرون منتظرم کیفتون بدین...
نشستم خون که گرفت
پرستاره لبخندی زد گفت...
بلندشو تموم شد اون بنده خدا
وقتی رفتی اومد پیشم گفت میشع اروم خون بگیرین ایشون می ترسن به گمانم
هنگ کردم و خندم گرفت
بلند شدم و رفتم بیرون رفتیم قسمت پذیرش گفتن که دو ساعت صبر کنید جوابش میاد...
نگاهی به سجادی کردم: ممنون ازتون من برم دیگه کاری بود تماس بگیرین
سجادی: خودم شمارو می رسونم
تماس میگیرن شیفت کاریمه باید برم سر کار
گفتم: نه ممنونم، خودم میرم
_گفتم خودم می رسونم دیگه لطفا پافشاری نکنید
+ببخشید.. باشه