#مربی_گروه_سرودی_که_بدون_سر_رفت!
🌷خیلی ساکت و آرام بود. مربی گروه سرود بود. بچهها دوستش داشتند. توی مسجد ولیعصر (عج) باهاش آشنا شدم. وقتی فهمید اهل جبهه و جنگ هستم، یه جور دیگه شد. اصرار که باید برم خونشون مهمونی. با چندتا از دوستان شام را مهمونش شدیم و کمکم علاقهمند به مرامش. چشم به هم زدنی شد بسیجی رزمنده گردان خودمون. همه ازم میپرسیدند: «چرا اینقدر ساکته؟ تو محلشون هم همینطوره؟» کسی باور نمیکرد مربی گروه سرود باشه، دیگه به خوبی برام معلوم بود که اخلاقش داره یه جور دیگه میشه!
🌷عجیب اهل اشک شده بود. کافی بود یک نفر خاطرهای از شهادت بچهها بگه. مدهوش میشد؛ زل میزد تو دهن اون و کاری نداشت که اشکاش داره پهنای صورتش رو میگیره. شب عملیات کربلای چهار، حال و هوای عجیبی توی گردان حاکم شده بود. بوی عطر بهشتی رو به خوبی میشد احساس کرد. فرماندهان گروهانها، بچهها را جمع میکردند که تذکر بدند درباره نظافت، تنظیم و تنظیف تجهیزات. اشک بچهها سرازیر میشد.
🌷اینقدر این حال و هوا عجیب بود که فرمانده گروهان میثم، آقای بیدرام، هم به گریه افتاد که: «بچهها، چه خبره؟ من که روضه نخوندم!» اما تازه، گریه بچهها زیادتر شد. دیدمش. نشسته بود کنار دیوار و سرش رو گذاشته به ستون و اشک مثل سیل روان بود. فکر میکردی عرق کرده باشه. «شهید روانبخش» یه کار قشنگ کرده بود: شعری سروده و اسم بچههای گروهان را با پسوند شهید توی شعر آورده بود.
🌷وقتی اسمش رو آورد از اتاق خارج شد و صدای گریهاش بلندتر شد. ابراهیم به من گفت: «اون دیگه تو این دنیا نیست.» گفتم: «روزی که دیدمش معلوم بود تو این دنیا نبوده.» صبح عملیات، تو جزیره امالرصاص، تو سنگر کناری من بود. خیلی شاد و شنگول؛ درست تو لحظاتی که اغلب ما کُپ کرده بودیم و حجم آتش دشمن همه رو زمینگیر کرده بود، مثل شیر تو خط میغرید. هوا داشت کمکم تاریک میشد. خسته و کوفته. مهمات نداشتیم. غذا هم همون شکلاتهای جیره شب عملیات بود. بهم گفت: «خیلی گرسنهام.» پرسیدم: «شکلاتهات چی شد؟» خندید و گفت: «همش رو خوردم.»
🌷یه چیز بهش گفتم و دست کردم تو کولهپشتی تا یکی از شکلاتهای خودم رو بهش بدم. تو کوله من منور و کلت منور و یک سری وسایل دیگه بود. یکی از شکلاتها رو برداشتم. صدا زدم: «منصور، بگیر! نصفش کن! همش رو حالا نخور!» دیدم جواب نمیده. صداش کردم. جوابی نداد. سرم رو بالا کردم. گونی سنگر پر از خون بود. منصور پیدا نبود. پریدم بیرون و دیدم کف سنگرش افتاده، بیسر. ساکت و آرام و بیصدا از دست ارباب، جیرهاش رو گرفته بود. «شهید منصور رنجبران»، بچه لودریچه اصفهان بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز منصور رنجبران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات