eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
212 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
3 پارت تقدیم نگاهتون😊 اگه نظری چیزی داشتین تو ناشناس بگید👇 https://abzarek.ir/service-p/msg/651417
یه ایران ِ یه مشهدش :)!
*# شاید_تلنگر🎙️* ️اگࢪدࢪگیࢪیہ‌ࢪابطہ‌ *گنـــ🔥ــاہ* ‌هستے💔 همین‌الان‌تصمیم‌بگیࢪ،👀 همه‌ی اون‌چیزایی‌که‌ زمینه‌ی گـناه‌روبرات فراهم میکنه، باذکر یامهدی(عج) ویازهرا(س) پاک کن و بهم بریز.....🍃🌻 بدونِ‌مڪث‌ اینکارو انجام‌بده، چون‌‌اگه‌مڪث‌کنے‌،شاید وسوسه‌بشےو دݪت‌نیاد پاکشون‌کنے‌...🤦🏿‍♀️ نگاہ‌نگࢪان‌خدا‌ࢪوببین🙂 منتظࢪتہ‌ڪہ‌بࢪگࢪدے...🚶🏽‍♂️ 👌🏻 ”اگر یڪ نفر را بہ او وصڸ ڪردے براے سپاھش تُ سردار یارے
🖤   به زودی ... ⏱ همه چیز تموم میشه و میمیری ! ⚠️ و تنها چیزی که میمونه اعمالته 💌 خوب یا بد ! انتخاب با خودته ! 🔎 برو هررر کاری میخوای بکن... 👋
عشق همانند نماز است نیت که کردی...! دیگر نباید به اطراف نگاه کنی♥️:) :࿐❁❥༅•• ❬أللَّھُـمَ؏َـجِّـلْ‌لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج❭
💠 یادمان باشــد گناه ڪہ ڪردیم آن‌را بہ حسابِ جوانے نگذاریمـ مےشودجوانے ڪرد بہ عشق‌مهدے"عجل تعالی فرجهالشریف" و بہ رسید..:)❤️ "عج اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇 ------------------✨---------------- برای ترک گناه، هنوز 💥💪
..🌱.. - دلم‌برات‌میسوزه😣 +چرا؟!🥀 - چون‌برات‌شهادت‌مینویسم🕊 با‌گناهات‌خط‌میزنے....🖤✨ قشنگ🙃
⛔️ میگفت: فڪرت‌ كه شد امـام زمان، دلـت‌ میشه امـام زمانی عقلـت‌ میشه امام‌زمانے تصمـیم‌هات‌ میشه امام زمانے تمام‌ زندگیت میشه امام‌زمانی رنگ آقارو میگیری كم‌کم... فقط اگه توی فكرت‌دائم امـام‌ زمانـت‌ باشه...🌱 خودتو درگیر امام‌ زمان‌ کن‌ رفیق!! تا فکر گناه هم طرفت نیاد؛✨ •• اینو خوب بفھمیم؛ آقا هست! اگه نبود که رزق‌وروزی‌تو کی‌میداد؟! کی مراقبت بود؟! کی برات دعا می‌کرد!؟ اون هست اونی که‌نیست من و توییم:) خب؟! من و تو باید بریم پیشش با یه دل کندن از هر دوست و رفیق و مالی!
⛔️ وقتۍ میگی: " سپردم به تو " پس‌اون‌صدایی‌ که ته‌ دلت میگه: " نکنه فلان اتفاق بیفته..." چۍ میگه؟! اینکه‌ بتونی‌ جلوی این‌ صدا رو بگیری خودش یه پا هاا...✌🌱 اینجا.گنـاه.ممــنوع📗🖇 ------------------✨----------------
🌸 ⃟ ⃟☁️ 🌸 ⃟ ⃟☁️ مےگفت: هـرڪسی‌روزے³مرتبـھ خـطاب‌به‌حضـرت‌مہـدے"عـج"بگـہ": {بابی‌انتَ‌وامےیااباصالح‌المهدے‌‌} حضرت‌یجور‌خاصی‌براش‌دعامیکنن :)..!🚶‍♀🚶🏻‍♂
15.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کافیه باورش کنی! 🎙️ استاد پناهیان *🌹الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ🌹* 🌻 *۞••✦✧❁﷽❁✧✦••۞* 🌻
📱 ———————————————————— •در خیالم صحن و گنبد ساختم, زائر شدم🕌 •نام شیرین تو بردم فاطمه! شاعر شدم🎙 ♥️ 🌒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍂•• ما چه کرده‌ایم...! که حضرت صاحب‌الامر خیمه و بیابان‌را ترجیح‌داده! به خانه‌ های ما...؟! :)
•°~🪴✨ -میگفت.. مادلمون‌روگره‌میزنیم‌به‌همه‌چیز، به‌این..به‌اون.. وقتی‌این‌واون‌میلرزه‌دلِ‌ماهم‌میلرزه.. دلمون‌روگره‌بزنیم‌به‌خدا که‌اگه‌همه‌عالم‌لرزید‌دلِ‌مانلرزه.. مثلِ‌دلِ‌امام‌حسین‌که‌توروز‌عاشورا‌ نلرزید🤍(: ✋🏼
مࢪحوم : ، اخلاق را عوض میکند. 🌱 در هر شبانه روز لااقل یک سجده طولانی داشته باشید.هیچ عبادتی مثل سجده نیست. 🌸 به امام حسین(؏)❤️، زیاد سجده کردن اخلاق را عوض می کند ____
یه آقایے بود ڪه توے آخرین مداحیش گفت: [یعنے قسمت میشه منم شهید بشم تو سوریه؟] دقیقا بعد از اون مداحے رفت سوریه و شهید شد. 🙃
میگفت : اگھ‌این‌گوشےباعث‌میشھ‌گنـٰاه‌ڪنۍ، بزارش‌ڪناردنبالِ‌جھادفرهنگےام‌نبـآش! حرفِ‌شهیدابراهیم‌هادی‌یادت‌باشـھ که‌می‌فرمودن: تاخودتُ‌درست‌نڪنۍ نمیتونـےبقیـھ‌روهم‌درست‌ڪنۍ🙂
••🎈↯ [حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ📻🌿] تا‌وقتی‌خدا‌هست،🚶‍♀ نباید‌به‌غم‌اعتنایی‌داشت‌😗🌸 چون‌میدانم‌‌هرچه‌‌او‌بخواهد‌همان‌می‌شود🌗¡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💥 ... ▫️زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه! ... ▫️زمانی که اتیکت خادم‌الشهداء و ... رو به سینه‌ام می‌چسبونم، اما "خادم پدر و مادر " خودم نیستم ! ... ▫️زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو‌های جهادی هست!، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمی‌دهم ! ... ▫️زمانی که برای مادرای شهدا اشک می‌ریزم. اما " حرمت مادر " خودم رو حفظ نمی‌کنم ! ...↓ ▫️زمانی که فقط رفتن شهداء رو می‌بینم ، ولی " شهیدانه زیستنشون " رو نه ! 🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَعَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🌾🌿 🌹اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌹
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و چهارم ✨ _ممکنه شما باهاش صحبت کنید تا آروم بشه که آروم بشه؟😔 -یعنی برای شما آرام شدنش مهمه؟رضایتش مهم نیست؟ -خیلی دوست دارم راضی هم باشه،ولی میدونم راضی شدنی نیست.😔فعلا میخوام آروم بشه.حال بدش و بی قراریش همه رو ناراحت میکنه.😔 -به نظرم بهترین کسی که میتونه آرومش کنه مادر شماست.وقتی ببینه مادر شما با وجود مادر بودن راضیه،اونم حداقل آروم میشه. -فکر کردم حانیه از زندگی ما براتون گفته!! -نه،دلیلی نداشت از زندگی شما چیزی بگه.😐 -آخه گفته بود... حرفشو ادامه نداد.یک دقیقه ای سکوت کرد.بعد گفت: _پدر من قبل از اینکه من به دنیا بیام شهید شد.مادرم هم بخاطر علاقه ی زیادش به پدرم و سن کم و حال بدش، موقع زایمان از دنیا رفت. خیلی جا خوردم...😟😥 به نظر نمیومد اینقدر توی زندگیش سختی کشیده باشه. -از همون موقع من با خاله و شوهرخاله م، که دوست وهمرزم پدرم هم بوده، زندگی میکنم...اونا حتی به من بیشتر توجه میکردن تا بچه های خودشون.الان هم خاله م قلبا راضی نیست،اما به ظاهر راضی شده.میترسم ناآرامی های حانیه نظرشو عوض کنه. گذشته ش خیلی ذهنمو درگیر کرد. ناراحت و متأسف یا با عقده تعریف نمیکرد.👌 معلوم بود از صمیم قلب راضی شده به ✨رضای خدا و زندگیشو پذیرفته.✨ گفتم: من چکار میتونم بکنم؟ -حانیه گفت برادر شما هم چند بار رفتن سوریه،درسته؟ -درسته..خیلی سخته آقای رضاپور.من میفهمم حانیه چه حالی داره.😒 با خواهش گفت:لطفا کمکم کنید.😒🙏 -کی عازم میشید؟ -دو هفته ی دیگه. -بهتر بود دیرتر میگفتید بهشون. -میخواستم،ولی حانیه اتفاقی فهمید. بلند شدم و گفتم: _من هرکاری بتونم انجام میدم.الان هم اگه دیگه حرفی نیست من برم. امین هم بلند شد و خوشحال گفت: _ممنونم،خیلی لطف میکنید.🙂 خداحافظی کردم و رفتم... توی راه به امین و زندگیش فکر میکردم. تو تک تک جملاتش دنبال جواب سؤالاتم بودم. 👣شهادت آرزوی من هم بود... ولی مطمئن نبودم وقتی اون لحظه برسه جان شیرینم رو تقدیم کنم.😒اون روز تو درگیری با اون دو تا نامرد با خودم گفتم حاضرم بمیرم اما حجابم حفظ بشه، جونمو میدم ولی دست نامحرم بهم نخوره. ولی درواقع من از ایمانم👉 و از خودم👉 دفاع میکردم.😞 اما امثال محمد و امین از اسلام👉 و از مردم مظلوم یه کشور دیگه👉 دفاع میکردن. ✨این میخواد.✨ 💭این ایمان قوی تر رو چطور به دست بیارم؟ 💭اون چیزی که بهشون یقین میده کارشون درسته و ارزش جون دادن داره چیه؟ ایمان داره و من تو مرتبه ی پایین گیر کرده بودم...🙁😔 ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و پنجم✨ ایمان داره و من تو مرتبه ی گیر کرده بودم😔 و این از هر چیزی برام بود.😢 فرداش با حانیه تماس گرفتم و قرار گذاشتم... وقتی دیدمش تازه منظور امین رو از بی قراری فهمیدم. حانیه بیشتر شبیه کسانی بود که داغ عزیز دیدن.😕😒وقتی منو دید اومد بغلم و یه دل سیر گریه کرد.😫😭منم گذاشتم حسابی گریه کنه تا آروم بشه. گریه هاش تموم شدنی نبود،حانیه آروم شدنی نبود.بهش گفتم: _حانیه!! چی شده؟!! باتعجب نگاهم کرد و گفت: _مگه نمیدونی؟! امین داره میره.🙄😢 -کجا؟😊 -سوریه😐 -برای چی؟😊 تعجبش بیشتر شد.گفت: _جنگه،جنگ..میفهمی؟داره میره بجنگه😕 -برای چی بجنگه؟😊 با اخم نگاهم کرد.😠گفتم: _مگه ارث باباشو خوردن؟ حانیه که تازه متوجه منظورم شده بود، هیچی نگفت و سرشو انداخت پایین. سریع تو گوشیم 😈داعش😈 رو سرچ کردم و بهش گفتم: _میدونی دعوا سر چیه؟..جنگ سر چیه؟😐 عکس های گوشیمو بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 سرشو آورد بالا و به گوشیم نگاه کرد.یه مرد وحشی😈 با ریش و سربند ✨لااله الا الله✨ میخواست چند تا آدم دیگه رو بکشه. حانیه سرشو برگردوند.بهش گفتم: _ببین.خوب دقت کن..یه مرد با ریش، وقتی داره اولین چیزی که به ذهن خیلی ها میاد اینه که مسلمانه.👉سربند داره یعنی مسلمانه.👉 میخواد آدم بکشه.آدم ها رو ببین.قشنگ معلومه ترسیدن.قشنگ معلومه اگه گناهکار هم باشن، پشیمونن. اما میخواد اونا رو بکشه.نه کشتن عادی،نه..👈کشتن وحشیانه. این عکس رو تو آمریکا،اروپا،چین،ژاپن و همه ی کشورها پخش میکنن. 👈من و تو مسلمانیم و میدونیم اسلام این نیست.اما اون آمریکایی، اروپایی، چینی وژاپنی از اسلام چی میدونه؟😐😑 این عکس رو ببینن چی میگن؟ میگن اسلام اینه..🙄 👈دعوا سر ارث بابامون نیست. جنگ سر .. بقیع یه زمانی گنبد و بارگاه داشت اما نامرد خرابش کردن.یه بقیع مظلوم برای تمام نسل بچه شیعه ها بسه.نمیذاریم حرم خانوم زینب (س) و حرم نازدانه امام حسینمون(ع)رو هم خراب کنن... 👈ما جون مون رو میدیم که اسلام حفظ بشه،👈جون مون رو میدیم تا ذره ای گرد به حرم اهل بیت(ع) نشینه. 👈اصلا جون ما و عزیزامون وقتی فدای اسلام بشه،با ارزش میشه. یه عکس دیگه بهش نشون دادم. عکس یه بچه کوچیک که گیر یکی از اون وحشی ها افتاده بود و گریه میکرد.بهش نشون دادم و گفتم: _ببین.👈📱 نگاه کرد ولی سریع روشو برگردوند. گفتم: _ببین،خوب ببین.جنگ سر ..اگه جوانهای ما نرن و این وحشی ها نابود نشن چی به سر دنیا میاد؟ اگه این وحشی ها نابود نشن مثل غده ی سرطانی رشد میکنن،دیگه اونوقت هیچ جای دنیا جای زندگی نیست.👌👈درواقع جوانهای ما دارن به همه ی لطف میکنن. دیگه چیزی نگفتم... همه ی اینا جواب سؤالای خودم هم بود. حانیه ساکت بود ولی آروم گریه میکرد. میدونستم تو دلش چه خبره. تو دلش میگفت خدایا همه ی اینا قبول،درست.😞 ولی اگه داداشم نباشه،اگه شهید بشه،من میمیرم.😣😢حتی فکرشم نمیتونم بکنم،زندگی بدون داداشم؟نه.فکرشم نمیتونم بکنم. سرمو بردم نزدیک گوشش و آروم بهش گفتم: _تو مطمئن نیستی داداشت بره شهید میشه.امید داری برگرده.😒ولی حضرت زینب(س)عصر عاشورا یقین داشت امام حسین(ع) بره،دیگه برنمیگرده.😒امیدی به برگشتن برادرش نداشت وقتی گردنشو میبوسید. چند ثانیه سکوت کردم.بعد گفتم: _اگه اونقدر هستی که حاضری برادرت فقط بخاطر تو سعادت شهادت نصیبش نشه،امام حسین(ع)رو قسم بده، داداشت برمیگرده.😒😢 دیگه حرفی برای گفتن نداشتم... یه ساعتی همونجا موندیم.حانیه که حسابی گریه کرده بود به من گفت: _دیگه بریم. حالش خیلی بد بود.دربست گرفتم.🚕 اول حانیه رو رسوندم خونه شون. زنگ آیفون رو زدم در باز شد. امین توی حیاط بود.تا چشمش به حانیه، که من زیر بغلشو گرفته بودم،افتاد از جاش پرید و اومد سمت ما.بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم:... ادامه دارد..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و ششم✨ بانگرانی پرسید: _چی شده؟😨 گفتم: _چیزی نیست. حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم: _امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.😊 خداحافظی کردم و رفتم بیرون... امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم: _من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم. گفت: _پس چرا حالش بدتر شده بود؟😥 -وقتی میزنن،آدم حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ. درو بستم و سوار ماشین شدم... چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم. .منکه خودم همینا برام سؤال بود.😟🤔 حرفهایی بود که روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟ اون شب تو ✨نماز شب✨ برای حانیه خیلی دعاکردم. فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم... گفت فرقی نکرده... روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.😒😥ولی براش دعا میکردم. حانیه دختر شوخ طبعی بود... هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.😔 روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم. تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.📲 نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت: _چرا جواب نمیدی؟منتظره.😊 گفتم: _کی؟😟 -همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.😉 گوشیم قطع شد... محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت: _کی بود؟😀 -یکی از بچه های دانشگاه.😊 -اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟😁 باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟😟ضحی گفت: _بابا بستنی میخوام.👧🏻🍦 -چشم دختر گلم.😊 جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد... دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.😊بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم: _بفرمایید -سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟ -سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟😒 -خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..😊من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی شده به رفتنم.👌 صداش خیلی خوشحال بود... ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.🌷🕊 -خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست. -منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم براتون جبران کنه.👌 -متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.😒 -حتما.عرضی نیست،خداحافظ😊 محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت: _اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.😁 لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم: _داداش شما دیگه سوریه نمیری؟🙂😒 بستنی برید تو گلوش😳😳 ادامه دارد....
اوووو ببین این اقا سهیل چه تغییری کرد😁😄 امین هم که شاد و خرم داره میره🙂🌱 ولی بنظرتون حانیه و زهرا تو پارت های اینده چه بلایی سرشون میاد☺️؟ با ما همراه باشید😊