eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
215 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
یِه روزی میشِه مَنَم میرَم کَربَلا . . . 💔:)
آیامۍدانید"حیا"چیسـت ؟🤔 حیـٰاآن‌است‌ڪہ :↓ وقتۍدرهنگام‌ضرورت‌بیرون‌مۍروید چشمان‌خودرابہ‌پـٰایین‌بدوزیـد🙃 حیـٰاآن‌است‌ڪہ :↓ وقتۍدرهنگامِ‌ضرورت بانـٰامحرم‌سخن‌گفتیـد🗣 صداۍِخودرانازڪ‌نڪنید🤭 حیاآن‌است‌ڪہ :↓ -درجلوۍِنامحرمـٰان‌نخندید😶 حیـٰاآن‌است‌ڪہ‌باحجـٰاب‌باشیم
•یـادت بـاشـہ... اول امـام زمـان(عـج)یاد تـو میڪنه و بـعد تـو... یاد امـام زمـان(عـج‌)مۍافـتۍ.💔:) _ __ حاج حسین یکتا
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» بعد از دیدن همه ی هدیه ها نوبت رسید به باز کردن هدیه ی حامد بی صبرانه منتظر این لحظه بودم و سعی میکردم هر چه زود تر هدیه ها رو باز کنم تا برسم به هدیه ی حامد حتی میخواستم اولین هدیه ای که اون رو باز میکنم هدیه ی حامد باشه ولی آیه و آیناز نذاشتن! همین که صدف خواست هدیه ی حامد رو باز کن سریع گفتم: باز نکن! صدف سؤالی نگاهم کرد که گفتم: صبر کنین الآن میام رفتم توی اتاقم و گردنبندی که حامد امروز تو کافه بهم داده بود رو برداشتم بعد هم رفتم سمت آینه و و دستی به روسریم کشیدم حامد من رو اجبار به پوشیدن چادر نکرد! ولی بهم گفت لاقل حجابت اسلامی باشه! منم به حرفش عمل کردم و همیشه مراقب حجابم هستم رفتم پایین و گردنبند رو هم گذاشتم روی جعبه ی هدیه ی حامد بعد هم رو به صدف گفتم: بازشون کن حامد با دیدن اون صحنه لبخندی روی لباش نشست صدف اول هدیه ی حامد رو باز کرد یک پیراهن بلند کرمی رنگِ آستین بلند که تا پایین پام میومد و قسمت بالا تنش شنل مانند بود و قسمت شنلیش حالت کلوش داشت از دیدن اون پیراهن زیبا به ذوق اومدم و لبخندی پهن روی لبام نقش بست! با حیا از حامد تشکر کردم که اون هم با همون حیا جوابم رو داد! بعد از اون لباس صدف چشمش خورد به جعبه ی کوچک و خوشگل گردنبند پرسید: × این از طرف کیه؟! با لبخند نگاهی گذرا به حامد انداختم و لب زدم: آقا حامد [پایان‌فلش‌بک] بعد از پوشیدن اون پیراهن به سمت جعبه ی زیورآلاتم حرکت کردم و گردنبندی که حامد برای تولدم خریده بود رو برداشتم و به گردنم بستم و با خنده ای غمگین دور خودم چرخیدم! به سمت در رفتم و در رو باز کردم مامان با دیدن چهره و تیپ من گریش بند اوم! با لبخند گفتم: خوشگل شدم؟ مامان اول از سر تا پام رو برانداز کرد و بعد هم بد تر از قبل به هق هق افتاد و از پله ها رفت پایین! بغض کردم و رو به بابا گفتم: مامان چرا داره گریه میکنه؟! بابا که از سرخی چشماش معلوم بود گریه کرده بود پرسید: داری با خودت چی کار میکنی مینو؟ چته؟ بار دوم بود که اشک های بابا رو میدیدم! یک بار وقتی حامد رفت و حال بد منو دید الآنم که احسان رفته و حال بد منو میبینه! اشک های مامان و بابا تلنگری شد تا به خودم بیام! اشک از چشم هام سرازیر شد! دلم داشت کباب می‌شد! دیدن اشک های مامان و بابا برام هیچ وقت آسون نبوده ولی باید بهشون می‌فهموندم که عشق آقا احسانتونم قلابی از آب در اومد! بنابراین باز هم با این حالم کم نیوردم و پوزخندی زدم و گفتم: شما نمیدونی من چمه؟! بابا دیدی برادر زادت با من چی کار کرد؟! بابا، احسان همونیه که سنگش رو به سینه میزدی و میگفتی برادر زاده ی من هیچ وقت به عشقش خیانت نمی‌کنه! بابا اونم یکی بود مثل بقیه، فقط ادعا داشت! فقط ادعا! اون اصلا میفهمید عشق چیه؟! + باشه باشه؛ اصلا ما مقصر، ما گناه‌کار...! سریع حرف بابا رو قطع کردم و گفتم: بابا، من الآن دنبال گناه‌کار و بی‌گناه نیستم؛ بابا من الآن بخاطر احسان گریه نمی‌کنم؛ من دلم برای خودم میسوزه بابا! دلم برای دلِ شکستم میسوزه! عجیبه نه! تا حالا کسی رو دیده بودی که دلش برای دلِ خودش بسوزه؟! ولی من دلم برای خودم میسوزه بابا! من دلم شکسته بابا! دل شکستن تاوان داره بابا! صدام می‌لرزید! اشک هام رو پاک کردم و گفتم: من دلم شکسته بابا! راهم رو کج کردم تا برم توی اتاقم که باصدای بابا از پا ایستادم! + پس تکلیف دل شکسته ی ما چی میشه مینو؟! تپش قلب گرفتم! بغض کهنه ای که گوشه ی گلوم جا خشک کرده بود دوباره تازه شد! برگشتم سمت بابا - اونی که دل شما رو شکست قبلش دل منو شکسته بابا! دیگه طاقت نیوردم و وارد اتاقم شدم در رو بستم و پشت در نشستم نگاهم که به گردنبندم افتاد بغضم ترکید و زدم زیر گریه! توی همین چند دقیقه برای به زبان اوردن چند کلمه حرف مردم و زنده شدم! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883 پارت ابتدایی امروز🌱 منتظر نظراتتون هستم🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎آیت‌الله قرائتی:😁 ❣در یڪی از دانشگاه ها پیرامون حجاب🧕 سخنرانی میڪردم. 💎ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد: حاج‌اقااااااااااااااااا چرا شما حجاب را ساختید؟!!!!😫 ❣گفتم: حجاب ، بافته ذهن ما نیست! حجاب را ما نساختیم بلکه در کتاب خدا یافتیم🙂 💎گفت: حجاب اصلا مهم نیست، چون ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه کافیه‌.☹️ ❣گفتم: آخه چرا یه حرفی میزنی ڪه خودت هم قبول نداری؟!!!!😏 💎گفت: دارم!😊 ❣گفتم: نداری😌 💎گفت: دارم☺️ ❣گفتم: ثابت میڪنم این حرفی ڪه گفتی رو خودت هم قبول نداری!😌😎 💎گفت: ثابت ڪن😊 ❣گفتم: ازدواج ڪردی؟!😉 💎گفت: نه!😕 ❣گفتم: خدایا این خانم ازدواج نڪرده و اعتقاد داره ظاهر مهم نیست دل پاڪ باشه، پس یه شوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما...😉😅 💎فریاد زد: خدا نڪنه😟😶 ❣گفتم: دلش پاڪه😌😁 💎گفت: غلط ڪردم حاج‌اقااااااا☹️😂😂😂 @khodajoonnn
•🌿🖇• با وضو راه می رفت، دائم‌الوضو بود! موقع اذان خیلی ها می رفتند وضو بگیرند، ولی حسن اذان و اقامه را می گفت و نمازش را شروع می کرد. می‌گفت: «زمین جای جمع کردن ثوابه... حیف زمین خدا نیست که آدم بدون وضو روش راه بره؟ _شهیدحسن‌طهرانی‌مقدم🌱 📖 کتاب یادگاران ، جلد ۲۵، خاطرات ••¦⇢ @khodajoonnn
سلام دوستان اسم کانال و پروفایل رو عوض کردیم گممون نکنید🙂🍃 (🍃چادری ها فرشته اند🍃)
اینم لینک جدید کانال: https://eitaa.com/khodajoonnn
چرا عاشـ^^ـق نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️ @khodajoonnn
•🌱بـویِ عـطـرِ خُـدا🌱• خـیـالـم راحـتـه ڪهܩاگـه زمـسـتـون هـرچـقـدم سـرد بـاشـه "✦خـ♡ُـدایـی✦" دارم ڪهܩدمـش خـیـلـی گـرمـه...🌱♥️ ✿ •‌「@khodajoonnn」• ✿
🍃 شھید‌عباس‌دانشگر خدایا...؛ روحمان‌ا‌‌‌ز‌بین‌رفته‌سردرگم‌و‌بازیچه‌ دنیاییم تو‌بیدار‌مان‌کن‌تو‌هوشیارمان‌کن..! ❣همسفر با شهدا❣ @khodajoonnn
•🌻🚜• رفیق دقت کردی ؟ تا وقتی که مشغول کاری هستی کمتر شیطون باهات ور میره؟... ولی همین که بیکار میشی یا هدفی نداری...بعدش شیطون ول کنِ‌ت نیست؟؟... پس در طول روز تا میتونی هدفهای کوچیک و بزرگ برای خودت بریز تا بیکار نباشی✨ ••¦⇢ ••¦⇢ @khodajoonnn
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» [سه‌ماه‌بعد] روز پنجم فروردین بود و سه ماه از رفتن احسان گذشته بود و من تو این سه ماه از خونه بیرون نرفتم و بیشتر وقت ها هم تو اتاقم بودم به مامان سفارش کرده بودم اگر مهمونی برامون اومد بگه من خونه نیستم هرچند توی این وضعیت کرونا دید و بازدید های عید خیلی کم شده! عکس های حامد رو که خیلی وقت پیش حذف کرده بودم از توی سطل آشغال موبایلم در اوردم و دوباره توی گالریم ذخیرشون کردم در حال ورق زدن عکس های حامد بودم که به یکی از عکس هاش که یادم نمی‌اومد کجاست برخورد کردم! با اخمی که نشان از تمرکز روی کار هاش می‌داد پشت کامپیوتر نشسته بود! یادم نمی‌اومد کجاست ولی معلوم بود موقعه ی عکس برداری حامد حواسش به من نبوده! کمی بیشتر روی عکس زوم شدم پرده های مشکی روی دیوار بود! لباس خودش هم سیاه بود! به یکی از متن های روی پرده دقت کردم که روش نوشته شده «یا سید الشهدا»! آهان یادم اومد! خانواده ی حامد همیشه محرم ها توی خونشون مراسم عزاداری امام حسین رو برگزار می‌کنن و اینم مربوط میشه به سال نود و هفت یعنی سه سال پیش! زمانی که ما تازه ضیغه ی محرمیت بینمون جاری شده بود و بعد از محرم هم عقدمون بود [فلش‌به‌سه‌سال‌قبل] دستی به چادرم کشیدم و در زدم آقایی در رو باز کرد! فکر کنم از دوستان حامد باشه چند قدمی عقب رفتم تا فاصلمون حفظ بشه سرش پایین بود × بفرمایین؟ کاری داشتین؟ - ببخشید با آقا حامد کار دارم، میتونم بیام داخل؟ زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین که باعث شد من هم سرم رو بندازم پایین! بعد هم گفت: البته؛ بفرمایین داخل و راه رو برام باز کرد وقتی رفتم داخل خودش رفت بیرون و در رو بست! آروم از راهروی کوچیکی که سراسر پرده ها و پارچه های مشکی بهش متصل شده بود رد شدم و به اتاق کوچیکی رسیدم سمت چپ اتاق حامد با چهره ای جدی پشت کامپیوتر نشسته بود نفهمید من وارد اتاق شدم و حواسش به من نبود! از فرصت استفاده کردم و موبایلم رو در اوردم و یک عکس ازش گرفتم با صدای فلش موبایل حامد متوجه ی من شد و سرش رو اورد بالا! + عه شمایین! بعد هم نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت: پس امیر کوش؟! لبخندی ملیح زدم و گفتم: اگر منظورتون اون آقایی که تا چند دقیقه پیش این‌جا بودن هست باید بگم که در رو برام باز کردن و وقتی فهمیدن با شما کار دارم رفتن! + بله، صحیح! جانم بفرمایین کارتون رو هنوز با هم رسمی حرف می‌زدیم و به عبارتی یخمون باز نشده بود - تیام جان این فلش رو به من داد و گفت بدم به شما؛ نوحه ها و مداحی های جدید توی این فلش هستن بعد هم فلش رو سمتش گرفتم فلش رو از دستم گرفت و تشکری کرد و بعد هم تا دم در همراهیم کرد [پایان‌فلش‌بک] با صدای در از افکارم بیرون اومدم موبایل رو کنار گذاشتم و گفتم: بفرمایبد مامان وارد اتاقم شد و گفت: مهمان داریم کلافه گفتم: مامان، من که گفتم حوصله ی مهمونی ندارم! گفتم بهشون بگو من نیستم، الآن میفهمن که من خونه ام! مامان با لبخند گفت: آیه و آیناز اومدن بعد از مدت ها لبخندی روی صورتم نشست! دو سال بود که دختر خاله هام رو ندیده بودم! از وقتی حامد رفته بود ارتباطم با کل فامیل به جز احسان اینا قطع شده بود! با خوشحالی تمام گفتم: واقعا؟! = آره، واقعا! - باشه، شما برو منم الآن میام! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883 پارت پایانی امروز🌱 منتظر نظراتتون هستم🌻
. . الھـی‌عظـم‌البلاء(: نبودنـت،ھمـان‌بـلای‌عظیـم‌اسـت؛ کـه‌زمین‌راتنـگ‌کـرده! ••اللهم‌عجݪ‌ݪولیڪ‌الفرج' @khodajoonnn
خودمانیم ولے این‌ شب‌ها، ترس من کرببلایےست کھ امضا نشود !...🚶🏿‍♂ @khodajoonnn