eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
215 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» [سه‌ماه‌بعد] روز پنجم فروردین بود و سه ماه از رفتن احسان گذشته بود و من تو این سه ماه از خونه بیرون نرفتم و بیشتر وقت ها هم تو اتاقم بودم به مامان سفارش کرده بودم اگر مهمونی برامون اومد بگه من خونه نیستم هرچند توی این وضعیت کرونا دید و بازدید های عید خیلی کم شده! عکس های حامد رو که خیلی وقت پیش حذف کرده بودم از توی سطل آشغال موبایلم در اوردم و دوباره توی گالریم ذخیرشون کردم در حال ورق زدن عکس های حامد بودم که به یکی از عکس هاش که یادم نمی‌اومد کجاست برخورد کردم! با اخمی که نشان از تمرکز روی کار هاش می‌داد پشت کامپیوتر نشسته بود! یادم نمی‌اومد کجاست ولی معلوم بود موقعه ی عکس برداری حامد حواسش به من نبوده! کمی بیشتر روی عکس زوم شدم پرده های مشکی روی دیوار بود! لباس خودش هم سیاه بود! به یکی از متن های روی پرده دقت کردم که روش نوشته شده «یا سید الشهدا»! آهان یادم اومد! خانواده ی حامد همیشه محرم ها توی خونشون مراسم عزاداری امام حسین رو برگزار می‌کنن و اینم مربوط میشه به سال نود و هفت یعنی سه سال پیش! زمانی که ما تازه ضیغه ی محرمیت بینمون جاری شده بود و بعد از محرم هم عقدمون بود [فلش‌به‌سه‌سال‌قبل] دستی به چادرم کشیدم و در زدم آقایی در رو باز کرد! فکر کنم از دوستان حامد باشه چند قدمی عقب رفتم تا فاصلمون حفظ بشه سرش پایین بود × بفرمایین؟ کاری داشتین؟ - ببخشید با آقا حامد کار دارم، میتونم بیام داخل؟ زیر چشمی نگاهی بهم کرد و دوباره سرش رو انداخت پایین که باعث شد من هم سرم رو بندازم پایین! بعد هم گفت: البته؛ بفرمایین داخل و راه رو برام باز کرد وقتی رفتم داخل خودش رفت بیرون و در رو بست! آروم از راهروی کوچیکی که سراسر پرده ها و پارچه های مشکی بهش متصل شده بود رد شدم و به اتاق کوچیکی رسیدم سمت چپ اتاق حامد با چهره ای جدی پشت کامپیوتر نشسته بود نفهمید من وارد اتاق شدم و حواسش به من نبود! از فرصت استفاده کردم و موبایلم رو در اوردم و یک عکس ازش گرفتم با صدای فلش موبایل حامد متوجه ی من شد و سرش رو اورد بالا! + عه شمایین! بعد هم نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت: پس امیر کوش؟! لبخندی ملیح زدم و گفتم: اگر منظورتون اون آقایی که تا چند دقیقه پیش این‌جا بودن هست باید بگم که در رو برام باز کردن و وقتی فهمیدن با شما کار دارم رفتن! + بله، صحیح! جانم بفرمایین کارتون رو هنوز با هم رسمی حرف می‌زدیم و به عبارتی یخمون باز نشده بود - تیام جان این فلش رو به من داد و گفت بدم به شما؛ نوحه ها و مداحی های جدید توی این فلش هستن بعد هم فلش رو سمتش گرفتم فلش رو از دستم گرفت و تشکری کرد و بعد هم تا دم در همراهیم کرد [پایان‌فلش‌بک] با صدای در از افکارم بیرون اومدم موبایل رو کنار گذاشتم و گفتم: بفرمایبد مامان وارد اتاقم شد و گفت: مهمان داریم کلافه گفتم: مامان، من که گفتم حوصله ی مهمونی ندارم! گفتم بهشون بگو من نیستم، الآن میفهمن که من خونه ام! مامان با لبخند گفت: آیه و آیناز اومدن بعد از مدت ها لبخندی روی صورتم نشست! دو سال بود که دختر خاله هام رو ندیده بودم! از وقتی حامد رفته بود ارتباطم با کل فامیل به جز احسان اینا قطع شده بود! با خوشحالی تمام گفتم: واقعا؟! = آره، واقعا! - باشه، شما برو منم الآن میام! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃