#یا_جواد_الائمہ_ع💔
از درِ باب المرادٺ هر ڪہ داخل مےشود
رحمتے بےواسطہ از عرش نازل مےشود
هر گداے بےنوایے ڪہ نشستہ گوشہ ای
با سخاوتهاے بےحدٺ مقابل مےشود
#آجرک_الله_یاصاحب_الزمان
#شهادت_امام_جواد(ع)
#تسلیت_باد.🥀
@khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
توی خواب ناز بودم که با صدای موبایلم از خواب پریدم!
اول فکر کردم آلارم موبایلمه خواستم قطعش کنم ولی وقتی که دقت کردم متوجه شدم زنگ آلارم موبایلم نیست و زنگ تماس موبایله!
بدون اینکه به نام مخاطب نگاه کنم تماس رو وصل کردم و با صدای خواب آلودی گفتم: الو؟
صدای آیناز توی موبایل پیچید!
+ الو مینو؟ تو هنوز خوابی!
- مگه خروسم که کله ی سحر بیدار باشم! کارت رو بگو آیناز؛ میخوام بعدش بخوابم
+ چی چیو بخوابی؟! پاشو حاضر شو میایم دنبالت
- ساعت هفت و نیم صبح کجا میخوایم بریم به سلامتی؟!
+ مگه خاله بهت نگفته؟!
- چیو؟
+ پس بهت نگفته! امروز عازم کربلا میشیم
از جام پریدم و داد زدم: امروز!
+ چته؟! گوشم کر شد!
با کلافگی گفتم: مگه قرار نبود چهار روز دیگه بریم؟ پس چرا افتاد واسه ی امروز؟!
+ صبح که برای نماز رفته بودیم مسجد بهمون خبر دادن که امروز حرکت میکنیم و چهار روز هم زودتر برمیگردیم! به یه بدبختی اسمت رو نوشتم!
با حالت زاری گفتم: آیناز، آخه من نه وسایلم رو جمع کردم، نه لباسام رو آماده کردم! کاش لاقل زودتر بهم میگفتی
+ میگم همین چند ساعت پیش خودم هم فهمیدم! بعدشم یه نگاه به در کمدت بکن، یه دست لباس اتو شده به در کمدت آویزونه، پایینشم چمدونت هستش؛ حاضر شو تا نیم ساعت دیگه خونتونیم
متعجب گفتم: کی وسایلم رو آماده کرده؟!
با خنده گفت: سلطان قلب
- مامان؟!
+ بله مامانت، حاضر شو داریم میایم
- باشه
و بعد هم تماس رو قطع کردم
به سمت چمدون و لباسم رفتم
یک مانتوی مشکی که قسمت پایین تنش گل های ریز طلایی داشت!
روسری قواره بلند مشکی ساده!
و شلوار راسته ی مشکی!
کفش اسپرت و در عین حال شیک مشکی!
این لباس رو هم با حامد خریده بودم
از مرور خاطرات گذشته آهی از نهادم بلند شد!
لباس ها رو پوشیدم و به سمت میز عسلی حرکت کردم
دست بردم جلو تا کمی آرایش کنم ولی وجدانم نمیذاشت!
نگاهی از توی آینه به خودم کردم
مو های خرمایی و و چشم و ابروی کشیده
چشم هایی به رنگ قهوه ای تیره و لبی متناسب با صورتم و بینی کوچیک و قلمیم
همچین بدون آرایش هم بد نمیشم!
بی خیال آرایش شدم و به سمت چمدون حرکت کردم و بازش کردم
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد پارچه ای مشکی بود!
پارچه رو برداشتم و بازش کردم که متوجه شدم چادره!
با دیدن اون چادر برگشتم به دو سال قبل
اون روز کذایی که فهمیدم حامد برای همیشه رفته!
شایدم برای همیشه نه...! من که ازش خبری ندارم!
خواستم چادر رو دوباره تا کنم و بذارم تو چمدون که باز هم وجدانم اجازه نداد!
این وجدان امروز داره میره رو مخم!
به حرفش گوش کردم تا ببینم چه مرگشه!
میگفت حیفه بدون چادر بری پابوس امام حسین!
ولی حالا که فکر میکنم میبینم که راست میگه!
حیفه بدون چادر برم پابوس آقا!
به سمت آینه حرکت کردم
روسریم رو باز کردم و اول ماسکم رو زدم و بعد هم با گیره ی روسری، روسریم رو سفت کردم و تا حد ممکن اوردمش جلو تا موهام دیده نشن
لبه هاش رو درست کردم تا تاب برنداره
ساق دستی به دستم زدم و چادر رو هم سرم کردم
در حال برانداز کردن خودم بودم که زنگ آیفون به صدا در اومد!
پس رسیدن!
سریع رفتم پایین و وکمه ی «open» آیفون رو زدم و در باز شد
با خوشحالی در رو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان داخل، غافل از اینکه خدا چه سرنوشتی برام رقم زده!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
توی خواب ناز بودم که با صدای موبایلم از خواب پریدم!
اول فکر کردم آلارم موبایلمه خواستم قطعش کنم ولی وقتی که دقت کردم متوجه شدم زنگ آلارم موبایلم نیست و زنگ تماس موبایله!
بدون اینکه به نام مخاطب نگاه کنم تماس رو وصل کردم و با صدای خواب آلودی گفتم: الو؟
صدای آیناز توی موبایل پیچید!
+ الو مینو؟ تو هنوز خوابی!
- مگه خروسم که کله ی سحر بیدار باشم! کارت رو بگو آیناز؛ میخوام بعدش بخوابم
+ چی چیو بخوابی؟! پاشو حاضر شو میایم دنبالت
- ساعت هفت و نیم صبح کجا میخوایم بریم به سلامتی؟!
+ مگه خاله بهت نگفته؟!
- چیو؟
+ پس بهت نگفته! امروز عازم کربلا میشیم
از جام پریدم و داد زدم: امروز!
+ چته؟! گوشم کر شد!
با کلافگی گفتم: مگه قرار نبود چهار روز دیگه بریم؟ پس چرا افتاد واسه ی امروز؟!
+ صبح که برای نماز رفته بودیم مسجد بهمون خبر دادن که امروز حرکت میکنیم و چهار روز هم زودتر برمیگردیم! به یه بدبختی اسمت رو نوشتم!
با حالت زاری گفتم: آیناز، آخه من نه وسایلم رو جمع کردم، نه لباسام رو آماده کردم! کاش لاقل زودتر بهم میگفتی
+ میگم همین چند ساعت پیش خودم هم فهمیدم! بعدشم یه نگاه به در کمدت بکن، یه دست لباس اتو شده به در کمدت آویزونه، پایینشم چمدونت هستش؛ حاضر شو تا نیم ساعت دیگه خونتونیم
متعجب گفتم: کی وسایلم رو آماده کرده؟!
با خنده گفت: سلطان قلب
- مامان؟!
+ بله مامانت، حاضر شو داریم میایم
- باشه
و بعد هم تماس رو قطع کردم
به سمت چمدون و لباسم رفتم
یک مانتوی مشکی که قسمت پایین تنش گل های ریز طلایی داشت!
روسری قواره بلند مشکی ساده!
و شلوار راسته ی مشکی!
کفش اسپرت و در عین حال شیک مشکی!
این لباس رو هم با حامد خریده بودم
از مرور خاطرات گذشته آهی از نهادم بلند شد!
لباس ها رو پوشیدم و به سمت میز عسلی حرکت کردم
دست بردم جلو تا کمی آرایش کنم ولی وجدانم نمیذاشت!
نگاهی از توی آینه به خودم کردم
مو های خرمایی و و چشم و ابروی کشیده
چشم هایی به رنگ قهوه ای تیره و لبی متناسب با صورتم و بینی کوچیک و قلمیم
همچین بدون آرایش هم بد نمیشم!
بی خیال آرایش شدم و به سمت چمدون حرکت کردم و بازش کردم
اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد پارچه ای مشکی بود!
پارچه رو برداشتم و بازش کردم که متوجه شدم چادره!
با دیدن اون چادر برگشتم به دو سال قبل
اون روز کذایی که فهمیدم حامد برای همیشه رفته!
شایدم برای همیشه نه...! من که ازش خبری ندارم!
خواستم چادر رو دوباره تا کنم و بذارم تو چمدون که باز هم وجدانم اجازه نداد!
این وجدان امروز داره میره رو مخم!
به حرفش گوش کردم تا ببینم چه مرگشه!
میگفت حیفه بدون چادر بری پابوس امام حسین!
ولی حالا که فکر میکنم میبینم که راست میگه!
حیفه بدون چادر برم پابوس آقا!
به سمت آینه حرکت کردم
روسریم رو باز کردم و اول ماسکم رو زدم و بعد هم با گیره ی روسری، روسریم رو سفت کردم و تا حد ممکن اوردمش جلو تا موهام دیده نشن
لبه هاش رو درست کردم تا تاب برنداره
ساق دستی به دستم کردم و چادر رو هم سرم کردم
در حال برانداز کردن خودم بودم که زنگ آیفون به صدا در اومد!
پس رسیدن!
سریع رفتم پایین و وکمه ی «open» آیفون رو زدم و در باز شد
با خوشحالی در رو باز کردم و منتظرشون موندم تا بیان داخل، غافل از اینکه خدا چه سرنوشتی برام رقم زده!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
پارت پایانی امروز تقدیم نگاهاتون☺️💜
امروز وجدان مینو از گناه نجاتش داد😍
بابت تأخیر امروز ازتون عذر میخوام؛ زمان از دستم در رفت🙃
نظرات فراموش نشه🌻💛
رفقا، متأسفانه واسم مقدور نیست آیدیم رو داخل کانال بذارم
اگر انتقادی، نظری، شکایتی، سؤالی دارین در ناشناس با ما در میون بذارین با گوش جان میشنوم و پاسخگوتون هستم🙂💜
#نویسندهیرمانمینویاو
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و هفتم ✨
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.#بسپربه_خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.😊☝️
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.😇😍
برای گرفتن عکس📸 به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.👀💓منم فقط نگاهش میکردم.🙈
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.😠😍☝️
لبخند زد...☺️قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.😅☺️
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.😎
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟😢
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟😢
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.😢☺️
وسط عکاسی بودیم که اذان✨ شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
#پیشانی مو از مواد آرایشی #پاک_کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟😉
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!😁
-غر نزن دیگه.بیا بخون.☺️
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...☺️
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.😍👌
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.😍😍
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈نود و هشتم ✨
ولی زندگی من و وحید و سختی هامون تازه شروع شد...😊
قبل عروسی وحید بهم گفت:
_دوست داری ماه عسل کجا بریم؟
گفتم:
_جاهایی که #میتونیم بریم #بگو،تا من #انتخاب کنم... ☺️👌
-هر جایی که #توبخوای میتونیم بریم.😍
-هر جایی؟!!😅
یه کم دقیق نگاهم کرد.لبخند زد و گفت:
_کربلا؟😍🌴
از اینکه اینقدر خوب منو میشناخت خوشحال شدم.گفتم:
_میتونیم؟😍😳
یه کم مکث کرد و گفت:
_یه کاریش میکنم.😉
بخاطر شرایط امنیتی کاریش بهش اجازه همچین سفری رو نمیدادن.خیلی تلاش کرد تا بالاخره تونست هماهنگ کنه که بریم.
دو روز بعد عروسی راهی کربلا شدیم.
😍🌴🕌😍
دل تو دلم نبود.حال وحید هم مثل من بود.هیچ کدوممون روی زمین نبودیم. وقتی وحید روضه میخوند 😢هیچ کدوممون آروم شدنی نبودیم.😭😭حس و حالمون تعریف کردنی نبود.وقتی با هم بودیم باهم گریه میکردیم.هیچ کدوممون اصراری برای پنهان کردن اشک ها و بغض هامون نداشتیم... 😭🙏😭نگران ریا شدن نبودیم.
💝من و وحید یکی بودیم.💝
کافی بود اسم حسین(ع)رو بشنویم اشک مثل سیل از چشمهامون جاری میشد. ساعت ها تو بین الحرمین می نشستیم،به گنبد امام حسین(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭👀به گنبد حضرت اباالفضل(ع)نگاه میکردیم، گریه میکردیم.👀😭
خیلی ها گفتن اونجا برای ما هم دعا کنید ولی ما اونجا حتی به خودمون هم فکر نمیکردیم.اونجا فقط #امام حسین(ع) بود و #مصائبشون.
👈اصلا وحید و زهرا مطرح نبود.👉
فقط حسین(ع) بود و اشک.💖😭اونجا حتی نیاز نبود کسی روضه بخونه.به هر جایی نگاه میکردیم روضه بود.آب..خیمه گاه..آفتاب سوزان...داغی زمین..تل...بچه ها..گودال....همه روضه بود.
هردومون برای اولین بار بود که میرفتیم. هردو مون داشتیم دق میکردیم.نفس کشیدن تو کربلا واقعا سخت بود.زنده بودن تو کربلا باعث شرمندگی بود. شرمنده بودیم که چرا با این همه مصیبت ما هنوز زنده ایم.شرمنده بودیم که خدا،حسینش(ع) رو فدای تربیت شدن ما کرد و ما هنوز................😭😓😭
اون سفر برای هردومون سفر عجیبی بود. وقتی برگشتیم هم قلب و روحمون😣 اونجا بود.
قبل از سفر کربلا مداحی های وحید سوزناک و با گریه بود.خودش هم گریه میکرد ولی بعد از سفر کربلا مداحی کردن براش خیلی سخت شده بود.😣😭وقتی مداحی میکرد خودش هم آروم شدنی نبود.مجلس ملتهب میشد.😫😭دیگه هیچ وقت روضه گودال نخوند.وقتی روضه میخوند همه نگران سلامتیش بودن.دیگه کمتر بهش میگفتن مداحی کنه.من حالشو میفهمیدم.بعد از سفر کربلا منم تو روضه ها دلم میخواست بمیرم از غصه.😣😭
هروقت وحید میرفت هیئت، منم باهاش میرفتم.همه میدونستن من و وحید با هم ازدواج کردیم و منو خانم موحد😍 صدا میکردن.
یه شب که هیئت تموم شد نزدیک ماشین با یه خانمی که تو هیئت با هم دوست شده بودیم،صحبت میکردم.وحید با آقایی نزدیک میشد.قبل از اینکه وحید چیزی بگه اون آقا گفت:
_سلام خانم روشن.
از اینکه کسی تو هیئت منو به فامیل خودم صدا کرد تعجب کردم.نگاهش کردم.سهیل صادقی بود.
سرمو انداختم پایین و سلام کردم.بعد احوالپرسی همسرش رو معرفی کرد.همون خانمی که قبلش داشتم باهاش صحبت میکردم.دختر خیلی خوبی بود.بعد احوالپرسی وحید به آقای صادقی گفت:
_ماشین آوردی؟😊
آقای صادقی گفت:
_آره.ممنون.مزاحمتون نمیشیم.☺️
خداحافظی کردیم و رفتن.وقتی تو ماشین نشستیم وحید گفت:
_سهیل پسر خیلی خوبیه.به اون چرا جواب رد دادی؟😊
از حرفش تعجب کردم.لبخندی زد و گفت:
_این روزها خیلی ها وقتی میفهمن با تو ازدواج کردم یه جوری نگاهم میکنن.از نگاهشون معلومه قبلا خاستگار تو بودن.
-چند وقته میشناسیش؟😅
-چند سالی هست.😊
-از گذشته ش چیزی بهت گفته؟
-یه چیزایی.
-چی مثلا؟😅
-گفته بود تو یه مسائل دینی ابهاماتی داشته و یه دختری کمکش...
حرفشو نصفه گذاشت و به من نگاه کرد.
-تو کمکش کردی؟؟!!!!!😳
-آقای صادقی بهت گفته بود دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه؟
وحید با تعجب گفت:
_تو بهش گفته بودی؟؟!!!!!!!😧😳
-میبینی خدا چقدر حواسش به ما هست. یه حرف رو خودش به زبان من میاره،بعد با واسطه به شما میرسونه که من و شما الان اینجایی باشیم که هستیم.☺️
سه هفته بعد از اینکه از کربلا برگشتیم، وحید یه مأموریت یک ماهه رفت....
دلم خیلی براش تنگ شده بود....
ادامه دارد...
رفقا پارت ۹۹ متاسفانه پیدا نمیشه
برای همین بنده میگم در این پارت چه اتفاقی میوفته😁🌸
وحید از ماموریتش سالم برمیگرده
بعد از مدتی زهرا متوجه میشه که بارداره😍
اونم دو تا دختر دوقلو😍😍
نزدیک به دنیا اومدن بچه هاشون بود که
یک روزی که زهرا و وحید بیرون بودن و داشتن برمیگشتن خونه
که وحید یک پیرمردی رو دم در خونه میبینه
اون حاجی(رییس وحید)بوده
ادامش👇
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صدم ✨
برگشتم.آقای میانسالی بود.گفتم:
_سلام بفرمایید
-سلام دخترم.میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.😒
وحید گفت:
_حاجی من حرفمو گفتم.😐☝️
اون آقا منتظر حرف من بود...
از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم:
_اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید.
اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت:
_شما برو بالا.الان میام.
رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت:
_نمیشه.من نمیتونم.😥😐
لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم:
_آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا.
اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل....
داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت:
_برا چی گفتی بیان بالا؟😠
-وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!😟
سینی رو گرفت و گفت:
_برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.😠
-چشم آقای خوش اخلاق.😊
برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم:
_خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید.
یه قدم رفتم،اون آقا گفت:
_دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.😒
وحید ناراحت گفت:
_حاجی حرفی دارید به خودم بگید.😒
بعد به من گفت:
_شما برو تو اتاق.😠
یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت
_بشین.
یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.😠به وحید لبخند زدم.😊رو به حاجی گفتم:
_تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم.
رو به وحید گفتم:
_ولی فکر میکنم بهتره بمونم.
نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت:
_آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..😊راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...😒
وحید پرید وسط حرفش و گفت:
_شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.😠
حاجی گفت:
_چاره ای ندارم...😔
بالبخند گفتم:
_آقاوحید باید بره مأموریت؟🙂
دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت:
_نه.نمیرم.😠😒
به حاجی گفتم:
_کی باید بره؟
وحید گفت:
_نمیرم😠☝️
به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.😊دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت:
_هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی
بهتره.😒
وحید گفت:
_نمیرم.😠
به حاجی گفتم:
_چقدر طول میکشه؟🤔
وحید عصبانی شد.گفت:
_من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟😡
به حاجی نگاه کردم.گفت:
_دوماه😔
وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم:
_خطرناکه؟😥
-نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.😒
به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم:
_برو،من راضیم.👌
وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت:
_بیا.😡
به حاجی گفتم:
_شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون.
رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت:
_میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.😠
گفتم:
_بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟☺️😉
-یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟😠😒
-معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.☺️😎
بعد با شوخی گفتم:
_برا بچه های بعدی جبران میکنی.😜
-گوشام دراز شد.😬😍
-قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.☺️🤗
خنده ای کرد و گفت:....
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈 صد و یکم ✨
خنده ای کرد و گفت:
_آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜
مثلا اخم کردم:
_درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠
هلش دادم سمت در و گفتم:
_برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄
-آها!! داداش خوب!!😁
قبل از اینکه درو باز کنه گفت:
_زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒
-بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉
-باشه.خودت خواستی.😎
رفت تو هال....
من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم.
چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال.
حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم:
_تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟
-بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊
وحید خواب بود...
کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی #وحید لبخند بزنه اخم #هیچکس برام مهم نیست.
داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم.
تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت:
_بگیر بخواب خانم جان.😴
فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت:
_زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴
میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت:
_چرا میزنی؟!!😁
-بیداری؟!!😳
بالبخند گفت:
_نخیر خواب بودم.بیدارم کردی.
-داشتی میخندیدی!☹️
-اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍
-شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳
-إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁
لبخند زدم.گفتم:
_جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️
-آره واقعا.باور کن.
بالبخند نگاهم میکرد.گفتم:
_وحید خیلی دوست دارم...خیلی
خندید و گفت:
_اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌
-کی گفتم؟!!😳
-با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉
باهم خندیدیم... 😂😁
صبح داشت میرفت بهم گفت:
_به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️
-چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃
لبخند زد و گفت:
_آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁
داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم:
_برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅
جدی گفت:
_یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁
-باشه.
ساعت شش🕕 بود وحید رفت...
ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت:
_سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا.
-چرا؟
-چون نباید تنها بمونی.
-کی گفته تنهام؟😳
-آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐
خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم:
_چشم..... 😁
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و دوم ✨
با خنده گفتم:
_چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁
گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت:
_وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐
اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم:
_الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂
تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم.
از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم:
_سلام داداش😂
-سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐
با خنده گفتم:
_باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅
محمد هم از حرفم خندید.😁
به وحید زنگ زدم.با خنده گفت:
_چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐
-با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁
-خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃
نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت...
دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم #ازخدا بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، #تشکر میکردم.☺️✨
مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت:
_بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊
خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد.
-جانم😍
-سلام آقای پدر☺️
-سلام عزیز دلم.خوبی؟
-خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌
-هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊
-آره خداروشکر.
با ذوق گفتم:
_وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍
خنده ش گرفت.😁
-نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌
بلند خندید.😂دلم آروم شد.
-وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️
-هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁
-نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃
دوباره بلند خندید.😂گفتم:
_حتی چشمهاشون هم مشکیه.
جدی گفت:
_زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅
-چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍
-چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊
-نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️
-زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍
-چشم قربان☺️✋
-من دیگه باید برم.خداحافظ
-خداحافظ
-زهرا
-جانم
-خیلی دوست دارم.خداحافظ😍
بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم:
_منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️
چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد.
تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت:
_زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه.
گوشی رو گرفت سمت من.
-سلام خانومم😊
-سلام وحیدجان.خوبی؟😥
-خوبم.خداروشکر.☺️
صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم:
_کجایی؟😨
-تهران هستم.😊
-بیمارستانی؟!!!😨😳
با شوخی گفت:
_اون خانومه که گفت.😅
-خوبی؟😥
-چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊
-زخمی شدی؟!!😨
با خنده گفت:
_یه کم.☺️
هیچی نگفتم.گفت:
_زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊
هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم.
گفت:
_زهرا..جواب بده..الو..😒
-میخوام ببینمت،الان.😥
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_باشه.گوشی رو بده بابا.😊
گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت:
_آماده شو بریم.
سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن.
دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت:
_چند لحظه همینجا باش.
خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت:
_سلام دخترم😔
سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم:
_سلام.حال شما؟خوبین؟😒
-ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊
-متشکرم.سلامت باشید.
-شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔
-درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔
چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت:
_بیا تو.
به حاجی گفتم:
_اجازه میدید.
حاجی رفت کنار و گفت:
بفرمایید.😔
وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت:
_سلام😍
تازه یادم افتاد سلام نکردم.
-سلام عزیزم.😥
ادامه دارد...
آخ زینب سادات و فاطمه سادات😍
وحید هم که سالمه ولی خب ...😅
بمونید تا ادامه ماجرا...😁
نظرات فراموش نشه
https://abzarek.ir/service-p/msg/682863
مــٰا ڪھ دࢪ بند وݪنتاین شمــٰا هـٰا نیسټیم
ࢪوز ؏ـشق مــٰا فقط پیوند زهࢪا و ؏ـݪیسټ :)!♥️
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینویاو 🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت 🌿 قسمت #دهم «کپیبدونذ
سلامخدمتاعضایعزیزومحترمکانال✋🏻🌿
حالتونچطوره؟🙂💕
بندهباندماهطلعتهستمنویسندهیرمانمینویاو😊💜
امروزصبحمنهردوپارتروتقدیمتونمیکنموبعدازظهرپارتنداریم🌻
باماهمراهباشید🌱
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #یازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
بعد از سلام و احوالپرسی با دخترا، آیناز و آیه همزمان با هم گفتن: چقدر خوشگل شدی
بعد هم با هم دیگه زدیم زیر خنده
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به دخترا گفتم: چطور شدم؟
چادر خودشون عربی بود ولی چادر من ساده
آیناز گفت:× چادر خیلی بهت میاد مینو؛ به قول خودت ماه شدی
بعد هم آیه گفت:+ حجاب خیلی به صورتت نشسته
با لبخند جوابشون رو دادم و بعد هم گفتم: من برم چمدونم رو از بالا بیارم بریم
× کمک نمیخوای؟
- نه، فقط یه چمدون سبکه
بعد هم به سمت بالا حرکت کردم تا چمدونم رو بردارم
••🕊••🕊••🕊••🕊••
در حال صحبت و خداحافظی با بابا بودم
چون مامان و بابا سرکار بودن نتونستم ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم
وقتی متوجه شدم رسیدیم به مسجد محله ی خاله اینا سریع خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم
آیناز ماشینش رو رو به روی مسجد نگه داشت
با تعجب به آیه گفت: پس اتوبوس ها کوشن؟!
+ مگه نیستن؟!
× خودت چشمات رو باز کنی میبینی که نیستن!
- اتوبوس های کاروان کربلا؟
آیناز سرش رو به معنای آره بالا و پایین!
- خب شاید اتوبوس ها رو بردن یک جای دیگه!
+ آره، مینو راست میگه؛ پیاده شین بریم تو مسجد ببینیم چه خبره
پیاده شدیم و رفتیم داخل مسجد
حیاط مسجد خالیِ خالی بود!
انگار همه رفته بودن!
داشتیم دنبال کسی میگشتیم که ازش سؤال بپرسیم که با صدای ببخشید آقایی متوقف شدیم!
پشتمون یک آقایی بود که سرش پایین بود!
آیه و آیناز هم سریع سرشون رو انداختن پایین!
منم ازشون تقلید کردم و سرم رو انداختم پایین
یاد حامد افتادم، حامد هم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیکرد!
= توی مسجد کسی نیست؛ دنبال کسی میگردین؟!
آیناز جواب داد: ببخشید، یک کاروان بود که میخواست بره کربلا، کجا هستن؟
= حدود پنج دقیقه پیش حرکت کردن
تشکری کردیم و بعد هم از مسجد خارج شدیم
آیناز سریع رو به آیه گفت: آیه زنگ بزن به یکی بگو اتوبوس ها رو وسط راه نگه دارن؛ زیاد دور نشدن، منم میرم سوئیچ رو میدم به یکی از همسایه ها تا بعدا مامان بره سوئیچ رو بگیره ازش، خودمونم با تاکسی میریم این یه تیکه راه رو
+ حالا به کی زنگ بزنم؟
× بابا این همه آشنا تو کاروان هست، به یکیشون زنگ بزن دیگه
موبایلش رو از تو کیفش در اورد و متعجب گفت: یا قمربنی هاشم! چقدر زنگ خور داشتم! رعنا ۲۵ بار تماس گرفته، مبینا ۱۰ بار، ۵۰ بار هم تیـ...
آیناز حرفش رو قطع کرد و گفت: آیه وقت تلف نکن، د زنگ بزن دیگه
بعد هم خودش به سمت یکی از خونه های نزدیک مسجد حرکت کرد
- حالا مگه بخاطر ما میاستن اونا؟!
+ آیناز مسئول حمل و نقل کاروانه، حتی اگر یک ساعت هم دیر برسن بخاطرش صبر میکنن
بعد از تماس آیه با یکی از بچه های کاروان و اومدن آیناز، سریع یک تاکسی گرفتیم و بعد از ده دقیقه رسیدیم به اتوبوس ها
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #دوازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
در حال ور رفتن با موبایلم بودم که آیناز که پشت ما نشسته بود گفت: دخترا من یک لحظه میرم پیش یکی از بچه ها و سریع برمیگردم
و بعد هم رفت!
رفت ابتدای اتوبوس و شروع کرد با یک دختری حرف زدن!
بعد از چند لحظه آیناز اشاره ای به من کرد و اون دختر هم نگاه کوتاهی به من کرد و بعد هم سریع سرش رو برگردوند طرف آیناز!
چقدر چهرش واسم آشنا بود!
از اون فاصله چهرش قابل تشخیص نبود و من نفهمیدم کیه ولی چهرش خیلی واسم آشنا بود!
بعد از چند دقیقه آیناز دوباره به سمت ما اومد!
بعد هم رو به من گفت: × مینو، واست مقدوره که وقتی رسیدیم به مرز بری یک اتوبوس دیگه؟
- خب مگه دم مرز اتوبوس هامون رو عوض نمیکنیم؟
× ببین مسافر های این اتوبوس همشون میرن توی یک اتوبوس دیگه، ولی تو میری توی یک اتوبوسی که این مسافرا توش نیستن؛ متوجه شدی؟
- آهان
× خب میتونی بری؟
کمی فکر کردم و گفت: آره میتونم؛ فقط میتونم بپرسم با کی باید جام رو عوض کنم؟
× با برادر یکی از دوستام
- باشه، مشکلی نداره
× آیه هم باهات میاد که تنها نباشی
همون لحظه صدای راننده اتوبوس بلند شد: رسیدیم مرز
ماسکم رو دادم بالا و از جام بلند شدم
من و آیه چمدونامون رو برداشتیم و بعد از پرسیدن مشخصات اون اتوبوس از آیناز از اتوبوس خارج شدیم
از آیناز خداحافظی کردیم و به سمت صف اتوبوسی که آیناز گفته بود حرکت کردیم
توی صف بودیم که یک آقایی از اتوبوسی که آیناز اینا لب مرز سوار شده بودن داشت به سمت اتوبوس ما میومد!
رفت سمت صف آقایون و رو به یک آقایی گفت: حامد، داداش خواهرتون گفتن که دو نفر از مسافر های اتوبوسشون جاشون رو عوض کردن و اومدن توی اتوبوس ما! گفتن بهت بگم که دو تا جا خالی شده و شما و امیر برین توی اون یکی اتوبوس!
زیاد با ما فاصله نداشتن و من هم ناخداگاه داشتم حرفاشون رو میشنیدم!
ولی نمیتونستم چهره ی اون آقائه که میخواست جاش رو با ما عوض کنه ببینم!
پس اون آقائه میخواست جاش رو با من عوض کنه!
بلأخره صف حرکت کرد و سوار اتوبوس شدیم
هنوز هم تو فکر دوست آیناز بودم!
از دور چهرش واضح نبود که بفهمم کیه ولی حسابی فکر من رو به خودش مشغول کرده!
توی همین فکر ها بودم که کم کم چشمام گرم شد و به دنیای شیرین خواب سفر کردم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
به نظرتون اون آشنا کی بوده؟🤔
آیا واقعا مینو دوست آیناز رو میشناسه یا اشتباه گرفتتش؟🧐
همچنان با ما همراه باشین🌻
نظرات فراموش نشه😉
نِگَرانِفَرْدانَباشْ...☝️🏻
خُدایِدیروزْواِمْروزْخُدایِفَرْداهَمْهست✨
#خداجونم❤️
تا لحظه ی شکست🥀
بهخداایمانداشتهباشه...☝️🏻
خواهی دید که👀
آن لحظه هرگز نخواد رسید❌
#خداجونم❤️
باب الجواد...بارش باران... نگفتنی ست،
پیشنهاد ویژه
بورس، سرمایه ،صنعت ،اقتصاد,صرافیدر جشنواره ثبت نام کن و 7000 ساتوشی بیت کوین هدیه بگیرلیزر موهای زائد,عوارض لیزر موهای زائد,اصلاح لبخنداز بین بردن موهای زائد بدن در کمترین زمانبلیط هواپیمابا کمترین هزینه سفری خاطره انگیز رو تجربه کن
اذن دخول بر لب یاران، نگفتنی ست...
صدها هزار زائر و عاشق میان صحن،
عرض ادب به شاه خراسان... نگفتنی ست...🍃🌻
#دلنوشته🍃
#امامرضا💛