بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #یازدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
بعد از سلام و احوالپرسی با دخترا، آیناز و آیه همزمان با هم گفتن: چقدر خوشگل شدی
بعد هم با هم دیگه زدیم زیر خنده
بعد از اینکه یک دل سیر خندیدیم رو به دخترا گفتم: چطور شدم؟
چادر خودشون عربی بود ولی چادر من ساده
آیناز گفت:× چادر خیلی بهت میاد مینو؛ به قول خودت ماه شدی
بعد هم آیه گفت:+ حجاب خیلی به صورتت نشسته
با لبخند جوابشون رو دادم و بعد هم گفتم: من برم چمدونم رو از بالا بیارم بریم
× کمک نمیخوای؟
- نه، فقط یه چمدون سبکه
بعد هم به سمت بالا حرکت کردم تا چمدونم رو بردارم
••🕊••🕊••🕊••🕊••
در حال صحبت و خداحافظی با بابا بودم
چون مامان و بابا سرکار بودن نتونستم ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم
وقتی متوجه شدم رسیدیم به مسجد محله ی خاله اینا سریع خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم
آیناز ماشینش رو رو به روی مسجد نگه داشت
با تعجب به آیه گفت: پس اتوبوس ها کوشن؟!
+ مگه نیستن؟!
× خودت چشمات رو باز کنی میبینی که نیستن!
- اتوبوس های کاروان کربلا؟
آیناز سرش رو به معنای آره بالا و پایین!
- خب شاید اتوبوس ها رو بردن یک جای دیگه!
+ آره، مینو راست میگه؛ پیاده شین بریم تو مسجد ببینیم چه خبره
پیاده شدیم و رفتیم داخل مسجد
حیاط مسجد خالیِ خالی بود!
انگار همه رفته بودن!
داشتیم دنبال کسی میگشتیم که ازش سؤال بپرسیم که با صدای ببخشید آقایی متوقف شدیم!
پشتمون یک آقایی بود که سرش پایین بود!
آیه و آیناز هم سریع سرشون رو انداختن پایین!
منم ازشون تقلید کردم و سرم رو انداختم پایین
یاد حامد افتادم، حامد هم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمیکرد!
= توی مسجد کسی نیست؛ دنبال کسی میگردین؟!
آیناز جواب داد: ببخشید، یک کاروان بود که میخواست بره کربلا، کجا هستن؟
= حدود پنج دقیقه پیش حرکت کردن
تشکری کردیم و بعد هم از مسجد خارج شدیم
آیناز سریع رو به آیه گفت: آیه زنگ بزن به یکی بگو اتوبوس ها رو وسط راه نگه دارن؛ زیاد دور نشدن، منم میرم سوئیچ رو میدم به یکی از همسایه ها تا بعدا مامان بره سوئیچ رو بگیره ازش، خودمونم با تاکسی میریم این یه تیکه راه رو
+ حالا به کی زنگ بزنم؟
× بابا این همه آشنا تو کاروان هست، به یکیشون زنگ بزن دیگه
موبایلش رو از تو کیفش در اورد و متعجب گفت: یا قمربنی هاشم! چقدر زنگ خور داشتم! رعنا ۲۵ بار تماس گرفته، مبینا ۱۰ بار، ۵۰ بار هم تیـ...
آیناز حرفش رو قطع کرد و گفت: آیه وقت تلف نکن، د زنگ بزن دیگه
بعد هم خودش به سمت یکی از خونه های نزدیک مسجد حرکت کرد
- حالا مگه بخاطر ما میاستن اونا؟!
+ آیناز مسئول حمل و نقل کاروانه، حتی اگر یک ساعت هم دیر برسن بخاطرش صبر میکنن
بعد از تماس آیه با یکی از بچه های کاروان و اومدن آیناز، سریع یک تاکسی گرفتیم و بعد از ده دقیقه رسیدیم به اتوبوس ها
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃