✖️میگفت:امربه معروف و
نهۍازمنڪریعنی؛↓
✖️منحاضرمبمیرمامانذارم
تـوبـرۍجــهنم!!:
شهید_علی_خلیلی🕊
شهیدامربه_معروف_ونهی_ازمنکر
یادش با صلوات
#شهیدانه
♥️ ⃟🕯
-
قلبزمینگرفتہ
زمانراقرارنیست
اۍبغضماندهدردلِهفتآسمان
بیا
#امام_زمان
••••
اگهمیخوایبهامامزماننزدیکبشی
بایداز #گناه دوربشی🚷
نمیشه هم تو گناه باشی هم بگی:
اللهم عجل لولیک الفرج💔
#امام_زمان
یکی از قشنگترین دعاهایی اینه که
« مولا داخل قنوتشون بگن:
خدایا واسه منِ مهدی نگهش دار.»
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
•🖤🔦•
وضـو ميگيري، اما در همـين حال
اسـراف مـيکني،‼️
نماز ميخواني اما با برادرت قطع رابـطه
ميکنـی،❌
روزه ميگيري اما غـيبت هم ميـکنی،
صـدقه ميدهـی اما مـنت ميـگذاری،
بر پيامـبر و آلش صـلوات میفرسـتی اما
بدخلقـی ميکني
دسـت نگه دار بابا جـان!⛓✋🏼
ثوابهايت را در کيسـهیِ سـوراخ نريز..!
_آیتالله مجتهدی تهرانی🌱
••¦⇢ #تباهیات
••¦⇢ #خودسازی
•🖤🔦•
📌پسری که غیرت داشته باشه #هرگز سمته روابط حرام نمیره...
چون میدونه طبق سنت الهی هرطور با ناموس دیگران رفتار کنی با ناموست همونطوری رفتار میکنن
خوب میدونه اگه بره با یه دختری دوس بشه و سواستفاده کنه پس فردا یه پسرم پیدا میشه و با خواهرش یا همسرش یا دخترش همینکارو میکنه!
خوب میدونه که زمین گرده
بقول شاعر:
👌خیر و شرّ هر عمل کز ادمی سر میزند
مزد اعمالش بزودی پشت در در میزند.
#نهبهروابطحرام
#تباهیات
#حجاب
ࢪوحاللهمیگفت :
چشمےڪھبراےامامحسیـــــن{؏}
گریہ ڪرده نبایدبراےچیزاے الڪے
و دنیایےخیسبشھ...🌿'
🕊شهید روحالله قربانی
#تلنگر ⚠️
#امام_حسین
#لحظه_ای_با_شهدا
«🕊🐾»
دیدۍوقتےتشنہباشۍ
آبمیخورۍخیلےمیچسبہ؟!
شایداربابمیخوادتشنہتر
بشیمواسہڪـربلاش :)•
#محرم
#اربعین
#امام_حسین
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #سی_و_نهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
ایستادیم!
بابا گفت:+ سلام خانوم! شما اینجا بیماری به اسم محمد آل احمد دارین؟
اون خانومی که پشت میز پذیرش نشسته بود نگاهش رو بین من و مامان که میشه گفت پشت بابا و مایل به سمت راستش ایستاده بودیم چرخوند و بعد هم نگاهش رو دوخت به بابا و گفت:= سلام! بله! شما نسبتی با ایشون دارین؟
+ من پدرشم!
= من با خواهرشون صحبت کردم، ایشون هم اینجا هستن؟
کنار بابا ایستادم و گفتم: من خواهرشم...سلام!
سرش رو به معنای سلام تکون داد و بعد هم نگاهی معنادار به مامان کرد که باعث شد بگم: ایشون مامانم هستن!
= صحیح...یه چند لحظه صبر کنین لطفا!
بعد هم از پشت میز اومد بیرون و به سمت اتاقی حرکت کرد و واردش شد!
چندی بعد همراه با یک خانوم دیگه اومد بیرون و گفت: ایشون راهنماییتون میکنن!
~ همراه من بیاین لطفا!
نگاه گذرایی به مامان کردم و بعد هم حرکت کردیم!
نفس هام به شدت سنگین بودن و با هر قدمی که بر میداشتیم سنگین تر میشدن!
تپش های قلبم رو به سختی حس میکردم ولی صداهای نفس های سنگینم رو به وضوح!
اون خانوم کمی از ما جلوتر میرفت!
سعی کردم خودم رو با قدم های تند و هرچند نفس های سنگین و نبض ضعیف ولی به اون خانوم برسونم!
و موفق شدم!
- ببخشید خانوم کجا داریم میریم؟
نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت: ~ سردخونه!
از پا ایستادم!
برای صدمی از ثانیه نبضم رو هیچ جوره حس نمیکردم و نفسم هم قطع شد!
صداش مدام توی سرم اکو میشد!
سردخونه!
سردخونه!
سردخونه!
سردخونه!
دیگه نمیتونستم روی پاهام بایستم و دستام رو تکیه دادم به دیوار و چشمام رو بستم!
با صدا زدنای بابا چشمام رو باز کردم!
مامان نگران و آشفته گفت: مینو چی شدی تو مامان؟!
به سختی لب به سخن باز کردم: آ...ب!
مامان سریع بطری آبی از توی کیفش در اورد و درش رو باز کرد و به دستم داد!
تکیم رو از روی دیوار برداشتم و روی صندلی نشستم و شروع کردم به سر کشیدن آب!
بطری رو دادم دست مامان و از جا برخاستم!
~ خوبی؟
سرم رو به معنای آره بالا و پایین کردم!
اشک توی چشم هام جمع شده بود و بغض گلوم رو چنگ انداخت!
ولی بخاطر مراعات حال مامان و بابا هم شده باید خودم رو کنترل کنم!
دوباره به راه افتادیم!
یک قدمی سرد خونه بودیم!
دیگه طاقت نیوردم و اشک از چشم هام سرازیر شد!
خدا میدونه داغ اشکی که روی گونم میغلتید از داغ آتیش جهنم داغ تر بود!
سرم رو انداختم پایین تا مامان و بابا متوجه ی اشک هام نشن!
اون خانوم در سرد خونه رو باز کرد و اولین نفری که پا روی قلبش گذاشت و وارد شد من بودم!
چندی بعد باباهم وارد شد ولی مامان همونجا دم در خشکش زده بودم!
الهی بمیرم برای دل مامانم!
الآن چه غوغایی تو دلشه!
اون خانوم به سمت کمدی رفت و درش رو باز کرد و یک جنازه رو کشید بیرون!
اشک هام یکی پس از دیگری از هم سبقت میگرفتن و روی گونم مینشستن!
همین که زیپ اون پارچه ی مشکی رنگ رو کشید چشم هام رو بستم!
صدای هق هقم اوج گرفته بود و جرئت نمیکردم تا چشمام رو باز کنم که با چسبیدن چیزی به خودم چشم هام رو باز کردم!
بابا من رو محکم توی آغوشش گرفته بود و آروم زیر گوشم زمزمه میکرد: آروم باش دخترم! آروم باش!
خودم رو محکم توی بغل بابا جا کردم و همونطور که توی بغل بابا بودم چرخیدم سمت جنازه که با چهره و صورت زیبای زن داداشم رو به رو شدم!
باورم نمیشد!
عاطفه بود...!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃