بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #سوم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
[فلشبهسهسالقبل]
برای هزارمین بار با ذوقی وصف نشدنی نگاهی به گردنبند داخل جعبه ی کوچولوی قرمز رنگ که به شکل قلب رونمایی میکرد و گردنبند درونش که به زیبایی هر چیزی توی دنیا میدرخشید نگاهی انداختم و بعد هم با عشق روی قلبم گذاشتم و گفتم: از وقتی به دنیا اومدم تا حالا این گردنبند ارزشمندترین هدیه ای بوده که تو عمرم گرفتم، خیلی خوشحالم کردی حامد!
با لبخند همیشه بهاریش گفت: شاید برای تو ارزشمند ترین باشه، ولی در برابر عشق من بهت این گردنبند کوچکترینه!
من این دلبریاش رو کجای دلم بذارم آخه؟
استارت ماشین رو زد و گفت: برسونمت خونه؟
- نه خونه نمیرم، آیناز زنگ زد و گفت برم خونشون کارم داره
آیناز و خواهرش آیه دختر خاله های من و البته همبازی و بهترین دوستای من از بچگی هستن که مثل خواهر نداشتم دوستشون دارم
+ خب پس لطفا آدرس خونشون رو بده برسونمت
- نه نمیخواد! راهشون دوره من خودم با اتوبوس میرم، تو فقط لطف کن منو برسون ایستگاه اتوبوس من خودم بقیه ی راه رو با اتوبوس میرم
لبش رو گزید و گفت: تا وقتی که من هستم دیگه اتوبوس چرا جانم! خودم میرسونمت
با تردید گفتم: آخه زحمتت میشه!
+ زحمت چیه! شما رحمتی جانم
وقتی بهم میگفت جانم قند تو دلم آب میشد!
بعد از حدود ۵۰ دقیقه بلأخره رسیدیم خونه ی خاله اینا!
از ماشین پیاده شدم که حامد هم پیاده شد
- دستت درد نکنه، خسته هم شدی!
+ نه جانم خستگی کجا بود؟ تازه از اینجا باید برم یه جایی که کلی کار دارم، وقت خستگی ندارم که!
لبخندی زدم و گفتم: بازم ممنونم!
با لبخندی متقابل جوابم رو داد!
رفتم سمت آیفون و زنگ واحد خاله اینا رو زدم
حامد هنوز وایساده بود و منتظر بود تا من برم داخل تا بعدش بره!
بعد از اینکه با صدای بفرمایید خاله در خونه باز شد از حامد خداحافظی کردم و رفتم داخل مجتمع
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊