#امام_زمان
گاهے مرا نگاه ڪنے رَد شوے بَس است
آنان ڪہ بے ڪَسَند ،بہ یڪ دَر زدن خوشَند
#سہشنبہهایجمڪرانی
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883 یک پارت از رمان تقدیم نگاهتون☺️ آخی...😔 مینو چه زندگی دردن
بریم سراغ ناشناس های رمان مینوی او
لطفاً! داخل ناشناس اینقدر حمایتی نذارین چون داخل کانال گذاشته نمی شود! اینجوری وقت خودتون هم هدر میره🍃
خودمانیم ولے این شبها،
ترس من کرببلایےست
کھ امضا نشود !...🚶🏿♂
#امام_حسین
••♥️🖇••
ڪجا یه گناه رو به خاطر
روی گل یوسف زهرا(س)
ترک کردۍ و ضرر کردۍ؟!
••¦⇢ #حرف_حساب
••¦⇢ #تلنگرانھ
──┅┅┅📕🔗┅┅┅──
.•|؟https://eitaa.com/khodajoonnn
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #شانزدهم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
+ پورصادقی
امکان نداره...!
یعنی...دوست آیناز و برادرش...مسئول راه اندازی کاروان...!
ناخداگاه پاهام شل شد!
به دیوار چسبیده بودم واگرنه میفتادم زمین!
چهره ی آشنای تیام برای من!
جمله ی ناقص اون آقا که میخواست بگه پورصادقی ولی رفت!
آیناز خواست بهم نزدیک بشه که دستم رو به نشانه ی صبر کن جلوش سپر کردم
دست چپم رو گذاشتم روی شقیقه ام و دست راستم رو به دیوار فشار دادم تا بتونم تکیم رو از دیوار بردارم
میخواستم به آیناز بگم بگم که عکسی از تیام داره یا نه ولی تنها تونستم یک کلمه به زبون بیارم: عکس...!
+ آ...آره دارم
بعد هم سریع یک صندلی اورد و کمکم کرد روش بشینم!
موبایلش رو اورد و کمی بهش ور رفت و بعد هم گرفت جلوم!
+ عکس تیام
موبایل رو از دستش گرفتم و مقابل صورتم قرار دادم
باورم نمیشه!
خودش بود!
خودِ خودِ تیام!
چشم های درشت و کشیده ی سبزش!
پوست سفید و لب های صورتیش!
موهای بور و طلاییش!
- خو...خودشه!
آیناز جلوی پام زانو زد و گفت: مطمئنی؟
سرم رو به نشانه ی آره بالا و پایین کردم
[فلشبههفتسالقبل]
با تیام وارد کتاب فروشی شدیم!
کتاب فروشی پر بود از کتاب های کنکور و تیزهوشان و کمک درسی و...!
متعجب گفتم: تو که درست خوبه، هرچی هم خانوادت اصرار میکننن به درس خوب و بد نیست این کتاب های کمک آموزشی رو بخر بخون تو نگاه چپ بهشون نمیکنی! تیزهوشان هم که نمیخوای بری؛ کنکور هم که تو تاره میخوای بری نهم، بذار نهمت تموم بشه بعد هرچی کتاب کنکور توی خاورمیانه هست بخر و بخون؛ دیگه واسه ی چی میخوای این کتاب تا رو بخری؟!
همونطور که داشت قفس های کتاب فروشی رو دید میزد گفت: کی گفته من واسه ی خودم میخوام بخرم؟! واسه داداشم میخوام بخرم! امسال میره دهم و هنوز کتاب کنکور نخریده من میخوام واسش بخرم
- خب لاقل بهش میگفتی باهات بیاد، اوشون بهتر از تو میدونن چه برند هایی بخره بهتره
× من خودم سرچ کردم الآن دارم بهترین برند رو واسش برمیدارم؛ بعدشم میخوام واسه تولدش بخرم
- وات د فاز...!
سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: فارسی رو پاس بدار مینو خانوم!
- خب حالا توهم! تو برا تولد داداشت کتاب درسی بخری بیشتر ناراحت میشه تا اینکه خوشحال بشه!
× اتفاقا داداش من خیلی هم درس خونه؛ یک کتابخونه داره تمام کتاب های درسی و کمک درسیش از اول ابتدایی تا الآن که میخواد بره دهم رو گذاشته اونجا!
- من چشمم میخوره به کتاب درسی حالم بهم میخوره اون وقت داداش تو...
× بله ما همچین داداشایی داریم!
بعد از اینکه کتاب ها رو خرید از کتاب فروشی خارج شدیم و زنگ زد تا داداشش بیاد دنبالش
رفتیم جلوی درب پارک رو به رویی کتاب فروشی تا داداشش شَک نکنه
تیام هم کتاب ها رو گذاشت توی کوله پشتیتش تا داداشش نبینه
بعد از چند دقیقه ماشینی داشت بهمون نزدیک میشد
× داداشم اومد
متعجب گفتم: مگه داداشت گواهینامه داره؟!
خندید و گفت: آره، داداشم نیمه دومیه و یک سال دیرتر رفته مدرسه یعنی الآن هجده سالشه؛ گواهینامه هم داره
- میتونم بپرسم چرا یک سال دیرتر رفتن مدرسه؟
× بخاطر تومور مغزی!
متعجب گفتم: تومور مغزی برای یک پسربچه ی هشت ساله عجیب نیست؟!
× ارثیه؛ از خانواده ی پدرم اینا
- آهان
داداشش جلوی پامون ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و هممونطور که سرش پایین بود گفت: سلام
× سلام داداش
- سلام
آروم سرش رو اورد بالا ولی به من نگاه نکرد به تیام نگاه کرد و گفت: سوار شو بریم
من هم مات و مبهوت بهش زل زده بودم
اینه داداش حامدش که بهش گفته خوشگلی؟!
باورم نمیشه!
اگر تیام خوشگله این صدبرابر تیام خوشگله!
اصلا زیبای محضه!
همونطور که من حواسم بهش بود تیام گفت: برسونیمت؟
سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم
رو به تیام بودم ولی تمام حواسم به حامد بود
بعد از چند لحظه حرف زدن تیام که من هیچ کدومش رو نفهمیدم خداحافظی کردن و رفتن!
ولی من هنوز به راه رفته ی ماشینشون نگاه میکردم!
[پایانفلشبک]
با دست آب قند رو پس زدم و از جام بلند شدم
- من باید ببینمش! همین حالا!
و بعد خواستم حرکت کنم که با صدای آیناز متوقف شدم!
+ صبر کن مینو!
برگشتم سمتش!
کمی حرفش رو مزه مزه کرد و تیکه تیکه گفت: آقا حامد...واسه ی...واسه ی...
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/694158
پس تیام و حامد هم تو این سفر هستن!😲
وای حامد توی بچگیش تومور مغزی داشته!☹️
به نظرتون تیام و حامد هم از وجود مینو توی این سفر خبر دارن؟!🤔
به نظرتون آیناز میخواد به مینو چی بگه؟🧐
همچنان با ما همراه باشی🤗
نظرات فراموش نشه😍
#تلنگرانـهـ...🌱
#حجاب
ﭘﺪﺭﻡ میگفت:
ﭘﺴﺮ ﺟــﺎﻥ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭۍ ڪﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ڪﻨﯽ‼️
ﻣﺒـﺎﺩﺍ🚫
ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ بشہ چرڪنویس اﺣﺴﺎﺳﺎٺت❕
یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ نصیحٺ ﻫﺎﺵ
ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ
ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ
ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦
ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮنہ...😏
ﭘﺪﺭﻡ ٺو ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ڪﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟیـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥
ﺗﻮ \" ﯾـﻮﺳـﻒ \"ﺑﺎﺵ ⚠️
ﻫﻤﯿﻦ ڪھﺍﯾﻦ جملھ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐
ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ...
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛
ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ \" ﯾـﻮﺳـﻒ \" ﺑﺎﺷﻢ..👌
♨️با یـوســـف بودن تو،
زلیخـــا نیز به خود می آید..
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و بیست و دوم ✨
رسیدیم خونه....
وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق...
وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭
✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨
وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم:
_مادرت طاقتشو نداره.
گفت:
_خدا #صبرش میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید.
-وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢
-من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم #خدایاهرچی_توبخوای.تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت #راضی_تره.😊
مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت:
_زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣
لبخند زدم و گفتم:
_من کنار شما خوشبختم.☺️
-وقتی من نباشم چی؟😒
-عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️
دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت:
_زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒
داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم...
گفت:
_من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه.
به شوخی گفتم:
_باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌
باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت:
_میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔
رفت سمت در.گفتم:
_وحید.😒💓
ایستاد ولی برنگشت سمت من.
-قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم #حفظ_ظاهر میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭
گریه م گرفته بود...
روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭
از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭
خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭
ازت بخوام که دیگه بمیرم؟...
نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣
خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه.
سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم.
گفتم:
_تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم
نیستم.😣😓
مکث کردم و بعد بالبخند گفتم:
_با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢
خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم:
_چیزی شده؟!!😢
گفت:
_دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️
بعد رفت تو اتاق...
اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨
#هردومون حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم #باخداتنها باشیم.
ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم...
#مدام_ازخداکمک_میخواستم.
صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت...
همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم:
_وحید😊
نگاهم کرد...
-بیا،دیرت میشه.
-الان میام.😍
آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا...
چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد:
_زهراجانم😍
نگاهش کردم.👀😥...
ادامه دارد....
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و بیست و سوم ✨
نگاهش کردم.. 👀😢
-دیگه باید برم.😊
بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه.
اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود.
-زهرا،به من نگاه کن.😊❤️
سرمو آوردم بالا.
-زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊
من فقط نگاهش میکردم.
-...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊
بابغض گفت:
_مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍
رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت:
_خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋
سریع رفت و درو بست....
وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫
پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭
مدام با خودم تکرار میکردم.
از حال رفتم....
وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت:
_زهرا،چشمهاتو باز کن.😒
صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت:
_وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭
مامان گریه میکرد.بابغض گفتم:
_من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊
مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم:
_فاطمه سادات کجاست؟
-تو هال،داره بازی میکنه.
-بابا نیست؟😒
-هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭
مامان گریه میکرد.گفتم:
_خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢
تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨
روزها میگذشت...
ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣
به مامان و مادروحید گفتم.
_همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥
خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم #خداراضی_تره.اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم..
✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨
من عاشق وحید بودم...
#خیلی_سخت بود برام ولی #راضی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣
روزها میگذشت...
ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به #ظاهر زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که #کسی_نفهمه.
دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️
خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️
ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم:
_میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟
گفت:
_نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊
مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون.
یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊
آقاجون گفت:
_زهرا.😒
نگاهش کردم و گفتم:
_جانم😊
-وحید برنمیگرده؟😒😢
چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت:
_اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒
گفتم:
_من خیلی دوستش دارم ولی #خودخواه نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، #سعادت_ابدی_شهادت نصیبش نشه.😢😊
آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک...
داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد...
ادامه دارد...