بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #پنجاه_و_یکم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
[فلشبهچهارسالقبل]
از عصبانیت جیغی کشیدم و موبایل رو پرت کردم روی تخت و از اتاق زدم بیرون!
از پله ها میدویدم و فریاد میزدم: لعنت بهت احسان! لعنت بهت لعنتی!
مامان و بابا خونه نبودن!
رسیدم تو حال و شروع کردم با فریاد محمد رو صدا کردن!
- محمد، محمد؟ کجایی؟ مــــحـــمـــدددد!
بلأخره صداش از کاناپه جلوی تلویزیون اومد!
+ ای مرض! چته تو؟! صداتو انداختی تو سرت!
با لحن کوبندش بغضی توی گلوم نشست!
حساس بودم و از وقتی که حامد رو دیدم حساس تر هم شدم!
همونطور با بغض به محمد خیره بودم که محمد انگار که متوجه ی حال خرابم شده باشه از روی کاناپه بلند شد و به سمتم اومد و گفت: باز دوباره احسان...
قبل از اینکه حرفش کامل بشه بغضم ترکید و زدم زیر گریه و پریدم توی بغل محمد!
گریه کنان گفتم: محمد داره روانیم میکنه این لعنتی! امروز رفته بود سراغ تیام تا باهام حرف بزنه و راضیم کنه! تیام هم الآن اومده به من گفته! چه غلطی بکنم محمد؟ چی کار کنم تا از شرش خلاص بشم؟
صدای نفس های سنگین و عصبی محمد به وضوح مشخص بود!
+ زبون آدمیزاد حالیش نیست این کله خراب!
بعد هم من رو از خودش جدا کرد و دستی به گونه ی خیسم کشید و گفت: ناراحت نباش خواهری! خودم درستش میکنم!
و بعد هم به سمت پله ها حرکت کرد!
روی مبل نشستم و آرنجم رو روی پاهای و صورتم رو بین دستام مخفی کردم!
چندی بعد محمد حاضر و آماده اومد بیرون!
سرم رو بلند کردم که دیدم در رو بست و رفت بیرون!
به فکر اینکه کار دست خودش نده از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و سریع لباسام رو عوض کردم و زدم بیرون!
سریع سوار ماشینم شدم و شروع کردم به روندن!
بلأخره رسیدم به ماشین محمد!
ظاهرا مقصدش خونه ی عمو بود!
بلأخره جلوی خونه ی عمو نگه داشت و زد بیرون!
احسان و مهرسان انگار که تازه از بیرون اومده باشن داشتن به سمت خونه حرکت میکردن که محمد رفت و یقه ی احسان رو گرفت و چسبوندش به دیوار!
مهرسان هینی کشید و گفت: داری چی کار میکنی محمد؟!
من که شرایط رو دیدم از ماشین زدم بیرون و به سمت محمد حرکت کردم: محمد داری چی کار میکنی؟! ولش کن!
و بعد هم دستم رو بردم سمت بازوش که محمد غرید: مینو دست به من بزنی نه من نه تو!
یه آقایی که داشت از کوچه رد میشد چشمش خورد به ما و گفت: هوی چی کار داری میکنی آقا؟!
و خواست به سمت ما بیاد که گفتم: آقا شما بفرمایید!
~ آخه...
فریاد زدم: میگم بفرمایید!
دیگه نایستاد و رفت!
مهرسان به گریه افتاده بود!
به سمتش حرکت کردم و گفتم: چرا وایسادی تو؟ برو بگو عمو بیاد، بدو مهری!
مهرسان سریع وارد ساختمون شد!
احسان خواست لب به سخن باز کنه که محمد غرید: خفه شو احسان! خفه شو لعنتی! با آبروی خواهر من بازی میکنی دیگه؟! تو به چه حقی رفتی سراغ دوستش پسره ی احمق! خجالت نمیکشی؟!
- محمد تو رو خدا ولش...
همون لحظه مهرسان و عمو اومدن بیرون!
عمو به سمت احسان و محمد حرکت کرد و از هم جداشون کرد!
× چی کار داری میکنی محمد؟! از تو بعیده عمو!
اشک خیمه زد جلوی چشم هام و بغض بدی گلوم رو چنگ انداخت!
محمد عصبی دستی به مو هاش کشید و گفت: عمو شما هم اگر بدونید این شازده پسرتون چی کار کرده به من حق میدین!
دیگه طاقت نیوردم و سرم رو انداختم پایین و بی صدا اشک ریختم!
عمو نگاهش رو داد به احسان و گفت: چی کار کرده مگه؟!
محمد به عمو نزدیک شد و چیز هایی در گوشش گفت و عمو هم فقط سر به نشانه ی تأسف تکون میداد!
عمو نفسی سنگین کشید و به سمت من حرکت کرد و آروم طوری که فقط من و خودش بشنویم گفت: غصه نخور عمو! باهاش حرف میزنم راضیش میکنم دست بکش از این سمج بازی ها! تو هم ببخشش، عاشقه دیگه!
بعد هم دستی به گونه ی خیسم کشید و گفت: اشکات رو نبینم عمو!
لبخند تلخی زدم و عمو هم بوسه ای روی سرم کاشت!
احسان خواست به سمتم بیاد که عمو دستش رو جلوش سپر کرد و گفت: الآن وقتش نیست احسان!
احسان پریشون دستی به مو هاش کشید و وارد ساختمون شد!
اشک هام رو پاک کردم و «خداحافظ»ی گفتم و رفتم سوار ماشینم شدم!
[پایانفلشبک]
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
*بسم رب النور...🌱*
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #پنجاه_و_دوم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
[یازدهماهبعد]
امروز سال مامان بود!
باورم نمیشه که یک سال گذشت!
یک سال بدون مامان گذشت!
یک سال دور از مامان گذشت!
یک سال از رفتن مامان گذشت!
یک سال بی پروا گذشت!
یک سالی که نبود مامان و جای خالیش به وضوح حس میشد!
یک سالی که به جز سنگ سرد مزارش چیز دیگه ای ازش نداریم!
یک سالی که خودش نبود ولی خاطراتش بود!
یک سالی که با تمام سختی هاش گذشت!
سخت بود ولی گذشت!
امروز توی بهشت زهرا یک مراسم گرفتیم برا مامان!
دستی به لب های خشکم کشیدم و کش چادرم رو روی سرم تنظیم کردم!
امروز به نیت شادی روح مامان روزه گرفته بودم!
سوار ماشین شدم و شروع کردم به روندن!
بابا بخاطر اینکه دل و دماغ رانندگی رو نداشت گفت من پشت فرمون بشینم!
- بابا آقا احسان از فرانسه برگشت؟
احسان از زمانی که من بهش جواب منفی داده بودم رفته بود فرانسه و الآن هم یازده ماه از رفتنش میگذره!
+ آره! همین دو روز پیش!
- آهان! مهرسان چیزی بهم نگفته بود!
+ تیام راجب حامد باهات حرف میزنه که مهرسان بخواد راجب احسان باهات حرف بزنه؟
احساس کردم این حرف بابا یه جور طعنه بود!
- بابا طعنه میزنی؟!
+ طعنه نزدم! من بهت حق میدم مینو ولی قبول کن راجب حامد اشتباه کردیم! هممون! من دیر حامد رو شناختم و تو هم زود قضاوتش کردی!
- بابا من خیلی وقته که این واقعیت رو با تمام تلخیش قبول کردم!
+ خوبه!
چرا بابا انقدر یهویی بحث حامد رو کشید وسط؟!
- بابا اتفاقی افتاده؟!
+ نه!
- پس چرا انقدر یهویی بحث آقا حامد رو کشیدین وسط؟
+ همینطوری...امروز تیام هم میاد؟
- تیام...دعوتش کردم ولی گفت معلوم نیست که بیاد!
+ بعد از مراسم چی؟
- چی بعد از مراسم چی؟!
+ منظورم اینه که بعد از مراسم میری خونه خالت واسه گذاشتن وسایل!
این دو تا چه ربطی بهم داشت؟!
حس میکنم اتفاقی قراره بیفته که من ازش بیخبرم!
- آره میرم، چطور مگه؟!
+ هیچی!
دیگه ادامه ندادم!
چون میدونستم این بحث به جایی نمیرسه و در نهایت با حرف های تیکه تیکه ای بابا تموم میشه!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
صدای تیام از پشتم اومد!
= سلام!
برگشتم سمتش و با لبخند گفتم: سلام تیام خانوم قشنگ! چقدر دیر اومدی! مراسم که تموم شد!
= ببخشید خونه کمی کار داشتم نتونستم زود تر بیام!
یه جوری بود!
انگار حالش گرفته بود!
- انگار زیاد خوب نیستی تیام!
= نه چیزیم نیست! یه خورده صبحی سرم درد میکرد!
نگران گفتم: الآن خوبی؟!
سر به نشانه ی تأیید تکون داد!
= اومدم یه تسلیت بگم و برم!
- واسه ناهار بمون خب! من خودم نیستم ولی بابا هستش!
= نه دیگه رفع زحمت میکنم!
- همین الآن میخوای بری؟!
= آره با اجازه!
- باشه هر طور راحتی! خوشحال شدم دیدمت!
= همچنین خداحافظ!
- یا علی!
چندی بعد از رفتن تیام صدای آیناز از پشتم اومد!
× راستی مینو؟
برگشتم سمتش و گفتم: جانم؟
× الآن میای خونمون؟
- آره، الآن مزاحمتون میشم! چطور مگه؟!
× نه بابا مراحمی! گفتم شاید بخوای واسه پذیرایی از مهمونا بمونی!
- نه من نمیرم، بابا باهاشون میره رستوران! من میام وسایل رو بذارم خونتون و بعد هم برم!
× آهان...باش!
بعد هم دور شد!
اینا چشونه امروز؟!
اون از حال عجیب بابا که خیلی یهویی بحث حامد رو کشید وسط!
اونم از اومدن تیام اونم زمانی که مراسم تموم شده بود و حتی نرفت رستوران!
اینم از سؤال و جواب آیناز!
پوفی کشیدم تا افکار منفی و شک و تردید رهام کنن!
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #پنجاه_و_سوم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
وارد خونه ی خاله شدم و سریع چادرم رو در اوردم و آویزون کردم به جالباسی و مشغول انجام کار ها با آیه و آیناز شدم!
سخت مشغول کار بودیم که صدای صلوات بلندی از کوچه بلند شد!
خواستم به سمت پنجره برم و ببینم چه خبره که آیه گفت: کجا داری میری؟
- توی کوچتون صدای صلوات و هیاهو میاد! خبریه؟
× نه چه خبری؟! بیا این ور کلی کار داریم!
- واه! خب بذار ببینم چه خبره!
× هیچ خبری نیست!
- آیه خوبی تو؟ چرا این جوری میکنی؟!
دیگه چیزی نگفت و رفت تو اتاق!
من که سر از کار های این ها در نمیارم!
به سمت پنجره رفتم و پشت پنجره ایستادم!
دم در یکی از ویلا ها تعدادی افراد ایستاده بودن!
پسری جوان با لباس چریکی که همه رو بغل میکرد و باهاشون روبوسی میکرد توجهم رو جلب کرد!
کمی که دقت کردم متوجه شدم حامده!
از پشت پنجره اومدم بیرون و رو به آیه و آیناز گفتم: آقا حامد رفته تو نظام؟
آیه و آیناز نگاهی بهم کردن!
اولش کمی تعلل کردن ولی بلأخره آیه گفت: آره....چیز یعنی....نه! دارن میرن...سوریه!
صداش توی سرم اکو شد!
سوریه!
سوریه!
سوریه!
سوریه!
سوریه!
شوکه لب زدم: سوریه؟!
آیناز سرش رو انداخت پایین و به نشانه ی تأیید سر تکون داد!
سریع به سمت جالباسی حرکت کردم و با دستان لرزون چادرم رو سرم کردم!
+ کجا داری میری مینو؟
بی توجه به صدا زدنای آیه و آیناز سوار آسانسور شدم!
متوجه نبودم که دارم چی کار میکنم یا دارم کجا میرم فقط میخواستم به حامد برسم همین!
از خود بیخود شده بودم!
طوری که میتونستم تا سوریه دنبالش برم!
از آسانسور زدم بیرون!
سریع از آپارتمان زدم بیرون!
همین که از آپارتمان زدم بیرون نگاه های سنگین و متعجبی رو رو خودم احساس کردم!
تیام که ظاهرا فهمیده بود میخوام چی کار کنم با چشمانی گرد شده سر به معنای نه این کار درست نیست تکون داد!
ولی من هیچی واسم مهم نبود جز رسیدن به حامد!
یه جاذبه ای مدام من رو به سمت اون میکشوند!
نگاهی به حامد کردم!
تقریبا رسیده بود به وسط های کوچه!
با قدم های سریع پشتش به راه افتادم!
بلأخره رسید به سر خیابون ولی من هنوز داشتم راه میرفتم تا بهش برسم!
کمی ایستاد و چندی بعد یه تاکسی گرفت!
همین که توی تاکسی نشست و خواست در تاکسی رو ببنده در رو نگه داشتم که با چشم های گرد شده و بهت زده ی حامد رو به رو شدم!
چند لحظه تو اون حالت بود ولی سریع سرش رو انداخت پایین!
خدایا چی کار بکنم حالا؟
عقب کنار حامد بشینم یا جلو کنار راننده؟!
اه لعنتی!
به ناچار روی صندلی عقب کنار حامد نشستم!
انقدر سرم پایین بود که گردنم چسبیده بود به سینم و گره ی روسری محکم به گلوم برخورد میکرد و خیلی خیلی آزار دهنده بود!
بعد از چند دقیقه بلأخره تاکسی نگه داشت!
با احتیاط سرم رو اوردم بالا که دیدم حامد کرایه رو حساب کرد و پیاده شد که من هم پشتش پیاده شدم!
بدون اینکه حرفی بزنه به سمت فرودگاه حرکت کرد که من هم پشتش به راه افتادم!
همونطور پشتش راه میرفتم که بلأخره ایستاد!
برگشت سمتم و همونطور که سرش پایین بود گفت: شما واسه چی از خونه تا اینجا دنبال من راه افتادین؟!
لحن کوبندش باعث شد شوکه لب باز کنم: من...من...!
کمی بلند تر گفت: شما چی خانوم؟
اشک از چشمام سرازیر شد!
- من...من مجبور شدم...بیام!
+ کی مجبورتون کرد؟!
- دلم!
نفسش رو عصبانی بیرون داد!
کلافه گفت: تمومش کنید این بازی کثیف رو!
لحنش عصبیم کرد!
بدون ذره ای فکر کردن و ملاحظه با صدای نسبتا بلندی گفتم: کدوم بازی کثیف حامد؟ هان؟ کدوم بازی کثیف لعنتی؟ عشق کثیفه؟ عشق نجسه؟ بابا من عاشقم! چرا نمیفهمی اینو؟ چرا متوجه نیستی دارم توی آتیش عشقت میسوزم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿فصل دوم
🌿 قسمت #پنجاه_و_چهارم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
••حامد••
با کلمه به کلمه ی حرف هاش ابرو هام اخم آلود تر میشدن!
بند کیفم رو توی دستم میفشردم و به عبارتی عصبانیتم رو سر بند کیف خالی میکردم ولی همچنان سرم پایین بود!
پوزخندی زدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم: تو عاشق من بودی؟! خدای من...دارم چی میشنوم؟! کدوم عاشقی عشقش رو با حرف های مردم قضاوت میکنه؟! کدوم عاشقی عشقش رو به حرف های مردم میفروشه؟!
+ اون مردمی که داری میگی دوستای من بودن، خانواده ی من بودن!
- منم شوهرت بودم ولی تو قضاوتم کردی! همچین حرف از عاشق بودنت میزنی انگار اینا رو یادت رفته! به ولای علی قسم اگر تو بخاطر اون تومور تصمیم به جدایی میگرفتی شرفش بیشتر بود به این قضاوت های بیجا!
صدای لرزونش قلبم رو به لرزه در اورد!
+ اشتباه کردم!
بعد از اون فریاد ها و بلند حرف زدنا صدای آروم و لرزونش باعث شد احساس گناه کنم!
حس بابا هایی رو داشتم که بچه های کوچیکشون وقتی اشتباه میکنن سرشون داد میزنن و اونا مظلوم و آروم به اشتباهشون اعتراف میکرد!
همونقدر تأثیر گذار و تکان دهنده!
چشمام رو بهم فشردم و لب تر کردم و آروم گفتم: باشه...حلالت کردم؛ فقط برو! برو خانوم آل احمد، برو!
دیگه نایستادم و به راه افتادم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
ماهان دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: خوبی؟
نیمچه لبخندی زدم و گفتم: دارم میرم سرزمین عشق! مگه میشه بد باشم؟
× ولی با این حالی که تو داری معلومه که باز هم یه چیزیت هست!
- نمیدونم!...شاید!
مدام جمله ی آخر مینو توی سرم اکو میشد!
همونقدر مظلوم...
همونقدر سر به زیر...
همونقدر آروم...
اشتباه کردم!
اشتباه کردم!
اشتباه کردم!
اشتباه کردم!
آروم با خودم زمزمه کردم: اشتباه کردم!
× کی اشتباه کرده؟!
نفسی کشیدم و همه چیز رو با مو به مو جزئیات واسه ی ماهان تعریف کردم!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
ماهان با شنیدن حرف هام اولش کمی شوکه شد ولی چندی بعد لب سخن باز کرد: مطمئن باش تموم این اتفاقات بی حکمت نبوده! ولی اینکه خانوم آل احمد در برابر خشم عظیمت اعتراف کرده اشتباهش رو دروغ نگفته! با این اخلاقیاتی که تو داری ازشون میگی مسلما دروغ نگفتن!
یه جورایی ماهان راست میگفت!
مینو یه دختریه که خیلی زود اشتباهش رو قبول میکنه!
بعضی ها هستند سر لج و لجبازی وقتی توی زندگیشون میخورن زمین و شکست میخورن اشتباهشون رو هیچ جوره قبول نمیکنن و بد تر از اون ازش درس نمیگیرن و همین باعث میشه که بعد از اون شکست دیگه نتونن موفق بشن!
ولی مینو تضاد تمام این آدم هاست!
اون خیلی زود میپذیره اشتباهش رو!
- نمیدونم ماهان، نمیدونم! میترسم تمام این کار ها فیلم بوده باشه واسه گول زدن من!
× عه استغفار کن پسر! این چه حرفیه داری میزنی؟!
- مگه حرف بدی زدم؟!
× این حرفا واست آشنا نیست حامد؟ ببین مطمئن باش زمانی که تو هم رفتی آلمان خانوم آل احمد با خودش این فکر رو کرده که تمام حرف هایی که از وطن دوستی و خدمت به وطنت میزدی فیلم بوده که حرف های بقیه اینجوری روش تأثیر گذاشته! تو که نمیخوای با قضاوتت اون گناهی رو بکنی که خانوم آل احمد کرده! ببین بیشتر از حرف بقیه این تردید و شکی که به جونش افتاده بوده باعث اشتباهش شده! و اون شک و تردید ها هم فقط کار شیطان بوده! لعنت بگو شیطون رو! اگر دوستش داری که بسم الله بگو و برو جلو اگرم دوستش نداری کلا بیخیالش شو، نه بهش فکر بکن نه قضاوتش کن!
نفسم رو با حرص دادم بیرون و زمزمه وار گفتم: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم!
چقدر بد نشونه میره شیطان نفس انسان ها رو!
باورم نمیشه که شیطان دو قدمیم بود و من نفهمیدم!
چقدر عذاب آوره زمانی که فکر میکنی خودت رو از یک بلاتکلیفی نجات میدی تا مرتکب گناه نشی توی دام شیطان میفتی!
با صدای امیر و مرتضی از جامون بلند شدیم و به سمتشون حرکت کردیم!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
درپناهحق🍃
https://harfeto.timefriend.net/16618359808564
چهار پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🌿
یه نکته ای هم بگم اونم اینه که مهرسان خواهر احسان و دختر عموی مینو و محمده🌱
انتظار دارم زمانی که برگشتم با نظرات رگباریتون رو به رو بشم:)
پس نظرات فراموش نشه💚
ناشناس های رمان مینویاو🕊
به قلم بانوماهطلعت👒
#نویسندهیرمانمینویاو
#تلنگرانہ
ایاممحرمتوۍهیئتومسجدبه
ڪسۍڪہظاهرشباشمافرقداره
مجرمانہوتحقیرآمیزنگاهنڪنید❌
یہتسبیحبگیریندستتون📿
باخودتونتڪرارڪنین⇓
[امامحسینعلیهالسلامفقطبرای
مذهبۍهانیست]🖐🏻
حواستونبهدلِمهمونهایارباب
باشه...
━━⊰🕊🐚⊱🌸
مشکل ما مسخره کردنِ:|
دیگران نیست. 😐
مشکل ما اینه که تظاهر می کنیم 🚶🏿
مذهبی هستیم و
وقتی...
یکی یه چیز بهمون میگه چون ایمان قلبی
نداریم✋🏿
قلبمون از پوچی به قول امروزیا🧑🏿🦽
میشکنه:/
▪️امام سجّادعليه السلام:
إنَّ عَمَّتي زَينَبَ مَعَ تِلكَ المَصائبَ و المِحَنِ النّازِلَةِ بِها في طَرِيقِنا إلَي الشّامِ ما تَرَكَتْ [تَهَجُّدَها] لِلَيلَةٍ...
💬 عمّه ام زينب سلام الله علیها، با وجود همه مصيبتها و رنجهايی كه در مسيرمان به سوی شام به او روی آورد، حتّی یک شب،
تهجّد و اقامه نماز شب را فرو نگذاشت!
📚وفيات الأئمه، ص۴۴۱.
👈این شب ها، به یاد عمه قامت خمیدهٔ امام زمان علیهماالسلام، نماز شب را به جا بیاوریم.
*📜*
رفته بودیم سر جلسه؛ استاد مۍگفت
یه ذکر؎ هست میونبُر همه مشکلات...シ!
حلال همه مشکلات..!
اصلا این ذکر جادو میکنه😃💭!'
دفتر و مداد دستم گرفتم ذکر رو یاد
داشت کنم...📝!
استاد گفت مۍدونید این ذکر چیه؟!
#اللّٰھمعجللولیڪالفرج ...🌱!'
مۍدونستید اهلبیت‹ع› سفارش کردهاند
برا؎ فرج امام زمان‹عـج› زیاد دعا کنیم
چون با ظھور امام زمان همه مشکلات و
گرفتار؎ها؎ ما هم حل میشه🙂💔؟!
#پندانه
#امام_زمان
یڪجایینوشتہبود:
"تڪلیفدوستداشتنهایتراروشنڪن"
باخودمگفتم:
لاعشق ... الاحسین ...♥️✋🏻
"السلامعلیڪیاحسینبنعلۍ"
#حسینجآنم
《-کربلاخواستنمازهوسمنیست،ولی
خاکتانطعمعسلداشت،نمک گیرمکرد
#قدیمیترینرفیقمحسین✨
#امام_حسین
@khodajoonnn