📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتاد و هشتم✨
حرکت کرد...💨🚙
بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن✨ تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم.😊✨
تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد.🙈
چند هفته گذشت....
میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد.👧🏻☺️سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن.
محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت:
_یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن.😇نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد.
صدای زنگ آیفون اومد...
محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت:
_بفرمایید...😊
بعد درو باز کرد.گفتم:
_قرار بود مهمان بیاد برات؟😟
-بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان.😊
-خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم.😊
داشت 👑روسری و چادر👑 میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت:
_بیا،عمو اومده.😲👧🏻
زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون..👧🏻😍رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد.
از حرکت زینب خنده م گرفت.☺️
محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید.
سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم.😳😳
خانم موحد بود.رسمی سلام کردم.😊لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم.😊😊بعد آقای موحد وارد شد.
زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد.👧🏻😍آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد.
من #اصلا نگاهش نمیکردم.خیلی #رسمی گفتم:
_سلام.
آقای موحد هم #رسمی جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت:
_اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب.☺️
محیا گفت:
_مشکلی نیست،بفرمایید.
آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی☕️ بیاره،گفتم:
_شما پیش مهمان هات باش،من میارم.😊
درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم.😬🙈به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم.
دو تا چایی تو سینی موند.☕️☕️برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم.
خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد....
صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. 😁😃😄😀ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم.😊✨
🙏خدایا این بنده ت آدم خوبیه....
حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته
باشم..🙏🙁
بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه.
فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش.
بهم گفت:...
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتاد و نهم ✨
.
بهم گفت:
_دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.😊زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...
دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت:
_خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.😁😌
چشمهام پر اشک شد.😔😢سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت:
_میفهمم چه حالی داری..😒میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..😣گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... 👈اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن😐 که من حاضرم #تمام_اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه.😢😠✋ الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.
غذا درست میکنم یادش میفتم.😔🍛زینب پارک میبرم یادش میفتم.😭👧🏻🌳زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.😢
هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.😭💖💔
با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.😢😭
-زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..😢ولی خودت گفتی کاری کنیم که #خدا بیشتر دوست داره...من #وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم #راضیم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی #راهت درسته و #حق با توئه.
👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم #درسته و هم #حق اینه...
آقای موحد هم برای اینکه بتونه #وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر #قوی و #عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه...
دوباره رفتم امامزاده...🕌
خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.😭🙏✨
بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. 💖*هرچی تو بخوای*💖 😭🙏من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.
❣یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.❣فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.😭🙏
چند هفته گذشت....
یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت:
_وحید زخمی شده و بیمارستانه.🏥حالش هم زیاد خوب نیست.😒
مامان گفت:
_این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.🙁😔
بابا گفت:
_زهرا خودش باید انتخاب کنه.😒
دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم....
دلم شور میزد.😥راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟😧چجوری بفهمم حالش چطوره؟
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟😟🙁
گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم.
نمیدونستم چکار کنم...
سجاده مو پهن کردم✨ و نماز خوندم✨ و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.😥
تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم:
چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!!😥😟😕
نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.💓فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.💓☺️🙈
دقت کردم دیدم...
ادامه دارد...
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هشتادم ✨
دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم...
کمتر شده؟! نه،کمتر نشده😊👌 ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.☺️🙈خدا دعای دوم منو مستجاب کرده.
بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه 🙈و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد.
دومین سالگرد امین شد....
هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده.😥😧
💭فکرهای مختلفی اومد تو سرم....
شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه.😕
شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه.🙁
وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما...
اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود.🙁
قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت:
_زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم.😊
با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.😕😥گفتم:
_باز هم #زمان نیاز دارم.😒
بابا گفت باشه و رفت.
تو دلم غوغا بود.🌊💗نماز خوندم تا آروم بشم.💖از خدا خواستم کمکم کنه.💖
مهمان ها رسیده بودن...
اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم.😊
صحبت خاستگاری شد...
#اصلا به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.🙈لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم.
تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود.😅🙊
تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن....
جا خوردم.گفتم:
_بله😳
همه خندیدن... 😁😃😄😀با تعجب نگاهشون میکردم.
مادروحید گفت:
_داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم.😊
بعد خندید.😄
از خجالت سرخ شدم.☺️🙈سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت:
_زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟😊
با خودم گفتم الان وقت خوبیه...
برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم:😕
_فعلا نه.
پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت:
_دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه.😊
مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن...
بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.👌 نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده.
بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم☝️ که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد.
تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت.
-بله
-آقای موحد؟
-خودم هستم.بفرمایید.
-سلام
-سلام،امرتون؟
ادامه دارد....
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هشتاد و یکم ✨
-سلام
-سلام،امرتون؟
-زهرا روشن هستم.
سکوت کرد.بعد مدتی گفت:
_چند لحظه صبر کنید.
بعد به اون طرف گفت
_الان برمیگردم...
ظاهرا رفت جای دیگه.
-ببخشید خانم روشن.خوبین؟
-متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم.
-نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم.
-براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟
من من کرد و گفت:
_کی؟
-هر روزی که شما وقت داشته باشید.
-جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟
-نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت.
-کجا میخواین بریم مگه؟!!😟
-مزار امین.🌷🇮🇷
سکوت کرد،طولانی.گفت:
_اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون.
-بسیار خب.خداحافظ.
-خداحافظ
نیم ساعت بعد تماس گرفت...
-سلام خانم روشن
-سلام
-دو ساعت دیگه خوبه؟
تعجب کردم.گفتم:
_عجله ای نیست،اگه کار دارید....
-نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم...
-باشه.خداحافظ.
-خداحافظ.
سریع آماده شدم...
با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم....
سرمو یه کم آوردم بالا ولی #نگاهش_نمیکردم. گفتم:
_عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم.
-راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم.
-امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟
تعجب نکرد که میدونم.
-بله.
-درمورد من چیزی به شما گفته بود؟😟
-نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم.👌
-چی مثلا؟🙁😟
-وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.😣از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره.😔
خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.😔ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش...
امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.🕊تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه.🕊نگرانش بودم.😥همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.😈👊مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد.😣👣رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود.😥😢
چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم.😢خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم.😢😞
بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم.
-وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت.😣🌷
-پس شما اون روز...😟😳
نذاشت حرفمو تموم کنم.
-من اون روز حتی به شما #نگاه هم نکردم.😔هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین.😞☝️
-بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟😥
ادامه دارد...
آخ آخ
امین درد عشقی کشیده است که مپرس😄
بمونید تا ادامه های ماجرا...
نظرات فراموش نشه😁
https://abzarek.ir/service-p/msg/673818
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینویاو 🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت 🌿 قسمت #دوم «کپیبدونذ
بریم سراغ ادامه ی رمان رفقا☺️🍃
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #سوم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
[فلشبهسهسالقبل]
برای هزارمین بار با ذوقی وصف نشدنی نگاهی به گردنبند داخل جعبه ی کوچولوی قرمز رنگ که به شکل قلب رونمایی میکرد و گردنبند درونش که به زیبایی هر چیزی توی دنیا میدرخشید نگاهی انداختم و بعد هم با عشق روی قلبم گذاشتم و گفتم: از وقتی به دنیا اومدم تا حالا این گردنبند ارزشمندترین هدیه ای بوده که تو عمرم گرفتم، خیلی خوشحالم کردی حامد!
با لبخند همیشه بهاریش گفت: شاید برای تو ارزشمند ترین باشه، ولی در برابر عشق من بهت این گردنبند کوچکترینه!
من این دلبریاش رو کجای دلم بذارم آخه؟
استارت ماشین رو زد و گفت: برسونمت خونه؟
- نه خونه نمیرم، آیناز زنگ زد و گفت برم خونشون کارم داره
آیناز و خواهرش آیه دختر خاله های من و البته همبازی و بهترین دوستای من از بچگی هستن که مثل خواهر نداشتم دوستشون دارم
+ خب پس لطفا آدرس خونشون رو بده برسونمت
- نه نمیخواد! راهشون دوره من خودم با اتوبوس میرم، تو فقط لطف کن منو برسون ایستگاه اتوبوس من خودم بقیه ی راه رو با اتوبوس میرم
لبش رو گزید و گفت: تا وقتی که من هستم دیگه اتوبوس چرا جانم! خودم میرسونمت
با تردید گفتم: آخه زحمتت میشه!
+ زحمت چیه! شما رحمتی جانم
وقتی بهم میگفت جانم قند تو دلم آب میشد!
بعد از حدود ۵۰ دقیقه بلأخره رسیدیم خونه ی خاله اینا!
از ماشین پیاده شدم که حامد هم پیاده شد
- دستت درد نکنه، خسته هم شدی!
+ نه جانم خستگی کجا بود؟ تازه از اینجا باید برم یه جایی که کلی کار دارم، وقت خستگی ندارم که!
لبخندی زدم و گفتم: بازم ممنونم!
با لبخندی متقابل جوابم رو داد!
رفتم سمت آیفون و زنگ واحد خاله اینا رو زدم
حامد هنوز وایساده بود و منتظر بود تا من برم داخل تا بعدش بره!
بعد از اینکه با صدای بفرمایید خاله در خونه باز شد از حامد خداحافظی کردم و رفتم داخل مجتمع
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🙂💕
بعدازظهر هم یک پارت تقدیمتون میکنم😊🌺
نظرات فراموش نشه🦋✨
#حجاب
#تلنگر
#چادرانه
خواهرم
﴿ اگـہ فڪر میڪنے
خودت چادࢪۍ شدے،
اشتباه میڪنے❌
بدون ڪہ انتخابت ڪردن!
بدون ڪہ یہ جایے خودتو نشون دادۍ!
بدون حتما
یه یا زهـرا گفتے..
ڪہ بی بی خریدتت
⇜اࢪزون نفروشـے خودتو..!﴾
#امام_زمان
#حجاب
#چادرانه
سلامتی دخترایی که❗️
نمیتونن مدافع باشن و برن جنگ....😔
ایها الداعش‼️📢
سپاهو بسیج و حزب الله را فاکتور بگیر
حواست به من باشد‼️
☜دختـر شیعه زاده ای هستم
که
◇ شهادتـــــــــ را ازمـادرم زهــــــرا به ارث دارم
◇ و صــبوری را ازعـمــــه زیـنب
◇ و شجاعت را ازدخترکی 3ساله...
من سلاح هایی دارم☺️
که بااسمش جانت به لرزه می افتد🙁
⇜ چــــادرمــــــ
⇜ سربنــــد یافاطـــمه
⇜ دلگرمـــــی به ســقا
⇜ فرمــان ســیــدعلـــــی
حواست باشد....‼️
گرنگاه چپ کنی سمت حرم☝️
جانت را با خونت میخرم😡
.
.
حجاب
🗣 بعضیها میگن چادر پوشیدن، و مقنعه و روسری سر کردن، کجای قرآن اومده؟؟!!🤔
اگر آیه قرآن باشه ما قبول میکنیم.✋
☝️ یادت باشه قول دادیها!!!
ای به چشممممممم...
🌴 سوره احزاب، آیه ۵۹ 🌴
🕋 یٰا أَیُّهَا النَّبِیُّ، قُلْ لِأَزْوٰاجِکَ وَ بَنٰاتِکَ وَ نِسٰاءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذٰلِکَ أَدْنیٰ أَنْ یُعْرَفْنَ فَلاٰ یُؤْذَیْنَ.
👈 ای پیامبر! به همسران و دخترانت، و زنان مؤمنان بگو: "چادرهای بلند بر خود بیفکنند، این عمل مناسبتر است، تا به عفّت و پاکدامنی شناخته شوند، و مورد آزار قرار نگیرند".
👌 میدونی «جَلابیب» یعنی چی؟
«جَلابیب» 👈 جمع «جَلباب»، 👈 به معنای پارچهی بلندی است، که تمامِ بدن و سر و گردن رو میپوشونه، 👈 که میشه همون #چادر.
خوب! چادر پوشیدن که تو قرآن اومده بود.😊☺️
حالا مقنعه و روسری و شال چی؟؟
🌴 سوره نور، آیه ۳۱ 🌴
🕋 قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ... وَ لْیَضْرِبْنَ بِخُمُرِهِنَّ عَلیٰ جُیُوبِهِنَّ وَ لَا یُبْدِینَ زِینَتَهُنَّ.
👈 ای پیامبر! به زنان مؤمن بگو... روسریها و مقنعههای خود را بر سینه خود افکنند، تا گردن و سینه آنها پوشانده شود، و زینت خود را آشکار نسازند.
«خُمُر» 👈 جمع «خِمار» 👈 به معنی روسری و مقنعه است.
و «جُیوب» 👈 جمع «جَیب» 👈 به معنی گردن و سینه است.
📣📣... قرآن میگه باید روسری و شالِت رو، طوری رو سینهات بندازی، که سر و گردن و سینهات رو بپوشونه، و زینتهای زیرش، مثل گردنبند و گوشواره و لباس و ... هم معلوم نشه.
☝️ خوب خواهر عزیزم
دیدی؟؟؟!!!😊☺️
👈 هم چادر بود، هم روسری...
⛔️ دیگه بهانهای نداری...
👌 تمام جنگها سَر همین حجابه...
اگر میگن آزادی...
قصدشون اینه که حجابِ تو رو بردارند...
📣📣... جنگِ امروز اسلحه نمیخواد،
چادر میخواد...
☝️ حضرت زهرا (س) راضی نشد
جلوی فقیرِ نابینا، حتّی لحظهای بیحجاب حاضر بشه.
اگه الگوت فاطمه زهراست، بسم الله...
☝️ یادت باشه،
هر زنِ بیحجاب، با بیحجابیش، یه سیلی به حضرت زهرا (س) میزنه😔😔😔
#حجاب
#چادرانه
سلاموعرضادبخدمترفقایکانال✋🏻💛
حالتونچطوره؟✨🍃
بندهبانوماهطلعتهستمنویسندهوادمینچالشهایکانال💕🙋🏼♀
خبامروزبرایاولینباریهچالشداریم🌚✨
سؤالاتچالشمون👇🏻😌
۱)اگرروزبودین؟
۲)اگراسمبودین؟
۳)اگرشهربودین؟
۴)اگرکشوربودین؟
۵)اگرکتاببودین؟(غیردرسی)
۶)اگرکتابدرسیبودین؟
۷)اگرشغلبودین؟
۸)اگرحسبودین؟
۹)اگر گل بودین؟
داخللینکناشناسزیرجوابچالشروبدین🍓🙂
منتظرم:)یاحق🌱💕
_
بسم رب النور...🌱
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊
🌿 رمــ🕊ــان مینویاو
🌿 به نویسندگی بانوماهطلعت
🌿 قسمت #چهارم
«کپیبدونذکرنامنویسندهحراممیباشد!»
در حال مسخره بازی با دخترا بودیم که یهو صدای در اتاق به صدا در اومد
کمی خودمون رو جمع و جور کردیم و با صدای بفرمایید آیناز در باز شد و خاله وارد اتاق شد
رو به جمع گفت: دخترا پاشین حاضر شین قراره بریم خونه ی مینو
- خونه ی ما؟!
+ بله، خونه ی شما؛ اگه مزاحمیم نیایم!
- نه خاله جان چه مزاحمتی! فقط واسم سؤال شد که واسهی چی میخواین بیاین
+ یه امانتی دست مامانت دارم میخوام بیام پسش بگیرم
- آخه الآن که مامان و بابا مسافرتن!
+ آدرس جایی که گذاشته رو گرفتم
- آهان! خب شما آدرسش رو بدین من خودم سریع میرم و میارم واستون؛ دیگه این همه راه رو نرین و بیاین
+ چطور واسه تو این همه راه نیست اون وقت واسه ما این همه راه هست! پاشو حاضر شو انقدرم تعارف نکن قشنگم
ناچار چشمی گفتم
بعد از رفتن خاله آیه از جاش بلند شد و گفت:× من میرم حاضر شم تا بریم
- تو کجا میخوای بری دیگه؟
× میخوام برم خونه ی آقا شجاع! میخوایم بیایم خونه ی شما دیگه
با حالت زاری گفتم: خاله میاد دیگه، شما ها میخواین بیاین کجا!
× وااه مینو! نگاه نگاه داره گریش میگیره! مگه خونتون جن داره که هی میپیچونی!
از سر حرص بالشتی به سمتش پرتاب کردم که جا خالی داد!
- بابا خونه انقدر ریخته و پاشیدس که جای سوزن انداختن هم نیست!
× عه عه عه! بابا تو دو روز دیگه میخوای بری خونه ی شوهر، الآن نامزد داری اون وقت هنوز هم شلخته ای!
- آیه سایلنت!
سایلنتش رو محکم و کشیده گفتم!
با لحنی پر از عشوه: فارسی رو پاس بدار مینو خانوم!
بعد هم رفت بیرون
رو به آیناز گفتم: این خواهر تو چرا انقدر رو مخه؟!
شونه ای به معنای نمیدونم بالا انداخت!
طبق معمول سرش تو موبایل بود!
پوست این موبایلش رو کند! بیست و چهار ساعته دستشه!
- آیناز؟
= هوم؟
- یه لحظه این گوشی رو بذار کنار
دوباره گفت: هوم؟
نه این تو فضا سیر میکنه!
اونم فضای مجازی!
موبایل رو از دستش کشیدم و انداختمش روی تخت که باعث شد صداش در بیاد: عه چی کار میکنی مینو!
- دارم صدات میکنم حواست هست؟!
= آره بگو!
- میگم این امانتیه چی هست که همه بخاطرش به سرشون زده بیان خونه ی ما؟!
= منم مثل تو بی خبرم! فقط مثل اینکه یه چیزیه که حملش سخته چون بابا هم میخواد بیاد!
- وایی امروز کائنات دست به دست هم دادن تا آبروی منو جلوی جد آبادم ببرن!
= خب میخواستی شلخته بازی در نیاری
کلافه گفتم: تو یکی ولم کن آیناز! عصاب ندارم!
= به من چه عصاب نداری! اون موبایلم رو از رو تخت بده کار دارم
موبایل رو بهش دادم و گفتم: تو هم که همیشه ی خدا سرت تو موبایله!
••🕊••🕊••🕊••🕊••
رسیدیم خونمون
در رو با کلید باز کردم و بعد از تعارف به خاله اینا خودم هم وارد حیاط شدم و در رو بستم چراغ های حیاط که همه خاموش بودن رو روشن کردم و از حیاط عظیم و کبیر خونمون رد شدیم!
به در ورودی ساختمون نزدیک شدیم
آروم در رو باز کردم و وارد خونه شدم تا برق ها رو روشن کنم که با صحنه ای که رو به رو شدم برق از سرم پرید!
ادامهدارد...
کپیباذکرنامنویسندهآزاد...
🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
درپناهحق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883
یک پارت از رمان تقدیم نگاه قشنگتون🙂💕
به نظرتون چه اتفاقی افتاد؟😟
نظرتون رو توی لینک ناشناس واسم بفرستین🌱