eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
211 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و یکم ✨ خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜 مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠 هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄 -آها!! داداش خوب!!😁 قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒 -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉 -باشه.خودت خواستی.😎 رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊 وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان.😴 فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴 میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!!😁 -بیداری؟!!😳 بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی!☹️ -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍 -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳 -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁 لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️ -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌 -کی گفتم؟!!😳 -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉 باهم خندیدیم... 😂😁 صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️ -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃 لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁 داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅 جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁 -باشه. ساعت شش🕕 بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟😳 -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐 خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... 😁 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و دوم ✨ با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁 گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت: _وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐 اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم: _الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂 تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش😂 -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐 با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅 محمد هم از حرفم خندید.😁 به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐 -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁 -خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃 نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم.☺️✨ مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊 خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد. -جانم😍 -سلام آقای پدر☺️ -سلام عزیز دلم.خوبی؟ -خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌 -هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊 -آره خداروشکر. با ذوق گفتم: _وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍 خنده ش گرفت.😁 -نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌 بلند خندید.😂دلم آروم شد. -وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️ -هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁 -نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃 دوباره بلند خندید.😂گفتم: _حتی چشمهاشون هم مشکیه. جدی گفت: _زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅 -چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍 -چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊 -نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️ -زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍 -چشم قربان☺️✋ -من دیگه باید برم.خداحافظ -خداحافظ -زهرا -جانم -خیلی دوست دارم.خداحافظ😍 بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم: _منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️ چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد. تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت: _زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه. گوشی رو گرفت سمت من. -سلام خانومم😊 -سلام وحیدجان.خوبی؟😥 -خوبم.خداروشکر.☺️ صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم: _کجایی؟😨 -تهران هستم.😊 -بیمارستانی؟!!!😨😳 با شوخی گفت: _اون خانومه که گفت.😅 -خوبی؟😥 -چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊 -زخمی شدی؟!!😨 با خنده گفت: _یه کم.☺️ هیچی نگفتم.گفت: _زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊 هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم. گفت: _زهرا..جواب بده..الو..😒 -میخوام ببینمت،الان.😥 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _باشه.گوشی رو بده بابا.😊 گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت: _آماده شو بریم. سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن. دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت: _چند لحظه همینجا باش. خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت: _سلام دخترم😔 سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم: _سلام.حال شما؟خوبین؟😒 -ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊 -متشکرم.سلامت باشید. -شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔 -درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔 چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت: _بیا تو. به حاجی گفتم: _اجازه میدید. حاجی رفت کنار و گفت: بفرمایید.😔 وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت: _سلام😍 تازه یادم افتاد سلام نکردم. -سلام عزیزم.😥 ادامه دارد...
آخ زینب سادات و فاطمه سادات😍 وحید هم که سالمه ولی خب ...😅 بمونید تا ادامه ماجرا...😁 نظرات فراموش نشه https://abzarek.ir/service-p/msg/682863
مــٰا ڪھ دࢪ بند وݪنتاین شمــٰا هـٰا نیسټیم ࢪوز ؏ـشق مــٰا فقط پیوند زهࢪا و ؏ـݪیسټ :)!♥️
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت #دهم «کپی‌بدون‌ذ
سلام‌خدمت‌اعضای‌عزیزومحترم‌کانال✋🏻🌿 حالتون‌چطوره؟🙂💕 بنده‌باندماه‌طلعت‌هستم‌نویسنده‌ی‌رمان‌مینوی‌او😊💜 امروزصبح‌من‌هردوپارت‌روتقدیمتون‌می‌کنم‌وبعدازظهر‌پارت‌نداریم🌻 باماهمراه‌باشید🌱
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» بعد از سلام و احوالپرسی با دخترا، آیناز و آیه همزمان با هم گفتن: چقدر خوشگل شدی بعد هم با هم دیگه زدیم زیر خنده بعد از این‌که یک دل سیر خندیدیم رو به دخترا گفتم: چطور شدم؟ چادر خودشون عربی بود ولی چادر من ساده آیناز گفت:× چادر خیلی بهت میاد مینو؛ به قول خودت ماه شدی بعد هم آیه گفت:+ حجاب خیلی به صورتت نشسته با لبخند جوابشون رو دادم و بعد هم گفتم: من برم چمدونم رو از بالا بیارم بریم × کمک نمی‌خوای؟ - نه، فقط یه چمدون سبکه بعد هم به سمت بالا حرکت کردم تا چمدونم رو بردارم ••🕊••🕊••🕊••🕊•• در حال صحبت و خداحافظی با بابا بودم چون مامان و بابا سرکار بودن نتونستم ببینمشون و ازشون خداحافظی کنم وقتی متوجه شدم رسیدیم به مسجد محله ی خاله اینا سریع خداحافظی کردم و تماس رو قطع کردم آیناز ماشینش رو رو به روی مسجد نگه داشت با تعجب به آیه گفت: پس اتوبوس ها کوشن؟! + مگه نیستن؟! × خودت چشمات رو باز کنی میبینی که نیستن! - اتوبوس های کاروان کربلا؟ آیناز سرش رو به معنای آره بالا و پایین! - خب شاید اتوبوس ها رو بردن یک جای دیگه! + آره، مینو راست میگه؛ پیاده شین بریم تو مسجد ببینیم چه خبره پیاده شدیم و رفتیم داخل مسجد حیاط مسجد خالیِ خالی بود! انگار همه رفته بودن! داشتیم دنبال کسی میگشتیم که ازش سؤال بپرسیم که با صدای ببخشید آقایی متوقف شدیم! پشتمون یک آقایی بود که سرش پایین بود! آیه و آیناز هم سریع سرشون رو انداختن پایین! منم ازشون تقلید کردم و سرم رو انداختم پایین یاد حامد افتادم، حامد هم هیچ وقت به نامحرم نگاه نمی‌کرد! = توی مسجد کسی نیست؛ دنبال کسی میگردین؟! آیناز جواب داد: ببخشید، یک کاروان بود که می‌خواست بره کربلا، کجا هستن؟ = حدود پنج دقیقه پیش حرکت کردن تشکری کردیم و بعد هم از مسجد خارج شدیم آیناز سریع رو به آیه گفت: آیه زنگ بزن به یکی بگو اتوبوس ها رو وسط راه نگه دارن؛ زیاد دور نشدن، منم میرم سوئیچ رو میدم به یکی از همسایه ها تا بعدا مامان بره سوئیچ رو بگیره ازش، خودمونم با تاکسی میریم این یه تیکه راه رو + حالا به کی زنگ بزنم؟ × بابا این همه آشنا تو کاروان هست، به یکیشون زنگ بزن دیگه موبایلش رو از تو کیفش در اورد و متعجب گفت: یا قمربنی هاشم! چقدر زنگ خور داشتم! رعنا ۲۵ بار تماس گرفته، مبینا ۱۰ بار، ۵۰ بار هم تیـ... آیناز حرفش رو قطع کرد و گفت: آیه وقت تلف نکن، د زنگ بزن دیگه بعد هم خودش به سمت یکی از خونه های نزدیک مسجد حرکت کرد - حالا مگه بخاطر ما می‌استن اونا؟! + آیناز مسئول حمل و نقل کاروانه، حتی اگر یک ساعت هم دیر برسن بخاطرش صبر می‌کنن بعد از تماس آیه با یکی از بچه های کاروان و اومدن آیناز، سریع یک تاکسی گرفتیم و بعد از ده دقیقه رسیدیم به اتوبوس ها ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» در حال ور رفتن با موبایلم بودم که آیناز که پشت ما نشسته بود گفت: دخترا من یک لحظه میرم پیش یکی از بچه ها و سریع برمی‌گردم و بعد هم رفت! رفت ابتدای اتوبوس و شروع کرد با یک دختری حرف زدن! بعد از چند لحظه آیناز اشاره ای به من کرد و اون دختر هم نگاه کوتاهی به من کرد و بعد هم سریع سرش رو برگردوند طرف آیناز! چقدر چهرش واسم آشنا بود! از اون فاصله چهرش قابل تشخیص نبود و من نفهمیدم کیه ولی چهرش خیلی واسم آشنا بود! بعد از چند دقیقه آیناز دوباره به سمت ما اومد! بعد هم رو به من گفت: × مینو، واست مقدوره که وقتی رسیدیم به مرز بری یک اتوبوس دیگه؟ - خب مگه دم مرز اتوبوس هامون رو عوض نمی‌کنیم؟ × ببین مسافر های این اتوبوس همشون میرن توی یک اتوبوس دیگه، ولی تو میری توی یک اتوبوسی که این مسافرا توش نیستن؛ متوجه شدی؟ - آهان × خب می‌تونی بری؟ کمی فکر کردم و گفت: آره می‌تونم؛ فقط می‌تونم بپرسم با کی باید جام رو عوض کنم؟ × با برادر یکی از دوستام - باشه، مشکلی نداره × آیه هم باهات میاد که تنها نباشی همون لحظه صدای راننده اتوبوس بلند شد: رسیدیم مرز ماسکم رو دادم بالا و از جام بلند شدم من و آیه چمدونامون رو برداشتیم و بعد از پرسیدن مشخصات اون اتوبوس از آیناز از اتوبوس خارج شدیم از آیناز خداحافظی کردیم و به سمت صف اتوبوسی که آیناز گفته بود حرکت کردیم توی صف بودیم که یک آقایی از اتوبوسی که آیناز اینا لب مرز سوار شده بودن داشت به سمت اتوبوس ما میومد! رفت سمت صف آقایون و رو به یک آقایی گفت: حامد، داداش خواهرتون گفتن که دو نفر از مسافر های اتوبوسشون جاشون رو عوض کردن و اومدن توی اتوبوس ما! گفتن بهت بگم که دو تا جا خالی شده و شما و امیر برین توی اون یکی اتوبوس! زیاد با ما فاصله نداشتن و من هم ناخداگاه داشتم حرفاشون رو می‌شنیدم! ولی نمی‌تونستم چهره ی اون آقائه که می‌خواست جاش رو با ما عوض کنه ببینم! پس اون آقائه می‌خواست جاش رو با من عوض کنه! بلأخره صف حرکت کرد و سوار اتوبوس شدیم هنوز هم تو فکر دوست آیناز بودم! از دور چهرش واضح نبود که بفهمم کیه ولی حسابی فکر من رو به خودش مشغول کرده! توی همین فکر ها بودم که کم کم چشمام گرم شد و به دنیای شیرین خواب سفر کردم! ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/675883 به نظرتون اون آشنا کی بوده؟🤔 آیا واقعا مینو دوست آیناز رو می‌شناسه یا اشتباه گرفتتش؟🧐 همچنان با ما همراه باشین🌻 نظرات فراموش نشه😉
نِگَرانِ‌فَرْدانَباشْ...☝️🏻 خُدایِ‌دیروزْواِمْروزْ‌خُدایِ‌فَرْداهَمْ‌هست✨ ❤️
تا لحظه ی شکست🥀 به‌خداایمان‌داشته‌باشه...☝️🏻 خواهی دید که👀 آن لحظه هرگز نخواد رسید❌ ❤️