eitaa logo
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
215 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
91 فایل
• فَاصْبِر إنَّ وَعْدَ اللهِ حَقُّ صبر کن که وعده‌ خداوند حق است ✓کپی از مطالب حلال لینک کانال:👇 https://eitaa.com/khodajoonnn راه ارتباطی با ما :👇 https://daigo.ir/secret/3291334064
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفاً! داخل ناشناس اینقدر حمایتی نذارین چون داخل کانال گذاشته نمی شود! اینجوری وقت خودتون هم هدر میره🍃
خودمانیم ولے این‌ شب‌ها، ترس من کرببلایےست کھ امضا نشود !...🚶🏿‍♂
••♥️🖇•• ڪجا یه گناه رو به خاطر روی گل یوسف زهرا(س) ترک کردۍ و ضرر کردۍ؟! ••¦⇢ ••¦⇢ ──┅┅┅📕🔗┅┅┅── .•|؟https://eitaa.com/khodajoonnn
بسم رب النور...🌱 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 🌿 رمــ🕊ــان مینوی‌او 🌿 به نویسندگی بانوماه‌طلعت 🌿 قسمت «کپی‌بدون‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌میباشد!» + پورصادقی امکان نداره...! یعنی...دوست آیناز و برادرش...مسئول راه اندازی کاروان...! ناخداگاه پاهام شل شد! به دیوار چسبیده بودم واگرنه میفتادم زمین! چهره ی آشنای تیام برای من! جمله ی ناقص اون آقا که میخواست بگه پورصادقی ولی رفت! آیناز خواست بهم نزدیک بشه که دستم رو به نشانه ی صبر کن جلوش سپر کردم دست چپم رو گذاشتم روی شقیقه ام و دست راستم رو به دیوار فشار دادم تا بتونم تکیم رو از دیوار بردارم میخواستم به آیناز بگم بگم که عکسی از تیام داره یا نه ولی تنها تونستم یک کلمه به زبون بیارم: عکس...! + آ...آره دارم بعد هم سریع یک صندلی اورد و کمکم کرد روش بشینم! موبایلش رو اورد و کمی بهش ور رفت و بعد هم گرفت جلوم! + عکس تیام موبایل رو از دستش گرفتم و مقابل صورتم قرار دادم باورم نمیشه! خودش بود! خودِ خودِ تیام! چشم های درشت و کشیده ی سبزش! پوست سفید و لب های صورتیش! موهای بور و طلاییش! - خو...خودشه! آیناز جلوی پام زانو زد و گفت: مطمئنی؟ سرم رو به نشانه ی آره بالا و پایین کردم [فلش‌به‌هفت‌سال‌قبل] با تیام وارد کتاب فروشی شدیم! کتاب فروشی پر بود از کتاب های کنکور و تیزهوشان و کمک درسی و...! متعجب گفتم: تو که درست خوبه، هرچی هم خانوادت اصرار میکننن به درس خوب و بد نیست این کتاب های کمک آموزشی رو بخر بخون تو نگاه چپ بهشون نمی‌کنی! تیزهوشان هم که نمی‌خوای بری؛ کنکور هم که تو تاره می‌خوای بری نهم، بذار نهمت تموم بشه بعد هرچی کتاب کنکور توی خاورمیانه هست بخر و بخون؛ دیگه واسه ی چی میخوای این کتاب تا رو بخری؟! همونطور که داشت قفس های کتاب فروشی رو دید می‌زد گفت: کی گفته من واسه ی خودم می‌خوام بخرم؟! واسه داداشم می‌خوام بخرم! امسال میره دهم و هنوز کتاب کنکور نخریده من می‌خوام واسش بخرم - خب لاقل بهش می‌گفتی باهات بیاد، اوشون بهتر از تو می‌دونن چه برند هایی بخره بهتره × من خودم سرچ کردم الآن دارم بهترین برند رو واسش برمی‌دارم؛ بعدشم می‌خوام واسه تولدش بخرم - وات د فاز...! سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: فارسی رو پاس بدار مینو خانوم! - خب حالا توهم! تو برا تولد داداشت کتاب درسی بخری بیشتر ناراحت میشه تا این‌که خوشحال بشه! × اتفاقا داداش من خیلی هم درس خونه؛ یک کتابخونه داره تمام کتاب های درسی و کمک درسیش از اول ابتدایی تا الآن که میخواد بره دهم رو گذاشته اون‌جا! - من چشمم میخوره به کتاب درسی حالم بهم میخوره اون وقت داداش تو... × بله ما همچین داداشایی داریم! بعد از این‌که کتاب ها رو خرید از کتاب فروشی خارج شدیم و زنگ زد تا داداشش بیاد دنبالش رفتیم جلوی درب پارک رو به رویی کتاب فروشی تا داداشش شَک نکنه تیام هم کتاب ها رو گذاشت توی کوله پشتیتش تا داداشش نبینه بعد از چند دقیقه ماشینی داشت بهمون نزدیک میشد × داداشم اومد متعجب گفتم: مگه داداشت گواهینامه داره؟! خندید و گفت: آره، داداشم نیمه دومیه و یک سال دیرتر رفته مدرسه یعنی الآن هجده سالشه؛ گواهینامه هم داره - می‌تونم بپرسم چرا یک سال دیرتر رفتن مدرسه؟ × بخاطر تومور مغزی! متعجب گفتم: تومور مغزی برای یک پسربچه ی هشت ساله عجیب نیست؟! × ارثیه؛ از خانواده ی پدرم اینا - آهان داداشش جلوی پامون ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و هممونطور که سرش پایین بود گفت: سلام × سلام داداش - سلام آروم سرش رو اورد بالا ولی به من نگاه نکرد به تیام نگاه کرد و گفت: سوار شو بریم من هم مات و مبهوت بهش زل زده بودم اینه داداش حامدش که بهش گفته خوشگلی؟! باورم نمیشه! اگر تیام خوشگله این صدبرابر تیام خوشگله! اصلا زیبای محضه! همونطور که من حواسم بهش بود تیام گفت: برسونیمت؟ سرم رو به نشانه ی نه تکون دادم رو به تیام بودم ولی تمام حواسم به حامد بود بعد از چند لحظه حرف زدن تیام که من هیچ کدومش رو نفهمیدم خداحافظی کردن و رفتن! ولی من هنوز به راه رفته ی ماشین‌شون نگاه می‌کردم! [پایان‌فلش‌بک] با دست آب قند رو پس زدم و از جام بلند شدم - من باید ببینمش! همین حالا! و بعد خواستم حرکت کنم که با صدای آیناز متوقف شدم! + صبر کن مینو! برگشتم سمتش! کمی حرفش رو مزه مزه کرد و تیکه تیکه گفت: آقا حامد...واسه ی...واسه ی... ادامه‌دارد... کپی‌باذکرنام‌نویسنده‌آزاد... 🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿🕊 درپناه‌حق🍃
https://abzarek.ir/service-p/msg/694158 پس تیام و حامد هم تو این سفر هستن!😲 وای حامد توی بچگیش تومور مغزی داشته!☹️ به نظرتون تیام و حامد هم از وجود مینو توی این سفر خبر دارن؟!🤔 به نظرتون آیناز می‌خواد به مینو چی بگه؟🧐 همچنان با ما همراه باشی🤗 نظرات فراموش نشه😍
‍ـ...🌱 ‌ﭘﺪﺭﻡ میگفت: ﭘﺴﺮ ﺟــﺎﻥ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑﺮﻭۍ ڪﺴﯽ ﺑﺎﺯﯼ ڪﻨﯽ‼️ ﻣﺒـﺎﺩﺍ🚫 ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ بشہ چرڪنویس اﺣﺴﺎﺳﺎٺت❕ یڪ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ نصیحٺ ﻫﺎﺵ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒﺰ ﻣﯿﺪﻥ...🚦 ﺧﻮﺩﺷﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷﻮنہ...😏 ﭘﺪﺭﻡ ٺو ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ڪﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟیـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ🔥 ﺗﻮ \" ﯾـﻮﺳـﻒ \"ﺑﺎﺵ ⚠️ ﻫﻤﯿﻦ ڪھ‌ﺍﯾﻦ جملھ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ🤐 ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ... ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻔﺖ🤔 ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴﺖ؛ ﺍﻭﻥ ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ \" ﯾـﻮﺳـﻒ \" ﺑﺎﺷﻢ..👌 ♨️با یـوســـف بودن تو، زلیخـــا نیز به خود می آید..
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و دوم ✨ رسیدیم خونه.... وحید،فاطمه سادات رو برد بالا و گذاشت رو تختش.فاطمه سادات بیدار شد،رفتم پیشش. وحید هم رفت اون اتاق... وقتی فاطمه سادات خوابید،رفتم پیش وحید. داشت نماز میخوند.پشتش نشستم و ساکت نگاهش میکردم.🤐😭 ✨خدایا بدون وحید چجوری زندگی کنم؟!!😭 کمکم کن.🙏✨ وحید برگشت سمت من.سریع اشکهامو پاک کردم.😢وحید هم گریه کرده بود.😭گفتم: _مادرت طاقتشو نداره. گفت: _خدا میده.بابا هم هست،تو هم هستی، میتونید آرومش کنید. -وحید...برای سالم برگشتنت دعا کنم؟😢 -من تو هیچکدوم از مأموریت هام نگفتم خدایا شهید بشم یا خدایا زنده بمونم.همیشه گفتم .تو بهتر میدونی چی بهتره....زهرا،تو خودت باید ببینی چکار کنی خدا ازت .😊 مدتی ساکت به هم نگاه میکردیم.وحید گفت: _زهرا،اگه برگردی به گذشته دیگه با من ازدواج نمیکنی؟😒❣ لبخند زدم و گفتم: _من کنار شما خوشبختم.☺️ -وقتی من نباشم چی؟😒 -عشقت که هست.من وقتی عاشقتم خوشبختم.☺️ دوباره مدتی ساکت بودیم.وحید گفت: _زهرا،تو احتمالا میتونی تو بهشت انتخاب کنی با من باشی یا با امین...تو دوست داری با کی باشی؟😒 داشتم به حرفش فکر میکردم که یعنی چی؟😥چی میگه؟ 😢وقتی دید ساکتم... گفت: _من همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که بهشت هم با من باشه.😒💖چون به نظرم این دنیا اونقدر کوتاهه که حتی ارزش نداره آدم بخاطر دنیا لحظه هاشو با کسی شریک بشه. به شوخی گفتم: _باید ببینم مقام کدومتون بالاتره،قصر کدومتون قشنگتره.😁😌 باناراحتی نگاهم میکرد.😒کلافه شد.بلند شد، گفت: _میخوای با امین باشی راحت بگو.😣💔 رفت سمت در.گفتم: _وحید.😒💓 ایستاد ولی برنگشت سمت من. -قبلا بهت گفته بودم وقتی اومدی خاستگاریم از خدا خواستم یا فراموشم کنی یا عاشقت بشم، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم.ولی شما هنوز هم باورم نمیکنی.😔نمیبینی فقط دارم میکنم که بخاطر من از وظیفه ت کوتاهی نکنی.وگرنه مگه من میتونم بدون شما...😣😭 گریه م گرفته بود... روی سجاده،جای وحید به حالت سجده افتادم و فقط گریه میکردم.😭 از خدا میخواستم کمکم کنه.قلبم درد میکرد،به سختی می تپید..😭 خدایا دعا کنم که دیگه قلبم نزنه؟..😭 ازت بخوام که دیگه بمیرم؟... نه،من زهرای سابق نیستم.خدایا کمکم کن.دارم کم میارم.😭😣 خیلی گذشت.با خودم گفتم نکنه وحید منو اینجوری ببینه. سریع بلند شدم.وحید بالا سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد.صورتش خیس اشک بود.😭سریع اشکهامو پاک کردم. گفتم: _تو بهشت منتظر من نمون.من اوضاعم خیلی خرابه.اگه جهنمی هم نباشم،لایق شما هم نیستم.😣😓 مکث کردم و بعد بالبخند گفتم: _با حوریه هات بهت خوش بگذره.☺️😢 خودم از حرفم خنده م گرفته بود ولی وحید ناراحت نگاهم میکرد.😒😢بلند شدم رفتم به صورتم آب بزنم.وقتی از دستشویی اومدم بیرون دیدم وحید پشت در منتظر من ایستاده.گفتم: _چیزی شده؟!!😢 گفت: _دنیا با تو برام بهشته.بهشت بی تو برام قفسه... زهرا،تنهام نذار.😢❤️ بعد رفت تو اتاق... اون شب وحید تو اتاق ✨نمازشب✨ میخوند و من تو هال....😭✨ حال و هوای عجیبی داشتیم.😭✨ هردومون میخواستیم باشیم. ولی وقتی اذان شد رفتم تو اتاق تا برای آخرین بار نمازمو پشت سرش به جماعت بخونم... . صبح میخواستم فاطمه سادات رو بیدار کنم تا برای بار آخر باباش رو ببینه😣 ولی وحید نذاشت... همونجوری که خواب بود،نگاهش میکرد.حدود یه ربع فقط نگاهش کرد.آروم گفتم: _وحید😊 نگاهم کرد... -بیا،دیرت میشه. -الان میام.😍 آروم فاطمه سادات رو بوسید😘👧🏻 و اومد. وحید سرش پایین بود و صبحانه میخورد.فقط نگاهش میکردم.👀❤️وقتی صبحانه شو خورد، سرشو آورد بالا... چشمهای هر دو مون پر اشک شد.😢😢اینبار من سرمو انداختم پایین و صبحانه میخوردم؛با بغض.😢وحید فقط نگاهم میکرد.👀❤️نمیدونم چقدر گذشت.وحید صدام کرد: _زهراجانم😍 نگاهش کردم.👀😥...‌ ادامه دارد....
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و سوم ✨ نگاهش کردم.. 👀😢 -دیگه باید برم.😊 بلند شدم.✨قرآن✨ رو برداشتم و تو هال ایستادم.وحید بلند شد،کیفشو💼 برداشت و اومد جلوی من ایستاد.از زیر قرآن رد شد.بعد قرآن رو ازم گرفت،بوسید و گذاشت روی اپن آشپزخونه. اومد جلوی من ایستاد و نگاهم میکرد.من سرم پایین بود. -زهرا،به من نگاه کن.😊❤️ سرمو آوردم بالا. -زهرا،حلالم کن.تو زندگی با من خیلی اذیت شدی.بعد از منم خیلی اذیت میشی.حلالم کن...به قول خودت خیلی دوست دارم..خیلی...زهرا من بهشت منتظرت میمونم.😍😊 من فقط نگاهش میکردم. -...راستی احوال منو فقط حاجی بهتون میگه.حرف هیچکس دیگه ای رو باور نکن.اگه چیزی درمورد من شنیدی اصلا اهمیت نده.فقط حرف حاجی رو باور کن..😊 بابغض گفت: _مراقب خودت و فاطمه سادات باش...زهرای عزیزم..عزیزتر از جانم...خداحافظ.😢😍 رفت سمت در.برگشت،نگاهم کرد.گفت: _خیلی دوست دارم..خیلی.💓👋 سریع رفت و درو بست.... وحیدم رفت..😭😫وحید مهربونم رفت...😭😫وحید عزیزم رفت...😭😫 پاهام رمق ایستادن نداشت.افتادم روی زمین. اشکهام جاری بود.به در بسته نگاه میکردم.وحید رفت..😭وحید رفت..😭وحید رفت..😭 مدام با خودم تکرار میکردم. از حال رفتم.... وقتی چشمهامو باز کردم مامان بالا سرم بود.تو اتاق خودمون بودم.یاد در بسته و رفتن وحید افتادم.بدون هیچ حرفی چشمهامو بستم و اشک میریختم.😣😭مامان گفت: _زهرا،چشمهاتو باز کن.😒 صدای مامان نگران بود.چشمهامو باز کردم.مامان گفت: _وحید هم میخواد بره؟ دوباره تنها میشی؟😭 مامان گریه میکرد.بابغض گفتم: _من خدا رو دارم،شما رو دارم.تنها نمیشم.😢😊 مامان با ناراحتی نگاهم میکرد.گفتم: _فاطمه سادات کجاست؟ -تو هال،داره بازی میکنه. -بابا نیست؟😒 -هست.پیش فاطمه ساداته...وحید به بابات زنگ زد،گفت داره میره و احتمال خیلی زیاد زنده برنمیگرده.گفت بیایم پیشت.اومدیم دیدیم وسط هال افتادی،گفتم زهرا دوباره سکته کرد.😭 مامان گریه میکرد.گفتم: _خیالت راحت.این زهرا،زهرای سابق نیست.😢 تو دلم گفتم.. ✨خدایا *هر چی تو بخوای*✨ روزها میگذشت... ولی من تو همون لحظه خداحافظی و در بسته مونده بودم.😣سه هفته بعد از رفتن وحید متوجه شدم باردارم.😥👶🏻بازهم من باردار بودم و وحید مأموریت بود.اما اینبار فرق داشت. امیدی به برگشتنش نداشتم.😣 به مامان و مادروحید گفتم. _همه خیلی نگران و ناراحت من بودن.😧😨😥 خیلی با خودم فکر کردم که چکار کنم .اینکه برای برگشتنش دعا کنم؟یا برای شهادتش؟ 😞👣منم به نتیجه ای که وحید بهش رسیده بود رسیدم.. ✨گفتم خدایا تو بهتر از هرکسی میدونی چه اتفاقی بیفته بهتره.اگه زنده برگشتن وحید بهتره *هر چی تو بخوای* اگه شهادتش بهتره *هر چی تو بخوای*.✨ من عاشق وحید بودم... بود برام ولی به شهادتش بودم.از خدام بود بهشت باهاش باشم.من از وحید دل کندم ولی دیگه برای خودم جونی نمونده بود.😣 روزها میگذشت... ولی فقط روز،شب میشد و شب،روز میشد.به زندگی میکردم.به فاطمه سادات نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم.با پدرومادرخودم و پدرومادروحید و با همه میگفتم و میخندیدم ولی من مرده بودم و کسی نفهمید.میخندیدم که . دکتر بهم گفته بود دوقلو باردارم...☺️ خوشحال شدم.یادگارهای وحیدم بیشتر میشدن. اینبار دو تا پسر.خیلی👦🏻😍👦🏻 دوست داشتم پسرهام هم شبیه پدرشون باشن.☺️ ماهی یکبار حاجی خبر سلامتی وحید رو به ما میداد...حدود سه ماه از رفتن وحید میگذشت. حاجی بازهم خبر سلامتیش رو برامون آورد.به حاجی گفتم: _میشه شما پیغام ما رو هم به وحید برسونید؟ گفت: _نه.ارتباط ما یک طرفه ست.بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم.😊 مادروحید خیلی نگران و آشفته بود.😥میگفت وقتی من و فاطمه سادات میریم پیشش حالش بهتر میشه.برای همین ما زیاد میرفتیم پیششون. یه شب آقاجون ما رو رسوند خونه.فاطمه سادات تو ماشین خوابش برد.آقاجون از وقتی وحید رفت خیلی مراقب من و فاطمه سادات بود.😊 آقاجون گفت: _زهرا.😒 نگاهش کردم و گفتم: _جانم😊 -وحید برنمیگرده؟😒😢 چشمهام پر اشک شد.نگاهم کرد.سریع صورتمو برگردوندم تا اشکهامو نبینه.گفت: _اگه تو دعا کنی برگرده،برمیگرده.😢😒 گفتم: _من خیلی دوستش دارم ولی نیستم.نمیخوام بخاطر دو روز دنیای من، نصیبش نشه.😢😊 آقاجون چیزی نگفت ولی از اون شب پیر شدن و شکسته شدنش رو دیدم.😞😣 بخاطر مادر وحید شوخی میکردم و میخندیدم.یه روز که اونجا بودیم نجمه سادات،فاطمه سادات رو برد پارک... داشتم تو اتاق وحید نماز میخوندم و آروم گریه میکردم.🤐😭وقتی نمازم تمام شد... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و چهارم ✨ وقتی نمازم تمام شد و برگشتم،دیدم مادروحید پشت سرم نشسته و به من نگاه میکنه... چشمهاش خیس بود.😢تا دیدمش شرمنده شدم،سرمو انداختم پایین.😞با امیدواری گفت: _وحید برمیگرده دیگه،آره؟😢 نمیدونستم چی بگم.اومد نزدیک.گفت: _تو چکار میکنی که شوهرات شهید میشن؟چی بهشون میگی که آرزو میکنن شهید بشن؟😒😢 آقاجون با ناراحتی گفت: _راحله! این چه حرفیه؟!!!😒😨 سرم پایین بود.گفتم: _وحید پسر شماست.شما از بچگی از امام حسین (ع) بهش گفتین.😞شما یادش دادید مرد باشه. شما از فیض شهادت براش گفتین.😢شما اینجوری کردین.منم بخاطر تربیت خوبی که داشت،بخاطر چیزهای خوبی که شما بهش یاد دادید عاشقش شدم و باهاش ازدواج کردم.😞 مادروحید با التماس گفت: _دعا کن برگرده.تو که نمیخوای دوباره تنها بشی.😢🙏 گفتم: _شما مادر هستین.دعای شما بیشتر اثر داره. هروقت خواستین دعا کنین برای وحید دعا کنین..نه برگشتنش. برای منم خیلی دعا کنین. برام.😞😭 دیگه نتونستم چیزی بگم.سرمو گذاشتم رو پای مادروحید و فقط گریه میکردم.😣😭 از اون روز به بعد کمتر میرفتم پیششون.. روم نمیشد تو چشمهای پدر و مادر وحید نگاه کنم.😓 یه روز مادروحید اومد خونه ما.گفت: _دلم برات تنگ شده.از حرفهای اون روزم ناراحت شدی که کمتر میای پیشمون؟😒 گفتم: _از شرمندگیمه.روم نمیشه تو چشمهاتون نگاه کنم.😔 بابغض گفت: _اونی که شرمنده ست منم.اگه وحید به ازدواج با تو اصرار نمیکرد،الان تو راحت تر زندگی میکردی.من شرمنده م که بخاطر دل پسرم زندگی سختی داری.😔 بیشتر شرمنده شدم.😞 پنج ماه از شش ماه گذشته بود.... چند روز بود دلشوره داشتم.😥همش یاد وحید بودم.هرکاری میکردم حواسم پرت بشه فایده نداشت.😥تلفن زنگ میزد،قلبم میومد تو دهانم. همش منتظر خبر شهادتش بودم.😧👣 با فاطمه سادات از خرید برمیگشتم خونه.آقایی جلوی در صدام کرد. -خانم روشن؟ -خودم هستم.بفرمایید.😧 -شما همسر آقای موحد هستید؟ -بله.شما؟😥 -من از طرف حاجی اومدم.مأمور شدم شما رو جایی ببرم. یاد حرف وحید افتادم👌 که گفت به حرف هیچکس جز حاجی اعتماد نکن.☝️گفتم: _الان باید بریم؟😥 -بله. -پس اجازه بدید من وسایل مو بذارم خونه. -ما همینجا منتظر هستیم. رفتم خونه... با حاجی تماس گرفتم.📲دو تا بوق خورد جواب داد: _بفرمایید. صدای حاجی رو شناختم. -سلام،من همسر وحید موحد هستم.😊 -سلام دخترم،خوبین؟😊 -بله،خداروشکر.از وحید خبری دارید؟😒 -دو نفر فرستادم بیان دنبالتون،نیومدن؟🙁 -دو نفر اومدن ولی چون نشناختمشون خواستم اول با شما مشورت کنم.👌 مشخصات اون آقایون رو از حاجی گرفتم.وقتی مطمئن شدم خودشون هستن... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیست و پنجم ✨ وقتی مطمئن شدم خودشون هستن.. فاطمه سادات رو پیش مامان گذاشتم وباهاشون رفتم.بعد رفتن خونه آقاجون،بدون اینکه از من آدرس بگیرن.پدرومادروحید هم سوار شدن.حال اونا هم خوب نبود.😥😨😧 مطمئن بودیم میخوان خبر شهادتش رو بهمون بگن.😣👣ما رو به بیمارستان🏥 بردن... مامان هرلحظه حالش بدتر میشد.آقاجون سعی میکرد من و مامان رو آروم کنه... من به ظاهر آروم تر بودم ولی بخاطر بارداریم نگرانیش بیشتر بود.من شش ماهه دوقلو باردار بودم.😣😞 وقتی وارد بخش شدیم و سراغ وحید روگرفتیم همه پرستارها یه جوری نگاهمون میکردن مخصوصا به من... احساس میکردم دیگه قلبم نمیزنه.اتاقی رو نشان دادن.همون موقع پزشک میانسالی اومد.پرستاری بهش گفت: _خانواده آقای موحد هستن. دکتر هم نگاهی به ما کرد و بیشتر به من.با تعجب گفت: _شما همسرشون هستید؟😳 گفتم: _بله.😒 هرلحظه منتظر بودم که کسی بگه شهید شده. همون پرستار گفت: _ایشون دکتر بابایی پزشک معالج همسرتون هستن.😊 نمیتونستم باور کنم وحید زنده ست.😳 با جون کندن گفتم: _وحید زنده ست؟!😨😢 دکتر و پرستارها از حرفم تعجب کردن.آقاجون و مامان مثل من منتظر حرف دکتر بودن.دکتر بابایی بالبخند گفت: _بله،زنده ست.😊 آقاجون گفت: _حالش چطوره؟😨 دکتر گفت: _چرا نمیرید ببیینیدش؟😊 آقاجون و مامان رفتن سمت اتاق.ولی من ایستاده بودم و منتظر جواب سؤال آقاجون.😥دکتر گفت: _یه کمی زخمی شده.😊 گفتم: _کجاش؟😨 -یه تیر به بازوی راستش اصابت کرده. آقاجون و مامان دو قدمی رو که رفته بودن برگشتن.من منتظر ادامه حرف دکتر بودم. گفت: _چند تا ترکش خیلی مختصر هم به شکمش اصابت کرده. من دیگه متعجب گوش میدادم.آقاجون و مامان هم به من نگاه میکردن.😨😳😳 مامان گفت: _پاهاش؟😳 دکتر تعجب کرد.گفت: _شما دیدینش؟😳 ما هر سه تامون بدون هیچ حرفی منتظر بودیم. دکتر گفت: _پای چپش از زیر زانو قطع شده.😊 جونم در اومد.نشستم روی صندلی.روم نمیشد به مامان نگاه کنم...😣😓 ولی آقاجون رو دیدم.داشت به من نگاه میکرد. چشمهاش پر اشک بود.😢مامان رفت سمت اتاق.آقاجون هم باهاش رفت.آقاجون بعد دو قدم که رفت به من گفت: _بیا دخترم. پاهام رمق نداشت.انگار تو خلأ بودم.هرچی میرفتم نمیرسیدم.همه چی مثل خواب بود برام. یعنی واقعا وحید زنده ست؟!!😥😢 با فاصله پشت سر آقاجون رفتم.وارد اتاق شدم. نسبتا بزرگ بود.چند تا تخت داشت🛏🛏🛏 ولی همش خالی بود جز یکی.تختی سمت راست اتاق،نزدیک پنجره.من جلوی در ایستاده بودم. واقعا وحید بود.🛌روی تخت دراز کشیده بود.دست راستش بسته بود.پتو روش بود.چهره ش خیلی تغییر کرده بود.اصلا ریش نداشت.مدل موهاش هم تغییر کرده بود... داشت با مادرش که سمت راستش ایستاده بود احوالپرسی میکرد.مامان با اشک چشم فقط نگاهش میکرد. بعد با تعجب ازش پرسید که واقعا دستت زخمی شده؟!!! شکمت تیر خورده؟!!! پات؟!!!😳😢 وحید هم بالبخند و مهربانی☺️😅 جوابشو میداد. مامان وقتی از حال پسرش مطمئن شد،گریه کرد.😭 بعد نوبت آقاجون بود.آقاجون سمت چپ وحید ایستاده بود.تا اون موقع داشت نگاهش میکرد.باهم روبوسی کردن...🤗🤗 ادامه دارد...
اخ زهرا باردار شد😄😍 وحید هم که جون سالم به در برد توسط گفته های زهرا😊 نظرات فراموش نشه ها خیلی کم نظر میدید باید چند روزی پارت نذارم به عنوان تنبیه😄😄 امروز ⁴ پارت گذاشتم، ببخشید🙂 https://abzarek.ir/service-p/msg/682863
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
https://abzarek.ir/service-p/msg/694158 پس تیام و حامد هم تو این سفر هستن!😲 وای حامد توی بچگیش تومو
47 سین خورده و هیچ نظری نیومده! مگه فردا پارت نمی‌خواین؟ زود باشین نظر بدین و اگرنه فردا پارت نداریما
🌱بــّوی عــطّـر خُـــدا🌱
47 سین خورده و هیچ نظری نیومده! مگه فردا پارت نمی‌خواین؟ زود باشین نظر بدین و اگرنه فردا پارت نداری
سلام‌وعلیکم🖐🏻 چرانظراتتون‌راجب‌رمان‌انقدرکمه؟! اگرازرمان‌راضی‌نیستیدیاعیب‌ونقصی‌می‌بینیدتوش‌خب‌داخل‌ناشناس‌بامادرمیون‌بذاریدمن‌واقعاخوشحال‌میشم اگرهم‌ازرمان‌راضی‌هستیدپس‌چراناشناس‌خالیه! این‌حجم‌ازخالی‌بودن‌ناشناس‌جای‌تعحب‌داره‌واقعا!
امروزمی‌خوام‌یه‌خورده‌اذیتتون‌کنم امروزپارت‌نداریم‌تازمانی‌که‌نظراتتون‌روراجب‌رمان‌بدونم ولی‌تیکه‌های‌کوتاهی‌ازرمان‌رودرخدمتتون‌می‌ذارم (فکرنکنین‌به‌خاطراینه‌که‌دوست‌ندارم‌توخماری‌بمونینااتفاقامی‌خوام‌باتیکه‌های‌حساس‌بذارمتون‌توخماری‌تایادبگیرین‌نظربدین) منتظرنظراتتون‌هستم🖐🏻 😊
🕊ـــــــــــــ آنچه در قسمت هفدهم ‌خواهید خواند ـــــــــــــ🕊 آقا حامد...واسه ی...واسه ی...درمان...رفته بودن...آلمان! آره یادم نبود که آقا حامدشون رفتن و ایشون عزادارن! واسه ی...درمانِ... مراعات حالش رو کنین دیگه! دیگه هیچی نفهمیدم و سیاهی مطلق...! درست فهمیده بودم! پس موضوع حامده! دستام رو رو گذاشتم رو گوشام و فریاد زدم: نــــــــــــــــــــــــــــه
https://abzarek.ir/service-p/msg/694158 آخ...آخ حامد واسه ی درمان رفته بوده آلمان!😟 به نظرتون حامد چه بیماری داشته؟! یعنی الآن حال مینو چطوره؟!😕🥀 نظرات فراموش بشه پارت نداریما😊 (نوعی تهدید😊)
شهادت هنر است... و شهیدان هنرمند واقعی:)"🖤 🖤
یک‌نفررفت‌و جھانےبھ‌هم‌ریختシ💔ˇˇ