خـوابدیـدمکہدࢪآغـوشضـࢪیحتهستم
ڪاشتعبیـࢪکند؛یكنفـࢪایــن ࢪویا را...(:
#محرم
━━━♡✿🕊✿♡━━━
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#دیالوگ
میگفت خلقت انسان همینه
حاج اکبر یادته؟
روز چهلم مادرش ، بابا رفت پیشش دلداریش بده
گفت: حاج محسن من خیلی بی معرفتم که چهل روز بعد مادرم هنوز زندم
بعد اون روز ده سال گذشت و ده سال حاج اکبر زندگی کرد
همینه آدم داداش،راحت فراموش می کنه
راحت فراموش میشه☝🏽🚶
🎥همه چیز آنجاست
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
|💕|
.
.
ۅتۅرستگاࢪشد؎
بھعاشقانھتࢪینحالـتممڪن...
.
.
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
「🌻⃟🌿」
"تقلبیڪجاجایزهست"
اونمامتحاناٺالہـےوسختےهاست
ڪہبایدسࢪمونُبگیࢪیمبالا
ازࢪوبࢪگهٔزندگےشہداتقلب ڪنیم📖
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
‹🔗🖤›
-
-
خدایـٰآگُنـٰآهانۍرآ
ڪهمَـرااَزحُـسِینمَحـروممیڪُنَند،بِبَخـشシ..!ـ
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
#تلنگرانه 🌸
یھ بندهخدایـیمےگُفت:
خدایاماروببخش
ڪھ واسھانجامِڪارخوب
یا"جـار"زدیم!...
یا"جـا"زدیم!... 🍂
حواسمونباشھ :)♥
براۍرضاےخودشڪارڪنیم
❥|@khodam_Zahra
----------------------------------------«💭🖤»
دلمردِهیِمَحضیم،بِہماجـٰانبِرسانید
مــٰارابِہحَرَمخـٰانِہۍجـٰانـٰانبِرسٰانید
ـ----------------------------------------«🖤💭»
🖇⃟📓¦⇢ #ـپࢪوفتون
🖇⃟📓¦⇢ #مَجْهوٰل
•••@khodam_Zahra•••
وَ لا ینکَشِفُ مِنها إَلاّ ما کَشَفتَ...
و هیچ اندوهی برطرف نشود مگر تو آن را از دل برانی...✨
صحیفه سجادیه
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra
•|📝تست رایگان MBTI
https://www.16personalities.com/fa/آزمون-شخصیت
برین تست بدین 🙃
جالب بود🌪️💆🏽♀️
• انتصار •
🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️ 💗نگاه خدا💗 قسمت34 رفتم تو اتاقم مانتویی که بابا بهم کادو داد و پوشیدم با
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
💗نگاه خدا💗
قسمت35
پروازمون تاخیر نداشت،سوار هواپیما شدیم
همیشه از لحظه بلند شدن هواپیما میترسیدم
چشمامو بستمو مثل بچه کوچیکا سرمو گذاشتم روی دست بابا کتشو چنگ میزدم
بیچاره کتشو اینقدر چنگ زدم چین افتاده بود
خیلی زود رسیدیم
از هوا پیما پیاده شدیم رفتم داخل فرودگاه چمدونامونو برداشتیم
رفتیم به سمت بیرون که عمو حسین و دیدم بیرون منتظر ما بود و دست تکون میداد
بابا و عمو حسین همدیگه رو بغل کردن - سلام عمو حسین
عمو حسین: سلا سارا جان خوبی ؟
عیدت مبارک
- عید شما هم مبارک ...
سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه عمو حسین دل تو دلم نبود که سلما رو ببینم
چقدر دلم براش تنگ شده بود
رسیدیم خونه
عمو حسین با کلید در خونه رو باز کرد : یا الله ،یاالله ،صاحب خونه کجایین ،؟
مهمونای عزیزتون اومدن
خاله ساعده با سلما اومدن
خاله ساعده( بغلم کرد،گریه اش گرفته بود) سلام عزیزم ،سلام دخترم خیلی خوش اومد - سلام خاله جون مرسی
سلما: واییی مامان بزار منم بغلش کنم
خندم گرفت...
سلما : وااااییییی سارا چقدر خوشحالم که اینجایی - منم خیلی خوشحالم که میبینمت... (چمدونمو بردم اتاق سلما ، با اینکه اتاق خالی دیگه ای هم داشتن من همیشه دلم میخواست برم اتاق سلما ،واقعن اتاقش پر از انرژی بود و حالمو خوب میکرد
سلما رشته اش عکساسی بود
طراحیش هم بی نظیر بود
دیوارای اتاقش عکس بچه های فلسطینی و عکسای شهدا بود )
اینقدر خسته بودم که خواهش کردم یه کم استراحت کنم ،با صدای اذان از خواب بیدار شدم واییی که چقدر دلم برای این صدا تنگ شده بود ،انگار با رفتن مامان فاطمه این صدا هم تمام شده بود،بابا که صبح تا شب حجره بود ، روزای جمعه هم که خونه بود میرفت نماز جمعه یا مسجد چقدر دلتنگ این صدا بودم
بلند شدم لباسمو عوض کردم رفتم داخل پذیرایی سلما و خاله ساعده داشتن نماز میخوندن همیشه برام سوال بود اینجا خیلیا آزاد زندگی میکنن چرا اینا هنوز به یه چیزایی مقید هستن سلما که نمازش تمام شد اومد سمتم
سلما : سارا خانم نیومده خوابیدن و شروع کردیااا...
(نمیدونم چرا اتاق سلما میرم همش احساس خواب میکنم )
- ببخشید دیگه تقصیر من نیست ،مشکل اتاق توعه که مثل قرص خواب آور میمونه...
خاله ساعده: سارا جان بریم تو آشپز خونه یه چیزی بیارم بخوری - چشم
بابا رضا کجاست؟
خاله ساعده: همراه حسین آقا رفتن بیرون
سلما: واییی سارا چقدر حرف واسه گفتن دارم باهات...
- منم همین طور...
🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️🕯️
ادامه دارد...
ʝøɨռ↷
https://eitaa.com/khodam_Zahra