eitaa logo
• انتصار •
721 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.1هزار ویدیو
27 فایل
﷽ باز شد هر گره کور زندگی با نام نامیِ زهرای اطهر ♥ • انتصار : یاری دهنده
مشاهده در ایتا
دانلود
| 🕌🌱| فقط اونجا ڪه تو بین‌الحرمین بشینے ، بخونے «حسین آرامِ جانم» :) اینجا ڪه میخونیش چشماتو میبندے ، دستتو میذارے رو سینه‌ت اما تو بین‌الحرمین چشماتو نمیبندے آخه جلوته گنبدش :) ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرم♥️ نام : محمد حسن (رسول)🇮🇷 نام خانوادگی: خلیلی 🇮🇷 تولد : ۱۳۶۵🌹 شهادت : ۹۲/۸/۲۷🥀شهادت این شهید بزرگوار همزمان با عاشورای حسینی ♥️ محل شهادت : سوریه 💞 اولین# شهید حرم ♥️🇮🇷 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
حرم♥️ در دانشگاه امیر کبیر خبر دار شدیم،دو دانشجو توسط شهید خلیلی به یکدیگر رسیده اند. آنها تعریف کرده اند،نر کدام قراری بر سر مزار شهید گزاشته اند و از رسول برای امر ازدواج کمک خواسته اند دختر خانوم می گویند : سر مزار شهید گفتم من به شهدای حرم اعتقاد دارم و همسری چون آنها می خواهم .چند وقت بعد پسری که به عنوان خواستگار وارد اتاق دختر می شود عکس شهید خلیلی را بر روی دیوار می بیند .... و تعجب می کند ! به دختر می گوید شما هم شهید خلیلی را می شناسید ؟ من در امر ازدواج از ایشان کمک خواسته ام خلاصه برای جاری شدن عقد ما را دعوت کردند و از من خواستند خطبه عقد را جاری کنم عکس رسول ما وسط خنچه عقد بود و هنگام جاری کردن خطبه عقد عروس اینطور جواب داد با اجازه امام زمان و پدر و مادرمعنویم پدر و مادر شهید و پدر و مادر خودم ( بله ) این محفل شبیه به روضه شد و همه به گریه افتادند 💔♥️ عاشق_پرور🎈 الحسین ♥️ 💝🌸 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
『💙͜͡🌿』 [°حسین‌جانم..... از‌وقتی‌که عشقت تو دلم افتاده، شده این دعای هرروزم خدایا نگیر رو ازمن:) /السلام‌علی‌الحسین.🦋/ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
شاید‌شیعھ‌‌خوبے‌نباشیم آدم‌خوبے‌نباشیم کاری‌برای،ظهورتاטּ‌‌انجام‌ندادھ‌‌باشیمـ ولے‌دوستتوטּ‌‌داریم❤️🌿 !! ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
‌ «وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَأَبْكَىٰ» -اوست که میخنداند و می‌گریاند:)🌱 •نجم|۴۳• -ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
شاید همیشه‍ تقصیر آدما نیست‍(: شاید مشکل‍ توعه‍ حاااجی‍ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
「🖤📰」 - - چآدرسرت‌مےڪنۍ‌امآچشمآت‌رو ڪنترل‌نمےڪنے...👀🖖🏽 چآدر‌سرت‌مےڪنے‌‌امآنمازآت یآآخر‌وقتھ‌یآ‌قضآس⏳ چآدرسرت‌مےڪنے‌امآسرتاپآت‌گنآهہـ↯ چآدرحرمت‌دآرھ...حرمت🙂🐚 یآدگآرزهرآسرتهـ‌امآگویا‌بآ‌این‌رَفتارآمونْ لآیق‌پوشیدنش‌نیستیمـ🖇•• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ - - 🌪⃟📓¦⇢ •• 🌪⃟📓¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ 𝒋𝒐𝒊𝒏...↓ ⋮❥|@khodam_Zahra
「🌿🤍」 ‌ اینکه دل تنگ توام انکار می‌خواهد مگر؟🍃💙 ♥🥺 ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
*۰🖤🔗۰* _ ازگمنامۍنترس! از‌اینڪہ‌اسم‌ۅرسمۍندارۍنترس ازتنھایۍات‌درعین‌شلوغۍها غمگین‌مباش‌ڪه‌گمنامۍ اۅلین‌گام‌براۍرسیدن‌است! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‴ ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
*۰🖤🔗۰* 《نفس‌عمیقۍ‌ڪشید‌و‌گفت : شھادت‌رهایۍ‌انسان‌از‌حیات‌مادۍ ویڪ‌تولد‌نو‌است،مثل‌رهاییِ یك‌پرندھ‌از‌قفس...¡🍃》 ‌-شھیدمصطفی‌ڪاظم‌زاده‌•• ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
چند وقته‍ ... خیلی‍ وقته‍... ازتون‍ ... بی‍ خبریم‍...(: ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
"🕳🚶🏻‍♂" • . دایرڪتِ‌دخترهاۍبه‌اصطلاح‌هیئتۍپرشدھ ازپسرایۍ‌کھ‌اولش‌خواهرم‌خواهرم‌میڪردن ! اماالان‌عزیزم‌وعشقم‌خطابشون‌میڪنن =| ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
💗نگاه خدا💗 قسمت42 فهمیدم که اومده نجاتم بده ،باهم درگیر شدن منم از ترس فقط گریه میکردمو عقب میرفتم
💗نگاه خدا💗 قسمت43 سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین سلما: سارا گریه کردی؟ -( چشمام پر اشک شد ) نه چیزی نیست سلما: چرا ،یه چیزی شده بگو چی شده؟ - تو رو خدا اذیتم نکن سلما ،لطفن تنهام بزار سلما: باشه چشم سلما رفت و من دوباره شروع کردم به‌گریه کردن ،هوا تاریک شده بود در اتاقم باز شد ،نگاه کردم بابا رضاست اومد کنار تخت نشست بابا رضا: سارا بابا ، - جانم بابا بابا رضا: چیزی شده ،چرا نمیای غذا نمیخوری؟ - فک کنم مریض شدم ،حالم خوب نیست ( بابا دستشو گذاشت روی سرم) : واییی تب داری سارا،پاشو بریم دکتر - نه بابا جون قرص بخورم خوب میشم ( بابا از اتاق رفت بیرون و با سلما اومد ، سلما هم دیدن حالم فهمید که تب کردم ) سلما: عمو رضا نگران نباشین من امشب میمونم کنارش قرص هم میدم بخوره که تبش بیاد پایین بابا رضا قبول کرد و رفت سلما هم رفت با قرص و یه تشک اب اومد کنارم نشست سلما: پاشو این قرص و بخور - دستت درد نکنه ( تمام تنم شروع کرده بود به لرزیدن ) سلما: مامان گفت که امروز با لباس خیس اومدی خونه سارا نمیخوای چیزی بگی - ( بغضم ترکید ، ماجرا رو واسش تعریف کردم ،اونم شروع کرد به کریه کردن) سلما: واییی سارا من که گفتم همراه ما بیا بیرون، اگه یه بلایی سرت میاومد ما جواب عمو رضا رو چی میدادیم ( منم فقط گریه میکردم) سلما: حالا خدا رو شکر که اون اقا اومد نجاتت داد ( سلما گفت که احتمالن یه طلبه باید باشه چون عبا همراهش بود) تا صبح سلما بالا سرم بود و پاشویم میکرد صبح که بیدار شدم دیدم سلما نیست لباسمو پوشیدم رفتم بیرون خاله ساعده داخل آشپز خونه بود داشت غذا درست میکرد تا منو دید اومد سمتم خاله ساعد: وااایییی ،چرا بلند شدی از جات ،برو تو اتاقت برات یه چیزی بیارم بخوری - خاله جون سلما کجاست؟ خاله ساعده: رفته علی اقا رو برسونه فرودگاه ،الاناست که برگرده. .. ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
💗نگاه خدا💗 قسمت43 سلما : سارا جان ، بیدار شو ناهار بخوریم -من گشنم نیست شما بخورین سلما: سارا گریه
💗نگاه خدا💗 قسمت44 خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم نیم ساعت سلما اومد خونه وارد اتاقم شد سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق - ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی ! سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟ سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی... - بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری ( لبخندی زدم ) بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم - ( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم) - سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟ ( همه خندیدن و سلما سرخ شد ) بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده... سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری ( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم) بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه). عمو حسین مارو برد فرودگاه عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم سرمو گذاشتم روی دستای بابا - بابا جون بابا رضا: جانم بابا -میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟ بابا رضا: چرا سارا جان -میخوام یه کم استراحت کنم ... بابا رضا: چشم بابا... ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
💗نگاه خدا💗 قسمت44 خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم نیم ساعت سلما اومد خونه وارد اتاقم شد
💗نگاه خدا💗 قسمت45 دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم عاطفه بود -الوووو عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم - باز چی شده عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم - شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر - حتمن منشیت هم آقا سیده! عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم خیلی غیبت داشتن کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم که گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟ خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟ - عالی بود خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره. ʝøɨռ↷ https://eitaa.com/khodam_Zahra
⸀🌿 . . • . آخرتِ خـود را به دنـیایِ فانی نفروشـید! در عرصه‌هایِ اجتـماعی، فرهنـگی و سیاسـی حضورِ فعال داشـته باشـید.. گوش به فرمـانِ ولی فقیه زمـانِ خود باشـید! ادامه دهنـده‌یِ راه شـهدا باشـید، نگذارید این علـم به زمـین بیافتد..!ش !   -------•|📱|•------- @khodam_Zahra