• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت32 با آقا مرتضی رفتیم یه نشستیم - اقا مرتضی ،من بابت حرفای پدرم خیلی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت33
بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا و مامان بلند شدن و رفتن
گریه ام گرفت ،چادرمو کشیدم پایین تر که کسی صورتمو نبینه بعد از خوندن خطبه عقد ،با بله گفتن من همه شروع کردن به صلوات فرستادن ،بعد هم اقا مرتضی بله رو گفت ( مهریه من ۱۲ تا شاخه گل نرگس بود ،ولی مامان اقا مرتضی یه سفر کربلا هم اضافه کرده بود )
بعد یکی یکی میاومدن کنارمون و تبریک میگفتن یه دفعه حامد اومد جلوم چادرمو برد عقب تر با دیدن چشماش خودمو انداختم توی بغلش و آروم گریه میکردم
حامد: اجی خوشگلم ،آدم که روز عقدش گریه نمیکنه منو از خودش جدا کرد و اروم گفت: میگم دیونه ای میگی نیستم ،خدا به داد اقا داماد برسه
( خندم گرفت از حرفش)
بعد دستمو گرفت گذاشت داخل دست مرتضی ،گرمای دستشو حس میکردم
حامد:اقا مرتضی ،این خواهرمون دیگه فقط شما رو داره ،مواظبش باشین
آقا مرتضی : چشم
بعد فاطمه و اقا رضا اومدن سمتمون ،
فاطمه بغلم کرد : تبریک میگم عزیزم، آخه نگفتی دل این اقا مرتضی رو چه جوری تصاحب کردی
(فاطمه از حالم باخبر بود ،واسه همین سعی میکرد با شوخیاش یه کم بخندم)
اعظم خانم و زهرا خانم هم یه گوشه وایستاده بودن رفتم کنارشون
- سلام،خیلی خوشحالم کردین ،اومدین به عقدمون...
اعظم خانم: سلام به روی ماهت ،ما خیلی خوشحالیم که تو مارو دعوت کردی
زهرا خانم: انشاءالله خوشبخت بشین
- خیلی ممنونم
اقا مرتضی: هانیه جان!
( برگشتم سمتش،از گفت این کلمه خیلی خوشم اومد)
- بله
اقا مرتضی: بریم ؟
- اره بریم
با همه خدا حافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم حامد اومد کنار ماشین...
حامد: داداش صندوقت و میزنی ،چمدون آبجیمونو بزاریم
آقا مرتضی : چرا که نه ...
- حامد جان قبل رفتن بیا پیشم ببینمت
حامد : ای به چشم ،مواظب خودت باش
خدا حافظی کردیم و حرکت کردیم سمت خونه آقا مرتضی اینا...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#ڪپےباذڪرصلوات
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت33 بعد چند دقیقه عاقد اومد و بابا با امضا زدن چند تا برگه ،بابا و مام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت34
توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت
مرتضی: نبینم خانومم ناراحت باشه هااا
( با حرفش آروم شدم ، آقا مرتضی یه خواهر و دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت )
رسیدیم دم خونه همه منتظر ما بودن
از ماشین پیاده شدیم ،داداش اقا مرتضی یه گوسفند جلوموم قربونی کرد
مامان اقا مرتضی ،داشت اسپند دود میکرد اومد نزدیکمون گفت: خیلی خوش اومدی دخترم به خونت ( با شنیدن این حرفش ،اشک تو چشمام جمع شد ،خونم، پس اینجا خونمه ،چقدر این خانواده مهربونن )
وارد حیاط شدیم چه حیاط باصفاییه ،گوشه حیاط انگار یه خونه دیگه اس مرتضی دستمو گرفت و زیر گوشم آروم گفت: خانمم اون خونه گوشه حیاط ،خونه ماست
( چقدر از شنیدن این جمله خوشحال شدم ،خونه ما،مهم نبود متراژش چقدره، مهم این بود قرار بود منو مرتضی زیر این سقف کوچیک زندگی کنیم )
یه دفعه حسین اقا داداش بزرگه...
مرتضی گفت:
خوب حالا همه نخود نخود هر کس رود خانه خود این دوتا مرغ عشقم برن تو لونه اشون
( همه زدن زیر خنده )
یکی ،یکی اومدن خداحافظی کردن و رفتن
من و مرتضی هم از مامان مرتضی ،خدا حافظی کردیم و رفتیم داخل خونمون...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت34 توی راه هیچی نگفتم مرتضی دستمو گرفت مرتضی: نبینم خانومم ناراحت ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت35
دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
مرتضی: ببخش ،این اتاق کارم بود ،اینقدر همه چی عجله ای شد فقط تو نستم یه کمی سرو سامونش بدم ،انشاءالله یه کم شد بزرگترش میکنم نگاهش کردم ،: من به همینم راضی ام ،
بغلم کرد و گفت: ممنونم که با من ازدواج کردی نمیدونم چرا بی اختیار اشک از چشمام سرازیر شد مرتضی با دستاش اشکامو پاک میکرد...
مرتضی: دیگه نبینم چشمای عزیزم قرمز بشه هااا
صدای در اتاق اومد
چادرمو مرتب کردم ،مرتضی رفت در و باز کرد، عزیز جون بود
عزیز جون: مرتضی مادر بیا چند تا لحاف بهت بدم بیاری ،نمیشه روی زمین بخوابین که
مرتضی: چشم عزیز جون الان میام ،هانیه جان الان میام...
- بی زحمت اول چمدون منو هم بیارین ،لباسمو عوض کنم
مرتضی :چشم
فردا صبح با صدای در اتاق بیدار شدم چادرمو برداشتم روی سرم گذاشتم درو باز کردم...
- حامد تویی؟
اینجا چیکار میکنی؟
حامد: از اونجا که میدونستم جنابعالی تا لنگ ظهر میخوابی ،گفتم دوتا حلیم بگیرم بیام با هم بخوریم
- خوب الان یه حلیم دیگه ات کو ،این که یه دونه اس
حامد: آها ،یکی شو دادم به مامان اقا مرتضی ،بیچاره اومد درو باز کرد برام - کاره خوبی کردی ،بیا داخل...
حامد : زکی ، من میگفتم خواهر ما تنبله تا لنگ ظهر میخوابه
نگو خدا درو تخته رو باهم یک جور ساخته
مرتضی: سلام حامد جان خوبی؟
حامد: فک کنم شما بهتر باشین ،حاجی مرخصی گرفتی؟
مرتضی: ولا این خواهر شما تا صبح داشت از خاطرات بچگی و ابتدایش میگفت و گریه میکرد - ععع مرتضی...
مرتضی: جانم ،آها ببخشید دانشگاه و یادم رفته بود ،دیگه به لطف حرفای ایشون تا صبح بیدار بودیم ...
حامد: هانیه ،از همین اول بسم الهی ،دیونگیتو رو کردی...
- ععع حامممممد ،دیونه خودتی...
حامد: حالا پاشین بابا ،مردیم از گرسنگی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/khodam_Zahra
• انتصار •
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗انتظار عشق💗 قسمت35 دروباز کردم دوتا اتاق کوچیک بود،میشد گفت یه آشپز خونه یه پذیرایی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗انتظار عشق💗
قسمت36
رفتم دست و صورتمو شستم بعد سمت گاز رفتم زیر کتری رو روشن کردم
سفره رو پهن کردم
- مرتضی ظرفات کجاست ؟
حامد ( خندید):
ببخشید دامادمون جهازش کامل نیست
مرتضی: همینجا زیر گاز کابینت و باز کنی میبینی رفتم سه تا بشقاب و قاشق و استکان آوردم گذاشتم روی سفره
حامد: میگم بوی گاز میاداا
مرتضی: اب کتری زیاد بود جوش اومد ریخت گاز خاموش شد ...
حامد: قربون حواس جمع،اقا مرتضی داداش از این به بعد خودت برو سر گاز ،اینجور پیش برین سر دو سه روز بهشت زهرایین
- عع حامد خدا نکنه
حامد: چی چی خدا نکنه ،دستی دستی داشتی ما رو به کشتن میدادی
مرتضی: اقا حامد اینقدر این خانم مارو اذیت نکن
حامد: چشششم ،حالا از ما گفتن بود ،به فکر جون خودت باش - لوووس
صبحانه رو که خوردیم ،حامد بلند شد
حامد: خوب من دیگه برم - کجا ، باش یه کم
حامد: باید برم وسیله هامو جمع کنم فردا صبح پرواز دارم - چقدر زود میخوای بری ،گفتی که تا آخر تعطیلات میمونی که
حامد: اره گفتم،ولی اون خونه بدون تو سوت و کوره
مرتضی: خوب بیا پیش ما باش
حامد: مگه از جونم سیر شدم...
- مامان و بابا چه طورن؟
حامد: یا با هم دعواشون میشه یا اصلا حرف نمیزنن ،اگه تونستی برو یه سر بزن بهشون
- من بدون مرتضی هیچ جا نمیرم
مرتضی: هانیه جان هر چی باشه پدر و مادرت هستن ،احترامشون واجبه - همین که گفتم ،وسلام
حامد: اوه اوه من برم تا ترکشای آبجیمون بهم اصابت نکرده با حامد خدا حافظی کردیم یه دفعه صدای عزیز جون و شنیدم
عزیز جون: هانیه مادر - جانم عزیز جون
عزیز جون: میخواستم بگم ناهار درست نکن ، بیاین اینجا - چشم
عزیز جون: چشمت بی بلا...
https://eitaa.com/khodam_Zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
سلام 🙂✋🏾
نمیدونم نام صاحب این مقبره رو قبلا همشنیدین یا خیر!
دانشجوی اقتصاد بودن و معلم قرآن تو مدرسه راهنمایی مسعودیه🛣🌱
سی و پنج سال پیش دقیقا اینطور روزی با بال شهادت به آسمانها پرواز کردن...🕊💚
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند...🙂⛅️
به یاد شهدا
روحشون شاد
جایگاهشون آباد
راهشون پر رهرو...
@khodam_Zahra
یه وقتایی هست
به مو میرسه ...
ولی پاره نمیشه (: ....
همون جا باید بلند شی...
بری زیر آسمون بگی ...
حواسم هستا.دمت گرم اوس کریم
میدونم بدتر ازینم میشد
میدونم ....
دمت گرم خلاصه
ولی تنهام نزار
این دنیایی که راهای حرمشم بستن
دیگه دنیای قشنگی نیست 💔🚶
[الهی امشب دیگه آخرین شبی باشه که غصه دارین ....]
شبتون بخیر ازغم 🕊️
https://eitaa.com/khodam_Zahra
دعامون کنین 💔📿
•◌🌿🦋🌿◌•
#تلنگر‼️
اگهبهمونبگن
اینچندروزروبهڪسیپیامنزن!
بیخیالِ
چڪڪردنتلگرامواینستاگرام شو
بههیچڪسزنگنزن!
اصلاچندروزموبایلتروبدهبهما...
چقــدربهمونسختمیگذره؟؟!!
حالااگهبگنچندروز #قرآننخونچی؟!
چقدربهمونسختمیگذره؟!
بانبودنِڪدومشبیشتراذیتمیشیم؟
نرسهاونروزڪهارتباطبا بقیهروبه
ارتباطباخداترجیحبدیم💔☘
@khodam_Zahra
”از خدا چون خردمندے بترسید ڪه دل را بہ تفڪر مشغول داشتہ,🔗
و ترس از خدا بدنش را فرا گرفتہ,
و شب زنده دارے خواب از چشمـ او ربوده, و بہ امید ثواب, گرمےِ روز را با تشنگے گذرانده,🌿
با پارسایے شهوات را ڪشتہ, و نامـ خدا زبانش را همواره بہ حرڪت درآورده.. “🗞
#نهج_البلاغه
#مولاعلی
#خطبہ۸۳
@khodam_Zahra