#داستان
#قسمت_اول
پسره 👦🏻به مادرش👩🏻 گفت با اين قيافه ترسناكت😏 چرا اومدی مدرسه؟😡 مادر 😞 گفت غذاتو🌭 نبرده بودی نميخواستم گرسنه😔 بمونی پسر 👦🏻 گفت ای كاش نمیومدی تا باعث خجالت و شرمندگي من نشی😓... همیشه از چهره مادرش با یک چشم خجالت میکشید😣😔... چندسال بعد پسر در 1شهر ديگه دانشگاه ☄✨ قبول شد و همون جا کار پیدا کرد و ازدواج كرد 👫و بچه👶🏻 دار شد خبر به گوش 👂🏻👩🏻 مادر رسيد مادر گفت بیا تا عروس و نوه هامو ببینم😍😘 اما پسر میترسید که زنش و بچش از ديدن پیرزن یه چشم بترسن😫...
@khodam_Zahra