eitaa logo
🏴خدا مهربان است🏴
196 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
3هزار ویدیو
84 فایل
ارتباط بامدیرکانال @Hh9498 لینک ناشناس https://harfeto.timefriend.net/16966208970290
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۱۵ ایشان فرمودند:به محل آزمایشات پزشکی ارتش رفتم تاتکلیف سربازی من
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت۱۶ چن سالی است که برای تبلیغ ازطرف حوزه علمیه ی قم به منطقه ی دماوندمی روم.ماه🌙 رمضان ومحرم رادرخدمت اهالی باصفای روستای آیینه ورزان هستم‌.به دلیل ارادتی که به شهدا🌷دارم همیشه روی منبرازآن هایادمی کنم.اولین روزهایی که به این روستاآمدم متوجه شدم مردم مومن اینجا یازده شهید🌷تقدیم اسلام وانقلاب کرده اند.من همیشه ازشهدابرای مردم حرف می زنم ونام شهدان روستاراروی منبرمی برم.امابرای من عجیب بود😳وقتی به نام شهیداحمدعلی نیری می رسیدم مردم بسیارمنقلب می شدند.چرامردم بایاداین شهیداین گونه اند?مگراوکه بوده⁉️ازچندنفرقدیمی های روستاسوال کردم.گفتند:اودراینجابه دنیاآمد.اماساکن تهران بود.فقط تابستان هابه اینجامی آمدوحتی این سال های آخرکمتراحمدعلی رامی دیدیم.امانمی دانیدکه این جوان👱 چه انسان بزرگی بود.هرچه خوبی سراغ داشتیم دروجوداوجمع بود.یکی ازقدیمی های روستاکه ازسالکان بزرگ منطقه وازبزرگان دماوندبه حساب می آمدرادیدم.به ظاهراهل مسجدو...نبود❌جلورفتم وسلام کردم.گفتم:ببخشیدشماازشهیداحمدنیری خاطره داری? نگاهی👀 به من کردوباتعجب گفت:احمدعلی رومی گی⁉️باخوشحالی حرفش راتاییدکردم.نگاهی به چهره ام انداخت.اشک درچشمانش حلقه زد😢چندبارنام اوراتکرارکرد وشروع کرد باصدای بلندگریه کردن😫 ناراحت شدم ,کمی که حالش سرجاآمددوباره سوالم رامطرح کردم.بابغضی که درگلوداشت گفت:《احمدرانه من می شناختم,ونه اهالی اینجا,نه هیچ کس دیگر.احمدرافقط خداوندمتعال می شناخت.احمدیک فرشته بوددرلباس انسان,اومدتی به اینجاآمدتابچه های ماواهالی این منطقه,خداوندمتعال رابشناسندوازوجوداواستفاده کنند.》دوباره اشک درچشمانش😢 جاری شد.بعدادامه داد:وقتی احمدعلی به اینجامی آمدهمه ی بچه هاراجمع می کرد.آن هارامی بردمسجد🕌وبرایشان صحبت می کرد.قرآن به بچه هایادمی داد.احکام می گفت.بابچه هابازی⚽️ می کردو....بیشترازبچه هاازلحاظ سنی ازاحمدعلی بزرگتربودند.اماهمه اوراقبول داشتند‌. 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت۱۶ #آیینه_ورزان چن سالی است که برای تبلیغ ازطرف حوزه علمیه ی قم به
🌹 ادامه قسمت۱۶ ✅همه اهالی اورادوست داشتند.احمداستادجذب 💞جوان هابه مسجدوخدای متعال بود.بچه هادوراودرمسجدجامع آینه ورزان جمع می شدندویک لحظه ازاوجدانمی شدند❌خیلی ازاهالی اینجارااحمدعلی هدایت کرد.چندتاازآن هاراه خدای متعال ودین رارفتندوبعدازاحمدشهیدشدند👌یادش به خیراحمدچه آدمی بودمابزرگ ترهاهم تحت تاثیراو💞بودیم نمی دونیدچه گوهری ازدست رفت!خدای متعال می داندوقتی توی این کوچه وباغ هاراه می رفت انگارهمه درودیواربه اوسلام می کردند👌 پیرمرداین هاراگفت ودوباره اشک ازچشمانش جاری شد😭همسرهمین آقاوقتی اشک ریختن شوهرش رادیدباتعجب پرسید:حاج آقاچی شده⁉️ من پنجاه ساله باحاجی زندگی می کنم تاحال ندیدم حاجی گریه کنه.شماچه گفتیدکه اشک حاجی رودرآوردید😱خلاصه سراغ هرکسی ازقدیمی های این روستارفتم همین ماجرابودکوچک وبزرگ ازاحمدآقابه نیکی یادمی کردند😍حتی بعضی ازبچه هااحمدآقارامی شناختندمی گفتندازپدرمان شنیدیم که آدم خیلی خوبی بوده و... به جرئت می توانم بگویم که احمدآقاخودیت نداشت.نفسانیتی نداشت که بخواهدبین اوومعبودش حجاب شود✅برای همین به نظرمی آمدکه به برخی اسرارغیب دست پیداکرد.گاهی اوقات مسائلی برای مامطرح می کردکه دررابطه باهدایت مامفیدبود💯پیش بینی هاوخبرازآینده می دادکه برای مابسیارباارزش بود.من ازدوستان احمدآقابودم.خاطرم هست یک روزدراین سالهای 🗓آخر,درجای به من حرفی زدکه خیلی عجیب بود😳من یک سرِ مخفی بین خودوخداداشتم که کسی ازآن خبرنداشت.احمدآقامخفیانه به من گفت:شمادوتاحاجت داری که این دوحاجت راازخداوندمتعال طلب کردی.اینکه خداوندمتعال حاجت شمارابدهدیانه موکول کرده به اینکه شمادرروزعاشورامراقبه ی خوبی ازاعمال ونفس خودت داشته باشی یانه.من خیلی تعجب کردم😱ایشان به من توصیه کرد:اگرمی خواهی احتیاط کرده باشی,یک روزقبل ازعاشوراویک روزبعدعاشورامراقبه ی خوبی ازاعمالت داشته باش ومواظب باش غفلتی ازشماسرنزند❌ 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
#داستان_عارفانه🌹 ادامه قسمت۱۶ ✅همه اهالی اورادوست داشتند.احمداستادجذب 💞جوان هابه مسجدوخدای متعال ب
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت۱۷ بعدایشان ادامه داد:یکی ازاین حاجت هاراخداوندمتعال برای عاشورارواخواهدکردبه شرط مراقبه👌خداوندمتعال راشکر,من آن سال حال خوبی داشتم خیلی مراقبت کردم تاگناهی ازمن سرنزند.محرم آغازشددرروزهای دهه ی اول مراقبه ی خودم رابیشترکردم✅ درروزعاشوراوروزبعدش خیلی مراقب بودم که خطایی ازمن سرنزند❌بعدازدوسه روزاحمدآقامن رادرمسجد🕌امین الدوله دیدوطبق آن اخلاقی که داشت دستم رافشاردادوبه من گفت:بارک الله وظیفه ات راخوب انجام دادی👏خداوندمتعال یکی ازآن حاجت هایت رابه تومی دهد.بعدبه من گفت:می خواهی بگویم چه حاجتی داری⁉️من روی اعتمادی که به اوداشتم وازشدت علاقه ای 💞که به ایشان داشتم گفتم:نه نیازی نیست.چندروزبعدحاجت اول من رواشد.گذشت تااینکه اربعین ایشان مجدداً به من گفت:خداوندمتعال می خواهدحاجت دوم رابه شمابدهد.منتهی منتظراست ببینددراربعین چگونه ازاعمالت مراقبت می کنی✅من بازهم خیلی مراقب بودم تاروزاربعین,امادروزاربعین یک اشتباهی ازمن سرزد🙈آن هم این بودکه یک شخصی شروع کردبه غیبت کردن ومن آنجاوظیفه داشتم جلوی این حرکت زشت رابگیرم.امابه دلیل ملاحظه ای که داشتم چیزی نگفتم وایستادم وحتی یک مقدارهم خندیدم☺️خیلی سریع به خودم آمدم ومتوجه اشتباهم شدم. بعدازآن خیلی مراقب بودم تادیگراشتباهی دراعمالم نباشد❌روزبعدازاربعین هم مراقبت خوبی ازاعمالم داشتم.بعدازاربعین به خدمت احمدآقارسیدم,ازایشان درباره ی خودم سوال کردم?گفت:متاسفانه وضیعت خوب نیست☹️ خداوندمتعال آن حاجت رافعلاً به شمانمی دهد.بعدبااشاره به مجلس غیبت گفت:نتونستی آن مراقبه ای که بایدداشته باشی😶این تسلط روحی ایشان بردوستانش باعث شده بودکه احمدآقابیشترازیک دوست برای ماباشد💯 اوبرای مایک مربی بود.یک استاداخلاق بود.وماوسایردوستان خیلی احمدآقارادوست داشتیم😍منتهی احمدآقاآن قدرتکامل پیداکرده بود,آن قدرمدارج عالیه راطی کرده بود,آن قدراین اواخرحضرت حق تقرب پیداکرده بودکه دیگرماندنش دردنیاخیلی سخت به نظرمی آید✅ 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت۱۷ بعدایشان ادامه داد:یکی ازاین حاجت هاراخداوندمتعال برای عاشورارو
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 ادامه قسمت۱۷ 《درکتاب مستدرک الوسایل.جلد۱.ص۱۰۱》درحدیث قدسی آمده:اخلاص سری ازاسرارمن است که دردل❤️ بندگان محبوب خویش به امانت نهاده ام.خالصانه برای خداوندمتعال کارمی کرد👌 احمدآقاسخت ترین کارهارادرمسجدانجام می دادیک باریادم هست که می خواست بخاری مسجدراروشن کند.یک دفعه به خاطرگازی که درآن جمع شده بودصدای انفجارآمد😱 خدای متعال خیلی رحم کرد.آتش🔥 زیادی ازدهانه ی بخاری خارج شدوتمام ابروهاوریش احمداآقاسوخت😢امااحمدآقاخیلی تحمل داشت,حتی آه هم نکشید❌ باردیگردرتزیین مسجدبرای نیمه شعبان ازروی نردبان به زمین افتادودستش شکست😔امااین اتفاقات ذره ای در اوراتردیدایجادنکرد.اوباجدّیت کاردرمسجدراادامه می داد.می دانست حضرت زهرا《سلام الله علیها》درحدیث زیبای می فرمایند:کسی که عبادت خالصانه اش رابه سوی خدای متعال بفرستد,خداوندمتعال بهترین مصلحتش رابه سوی اوخواهدفرستاد💯》 شنیده بودم که احمدمشغول نگارش قرآن است.قبلاًیک بارکل قرآن رانوشته بودبعدهدیه 🎁دادبه یکی ازدوستان.برای باردوم کارنگارش راآغازکردامااین بارکارراتمام نکرد😶پرسیدم توکه شروع کردی خُب تمومش کن وبده به من.گفت:نه,اولش بااخلاص بود.اماالان احساس می کنم اخلاص لازم برای این کارراندارم❌احمدبنابه گفته مادرش هیچ گونه هواوهوسی نداشت.یک بارندیدیم که بگویدفلان غذا🍲رادوست دارم یااینکه فلان چیزرامی خواهم.اصلاً این گونه نبود.زندگی اوساده وبی آلایش بود👌اصلاً دنبال مُدولباس شیک و.... نبودالبته اشتباه نشود, احمدآقاهمیشه تمیزبودکُت ساده وتمیز,محاسن وموهای کوتاه, چهره ای خندان☺️ وآرامش خاصی که انسان رابه خداوندمتعال نزدیک می کردازویژگی های اوبودکه ازاخلاص احمدآقانشئت می گرفت.بارهابه شاگردانی که بااوبودندسفارش می کردکه فلانی نورصورتت کم شده🙁فلانی بادوستان خوبی همراه نیستی ❗️یابرعکس درباره ی کارخوب افرادنیزچنین عباراتی راداشت.اوخالصانه این حرف هارامی زد.احمدآقاتوجه داشت به کسانی بگویدکه درپی رشدمعنوی هستند.اوخالصانه باآن هاصحبت می کردوتلاش داشت آن هاراکمی بالاتربیاورد✅ ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 ادامه قسمت۱۷ #اخلاص 《درکتاب مستدرک الوسایل.جلد۱.ص۱۰۱》درحدیث قدسی آمد
✨📿✨📿✨📿✨📿 🌹 قسمت ۱۸ احمدآقابه عنوان یک عارف عاقل ,به اتمام وظایف زندگی توجه داشت,درس ,کار,ورزش ,نظافت ,ارتباط بامردم,تحلیل سیاسی واجتماعی و....این هاباعث شدکه ازاویک الگوی مثال زنی ساخته شود👌.هنوزخاطره ی کارهای اودرذهن بچه های محل باقی مانده.زمانی که باآن هافوتبال ⚽️بازی می کرد.درآبدارخانه ی مسجدبرای مردم چای ☕️می ریخت و.... شناخت صحیح احمدآقااززندگی وبندگی,اورابه اوج قله های عبودیت رساند✅اودرسنین جوانی مانندیک مرددنیادیده باوقایع برخوردمی کردحقیقت اعمال رامی دیدو.... یک بارباایشان به روستای🏕 آیینه ورزان رفتیم.بعدکمی تفریح وبازی,نشسته بودیم کنارهم یک زنبور🐝دورصورت من می چرخید.باناراحتی وعصبانیت😖 تلاش می کردم که اورادورکنم.اما احمدآقاکه کنارمن بودبی توجه به آن زنبوربه کارهای من نگاه 👀می کرد.بعدلبخندی 😊زدوگفت:یقین داشته باش! بعدکه تعجب😳 من رادید,ادامه داد:یقین داشته باش که هیچ حیوان گزنده ای بنده ی مومن خدای متعال رواذیت نمی کند❌ 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
#جمال #ادامه‌قسمت۱۸ برادرم جمال ازدوستان 💞نزدیک احمدآقابود.تاثیررفتاراحمدآقادراوبسیارزیادبود.همیشه
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت۱۹ یک باربه احمدآقاگفتم:شمااین مطالب راازکجامی دانید🤔قضیه شهادت جمال وزنده بودن ابوالفضل وچندین ماجرای دیگرکه ازشمادیده ام.احمدآقاطبق معمول حرف ازمراقبه ومحاسبه زد‌☹️می گفت:تامی توانی دقت کن که گناهی نکنی,تامی توانی مراقب اعمالت باش.آن وقت خواهی دیدکه همه زمان ومکان درخدمت توخواهندبود💯بعدنگاهی 👀به من کردوادامه داد:《بایدبیایدبالاترتابعضی چیزهاراببینید!بایدبیایید بالاترتابتوانم برخی چیزهارابگویم✅》بعدحرفی زدکه هنوزهم فهمیدن آن برایم دشواراست.گفت:خدای متعال به من عمرافرادرانشان داده😳خداوندمتعال به من فیوضاتی که به افرادمی شودرانشان داده!من می بینم برخی افرادکه جمعه شب ها🌃به جلسات حاج آقاحق شناس می آیندانسان های بزرگی هستندکه باطن💖 انسان هارابه خوبی می بینند.امابه اعمالت دقت کن👌بنابراین مطلبی که ازاحمدآقا می شنیدیم درباره ی خودسازی بود.یک باربه همراه چندنفر👥👤ازبچه هادورهم نشسته بودیم. احمدآقاگفت:بچه ها,کمی به فکراعمال خودمان باشیم. احمدگفت:بچه هایکی ازبین ماشهید🌷خواهدشد.خودسازی داشته باشیم تاشهادت قسمت ماهم بشود.بعدادامه داد:بچه هاحداقل سعی کنیدسه روزازگناه پاک باشید.اگرسه روزمراقبه ومحاسبه اعمال راانجام دهیدحتماً به شماعنایاتی می شود💯بچه هاازاحمدآقاسوال کردند:چی کارکنیم تاماهم حسابی به خدای متعال نزدیک شویم.احمدآقاگفت:چهل روزگناه نکنید❌مطمئن باشیدکه گوش👂 وچشم شمابازخواهدشد.واین اشاره ای به همان حدیث معروف است که می فرماید:هرکس چهل روزاعمالش برای خداوند متعال خالص باشد,خداوندمتعال چشمه های حکمت رابرزبان اوجاری خواهدکرد✅احمدآقابه دلایلی اظهارلطف بیشتری به من داشت.خانواده ی ماشلوغ بودوخانه🏠 کوچکی داشتیم.برادرمن هم شهیدشده بود.برای همین خیلی به تربیت من دقت می کرد👌همیشه برخی صحبت هاراازطریق من به دیگربچه هاانتقال می داد.به یاددارم یک باربه من گفت:به این رفقای مسجد🕌بگودروغ نگویند🚫وقتی کلام دروغ ازدهان کسی خارج می شودبه قدری بوی گنددرفضامنتشرمی شودکه اصلاًتحمل آن راندارم🙈 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت۱۹ #عارفانه یک باربه احمدآقاگفتم:شمااین مطالب راازکجامی دانید🤔قضیه
🌹 ادامه‌قسمت۱۹ آیت الله جوادی آملی (حفظه الله)درکتاب📚 عمل عرفانی,ص۳۹به بعدمی فرمایند:《عبادت, اگرباتفکری که جان رامتوجه حق می کندهمراه باشد,انسان راکاملاًدرمسیرحق قرارمی دهدوسبب نجات آدمی می شود✅درعبادات,بدن کاملاً تابعه روح می شودواگرجان انسان دراین حالت باتفکرمتوجه حق باشد,کاملاًدرمسیرحق قرارمی گیردوگرنه انسان جزشقاوت چیزی به دست نمی آورد👌چنان که درروایتی درکافی,ج۱,ص۶۳آمده:《آگاه باشیددرعبادتی که درآن تفکرنباشدخبری نیست...عارف همه ی کارهارابه دستور"هوالاول"وبرای لقای"هوالاخر"انجام می دهدوگویاحق رادرهمه ی مظاهرش می بیند✅》باچندنفرازرفقا راهی قم شدیم,بعداززیارت به همراه احمدآقاودوستان به خانه ی یکی ازرفقارفتیم وشب🏙 راماندیم.نیمه ی شب بودکه احمدآقابیدارشد.من هم بیدارشدم ولی ازجای خودم بلندنشدم😶احمدآقامی خواست برای نمازوضوبگیردامااحساس کرداین کارباعث اذیت صاحب خانه می شود😑لذاقرآن رابرداشت ودرگوشه ای ازاتاق مشغول خواندن قرآن شد.اوبیداری درسحرراحفظ کردولی برخلاف همیشه نمازشب نخواند❌ومن رفتاراورامشاهده می کردم👀بعدهم که اذان راگفتندورفقابیدارشدندوضوگرفتیم ونمازخواندیم.روزبعدباایشان صحبت می کردم.به دلیلی صحبت ازسحرگاه وقرآن احمدآقاشد.ایشان به من گفت:من به خاطررعایت حال صاحب خانه نتوانستم وضوبگیرم ونمازشب بخونم😕,امابه واسطه قرائت قرآن درآن سحرگاه پاداش عظیم وتاثیرات عجیبی به من داد.رفتاراحمدآقاواین حکایت اوبرای من عجیب 😳بود.اودرآن سحرگاه بدون وضومشغول قرآن شدوازعنایات خداوندمتعال به خودش صحبت می کرد!اوبه خاطرخداوندمتعال نخواست که صاحب خانه اذیت شودوخدای متعال این گونه مزدش راداده بود✅احمدآقامصداق کلام استادش,حضرت آیت الله حاج مجتبی تهرانی,بودکه می فرمودند:بارهادیده بودم که احمدآقامی گفت:اگراحساس کنم نمازشب باعث شودکه صبح🌅,برای رفتن به محل کاریاسردرس چرت بزنم یقیناًنمازشب راترک می کنم💯 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
#داستان_عارفانه🌹 ادامه‌قسمت۱۹ #عمل_عرفانی آیت الله جوادی آملی (حفظه الله)درکتاب📚 عمل عرفانی,ص۳۹به
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۰ اواگربرای ماازباطن عالم حقیقت اعمالمان می گفت. بلافاصله ادامه می داد:این هارامی گویم که شماهم بالابیایید👌نه اینکه به این دنیای ظلمانی دل خوش کنید😏وخودراازفیض بزرگ عالم محروم کنید.احمدآقادرسنین جوانی ونوجوانی به جایی رسیده بودکه راههای آسمان رابهترازراههای زمین🌏 می شناخت.یکبارخیلی به اواسرارکردیم که احمدآقاشماامام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رادیده اید?مثل همیشه خیلی زیرکانه ازپاسخ به این سوال شانه خالی کرد.اوباجواب های سطحی واینکه همه بایدمطیع دستورات آقاباشیم ومشاهده ی حضرت نشانه ی کمال نیست و....به ماپاسخ داد.ازطرفی سن مابرای شنیدن چنین مطلبی زودبود.یک باراحمدآقاازبچه های مسجد🕌امین الدوله به زیارت قم وجمکران رفتیم.درمسجدجمکران پس ازاقامه نمازبه سمت اتبوس🚎 برگشتیم.ایشان هم مثل ماخیلی عادی برگشت.راننده گفت:اگرمی خواهیدسوهان بخریدیاجایی برویدو....یک ساعت🕰 وقت دارید.ماهم راه افتادیم🚶 به سمت مغازه ها,یکدفعه دیدم👀 احمدآقاازسمت پشت مسجدبه سمت بیابان شروع به حرکت کرد! یکی ازرفقایم راصدا🗣کردم.گفتم:به نظرت احمدآقاکجامی ره⁉️دنبالش راه افتادیم.آهسته شروع به تعقیب اوکردیم!آن زمان مثل حالانبودحیاط آن بسیارکوچک وتاریک بود.احمدجایی رفت که اطراف اوخیلی تاریک شده بود! ماهم دنبالش بودیم. 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۲۰ اواگربرای ماازباطن عالم حقیقت اعمالمان می گفت. بلافاصله ادامه م
🌹 ادامه قسمت ۲۰ هیچ سروصدای ازسمت مانمی آمد🚫یک دفعه احمدآقابرگشت وگفت:چرادنبال من می آیید⁉️جاخوردیم.گفتیم:شماپشت سرت رامی بینی?چطورمتوجه ماشدی?احمدآقاگفت:کارخوبی نکردید❌برگردید.گفتیم:نمیشه,ماباشمارفیقیم.هرجابری ماهم می یایم.درثانی اینجاتاریک وخطرناکه,یک وقت کسی,حیوانی,چیزی به شماحمله می کنه...گفت:خواهش 🙏می کنم برگردید.ماهم گفتیم:نه,تانگی کجامی ری مابرنمی گردیم!دوباره اسرارکردوماهم جواب قبلی...سرش راانداخت پایین😔,باخودم گفتم:حتماًتودلش داره مارودعامکنه!بعدنگاهش رادرآن تاریکی به صورت ماانداخت وگفت:طاقتش رودارید?می تونیدبامن بیاید⁉️ماهم که ازهمه احوالات احمدآقابی خبربودیم,گفتیم:طاقت چی رو?مگه کجامی خوای بری?!نَفسی کشید😤وگفت:دارم می رم دست بوسی مولا.باورکنیدتااین حرف رازدزانوهای ماشُل شد.ترسیده بودیم😲من بدنم لرزید.احمداین راگفت وبرگشت وبه راهش ادامه داد.همین طورکه ازمادورمی شدگفت:اگه دوست داریدبیایدبسم الله.نمی دانیدچه حالی بود.شایدالان باخودم می گویم ای کاش می رفتی.امّاآن لحظه وحشت وجودمارافراگرفته بود.باترس ولرز😰برگشتیم.ساعتی بعددیدیم احمدآقاازدوربه سمت اتوبوس می آید.چهره اش برافروخته😞 بودباکسی حرف نزد😶وسرجایش نشست.ازآن روزسعی می کردم بیشترمراقب اعمالم باشم.باردیگرشبیه این ماجرادرحرم🕌 حضرت عبدالعظیم(علیه السلام)پیش آمد.یکی ازبرنامه های همیشگی وهرهفته مازیارت مزارشهدادربهشت زهرا(سلام الله علیها) بود.همراه احمدآقامی رفتیم وچقدراستفاده می کردیم.خاطرم هست که یکی ازهفته هاتعدادبچه هاکم بود.برای ماازارادت شهدا🌷به معصومین ومقام شهادت و....می گفت.درلابه لای صحبت های احمدآقابه سرمزارشهیدی رسیدیم که اورانمی شناختم.همانجانشستیم فاتحه ای خوندیم.امااحمدآقاگویی مزاربرادرش رایافته وحال عجیبی پیداکرد😳 درمسیربرگشت آهسته سوال کردم:احمدآقاآن شهیدرامی شناسی?پاسخ داد:نه!پرسیدم:پس برای چه سرمزازاوآمدیم?امّاجوابی نداد.فهمیدم حتماًیک ماجرای دارد✅اسرارکردم.وقتی پافشاری من رادیدآهسته به من گفت:اینجابوی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)رامی داد😍مولای ماقبلاً به کنارمزاراین شهیدآمده بودند.البته چندباربرای من گفت:اگراین حرف هارامی زنم فقط برای این است که یقین شمازیادشودوبه برخی مسائل اطمینان پیداکنی 💯وتازنده ام نبایدجایی نقل کنی.احمدآقادردفترچه📒 یاداشت وسررسیدآخرین سال خودنیزازاین دست ماجراهانقل کرده است. 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
#داستان_عارفانه🌹 ادامه قسمت ۲۰ هیچ سروصدای ازسمت مانمی آمد🚫یک دفعه احمدآقابرگشت وگفت:چرادنبال من می
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۱ 〽️احمدآقااعتقادداشت اگرمستحب مهمی مثل نمازشب جلوی کاری که به اوواجب است رابگیردیاباعث اختلال درآن کارشود,بایدنمازشب راکنارگذاشت✅البته ایشان معمولاُ شبها🌃رازودمی خوابیدتابرای نمازشب وکارروزانه دچارمشکل وخستگی نشود👌فقط شب هایی که دربسیج بودوآماده باش و...بودکاربرایش سخت می شد.نمازصبح 🌅رادرمسجدامین الدوله خواندیم.من دیدم که احمدآقابعدازنمازبه محل بسیج رفت ومشغول استراحت شد‌.من بارهاازخودایشان همین موضوع راسوال کردم.گفت:من دیشب بخاطربرنامه های بسیج کم خوابیده 😴بودم.ترسیدم به خاطرخستگی وکسالت,درطی روزدچارلغزش یابرخوردتندبادیگران شوم.برای همین استراحت کردم.کارهاواعمال عرفانی احمدآقابرای همه ی شاگردان ودوستان درس عبرت بود💯هرکس به فراخوروجودخودازخرمن ویژگی های ایشان بهره می بردواستفاده می کرد.ایشان هیچ گاه گِردگناه نچرخید.یک باردرنامه ای نوشته بود:مومن سنگینی معصیت راچون کوه⛰ اُحد برروی شانه های خودحس می کند.همیشه توصیه می کردگناه راکوچک نشماردوازانجام کارهای نیک نهراسد.❌درنامه ای که ازجبهه برای یکی ازدوستانش نوشته بودآورده:《امام صادق(علیه السلام)فرمودند:درتوصیه های شیطان 👹به یارانش آمده است که سه خصلت دربنی آدم بگذریدتامن خیالم راحت شود.-کارهای پرمعصیت رانزدآن هاکوچک جلوه می دهد.-کارهای پسندیده وخوب رانزدآن هاسخت(وبزرگ)جلوه دهیدتاانجام ندهند.-تکبروخودپسندی رانزدآن هابه وجودآورید😈برادران محترم!نکندخدای نکرده دراین سه دام شیطان که درآن غوطه ورهستیم بیشترآلوده شویم🙈مومن واقعی اگریک معصیتی انجام دهد,سنگینی آن رامانندکوه اُحدبرروی شانه اش حس می کند.امامنافق اگرمعصیتی انجام دهد,مگسی آن راازروی صورتش بلندکند✅》 ۸۶ 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۲۱ 〽️احمدآقااعتقادداشت اگرمستحب مهمی مثل نمازشب جلوی کاری که به ا
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 ادامه قسمت ۲۱ 🔆بزرگان دین مابر این عقیده بودندکه راه دیدار👀بامولاوصاحب وامام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف)بازاست.حتی برخی ازبزرگان راه وصول وملاقات💞 باحضرت رابرای مخاطبان خودبیان می دارند.اماهمین علمامی گویند:اگرکسی مدعی دیدارباچهره ی دلربای 😍حضرت شدواین راوسیله ای برای کسب شهرت و....قرارداداوراتکذیب کنید👌کمااینکه دراین دوران,مدعیان دروغین ملاقات باحضرت زیادهستندودُکان این افرادمشتری های زیادی دارد.امابایدگفت انسانی که دراوج بندگی خدای متعال قرارداردجوانی👱 که باگناه ومعصیت میانه ای ندارد.وشخصی که به خاطرخدای متعال ازلذات دنیاگذشته است,یقیناًمراتب کمال رایکی پس ازدیگری طی خواهدکرد👌کسی که هرروزبعدازنمازجماعت دعای عهدراترک نمی کند🚫هرجمعه دعای ندبه رابامشقت بسیاربرگزارمی کند,کسی که به خاطرجشن نمیه شعبان بسیارتلاش می کند,همیشه برای نوجوانان ازمولایش وامام زمانش می گوید,این شخص حسابش بابقیه فرق دارد.💯 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 ادامه قسمت ۲۱ 🔆بزرگان دین مابر این عقیده بودندکه راه دیدار👀بامولاوصاحب
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۲ شب اول محرم که می رسیدهمه ی مسجد🕌امین الدوله سیاه🏴 پوش می شد‌.همه ی مسجدعزاداری می شد.این سنت حسنه ازگذشته درمیان ماایرانی هابود👌حتی درروایاتی هست که امام رضا(علیه السلام)دراول محرم خانه خودراسیاه پوش می کردند.ایشان سفارش می کردند:اگرمی خواهیدبرچیزی گریه کنید,برامام حسین (علیه السلام)گریه کنید😭احمدآقادراین کارپیش قدم بود.حتی اگردیگران می خواستنداین کارراانجام دهند,خودش رابه آن هامی رساندوباتمام وجودمشغول سیاهی زدن می شد.یک سال🗓 رایادم هست که احمدآقانتوانست برای اول محرم به مسجدبیاید,بچه های بسییج ومسجدمشغول به کارشدندوخیلی خوب همه شبستان راسیاه پوش کردند.ظهربودکه احمدآقابه مسجدآمد.جمع بچه هادورهم جمع بودند.احمدآقابی مقدمه نگاهی 👀به درودیوارکردوجلوآمد.بعدگفت:بچه هادست شمادردنکند🙏 امّابُغض گلویش راگرفته بود😢اوادامه داد:شماافتخاربزرگی پیداکردید.بچه هاآقاامام حسین (علیه السلام خودشان ازشماتشکرکردند😔 برخی ازبچه هابه راحتی ازکناراین جمله گذشتند,امّامن که حالات ایشان رامی دانستم خیلی به این جمله فکرکردم.احمدآقاتوسل به اهل بیت(علیهم السلام)خصوصاًکشتی 🚢نجات آقاابااعبدالله (علیه السلام)رابهترین وسیله برای تقرب به پروردگارومحوگناه می دانست💯برای همین به بنده امرمی کردکه برای بچه هامداحی کنم.هربارکه به زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه السلام)می رفتیم به من می گفت: همین جاروبروی حرم بشین وبرای بچه هابخوان.دردست نوشته های احمدآقابه این امرمهم بسیارسفارش شده.حتی توصیه می کردکه برای ازبین رفتن تاریکی قلب وروح,متوسل به شهید🌷کربلاشوید.دریکی ازمتن های به جامانده دردفتر📒خاطرات احمدآقادرموردامام حسین(علیه السلام) آمده:《روزاربعین وقتی به هیئت رفتم درخودم تاریکی می دیدم.مشاهده کردم قفسی دراطراف من ایجادشده وزندانی شده ام!امّاوقتی سینه زنی وعزاداری شده مشاهده کردم که قفس ازبین رفت.این هم ازکرامات مجلس سیدالشهداء(علیه السلام)است✅بارهاشنیده بودم که می گفت:درمجالس گویی خودحضرت درکناردرمی ایستدوازمهمانان خودپذیرایی می کند.✅ ازدیگرمعصومین,که احمدآقازیادبه ایشان متوسل شدند,وجودنازنین صدیقه کبری حضرت زهرا(سلام الله علیها)بود.نام مبارک ایشان همیشه برزبان احمدآقاجاری بود.برای من جای تعجب است 😳بسیاری ازشهدای واراسته وسالک الی الله که باشهادت ازدنیارفتند,ارادت قلبی 💞به ام الائمه(سلام الله علیها) داشتند.احمدآقادریکی ازیادگارهای خودآورده:خداوندمتعال راشکر.مقام بالایی نزدام الائمه حضرت زهرا(سلام الله علیها)دارم👌 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۲۲ #محرم شب اول محرم که می رسیدهمه ی مسجد🕌امین الدوله سیاه🏴 پوش م
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 ادامه‌قسمت ۲۲ اواخرسال🗓۱۳۶۱بود.احمددرمدرسه ی مروی مشغول به تحصیل دررشته ریاضی بود.یک روزازمدرسه تماس☎️ گرفتندوگفتند: احمدچندروزاست به مدرسه🏦 نیامده?آن شب🌃,بعدازنمازکه به خانه آمدباسوالات متعددمامواجه شد:احمدچرامدرسه نمی ری?احمداین چن روزکجابودی?اوهم خیلی قانع وباصراحت پاسخ داد:من دنبال علم هستم.امّامدرسه دیگرنمی تواندنیازمن رابرطرف کند💯تاحالامدرسه برای من خوب بود.امّاآنجابرای من چیزی ندارد☹️من چندروزاست که درکنارطلبه هاازجلسات وکلاس های حاج آقاحق شناس استفاده می کنم.به این ترتیب احمددوران تحصیل رسمی رادردبیرستان رهاکردوبه جمع شاگردان مکتب امام صادق(علیه السلام)وطلاب علوم دینی پیوست✅احمدآقادورانی که رشته ی ریاضی رادردبیرستان می خواندنیزدرکناردرس مشغول مطالعه کتب 📚حوزوی بود.امّاتمام وقت مطالعه خودرابه این امراختصاص داده. اوطلبه رسمی,به این صورت که همه ی کتاب های درسی حوزه رابخواندنبود❌بلکه درمحضراستادبزرگوارخودش شاگردی می کرد.برای همین آیت الله حق شناس ودیگربزرگان حوزه ی طلبه ی امین الدوله کتاب های مختلفی رابه اومعرفی می کردتابخواند.اوسیرمطالعاتی خاصی داشت درکنارآن بارهادیده بودم که کتاب های علمی می خواند‌.هیچ وقت اورابیکارنمی دیدم.برای وقت خودش برنامه داشت.بعدازآن مطالعه وکارهای مسجدورسیدگی به کارهای فرهنگی وپذیرش بسیج و....چندباردرهمان سنین شانزده سالگی تصمیم به حضوردرجبهه گرفت.امّابه دلیل اینکه یکی ازبرادرانش شهید🌷شده بودو...موافقت نشد🚫تااینکه سال ۱۳۶۲تصمیم خودراگرفت برای کمک به اهداف انقلاب واینکه بتواندحداقل کاری انجام داده باشدواردسپاه پاسداران شد.احمدآقابلافاصله جذب واحدسیاسی وابسته به دفترنمایندگی ولی فقیه درسپاه شد✅به یاددارم که می گفت:مادرمجموعه ای قرارداریم که زیرنظرآیت الله محلاتی است وازایشان هم تعریف می کرد.احمدآقادردفترآقای محمدی عراقی مشغول فعالیت شد.شنیده بودم درواحدسیاسی سپاه مشغول فعالیت است.شماره تلفن محل کارایشان راداشتم.تماس 📞گرفتم وشروع کردم سربه سراحمدآقاگذاشتن😌 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 ادامه‌قسمت ۲۲ #سپاه_پاسداران اواخرسال🗓۱۳۶۱بود.احمددرمدرسه ی مروی مشغول
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت۲۳ وقتی فهمیدکه من هستم خندید☺️وگفت:اینجاوقت من دراختیار سپاه است.اگرکاری داشتی شب🌃 توی مسجدصحبت می کنیم.شب هم توی مسجد🕌به سراغ احمدآقارفتم.نیروهای واحدسیاسی اطلاعات مهمی دراختیارداشت.گفتم:احمدآقاچن تا ازخبرهای دست اول رابه من بگو!نگاهی👀 به من کردوبرای اینکه دل من رانرنجاندچن خبرمهم همان روزراکه همه ی مردم ازاخبارشنیده بودن بیان کرد!احمدآقادوسال درواحدسیاسی سپاه حضورداشت.دراین مدت به اواجازه ی حضوردرجبهه رانمی دادند🚫تااینکه توانست موافقت مسئولان رابرای حضوردرجبهه بگیردوبه صورت بسیجی راهی شد. 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت۲۳ وقتی فهمیدکه من هستم خندید☺️وگفت:اینجاوقت من دراختیار سپاه است.ا
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 ادامه‌قسمت۲۳ یک دستگاه موتورسیکلت 🏍تریل ۲۵۰ ازطریق سپاه پاسداران دراختیاراحمدآقابود.نامه ای💌 ازسپاه برای معرفی به راهنمایی رانندگی دریافت کردومشکل گواهینامه رابرطرف کرد ازمسئولین سپاه اختیارکامل موتورراگرفته بود,یعنی اجازه داشت درامورمختلف شخصی وکارهای مسجدازآن استفاده کندوهمه هزینه های💵 موتورراخودش پرداخت کند.این موتورخیلی بزرگ بودبه طوری که وقتی توقف می کردپای احمدآقابه سختی به زمین می رسید😐یک روزسراغ ایشان رفتم وگفتم:برایکی ازکارهای مسجددوساعت ⌚️موتوررالازم داریم.ساعت دوعصر موتورراتحویل دادوماهم حسابی مشغول شدیم!خیلی حال می داد😌دوساعت ما,تاغروب قرارادامه پیداکردوباهزارخجالت وناراحتی😔 رفتم درب خانه ی احمدآقا.برادرایشان دم درآمد.گفتم:می شه احمدآقاراصداکنید.می خواهم موتور راتحویل بدهم🙁برادرشان رفت وبرگشت وگفت بدیدبه من.آن شب وقتی احمدآقابه مسجدآمدخیلی خجالت زده بودم🙈‌امّاخیلی عادی باماصحبت کرد.اواصلاً ازماجرای موتورحرفی نزد❌بعداً فهمیدیم که ازبدقولی ماحسابی ناراحت بوده.برای همین خودش برای گرفتن موتورپشت درنیامد.تاناراحتی وعصبانیتش ازبین برود✅موتوراحمدآقاکاملاً دراختیارکارهای مسجدبود.ازعدسی 🍵گرفتن برای دعای ندبه ی مسجدتا...یک روزبه همراه احمدآقابه دنبال یکی ازکارهای مسجدرفتیم.بایدسریع برمی گشتیم.برای همین سرعت موتورراکمی زیادکرد.خُب خیابان هم خلوت بود.موتورتریل ۲۵۰هم کمی شتاب بگیره دیگرکنترلش سخت است😮باسرعت ازخیابان درحال عبوربودیم یکدفعه خودرویی🚕 که درسمت چپ ماقرارداشت بدون توجه به مابه سمت راست چرخید!درسمت راست ماهم یک خودروی دیگردرحال حرکت بود زاویه ی عبور ماکاملاًبسته شد😵دریک لحظه گفتم:تمام شد.الان تصادف می کنیم.ازترس😨 چشمم رابستم ومنتظرتصادف بودیم!لحظاتی بعدچشمم رابازکردم دیدم احمدآقابه حرکت خودادامه می دهد😱 من حتی یک درصدهم احتمال نمی دادم که سالم ازآن صحنه عبورکرده باشیم.بارنگ پریده وبدن لرزان😰 گفتم:چی شد?مازنده ایم⁉️ احمدآقاگفت:خداروشکر.بعدهاوقتی درباره ی آن لحظه صحبت کردم به من گفت:خداوندمتعال ماراعبورداد💯مابایدآنجاتصادف می کردیم.امّافقط خداوندمتعال بودکه مارانجات داد.من درآخرین لحظه کنترل موتورراازدست دادم وفقط گفتم:خدا✅بعددیدم که ازمیان این دوخودروبه راحتی عبورکردیم❗️ 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 ادامه‌قسمت۲۳ #موتور یک دستگاه موتورسیکلت 🏍تریل ۲۵۰ ازطریق سپاه پاسدار
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۴ تابستان ۶۴ تهدیدش کرده بودند😱گفته بودند:توراترورمی کنیم.حتی به محل کاراحمدآقازنگ 📞زده بودندوگفتند:تورامی کشیم😶آمده بودمسجدوبرای بچه هاصحبت کرد.تقریباً اوایل تابستان سال🗓۱۳۶۴بود.آن زمان احمدآقادراوج مسائل معنوی بود‌👌بعدازجلسه برای من ویکی ازبچه هاگفت:ظاهراًتقدیرخداوندمتعال برشهادت 🌷من است.توی همین چندروزآینده!خیلی تعجب😳 کردیم.آن موقع ماچهارده ساله بودیم.گفتیم:احمدآقایعنی چی?شماکه جبهه نیستی!گفت:بله,امّامن درتهران شهیدمی شوم.به دست منافقین.مابه حرفهای احمدآقاکاملاً اعتمادداشتیم‌✅برای همین خیلی ناراحت شدیم.هرروزمنتظریک خبرناگواردرمحل بودیم.شب هاوقتی درمسجدچشم مابه احمدآقامی افتادنفسی😤 به راحتی می کشیدیم ومی گفتیم:خدای متعال راشکر.تااینکه یک شب 🌃بعدازنماز,وقتی پریشانی رادرچهره ام دیدبه من گفت:ناراحت نباش,قضاوقدرالهی تغییرکرده,من فعلاًشهیدنمی شوم🚫 بعدادامه داد:من چندماه دیگردرکنارشماخواهم بود.نمی دانیدچقداین خبربرای من خوشحال 😌کننده بود.بعدهاازبرادراحمدآقاشنیدم که این قضیه خیلی جدی بوده وبرای همین آن چندروزاحمدآقابه صورت مسلح🔫 درمحل حضورداشته.مسجد🕌امین الدوله درماه 🌙رمضان ودرتابستان ۱۳۶۴عجیب بود.نوای مناجات های مرحوم سیدعلی میرهادی,سخنرانی های انسان ساز حاج آقاحق شناس ,زندگی درکناراحمدآقاو...این هاشرایطی راپدیدآوردکه یکی ازبه یادماندنی ترین ایام عصرمن شد💯حاضرم هرچه خداوندمتعال می خواهدبدهم ویک باردیگرآن ایام نورانی تکرارشود👌سحرهابعدازخوردن سحری دوباره به مسجدمی امدیم وبعدازنمازبااحمدآقاقرآن می خواندیم.آن موقع من وایشان تنهابودیم.بسیاری ازنصیحت های انسان سازازایشان مربوط به آن سحرهای نورانی بود✅درایام تابستان واوایل پاییز۱۳۶۴حال وروزاحمدآقابسیارتغییرکرده بود نمازهای اوازقبل عجیب ترشده بود.درزمان اقامه ی نمازجماعت صورتش ازاشک😭 خیس می شد.بدنش به شدت می لرزید.مانندپرنده ای🕊 شده بودکه دیگر توان ماندن درقفس دنیارانداشت.من باخودم می گفتم: بعدازاین احمدآقاچگونه می خواهدزندگی کند❓ازهمان ایام وقتی درباره ی کرامات ومشاهده ی اعمال افرادو...صحبت می کردم کمترجواب می دادومی گفت:برای کسی که می خواهدبه سوی خداوندمتعال حرکت کنداین مسائل سنگریزه های راه است❗️ یامثال می زدکه خداوندمتعال به برخی ازسالکان طریق وانسان های واراسته عنایاتی مانندچشم برزخی ویاطی الارض عطاکرد.امّاآن هاباتضرع😢 ازخداوندمتعال خواستندکه این مسائل راازآن هابگیرد! چون این هانشانه ی کمال انسان نیست❌ احمدآقامی گفت:بزرگان ماعلاقه دارندزندگی عادی مانندبقیه مردم داشته باشند.یادم هست می گفت:همین طی الارض که برخی آرزوی آن رادارندازاولین کارهایی است که یک مومن می تواندانجام دهد.امّااهل سلوک همین راهم ازخدای متعال نمی خواهند🚫یادم هست احمدآقاعینکی شده بود.گفتم:خُب شماقرآن بیشتربخوان.می گویند:هرکس قرآن بخواندمشکلات ودردچشمانش برطرف می شود.لبخندی 😊زدوگفت:می دانم که اگربه نیت شفای چشم خودم قرآن بخوانم,حتماًضعف چشمانم برطرف می شود💯بعدادامه داد:امّانمی خواهم به این نیت قرآن بخوانم!می خواهم زندگی ام روال عادی داشته باشه!آن ایام نورانی خیلی زودسپری شد.باشروع پاییزمدارس🏦 بازشدوتابستان زیبای من به پایان رسید😔امّانمی دانستم این آخرین فرصت های من درکناراحمدآقاست که سریع طی می شود 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۴ تابستان ۶۴ تهدیدش کرده بودند😱گفته بودند:توراترورمی کنیم.حتی به
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۵ کلید شخصیت احمدآقا بعدازگذشت سه دهه که از زندگی او می گذرد قابل تحلیل است💯 1⃣احمدآقا بسیار انسان کتومی بود,یعنی ازحالات درونی خودنمی گفت❌اوکه دردرجات بالای عرفانی ومعرفت قرارداشت مانندساده ترین مردم رفتارمی کردتاهیچ کس ازدرون اومطلع نشود. 2⃣ویژگی دیگراوهمت بالاوپشتکاردرمسیرخدای متعال بود.اویک باربه ندای توحید لبیک گفت وتا آخر عمر در این راه استقامت کرد.خداوندمتعال درآیه ی ۱۳سوره احقاف می فرماید: ۱۰۴ص《به درستی که کسانی که بگویندبه پروردگارایمان آورده ایم واستقامت داشته باشندپس برای آن ها هیچ ترس واندوهی نیست💯》ایمان احمدآقامقطعی نبود.وقتی تصمیم گرفت مردانه همت💪 می کردوکاررابه سرانجام می رساند.نمونه ی این فعالیت ها در نماز جمعه بچه هاوبرگزاری دعای ندبه و.... 3⃣ازدیگرویژگی های ایشان سیرمطالعات ایشان بود.احمدآقا با نظم خاصی مشغول مطالعه می شدوهیچ گاه ازمطالعه غافل نشد.به یکی ازدوستان گفته بودمن حداقل روزی یک ساعت⌚️ برنامه ی مطالعه ی جایی دارم‌. 4⃣بارزترین صفت ایشان ادب ومهربانی وتواضع بود.هیچ کس ازاحمدآقابی ادبی ندیده بود. ایشان همه ی بچه هارامودبانه صدامی کرد.هیچ کس درحضوراوکوچک نبود.ممکن نبودباکسی به خصوص نوجوانان باخشونت😖 برخوردکند.بزرگ ترین عامل جذب ایشان ادب ومهربانی ایشان بود👌 ایشان درمقابل همه ی تازه واردها از جا بلند می شد و احترام می کردبرای تشویق بچه هابه آن هاهدیه 🎁می دادکه بیشترهدایای ایشان کتاب📓 بود. 5⃣از زیبایی های اعمال دینی می گفت تا همه به آن گفته هارفتارکنند . 6⃣درکنار این موارد باید ادب در نماز و ادب درمقابل قرآن واهل بیت(علیه السلام)رااضافه کرد.احمدآقابسیاراهل توسل بود.درباره قرآن هم هرروزخواندن بادقت قرآن رافراموش نمی کرد.ایشان دروصیت نامه ی خودنیزبه قرآن بسیارسفارش کرده است👌 ✨این صفات وقتی درکنارهم قرارمی گیرد چهره ی زیبا و معصوم احمدآقا را به نمایش می گذارد;جوانی 👱مطیع حضرت حق بود و درکنار ما به سادگی زندگی کرد. 👈 ادامه دارد... 👉 ✨📿✨📿✨📿✨📿✨ ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۵ #ویژگی_ها کلید شخصیت احمدآقا بعدازگذشت سه دهه که از زندگی او
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۶ 🔺ستون نفرات رزمنده ها ازکنار یه باتلاق، درمسیر یه دشت درحرکت بود.شب🌌بودوهوابسیارتاریک. احمد آقا جلوی ستون بود .همین طورکه نگاه می کردم یک باره یه خمپاره درکنارستون منفجرشد و ترکش خمپاره فقط به یه نفراصابت کرد. "قلب احمد آقا" 😵 به سمت راست چرخیدوکلمه هایی گفت که من متوجه نشدم، جلوی چشمانم شهید شد. 🌷 حیرت زده😰 ازخواب پریدم.چنددقیقه ای لرزیدم. روزبعددرمسجد🕌احمدآقا رودیدم.خوابم رو تعریف کردم. لبخندی😊 زدوگفت:به شماخبر می دم که خوابت رویای صادقانه بوده یانه! پاییز سال🗓 ۱۳۶۴، رفتار احمدآقا خیلی تغییر کرده بود. نمازهاش همگی معراج شده بود.یادم هست یه باربعدازنمازبه ایشون گفتم:علت این همه لرزش شمادرنمازچیه⁉️ می خواین بریم دکتر?گفت:نه,چیزی نیست. امّامن دلیلش رو می دونستم. درروایات خونده بودم که ائمه ی مادرموقع نماز و زمانی که درپیشگاه حق قرارمی گرفتن این گونه برخود می لرزیدن✅ این حالت برای کسی که درک کنه وجود بی مقدارش ,اجازه یافته باخالق آسمان هاوزمین صحبت کنه طبیعیه💯 این ما هستیم که درنماز و عبادات معرفت لازم رونداریم😶 برنامه های ما ادامه داشت تااینکه احمد آقا شب به مسجداومد و بعداز نماز صبح 🌅همه ماروجمع کرد وگفت ان شاءالله فردا راهی جبهه هستم، حلالیت طلبید و خداحافظی کرد🖐 به ماچندنفری که بیشترازبقیه بااو بودیم گفت:این آخرین دیدار من باشماست، من دیگه ازجبهه برنمی گردم!😢 🌛دست آخرهم به من نگاهی کردوگفت:خواب شماعین واقعیت بود👌 نمی دونم چرا؟ امّا من و بچه هاخیلی عادی بودیم.فکر میکردیم حتما به مرخصی میاد،و اگه بره یکی مثل او پیدامی شه. خیلی راحت حلالیت طلبیدیم وخداحافظی کردیم. روز بعداحمد آقا با سپاه تسویه کردوهمه ی کارهای مسجدرو تحویل داد.دیگه هیچ کاری تو تهران نداشت. او به عنوان بسیجی راهی جبهه شد. 💫 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۶ #اعزام 🔺ستون نفرات رزمنده ها ازکنار یه باتلاق، درمسیر یه دشت
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ‌‌۲۷ مافقط ازنامه های💌 احمدآقافهمیدیم که ایشون رزمنده ی گردان سلمان لشکر۲۷حضرت رسول الله(صلی الله علیه وآله)است. 〽️پاییزسال ۱۳۶۴ به همراه نیروهای گردان که شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج وسپاه بودیم، برای انجام پدافندی جهت حفظ موقعیت منطقه ی به این شهراعزام شدیم. مدت حضورمادرمنطقه ی غرب زیادطولانی نشد. پس ازمدتی به دوکوهه رفتیم. دوره ی سه ماهه 🌙 حضوررزمندگان گردان مابه پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ماتسویه بگیرن و برن.باتوجه به آغازعملیات درمنطقه فاو,برای همه ی رزمندگان صحبت کردم.گفتم:شما می تونید برید. برگ 📃تسویه همه شماآماده است.اما لشکربرای عملیات بعدی احتیاج به نیرو داره.هرکس می تونه بمونه . تعدادی ازبچه هابه دلایل شخصی ومشکلات رفتن.ولی بیشترنیروهاازجمله احمدعلی نیری درگردان باقی موندن😐البته من ایشون رواصلاًنمی شناختم ونشناختم❌ عراق باتکنیک کارشناسان غربی وشرقی شدیدترین موانع روپیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود.عبور از اروند با اون شرایط وپیچیدگی ها و عبور از ده هامانع مختلف درمناطق دشمن کاری بودکه با به خداوندمتعال وقدرت امکان پذیرنبود💯 هنوزبسیاری ازکارشناسان جنگی دنیا ازنحوه ی عبور رزمندگان ماازا روند و رسیدن به مواضع عراقی هادر 😳😳 باید در شب🌃 ۲۷بهمن که یه هفته ازشروع عملیات می گذشت به منطقه ی حُورعبدالله می رفتیم. از تاریکی شب استفاده کردیم وبا یک ستون نیروهارو از کنار باتلاق واز جاده ی حُورعبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم.درطی مسیربودکه چندگلوله خمپاره💣 درکنارستون نفرات مابه زمین نشست. ماچندشهید🌷ومجروح داشتیم. امّاهرطوربودخودمون رابه حُورعبدالله رسوندیم وحمله روآغازکردیم.🦋 👈 ادامه دارد...
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ‌‌۲۷ مافقط ازنامه های💌 احمدآقافهمیدیم که ایشون رزمنده ی گردان سلم
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۸ پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.وقتی با دوستان واردپادگان دوکوهه شدیم ماراتقسیم بندی کرده وبه گردان سلمان فارسی فرستادند. مسئول دسته مابرادر(شهید)طباطبایی بود ،جمع خوبی داشتیم👌 آن روزها همه رفقااهل معنویت😍 بودند.امّا انگار حالات برادر نیری فرق می کرد ! وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده ازاوخواستیم که امام جماعت دسته ماشود.😊 درمیان بچه های دسته مایک نفربودکه بیش ازبقیه با برادرنیری خلوت می کرد.او برادر علی طلایی بود ،آن ها رازدار هم💞 بودند‌.طلایی تنهاپسریک خانواده ازشمال تهران بود.در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود.خانواده ای که بعدهامتوجه شدیم زیاد در قیدوبند مسائل دینی نیستند❌اواینگونه آمده بودوخداوند متعال احمدآقا را برایش قرار داد تا با هم مسیرکمال راطی کنند... یکبارکه داشتند با احمدآقا قرآن می خواندند رفتم بین آنهانشستیم وعکاس 📸ازماعکس انداخت.که شدتصویرابتدای همین داستان. درمنطقه فاو بودیم که احمدآقا شهید شد.درهمان شب🌃 طلایی هم مجروح شد😔بعدازعملیات دیدم رفقای قدیمی دورهم نشسته اند و از احمدآقا حرف می زنند. آن هاچیزهایی می گفتندکه باورکردنی نبود😳 ازارتباط همیشگی احمدآقاباامام عصر《عجل الله تعالی فرجه الشریف》وبا اطلاع از برخی موارد و... به رفقا گفتم :باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم اوبیش از بقیه احمدآقاراشناخت.یکی ازدوستان قدیمی گفت:می خواهی بری سراغ علی طلایی⁉️باعلامت سرحرفش راتایید کردم.دوستم گفت:خسته نباشی😏علی طلایی چند روز پیش توپدافندی منطقه فاوشهید🌷شدورفت پیش برادرنیری😢 👈 ادامه دارد... 👉 ✨خدا‌مهربان‌است✨ https://eitaa.com/khodamehrbanast
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۸ #دوکوهه پاییزسال🗓۱۳۶۴بود.وقتی با دوستان واردپادگان دوکوهه شدی
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۲۹ ‌✨ بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد📣که گردان سلمان برای پدافندی به منطقه شهرمهران اعزام می شود. شبانه🌃 جایگزین یک گردان دیگرشدیم.من و احمدآقا و علی طلایی وچندنفر د‌یگر در یک سنگربودیم. احمد آقا بعداز نمازشب به سراغ بچه هامی آمد.خیلی آرام بچه هارابرای نمازصبح 🌅صدامی کرد. احمدآقامی رفت بالای سربچه هاو با ماساژدادن شانه های رفقا,باملایمت 🙂می گفت:فلانی,بلند می شی?موقع نمازصبح شده. بعضی ازبچه ها با اینکه بیدار بودن ؛ازقصد خودشان را به خواب می زدن تا احمدآقا شانه آن ها را ماساژ بده😉 سنگر ما بزرگ بود و پشت سراحمدآقا جماعت برقرارمی شد. بعد از نمازو زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت:خوابیدن 😴دربین الطلوعین مکروه است‌ بیاید صبحانه بخوریم😋ما در آن روزها صبحانه فانوسی,می خوردیم,صبحانه ای درزیرنورفانوس 🙂چون هنوز هوا روشن نشده بود. توی سنگرنشسته بودیم.یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد😱پریدیم بیرون یک گلوله توپ مستقیم به طرف سنگرمااصابت کرده بود.گفتم:بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو⁉️دراطراف سنگرما وبر روی یک بلندی,سنگرکوچکی قرارداشت که برای دیده بانی استفاده می شد.مسئول دسته مابه همراه دونفردیگردویدند🏃به سمت سنگردیده بانی. احمدآقامعمولاًانسان کم حرفی بود و آرام حرف می زدیکبارفریاد🗣زد:سرجای خود بایستید نرید اونجا😶هرسه نفرسرجای ایستادند!احمدآقاسرش رابه آهستگی پایین آورد.همه باتعجب به هم نگاه 👀کردیم این چه حرفی بودکه احمد آقا زد😳 چرا داد زد⁉️ یکباره صدای انفجارمهیبی آمد,همه خوابیدندروی زمین😑وقتی گردوخاک ها فرونشست به محل انفجار نگاه 👀کردیم.ازسنگرکوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود😱 یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم.یک خاکریزبه سمت خط مقدم کشیده شده بود.احمدآقا از بالای خاکریزحرکت🚶 می کرد.فرمانده گروهان ازدورشاهد👀حرکت مابود.یکدفعه فریادزد: برادرنیری ,بیا پایین, الان تیر می خوری😲احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.همین که کنار من قرارگرفت گفت: من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته.محل شهادت 🌷من جای دیگری است! چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله😌تعجب کردم وگفتم: برادرنیری ندیده بودم این قدرشاد باشی⁉️گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم.امّا اینجا توانستم این کتاب 📓روپیدا کنم .بعد دستش را بالا آورد.کتاب《سیاحت غرب》دردست احمدآقابود. 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه 🌹 قسمت ۲۹ ‌#صبحانه_فانوسی✨ بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد📣که گردا
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۳۰ *═✧❁﷽❁✧═* روز ۲۴ بهمن ما رو به سویاروند رود منتقل کردن ،دو شب🌃 در سنگر پشتیبانی حضور داشتیم. به ما گفتند که مرحله دوم عملیات درراه است.این مرحله بسیارسخت تر از حمله اول است👌چون دشمن درهوشیاری کامل است. شب🌌۲۷بهمن بود.برادرنیری وصیت نامه📃 خودرانوشت.موقع غذا یک بسته حلواشکری را بازکرد و گفت: بچّه ها باییدحلوای خودمان را تا قبل ازشهادت بخوریم😋نمازمغرب و غذا که تمام شد,آماده حرکت شدیم. فرمانده گردان ومسئول محور برای ماصحبت کردند. گفتند : شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید. شما مسیر جاده حُورعبدالله راجلو می روید از کنار باتلاقها عبورمی کنید و از مواضع گردان حمزه هم ردمی شوید. کمی جلوتر به یک پل مهم می رسیداین پل باید منهدم شود🚫 چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیر های ما رامحاصره کنند. صحبت های فرمانده به پایان رسید.امّاباتوجه به هوشیاری دشمن وشدت آتش🔥,احتمال موقعیت ماکم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ماآماده شدند.شرایط بدی درخودم احساس می کردم. مسئول دسته روبه من کردوگفت:دوست داری شهیدبشی?گفتم : هرچه خداوندمتعال بخواهد.من اومده ام که وظیفه ام راانجام بدم.گفت:پس هیچی☹️,مطمئن باش شهیدنمی شی❌برای شهادت بایدالتماس کرد.کسی همینطوری شهیدنمی شود✅حرکت گردان آغازشد.هیچکس نمی دانست تاساعاتی⏳ دیگرچه اتفاقی می افتد.
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۳۰ *═✧❁﷽❁✧═* روز ۲۴ بهمن ما رو به سویاروند رود منتقل کردن ،دو شب
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۳۱ *═✧❁﷽❁✧═* گردان ما با عبور از نخلستان🌴 ها خودش را به جاده مهم حُورعبدالله رساند. رسیدیم به مواضع بچّه های گردان حمزه. بارش خمپاره💣 دراطراف ماشدت یافته بود.اکثرخمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجرنمی شد! برادرنیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.مابه سلامت ازاین مرحله گذشتیم. ساعتی بعد به مواضع دشمن نزدیک شدیم.صدای🗣صحبت عراقی ها را می شنیدم. نَفس درسینه من حبس شده بود.بچّه ها همین طور از راه می رسیدند و پشت سرهم می نشستند. یعنی کدام یک ازبچّه هاامشب به دیدارمولایشان نائل می شوند⁉️ درهمین افکار بودم که یک منوربالای سر ما روشن شد! تیربارچی عراقی فریادزد:(قِف قِف ایست) همه بچّه ها روی زمین خیز رفتند. هر دو تیربار دشمن ستون بچّه های مارابه رگبار بستند.شدت آتش🔥 بسیار زیاد بود. صدای آه وناله بچّه هاهرلحظه بیشترمی شد😨در همین گیرودار سرم را بلند کردم؛دیدم 👀برادرنیری روی زانونشست وبااسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.چندگلوله شلیک کرد.یکدفعه دیدم تیرباردشمن خاموش شد!!! برادرمظفری خودش رو به جلوی ستون رسوندوفریادزد🗣:الله اکبر... خودش به سمت دشمن شلیک کرد وشروع به دویدن🏃 نمود.همه روحیه گرفتند😍یکباره ازجابلندشدیم وبه دنبال او دویدیم.خط دشمن شکسته شد💪💪. مابه نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید. گردان دیگری برای ادامه کارجایگزین ماشد. همین طورکه به عقب برمی گشتیم,به سنگرهای تیرباردشمن رسیدیم, که در کنار جاده پیکر یک شهید جلب توجه کرد😳جلورفتم,قدم هایم سُست شد😰کنارپیکرش نشستم.هنوزعینک برچهره داشت. در زیر نورماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود😭برادرنیری همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود✅همان که هرگز او را نشناختیم. کمی عقب ترآمدم پیکرمهدی خداجو را دیدم . بعد طباطبایی (مسئولدسته) بعدمیرزایی. خدای من چه شده⁉️همه بچّه های دسته ما رفته اند. گویی فقط من مانده ام!نمی دانید چه لحظات سختی بودوقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچّه های دسته را گرفتم..از جمع سی نفره ماکه سه ماه 🌙شب وروز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند! یادصحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:《شهادت رابه هرکسی نمی دهند و باید التماس کنی👌》 بعدها شنیدم که یکی ازبچّه ها گفت : برادرنیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد ودستش✋ راروی سینه نهادوگفت:《السلام علیک یااباعبدالله....》 بعدروی زمین افتادورفت🕊💔 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت ۳۱ *═✧❁﷽❁✧═* #شهادت گردان ما با عبور از نخلستان🌴 ها خودش را به
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت۳۲ سه ماه🌙 بود که احمد به جبهه رفته بود.به جزیکی دونامه📧,دیگرازاوخبری نداشتیم.نگران احمدبودم.به بچّه هاگفتم:خبری ازاحمدندارید? یک روزدیدم رادیو📻مارش عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشترشدضربان قلب ❤️من شدیدترشده بود.مردم ازخبرشروع عملیات خوشحال😌 بودند.امّاواقعاًهیچ کس نمی تواندحال وهوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند👌همه می دانستند احمد بهترین وکم آزارترین فرزندمن بود. حالااین بی خبری خیلی من رانگران 😔کرده بود.مرتب دعا می خواندم و به یاد احمد بودم. تااینکه یک شب🌃 درعالم خواب دیدم کبوتری🕊 سفید روی شانه ی من نشست.بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت وهردو به سوی آسمان پرکشیدند.حیرت زده😨 ازخواب پریدم. نکند که این دومین پرنده نشان ازدومین شهید🌷خانواده ی ماست!امانه,ان شاءالله احمدسالم برمی گردد. دوباره خوابیدم😴این بار چیز عجیب تری دیدم.این بارمطمئن شدم که دیگرپسرم رانخواهم دید.درعالم رویامشاهده کردم 👀که ملائکه ی خدای متعال به زمین آمده بودند! اتافکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان ازآن استفاده می شد,درمیان دستان ملائکه است😱آن هانزدیک ماآمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند بعد هم همه ی ملائک به همراه احمدبه آسمان هارفتند. روز بعد چند نفر از همسایه ها به خانه ی🏚 ما آمدند . آن روز مادر شهید جمال محمدشاهی را دیدم 👀این مادرگرامی را از سال ها قبل در همین محل می شناختم.ایشان سراغ احمدعلی راگرفت,گفتم:بی خبرم نمی دانم کجاست😢سیده خانم, مادرشهید جمال هم رویای عجیبی دیده بودکه بعدهابرایم تعریف کرد.ایشان گفت:درعالم خواب 😴به نمازجمعه تهران رفته بودیم,آن قدرجمیعت آمده بودکه سابقه نداشت.بلنداعلام کردند🗣که امام زمان (عجل الله تعالی فرج الشریف)تشریف آورده اند و می خواهند به پیکر یکی ازشهدا نماز بخواند😳من باسختی جلومی رفتم وقتی خواستندنام شهید را بگویند خوب دقت کردم,از بلندگو📣 اعلام کردند:شهید احمدعلی نیری😱 👈 ادامه دارد... 👉
🏴خدا مهربان است🏴
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ #داستان_عارفانه🌹 قسمت۳۲ #خبر_شهادت سه ماه🌙 بود که احمد به جبهه رفته بود.به جزیکی دونام
✨📿✨📿✨📿✨📿✨ 🌹 قسمت ۳۴ آیه قرآن می گویدکه شهید🌷زنده است💯وشهیدقدرت دارد,اثر دارد👌 اولین بار که خواب احمد رادیدم مربوط به مدتی بعد از شهادت ایشان بود.جمع ما با رفتن احمدآقا محور اصلی خود را از دست داده بود😔 من با کسانی درمحل رفیق شدم که مقید به مسائل دینی نبودند📛یک شب درعالم رویا او را دیدم که باهمان رفقای توی کوچه هستیم.رفقا به من گفتند: رسول, برو مخفی شو احمدآقا داره می یاد! رفتم پشت دیوار و از آنجا نگاه 👀می کردم. دیدم احمدآقا با همان چهره ی نورانی ومعصوم به کوچه ی ماآمد😍بعد دوستان من احمدآقارا گرفتند و کشان کشان اورا ازکوچه بیرون کردند!همین طورکه احمدآقا را ازکوچه بیرون می بردند.دادزد:🗣من بایدرسول را ببینم.اشک توچشمانم حلقه زده بود😢دلم برایش خیلی تنگ شده بود.دویدم وپریدم توی بغلش🤗 وشروع کردم به بوسیدن احمدآقا از این رویای صادقه همه چیز را فهمیدم از فردا رابطه ام را با آن رفقا قطع کردم ودیگر آنها را ندیدم✅ هنوزهم وقتی راه راکج بروم به سراغم می آیدو...حتی برخی ازدوستان رامی شناسم که فرزندانشان با احمدآقا ارتباط💞 دارند و از او کمک می گیرند.یکی از رفقا برای ازدواج فرزندش مشکلی داشت و از احمدآقا کمک خواست.احمدآقامثل همان موقع که حضورمادی دربین ما داشت به او کمک کرده بود.حتی کسانی رامی شناسم که بعدازشهادت احمدآقابه دنیا آمده اند و با شنیدن خاطرات ایشان عاشق😍 احمدآقاشده اندوبه خوبی بااوارتباط دارند. مدتی ازشهادت احمدآقاگذشته بود.قرار بود روز بعد با تعدادی ازدوستان به تفریح برویم.هرچندمی دانستیم دوستان خوبی نیستند وممکن است پای گناه 😈و...درمیان باشد.خداوند متعال شاهداست همان شب🌃 درعالم رویا دیدم که احمدآقا آمده وباعصبانیت وناراحتی😡 به من می گوید:بااین هابیرون نرو,بااین دوستانت,جایی نرو❌فرداصبح هرطوربودبه مادرم گفتم که آن ها را رد کند.امّاخیلی درفکرفرو رفته بودم که این چه خوابی بود⁉️ بعدهاازهمان افرادشنیدم که به گناه افتاده بودند😯و...احمدآقانه تنهادرموقع حضورظاهری در دنیا به فکر تربیت ما بود,بلکه حالاهم ازماجدانیست وبه دنبال هدایت ماست. یکی دیگر از دوستان می گفت:درایام فتنه ی ۱۳۸۸ذهن وفکر ما درگیر بود.یک شب درعالم رویا😴دیدم که احمدآقاآمده به مسجد🕌امین الدوله.امّابه نمازنرسید!گفتم:احمدآقا نبودی,دیراومدی⁉️ احمدآقاجمله ای گفت ورفت:سرماخیلی شلوغه !بلافاصله به ذهنم خطورکردکه حتماً این مشکلات راشهدا🌷حل می کنند.یادکلام نورانی امام راحل افتادم. آنجاکه می فرمایند:مسلّم خون شهدا, اسلام وانقلاب رابیمه کرده است.✅ 👈 ادامه دارد... 👉