سفر عشق ؛ قسمت دهم ؛ اولین ریسک زندگی :
آخر شب با حسرت و آرزو ، به سمت کرج حرکت کردیم ، در حالی که برگه مربوط به ثبت نام کربلا ، جلوی ماشین خودنمایی می کرد و من و همسرم و بچه ها در سکوتی عمیق فرو رفته بودیم .
تا مسافتی طولانی از تهران تا کرج ، نتوانستیم حرفی بزنیم ومن فقط اشک می ریختم ، حتی شرم داشتم که خودم با زبان خودم دعا کنم و پولی بخواهم ، به هر حال خدا که آگاهتر بود به حال ما ... ما عشق می خواستیم نه مال و مقام ... و این سودا را خودشان در سرمان انداخته بودند و ما را برده بودند در فضای عرشی و عرفانی !
در افکار خودم غوطه ور بودم که همسرم پرسید : عکس داری ؟ اشک هایم را پاک کردم و فقط نگاهش کردم ! گفت فردا بابد مدارک را تحویل دهیم . مو بر پشتم راست شد ! چی ؟ فردا ؟
و این کلماتی بود که فقط بر ذهنم گذشت چرا که زبانم لال شده بود و فقط به همسرم نگاه می کردم !!!
گفت یکی از دوستان در مسجد گفت پول سفر را دو سه ماهه قرض میدهد ، حالا می گیریم تا دوسه ماهه دیگر خدا بزرگه . بغضم ترکید و سیل اشک صورتم را پوشاند .
در طول زندگی ۱۵ ساله امان ، همسرم هیچ وقت اهل ریسک کردن نبود بویژه در رابطه با قرض گرفتن از دیگران ، به هیچ وجه زیر بار نمی رفت البته من هم همیشه محتاط بودم و این بزرگ منشی و مناعت طبعش را دوست داشتم .
و این اولین باری بود که بدون هیچ تردیدی ، مصمم برای این کار بود ، و چون خواب دیده بودم ، هر دو مطمئن بودیم این ها همه نشانه هایی است که خداوند بر سر راه ما گذاشته و هیچیک از این اتفاقات تصادفی نیست ...
#سفر_عشق10
@khodaye_man313