سفر عشق ؛ ۱۳۸۱/۸/۱
قسمت چهاردهم ؛ وداع شیرین
به هر منوالی بود طی مراسم زیارت عاشورا که کاروان در مسجد محل ، برگزار کرد ، در مراسم وداع با اهالی و فامیل شرکت کردیم ، از آن جایی که به ندرت کسی می توانست به این سفر مشرف شود ، دلها همه شکسته بود و مسجد حال و هوای دیگری داشت .
خدا حافظی از بچه ها برایم خیلی سخت بود ، این اولین باری بود که بدون آنها ، راهی سفر بودیم آن هم سفری دور و تقریبا طولانی 😥
پسر کوچکم در آغوش خواهرم بود و آرام و بی صدا اشک می ریخت ، دخترم هق هق گریه می کرد ، پسر بزرگترم ،رنگش پریده بود و بغض کرده بود ولی خجالت می کشید گریه کند .
جدایی خیلی سخت بود اما شیرینی این سفر مقدس ، آنقدر ذائقه ام را پر کرده بود ، که این جدایی را برایم قابل تحمل کرده بود .
با اشک و لکنت آنها را در آغوش کشیدم . جمعیت هدایتمان می کرد به سمت اتوبوس .
نوای چاووشی بلند بود و فضای عرفانی ، دل ها را جلا داده بود ، یکبار دیگر پسر کوچکم را در آغوش کشیدم .
با تمام وجود گفتم : بسم الله الرحمن الرحیم و با سپاس از خداوند وارد اتوبوس شدم .
چشمانم سیاهی می رفت و از پنجره اتوبوس مردم و فامیل و بچه ها را نگاه می کردم و اشک می ریختم و برایشان دست تکان می دادم...
#سفر_عشق14
@khodaye_man313