سفر عشق ؛ قسمت هجدهم ، آبانماه ۱۳۸۱ :
ساعت شش و نیم صبح است و ما با نام خدا و توکل بر او ، همراه کاروان زیارتی ، به سمت عراق حرکت کردیم .خورشید هنوز طلوع نکرده و قرص ماه شعبان در آسمان می درخشد . مرز ایران را پشت سر گذاشتیم ، در تب و تاب هستیم تا زودتر به اماکن زیارتی برسیم .
بعد از رسیدن به مرز عراق ، در هنگام بازرسی دلم شور می زد ، بیشتر نگران دفتر خاطراتم بودم و مفاتیحی که همراه داشتم ، مرتب آیت الکرسی می خواندم .
همه ساک ها را تحویل دادند به غیر از ساک مداح کاروان ، ساک های بقیه را خیلی بهم نریختند ولی ساک مداح کاروان را از تَه ساک با کاتر بریدند و تمام کتاب ها و نوشته هایش را برداشتند .
نوبت به کیف دستی من رسید ، اول فقط مفاتیح را برداشتند ولی یک دفعه یک جوان عَبوس و خشن عراقی از دور آمد و دفترچه خاطراتم را هم برداشت . دلم گرفت ولی چاره ای نبود زمان صدام بود و سخت گیری هم بسیار .
#سفر_عشق18
@khodaye_man313