سفر عشق ؛ قسمت دوم : سر درد عجیب :
صبح پنج شنبه ۱۳۸۱/۷/۴ مصادف بارجب المرجب
دیشب مجبور شدم به علت خستگی زیاد زود بخوابم در حالی که نگران و ناراحت بودم که چرا توانایی بیدار ماندن ندارم که دعای کمیل بخوانم ، خودم را دلداری می دادم که سحر زودتر بیدار می شوم به خیال اینکه شب جمعه است ، هم دعا می خوانم هم سحری می خورم ، چون قند خونم پایین بود ، معمولا برایم مقدور نبود بدون خوردن سحری روزه بگیرم .
به هر جهت صبح که برای نماز بیدار شدم از وقت اذان گذشته بود و فرصتی برای خوردن سحری نبود ، غصه می خوردم که فرصت های مبارک این ماه عزیز را یکی یکی از دست می دهم 😑 که یک دفعه یادم آمد امروز پنج شنبه است نه جمعه !
با حالی بهتر نماز صبح را خواندم و تعقیب نماز و اندکی از سوره یس ، به نیت مادرم ، به خاطر اینکه حالم خیلی بد بود نتوانستم تمامش کنم و نیز دعای گنج العرش را که چند روزی بود به نیابت از ائمّه و امام زمان ع می خواندم و نیز عرض ادبی داشتم از راه دور به علّامه بهجت که وصفش را خیلی شنیده بودم و مدتی بود صبح ها با ایشان رابطه قلبی برقرار می کردم و از ایشان می خواستم که برای ما هم دعا کنند ،
سوره تبارک را هم صبح هایی که حالی داشتم و فرصتی بود می خواندم ... ، ولی آن روز با تمام عشقی که به دعای گنج العرش و بقیه اعمال داشتم نتوانستم تاب بیاورم و به علت سر درد زیاد ، زودتر از سر سجاده بلند شدم و رفتم که بخوابم .
به دخترم ، سفارش کردم از سرویس دبیرستان جا نماند و بدون سر و صدا برود تا بتوانم بخوابم.
یادم آمد همسرم موقع رفتن گفت ناهار می آید به سختی به آشپزخانه رفتم و کمی قورمه سبزی گذاشتم و رفتم به اتاق پسر کوچکم و کنارش خوابیدم...
#سفر_عشق2
@khodaye_man313