سفر عشق ، قسمت پنجم : انتظاری شیرین :
صبح روز پنج شنبه بود و من با خوابی که دیده بودم حالم دگرگون بود ، آنقدر خدا را شاکر بودم که لااقل توفیق خواب حرم مطهر حضرت سیدالشهدا را عطا کرده بود آن هم در کنار همسرم ، چرا که همیشه از خدا خواسته بودم که زیارت ها را نصیب هر دوی ما کند ، گرچه برای همسرم بیشتر دعا می کردم و او را مستحق تر از خودم می دانستم و پاک تر ، ولی گوشه و کنار ، حسرت و آرزوی با هم مشرف شدن را هم داشتم .
یکی دو هفته قبل هم خواب می دیدم در حرم دو طفلان مسلم هستم و آنچنان با شور و ولع زیارتنامه می خواندم که وقتی بیدار شدم وقتی بیدار شدم فکر نمی کردم خواب دیده باشم و باورم شده بود که واقعا رفتم و زیارت کردم و این نیز موهبتی الهی بود.
تا ظهر پنج شنبه راه رفتم و ذکر گفتم ، کارهای خانه را انجام می دادم و خدا را شکر می کردم و با خودم می گفتم حتما حکمت و بزرگی و لطف خداوند شامل حالم شده ، به هر حال با افکاری از این دست ، خدا را سپاس می گفتم و شاکر بودم .
ظهر بود و وقت نماز ، پسرم غذا خورد وبه مدرسه رفت . پسر کوچکم مشغول بازی بود و من هم با حالی منقلب تر از قبل ، مشغول نماز و تعقیبات شدم و باز هم سوره نبآ ، عمّ یتساءلون عن النباء العظیم ... و سوره قدر به نیابت از امام زمان و حضرت زهرا ...
دخترم از مدرسه آمد . او هم غذا خورد و من با تمام دلضعفه ای که داشتم منتظر همسرم شدم ، مشغول بقیه کارها بودم و بی صبرانه در انتظار ... ساعت دقیقا یک و نیم ظهر بود که همسرم وارد خانه شد ، سلام کردم و خسته نباشید گفتم مثل همیشه ، ولی این بار دوست داشتم بِدوَم جلوش ، دستی بر پیشانیش بکشم و بگویم زیارت قبول !!!
#سفر_عشق5
@khodaye_man313