❌آیا چشم زخم (چشم زدن)واقعا اثر دارد؟❌
🧿علم امروز ثابت کرده که در بعضي از چشم ها اثر مخصوصي است که وقتي از روي اعجاب به چيزي بنگرند، ممکن است آن را از بين ببرد و يا معيوب کنند و يا بيمار نمايد و ...
🧿 رسول اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید: «چشم زخم حق است و قله کوه را پایین می آورد»
🧿همچنین در حدیث دیگری می فرمایند: «همانا چشم زخم انسان را داخل قبر و شتر را وارد دیگ می کند».
🧿امیرالمؤمنین علی علیه السلام می فرمایند: »چشم زخم حق است و توسل به دعابرای دفع آن نیز حق است.
🧿«امام صادق علیه السلام نیز می فرمایند:
اگر قبور را بشکافید، خواهید دید که بیش تر مردگان بر اثر چشم زخم از دنیا رفته اند، زیرا چشم زخم حق است.
🧿محدث خبیر مرحوم علامه مجلسی (ره) در بیان رفع چشم زخم، روایتی از امام صادق (علیه السلام) در دفع چشم زخم بینا می کند که حضرت فرمود:
🧿 کسی که می ترسد چشم او در کسی یا چشم کسی در او تأثیر کند سه مرتبه بگوید: «ماشاءالله لا قوه الا بالله العلی العظیم». و یا فرمود: سوره قل اعوذ برب الناس و قل اعوذ برب الفلق بخواند و در روایت دیگری سوره حمد و توحید اضافه شد.
🧿چشم زخم لازم نیست از دشمن باشد. گاهى دوست از دوست خودش به خاطر داشتن کمالى تعجب میکند و لذا در حدیث داریم که:اگر از دوست خود چیزى دیدید که تعجب کردید، خدا را یاد کنید تا بلاى چشم زخم دفع شود و چه بسیارند کسانى که به وسیله چشم زخم هلاک شده و جان داده اند...
❌راهکارهای جلوگیری از چشم زخم❌
🌸خواندن آیت الکرسی بطور مکرر(مداومت).
🌸خواندن چهار قل و سوره ی حمد و سوره ی جن که در حدیث آمده است که کسی که هر روزسوره ی جن را بخواند هیچ وقت دچار چشم زخم نمی شود.
🌸خواندن حرز امام جواد
🧿یا نور و یا برهان یا مبین و یا منیر یا رب اکفنی الشرور و آفات الدهور و اسئلک النجاة یوم ینفخ فی الصور 🧿
در ضمن خواندن حرز امام جواد برای جلوگیری از بلاها و اتفاق های بد بسیار بسیار مجرب است هر جا که میروید در ماشین وپیاده وموقع خواب موقع سفر وغیره...خوانده شود.
🌸دادن صدقه وخیر خواستن برای مردم
🌸ذکر بسم الله الرحمن الرحیم ولا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم هفت مرتبه بعد از نماز صبح و هفت مرتبه بعد از نماز مغرب که هفتاد نوع بلا را رفع می کند.
🌸دود کردن اسپند بطور مرتب که در هر دانه ی اسپند هزار رحمت وبرکت است و شیطان را طرد وبلا را دور میکند.
🌸برای سلامتی امام زمانمان و تعجیل در فرجش سه صلوات بفرستید
🪴
🔆 #پندانه
✍ قاعده ۹۹
🔹پادشاه از وزیرش میپرسد:
چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچچیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟
🔸وزیر گفت:
سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!
🔹پادشاه گفت:
قاعده ۹۹ چیست؟
🔸وزیر گفت:
۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذار و شب آن را پشت درب اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیهایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!
🔹پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد.
🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!
🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند.
🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت.
🔹روز دوم خدمتکار پریشانحال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود.
🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود.
🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست.
🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است.
🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت میکنیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
#گپ_سپیده_دم
الذکر «أوَّلٌ مِن المذكورِ و ثانٍ مِنَ الذاكِرِ» / امیرالمؤمنین علیهالسلام 💫
- مگر جز تو چیز دیگری هم هست، که ورودش به خرابآباد قلب من، شگفتزدهام کند؟
♡ من مست " لاحول و لا قوه الا بالله " های ممتدی هستم،
که به حول و قوهی تو بر زبانم جاری میشوند. ♡
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
#تلنگر🕸
#آیتاللہ_بہجت مےفرماید:
خدانڪندڪہبراےتعجیلفرج
امامزماندعاڪنیمولےکارهایمانبراے
تبعیدفرجآنحضرتباشد!
#مراقبباشیم🖐🏻!
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
#بدونتعارف!
شمایۍ کـه همش از رتبه کنکور
الگوهای اونور آبی تعریف میکنی،
چند سالت بود وقتی فهمیدے
شهید مهدی زینالدین رتبه چهارم کنکور
رشتهی تجربی رو کسب کرده بودن(:؟
- شهداتوهیچجبههایکمنمیزاشتن🙂!
✅ @khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
🔔
🙏 #شڪرگـــزاری ↶↶
قـویترین #داروی ضـدافسردگی!
تحقـیقات اخـیر نشان داده حـسِ
شڪرگزاری باعث تولید چشمگیر
هورمونهایدوپامین و سروتونین
در بدن میشود ڪه هر دو ڪلید
طبیعی مـــبارزه با #افـــــسردگی
هســتند.
👌 #شڪرگــزار_باشــیم
💠 @khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
هدایت شده از N_ZAHRA
🔴‼️توجه‼️ توجه 🔴‼️
🤩 جوایز مسابقه عظیم فرهنگی «شعور عاشورایی» #افزایش_یافت‼️
💠 طبق وعده قبلی و با توجه به استقبال هموطنان عزیز، جوایز این مسابقه افزایش یافت و هماکنون به شرح زیر است:
🎁 ۴۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی برای نفرات برتر
🎁 ۴۰ کارت هدیه ۱۵۰ هزار تومانی به قید قرعه برای کسانی که حداقل نصف نمره آزمون را کسب نمایند
📆 تاریخ برگزاری مسابقه: ۲۳ مهر ماه
✅ ثبتنام در مسابقه، دانلود نسخه PDF پیامهای مکتب عاشورا و عضویت در کانال اطلاعرسانی:
🆔 zil.ink/ashoora_test
اللهِ قلوب💓
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهاردهم باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پانزدهم
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به گریههایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید :«چرا گریه میکنی؟ ترسیدی؟»
خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندانبان جدید جانم را به لبم رسانده بود و حتی نگاهم از ترس میتپید که سعد مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید :«نه ابوجعده! چون من میخوام برم، نگرانه!»
بدنم بهقدری میلرزید که از زیر چادر هم پیدا بود و دروغ سعد باورش شده بود که با لحنی بیروح ارشادم کرد :«شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!»
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم و این خانه برایم بوی #مرگ میداد که به سمت سعد چرخیدم و با لبهایی که از ترس میلرزید، بیصدا التماسش کردم :«توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!»
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد.
نفسهایش به تپش افتاده و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، خیال کردم دلش به رحم آمده که هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم :«بذار برم، من از این خونه میترسم...» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد :«اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!»
نمیدانست سعد به بوی غنیمت به #ترکیه میرود و دل سعد هم سختتر از سنگ شده بود که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد :«بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟»
شیشه چشمانم از گریه پر شده و به سختی صورتش را میدیدم، با انگشتان سردم به دستش چنگ زدم تا رهایم نکند و با هقهق گریه قسم خوردم :«بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!»
روی نگاهش را پردهای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی #چادرم را از پشت سر کشید و من از ترس جیغ زدم. بهسرعت به سمت در چرخیدم و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد :«از #خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟»
سعد دستانش را از حلقه دستانم بیرون کشید تا مرا تحویل دهد و به جای او زن دستم را گرفت و با یک تکان به داخل خانه کشید.
راهرویی تاریک و بلند که در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد. وحشتزده صورتم را به سمت در چرخاندم، سعد با غصه نگاهم میکرد و دیگر فرصتی برای التماس نبود که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید.
باورم نمیشد سعد به همین راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که تنم یخ زد. در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد :«اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن #جهاد! باید محکم باشی تا خدا نصرت خودش رو به دست ما رقم بزنه!» و من بیپروا ضجه میزدم تا رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد :«خفه شو! کی به تو اجازه داده جلو #نامحرم صداتو بلند کنی؟»
با شانههای پهنش روبرویم ایستاده و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند که نفسم در سینه بند آمد و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد :«تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای #جهاد کنی؟» میان اتاق رسیده بودیم و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد :«تو نیومدی اینجا که گریه کنی و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن #ارتش_آزاد به داریا، ما باید ریشه #رافضیها رو تو این شهر خشک کنیم!»
اصلاً نمیدید صورتم غرق اشک و #خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانهام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد :«این لالِ؟»
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد و از چشمانش نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد :«#افغانیه! بلد نیس خیلی #عربی صحبت کنه!» و انگار زیبایی و تنهاییام قلقلکش میداد که به زخم پیشانیام اشاره کرد و بیمقدمه پرسید :«شوهرت همیشه کتکت میزنه؟»
دندانهایم از #ترس به هم میخورد و خیال کرد از سرما لرز کردهام که به همسر جوانش دستور داد :«بسمه! یه لباس براش بیار، خیس شده!» و منتظر بود او تنهایمان بگذرد که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید :«اگه اذیتت میکنه، میخوای #طلاق بگیری؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✍ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_شانزدهم
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!»
و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او #هوس شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!»
ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشیاش با همان زبان دست و پا شکسته #عربی به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...»
اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!»
نفهمیدم چه میگوید و دلم خیالبافی کرد میخواهد #فراریام دهد که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر میبُره تا به تو برسه!»
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینهام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر #شیعیان داریا نقشهای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!»
و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمیدونم تو چه #وهابی هستی که هیچی از #جهاد نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به #خدا و رسولش ایمان داری که نمیخوای رافضیها داریا رو هم مثل #کربلا و #نجف و #زینبیه به کفر بکشونن، امشب با من بیا!»
از گیجی نگاهم میفهمید حرفهایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول #سُنی نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا میکنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده #رافضی مهاجرت کردن اینجا!»
طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ میکرد که فاتحه جانم را خواندم و او بیخبر از حضور این رافضی همچنان میگفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضیها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن #ارتش_آزاد، رافضیها این شهر رو اشغال میکنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی میبرن!»
نمیفهمیدم از من چه میخواهد و در عوض ابوجعده مرا میخواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟»
از #وحشت نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا #جهاد میکنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!»
تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد میکرد و او نمیفهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!»
من میان اتاق ماندم و او رفت تا #شیطان شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی #تظاهرات نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضیها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضیها تو حرم مراسم دارن!»
سالها بود نامی از ائمه #شیعه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام #امام_صادق (علیهالسلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت.
انگار هنوز #زینب مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر میزد که پایم برای بیحرمت کردن #حرم لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار میکردم که ناچار از اتاق خارج شدم.
چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و میترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبالمان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را میسوزاند.
با چشمانم دور خودم میچرخیدم بلکه فرصت #فراری پیدا کنم و هر قدمی که کج میکردم میدیدم ابوجعده کنارم خرناس میکشد.
وحشت این نامرد که دورم میچرخید و مثل سگ لَهلَه میزد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد #حرم مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد.
بسمه خیال میکرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد میگفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«میخوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🌎 تجربهی زندگی برزخی در زمین❗️
☀️ ۵ روز تا #عید_بیعت
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
در شبکه های اجتماعے؛
فقط بـه فکر خوشگذرانی نباشید!✋🏼
شما افسرانِ جنگ نرم هستید
و عرصه جنگ نَرم ،
بصیرتے عمار گونھ و استقامتے
مالک اشتر وار میطلبد:)
-حضرتآقا🌱
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تصاویر ویژه از بازی مرحوم آیتالله حائری شیرازی با نوههایشان
🔺توصیه هایی جالب از مرحوم حائری، درمورد تربیت فرزند تا قبل از 7 سالگی
#سبک_زندگی
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
🍭⃢💌
#حرفاےخودمونے
•
•
درجوشنکبیریعبارتۍهست
یاکَریمُالصَّفحیعنۍ"
یجورۍتورومیبخشهکهانگارنهانگار
کهتوخطایۍمرتکبشدۍ :)
•
•
جرعھ اے آرامش از جنس خدا..😍↯
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
#لحظہاےباشهدا🕊
امامجماعتواحدتعاونبود
بهشمےگفتندحاجآقاآقاخانے
روحیہعجیبےداشت.
زیرآتیشسنگینعراقشهداءرو
منتقلمےڪردعقبتوےهمینرفت
وآمدهابودکهگلولهمستقیم
تانڪسرشروجداکردچندقدمیشبودم.
«هنوزتنممےلرزهوقتےیادممیاد»
ازسربریدهشدهاشصدابلندشد:
«السلامعلیکیااباعبداللّٰه»
#روحانےشهید_محسن_آقاخانے🙂!
✅ @khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
»
📜 #حــدیثامـــروز
❤️قال امام صادق علیهالسلام:
هـــرگاه مــؤمن به بـــــرادر خود
#تهمت می زند ایمان در قلب او
از میان می رود همچنان که نمک
در آب ذوب می شود.
📚اصــول کافی ج ۲ ص ۳۶۱
💟 @khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
» 📜 #حــدیثامـــروز ❤️قال امام صادق علیهالسلام: هـــرگاه مــؤمن به بـــــرادر خود #تهمت می زند ا
رفقا خیلی توجه کنید به این نکته ها...✅
#طنز_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت :
سریع بیسیم بزن عقب و بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد!
شاستی گوشی بیسیم را فشار دادم و بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواستهمان سر در نیاورند، پشت بیسیم با کد حرف زدم
گفتم: ” حیدر حیدر رشید ”
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد:
– رشید بگوشم.
+ رشید جان! حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟
+ شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
– رشید چهار چرخش رفته هوا. من در خدمتم.
+ اخوی مگه برگه کد نداری؟
– برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟😅🙈😂
دیدم عجب گرفتاری شدهام، از یکطرف باید با رمز حرف میزدم، از طرف دیگر با یک آدم ناوارد طرف شده بودم😄😄😂
+ رشید جان! از همانها که چرخ دارند!
– چه میگویی؟ درست حرف بزن ببینم چی میخواهی ؟😅😅
+ بابا از همانها که سفیده.
– هه هه! نکنه ترب میخوای.
+ بیمزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره🚨👉
– ای بابا! خب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!🚒😂🙈😅
کارد میزدند خونم در نمیآمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم.😂😂
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
💞 ویژگی محبت خدا
🌺 اگر به جای تلاش برای چشیدن مزه محبت خدا به دنبال جلب محبت دیگران باشیم، هیچ نتیجهای جز شکست را تجربه نخواهیم کرد .
❣تفاوت محبت خدا با محبت دیگران این است که محبت دیگران ابتدا راحت بدست می آید ولی بعد راحت از دست میرود ولی محبت خدا ابتدا سخت به دست میآید ولی هرگز از دست نمی رود . ✅
💌 #پیام_معنوی
🍃 #استاد_پناهیان
@khodayedelha
اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚