eitaa logo
اللهِ قلوب💓
89 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
3هزار ویدیو
3 فایل
جهت تبادل ، انتقاد ، پیشنهاد : @WWWbentoZahra313 اللهم عجل لولیک الفرج 💚
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا شبتون بخیر ، عاقبتتون بخیر🌹🌹🌹 عزیزانی که تازه وارد کانال شدید خیلی خیلی خوش آمدید 🌺 یه نکته اینکه عزیزایی که تازه اومدین رمان زیبامون رو مطالعه کنید و خودتون رو به ما برسونید... حیفه واقعا این رمان از دستتون بره👌🏻 و بعد اینکه... ان شاءالله زیر سایه آقا امام زمان و با کمک ایشون بتونیم کانالمون رو رشد بدیم و با پخش مطالب کمکی به فرج و انسانیت کرده باشیم ان شاءالله...🌷 اینم بگم که به مرور سلسله مباحث های فوق العااااااده زیبایی رو شروع میکنیم پس حتما عزیزانتون رو دعوت کنید تا بهره ببرن🍃💐 و در آخر... برای دعوت تک تک شما عزیزان علاقه و وقت گذاشته شده، پس لطفا همراهیمون کنید و تنهامون نزارید🙏🏻💚 زنده و پاینده باشید 🌈 لیاقت سربازی آقا رو داشته باشیم صلوات محمدی پسند ختم کن😁🌸 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💞 @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✨ أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ / دعای روز چهارشنبه در میان همه‌ام... اما بی‌همه‌ام! مگر همین را نمی‌خواستی؟! همین بی‌چاره‌ای که عمودی جز تو برای تکیه ندارد! برای پیچاره‌ای که ضعف خود را باور کرده‌، خدایی کن!🤲 @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
#گپ_سپیده_دم ✨ أَدْعُوكَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِيلَتُهُ / دعای روز چهارشنبه در میان همه‌ام.
چهارشنبه های امام رضایی✨🕊 اللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى🤲 الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ✨ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِکَ 💐
سبب‌تمام‌غفلت‌ها، غفلت‌ازمرگ‌است {آیت‌الله‌قاضی} @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
به عواقبش فکر کن...به عاقبتش فکر کن...به باطن ترسناکش فکر کن...به نگاه خدا و امام زمان فکر کن تا نفست بترسه و از گناه منصرف بشه🏃‍♂ نفس ادمیزاد نفهمه....بقول امام علی کوره از عاقبت کارش....عقل باید با یاداوری این چیزا بترسونتش و منصرفش کنه💪 ببین... خودتو ندی دسته نفسِتا🤨 اون مغزی که خدا بهت داده دکوری نیست.... ازش استفاد کن برا مقابله با نفس😉❤️ 😎خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به یه گناه بزرگ مبتلا شدم 💥؛ حالا چجوری برگردم و اثراتش رو از روحم پاک کنم؟ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
#استوری به یه گناه بزرگ مبتلا شدم 💥؛ حالا چجوری برگردم و اثراتش رو از روحم پاک کنم؟ @khodayedelha
⭕️ امام علیه السلام درباره صفات مؤمن فرمود : انسان باايمان شادى اش در چهره و اندوهش در درون قلب اوست، سينه اش از هرچيز، گشاده تر و هوسهاى نفسانى اش از هرچيز خوارتر و تسليمتر است، از برترى جويى بيزار و از رياكارى متنفر است، اندوهش طولانى و همتش بلند،سكوتش بسيار و ‌...
🤝علت نامگذاری هفته وحدت 🍃فاصله میان ۱۲ ربیع الأول که سالگرد ولادت پیامبر اکرم (ص) بنا بر روایات أهل سنت تا ۱۷ ربیع الأول که تاریخ ولادت رسول الله محمد (ص) بنا بر روایات موجود در شیعه است، از سوی امام خمینی رحمه الله علیه، به عنوان هفته وحدت برای وحدت اهل تسنن و شیعه نامگذاری شده است. 🌸بر این اساس، چون روز ولادت پیامبر اکرم (ص) طبق روایات شیعه ۱۷ ربیع الاول و طبق روایات برادران اهل سنت ۱۲ ربیع الاول است و برگزاری دو جشن چندان خوشایند نیست، در ۶ آذر ۱۳۶۰ طی پیامی از طرف قائم مقام رهبری روز‌های دوازدهم تا هفدهم ربیع الاول هر سال قمری به عنوان هفته وحدت اعلام شد تا در ایران و سراسر جهان اسلام با تشکیل اجتماع و کنگره اسلامی و جشن، ضمن تحکیم وحدت و برادری اسلامی، به پیشبرد انقلاب جهانی اسلام کمک شود، از آن زمان تا کنون در ایران و سایر کشور‌های اسلامی هفته وحدت با شکوه تمام برگزار می‌شود. @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
غرورتو نشکنه داعشى.mp3
10.25M
@khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
@khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
این فایل با افتخار تقدیم به بانوان چادری ارزشمند ایرانم✨ مفتخریم به امانت داری از امانته بی‌بی دوعالم🌺 میتونید بفرستید برای اونایی که توی پوشیدن چادر دو دل شدن...🌸
『🌼'!』 وحــدت مایہ رحـمـت🌱 و تفرقہ موجب عذاب است. -پیامبر‌مہربانی هفتہ‌اتحاد‌ِمحبانِ‌آل‌ُاللٰھ‌مبارڪ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
『🌼'!』 وحــدت مایہ رحـمـت🌱 و تفرقہ موجب عذاب است. -پیامبر‌مہربانی هفتہ‌اتحاد‌ِمحبانِ‌آل‌ُاللٰھ‌مبارڪ
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ • امـام‌خامنھ‌ای: 🍃ما هیچ انگیزه‌ای براۍ اختلاف با دولتہای مسلمان نداریم؛ ما معتقد به وحدتیم، ما علاقہ‌مند به وحدتیم. این ایّام، ایّام هفتہ‌ۍ وحدت است. هفته‌ی وحدت را امام بزرگوار ما اعلام کرد؛ وحدت بین فِرَق اسلامی. و خدا را سپاسگزاریم کہ جمهوری اسلامی و ملّت ایران توانستند در عمل، بین خودشان و برادران مسلمانشان از فِرَق مختلف اسلامی، وحدت و برادری را ایجاد کنند🤝' -۱۳۹۶/۰۹/۱۵ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از اللهِ قلوب💓
اللهِ قلوب💓
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_ام دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم و ح
✍️ به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد :«باشه!» و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم :«چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد :«مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت :«برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم :«خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد :«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هر چه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد :«همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد :«من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد :«الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد :«همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد :« خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید :«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم :«برا چی؟»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✍️ باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان سوری سپرده باشد و او نمی‌خواست رازی که برادرم به دلش سپرده، برملا کند که به زحمت زمزمه کرد :«خودشون می‌دونن...» و همین چند کلمه، زخم‌های قفسه سینه و گردنش را آتش زد که چشمانش را از درد در هم کشید، لحظه‌ای صبرکرد تا نفسش برگردد و دوباره منت حرف دلم را کشید :«شما راضی هستید؟» نمی‌دانست عطر شب‌بوهای حیاط و آن خانه رؤیای شیرین من است که به اشتیاق پاسخم نگاهش می‌تپید و من همه احساسم را با پرسشی پنهان کردم :«زحمت‌تون نمیشه؟» برای اولین بار حس کردم با چشمانش به رویم خندید و او هم می‌خواست این خنده را پنهان کند که نگاهش مقابل پایم زانو زد و لحنش غرق شد :«رحمته خواهرم!» در قلب‌مان غوغایی شده و دیگر می‌ترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ احساس‌مان شنیده شود که تا آمدن ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم. ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :«چرا می‌خوای من برگردم اونجا؟» دلشوره‌اش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :«اونجا فعلاً برات امن‌تره!» و خواستم دوباره اصرار کنم که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :«چیزی نپرس عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.» و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم. تا رسیدن به سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد، کل غوطه غربی را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقه‌ای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی دنبال‌مان نیاید و در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم. حال مادرش از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید تا به کمک خوش‌زبانی‌های ابوالفضل که به لهجه خودشان صحبت می‌کرد، آرامَش کنیم. صورت مصطفی به سفیدی ماه می‌زد، از شدت ضعف و درد، پیشانی‌اش خیس عرق شده بود و نمی‌توانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش را بست. کنار اتاقش برایش بستری آماده کردیم، داروهایش را ابوالفضل از داروخانه بیمارستان خریده و هنوز کاری مانده بود و نمی‌خواست من دخالت کنم که رو به مادرش خبر داد :«من خودم برای تعویض پانسمانش میام مادر!» و بلافاصله آماده رفتن شد. همراهش از اتاق خارج شدم، پشت در حیاط دوباره دستم را گرفت که انگار دلش نمی‌آمد دیگر رهایم کند. با نگاه صورتم را در آغوش چشمانش کشید و با بی‌قراری تمنا کرد :«زینب جان! خیلی مواظب خودت باش، من مرتب میام بهت سر می‌زنم!» دلم می‌خواست دلیل اینهمه دلهره را برایم بگوید و او نه فقط نگران جانم که دلواپس احساسم بود و بی‌پرده حساب دلم را تسویه کرد :«خیلی اینجا نمی‌مونی، ان‌شاءالله این دوره مأموریتم که تموم شد با خودم می‌برمت !» و ظاهراً همین توصیه را با لحنی جدی‌تر به مصطفی هم کرده بود که روی پرده‌ای از سردی کشید و دیگر نگاهم نکرد. کمتر از اتاقش خارج می‌شد مبادا چشمانم را ببیند و حتی پس از بهبودی و رفتن به مغازه، دیگر برایم پارچه‌ای نیاورد تا تمام روزنه‌های را به روی دلم ببندد. اگر گاهی با هم روبرو می‌شدیم، از حرارت دیدارم صورتش مثل گل سرخ می‌شد، به سختی سلام می‌کرد و آشکارا از معرکه می‌گریخت. ابوالفضل هرازگاهی به داریا سر می‌زد و هر بار با وعده اتمام مأموریت و برگشتم به تهران، تار و پود دلم را می‌لرزاند و چشمان مصطفی را در هم می‌شکست و هیچکدام خبر نداشتیم این قائله به این زود‌ی‌ها تمام نمی‌شود که گره سوریه هر روز کورتر می‌شد. کشتار مردم و قتل عام خانوادگی روستاهای اطراف، عادت روزانه شده بود تا ۶ ماه بعد که شبکه العربیه اعلام کرد عملیات آتشفشان دمشق با هدف فتح پایتخت توسط ارتش آزاد به‌زودی آغاز خواهد شد. در فاصله ۱۰ کیلومتری دمشق، در گرمای اواخر تیرماه تنم از ترس حمله ارتش آزاد می‌لرزید، چند روزی می‌شد از ابوالفضل بی‌خبر بودم که شب تا صبح پَرپَر زدم و همین بی‌قراری‌ام یخ رفتار مصطفی را آب کرده بود که دور اتاق می‌چرخید و با هر کسی تماس می‌گرفت بلکه خبری از بگیرد تا ساعتی بعد که خبر انفجار ساختمان امنیت ملی کار دلم را تمام کرد. وزیر دفاع و تعدادی از مقامات سوریه کشته شدند و هنوز شوک این خبر تمام نشده، رفقای مصطفی خبر دادند نیروهای ارتش آزاد به رسیده و می‌دانستم برادرم از است که دیگر پیراهن صبوری‌ام پاره شد و مقابل چشمان مصطفی و مادرش مظلومانه به گریه افتادم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
اللهِ قلوب💓
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_دوم باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده ب
سلام رفقا عاقبتمون بخیر ان شاءالله 🌺 شرمنده که دو شب رمان نداشتیم🙏🏻 این هم دو پارت هیجانی از رمانمون 🌷 رفقای جدید هم از دست ندن رمانو✨ یا علی🕊
📝 ❣غذای قلب... @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💠 حضرت امام خامنه‌ای: ✍🏻 عزیزان من! از توسّل و از دعا غفلت نکنید. عزیزان من! از یاد غفلت نکنید. شهیدان عزیز ما کسانی بودند که در عین جوانی و بعضی در عین نوجوانی حاضر شدند برای خیر کشور، مصالح کشور، حفظ استقلال کشور، دفع دشمنان کشور، جان خودشان را فدا کنند؛ این خیلی ارزش والایی است... 🚨 ــــــــــــــــــ‌ـــــــــــــــــــــــــــــــ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
4_5956074768498165762.mp3
4.14M
موضوع: غفور بودن مثل خداوند 🎤 و زباله‌هایی که با ما دفن خواهند شد! و زباله‌هایی که با ما محشور خواهند شد! و زباله‌هایی که بوی تعفن‌شان ما را در قیامت رسوا خواهند کرد! زباله‌های روح، را باید یکی‌یکی شناخت، و یکی‌یکی تطهیر کرد! خیــــلی زود، دیر می‌شود💥. @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
🕊 دکتر‌ بهش گفته بود:‌ به‌ اندازه‌ یک‌ دم‌وبازدم‌ با‌ مُردن‌ فاصله‌ داشتی! مصطفی‌ جواب‌ داد: شما به‌ اندازه یک دم‌وبازدم‌ می‌بینید اونی‌ که‌ باید شهادت‌ را می‌داد، یک کوه‌ گناه‌ دیده! 🕊 ✅ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
» 📜 ❤️قال رســـول الله(ص): مـیان مـسلمان و ڪافـر فاصله‌ای جز این نیست ڪه را عــمدا تَـــرڪ ڪُند. 📚ثــواب الاعمال ج ۱ ص ۲۷۵ ↬ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
✋🏻 بارها بہ طلاب مےفرمودند: اگر یڪ قدم براے تحصیل علم بر مےدارید؛ باید دو قدم در راه تہذیب‌ نفس بردارید! ✅ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
کجا از مرگ می‌هراسد آن کس که به جاودانگی روح خویش در جوار رحمت حق آگاه است؟! ♥️🌱 اݪلہم‌ارزقݩاشہادة‌فے‌سبیݪڪ @khodayedelha اللهم عجل لولیک الفرج والعافیه و النصر💚
هدایت شده از اللهِ قلوب💓