eitaa logo
خدایی که به شدت کافیست
3.4هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
ارتباط با ادمین : @Khodaaaa313 لینک پیام ناشناس :👇 https://harfeto.timefriend.net/16933404248256 💚انتشارمتن‌ها باذکر ۱ صلوات برای سلامتی و تعجیل‌درفرج آقا امام‌زمان(عج)وعاقبت‌بخیری آخرت مدیرگروه حلال میباشد.💚
مشاهده در ایتا
دانلود
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت سی‌وسوم💫 گـفت: روبـروی مـسجد یـک جـوان هـرزه مـنتظر مـن بـود. او بـا تـهدید می‌خواست مـن را بـه خـانه‌اش ببرد. حتی تا نیمه شب مـنتظرم مـانده بـود. من فرار کردم و پیش شما آمدم. روز بـعد یک برخورد جدی با آن جوان هرزه کـردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هـرزه دیـگر سـمت بچه‌های مسجد نیامد. ایـن نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد. الـبته خـیلی بـرای هدایت او وقت گذاشتم. خـدا را شـکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست. مــدتی بـعد، دوسـتان مـن کـه بـه دنـبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه یا بیشتر درگـیر مـسائل گـزینش شدند. اما کل زمان پـیگیری اسـتخدام بـنده یـک هفته بیشتر طـول نکشید! تمام رفقای من فکر می‌کردند که من پارتی داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذیـت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. الـبته ایـن پـاداش دنـیایی‌اش بود. پاداش آخـرتی‌اش در نامه عمل شما محفوظ است. حـتی بـه مـن گـفتند: اینکه ازدواج شما به آسـانی صـورت گرفت و زندگی خوبی داری، نـتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادی. مـن شـنیدم کـه مأمور بررسی اعمال گفت: کـوچک‌ترین کـاری کـه بـرای رضـای خدا و در راه کـمک بـه بندگان خدا کشیده باشید، آنـقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انـسان، حـسرت کارهای نکرده را می‌خورد. یـک روز هـمسرم به من گفت: دختری را در مـدرسه دیـده‌ام کـه از لـحاظ جسمی خیلی ضـعیف اسـت. چندین بار از حال رفته و ... مـن پـیگیری کـردم، او یـک دخـتر یـتیم و بـی‌سرپرست اسـت. بـیا امـروز به منزلشان برویم. آدرسشان را بلدم. بـاهم راه افـتادیم. در حاشیه شهر، وارد یک مـنزل کـوچک شـدیم کـه یـک اتاق بیشتر نـداشت، هـیچگونه امکانات رفاهی در آنجا دیده نمی‌شد. یک یخچال و یک اجاق‌گاز در کنار اتاق بود. مـــادر و دو دخـــتر در آن خــانه زنــدگی مــی‌کردند. پــدر ایـن دخـترها در سـانحه رانندگی مرحوم شده بود. بـه بـهانه‌ی خـوردن آب، سـر یخچال رفتم. هـیچ چـیزی در این یخچال نبود! سرم داغ شده بود. خدایا چه کنم؟! خـودم شـرایط مـالی خـوبی نداشتم. چطور باید به آن‌ها کمک می‌کردم؟ فکری به ذهنم رســـید. بـــه ســـراغ خـــاله‌ام رفـــتم. او هـمسر شـهید و انسان مؤمن و دست به خـیری بـوده و هـست. او را بـه منزل آن‌ها آوردم. شـرایط مـنزلشان را دیـد. خودم نیز کـمی کـمک کردم و همان شب برای آن دو دخـتر، کـاپشن و لـباس مـناسب خـریدیم. خـاله‌ام آخـر شـب با کلی وسایل برگشت و یـخچال آن‌هـا را پـر از مواد غذایی کرد. در مـاه‌های بـعد، تـا تـوانست زندگی آن‌ها را تأمین نمود. وقـتی در آن سـوی هـستی مشغول بررسی اعمال بودم، مشاهده کردم که شوهر خاله‌ام بـه سمت من آمد. او از رفقایم بود که شهید شـد و در کـنار دیگر شهدا در بهشت برزخی، عند ربهم یر‌زقون بود. بـه مـن که رسید، در آغوشم گرفت و صورتم را بـوسید. خـیلی از مـن تـشکر کـرد. وقتی عـلت را سـؤال کـردم گفت: توفیق رسیدگی بـه آن خـانواده یـتیم را شـما به همسر من دادی، نـمی‌دانی چه خیرات و برکاتی نصیب شـما و هـمسر مـن شـد. خدا می‌داند که با گـره‌گشایی از کار مردم، چه مشکلات دنیایی و آخـــرتی از شـــما حـــل مـــی‌شود.(۱) ۱. امـام صـادق علیه‌السلام فرمودند: هرکس یـک حاجت برادر مومن خود را برآورده کند، خـداوند در قـیامت، صـدهزار حـاجت او را بـرآورده کند که یکی از آن‌ها بهشت است و دیـگر آنکه خویشان او را به بهشت بفرستد. اصول کافی جلد ۲ ص ۳ ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت سی‌وچهارم💫 خـیلی مـطلب در مـوضوع ارتباط با نامحرم شـنیده بـودم. ایـنکه وقـتی یـک مرد و زن نـامحرم در یـک مکان خلوت قرار می‌گیرند، نفر سوم آن‌ها شیطان است. یا وقتی جوان بـه‌سوی خـدا حرکت می‌کند، شیطان با ابزار جـنس مـخالف به سوی او می‌آید و... یا در جـایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شـیطان بـه سـراغ فـکر انـسان می‌رود و... خـیلی از رفـقای مـذهبی را دیـده‌ام کـه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه‌های شـیطان شـده و در زنـدگی دچـار مشکلات شدند. ایـن مـوضوع فـقط بـه مـردان اخـتصاص نــدارد. زنــانی کــه بـا نـامحرم در تـماس هــستند نــیز بـه هـمین دردسـرها دچـار مـی‌شوند. ایـنجا بـود که کلام حضرت زهرا (سـلام‌الله‌علیه) (سلام ‌الله‌ علیه) را درک کردم کـه می‌فرمودند: «بهترین (حالت) برای زنان این است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نـبینند و نـامحرمان نـیز آنـان را نبینند.» شــکر خـدا از دوره جـوانی اوقـات بـیکاری نـداشتم کـه بـخواهم به موضوعات اینگونه فـکرکنم و در هـمان ابـتدای جـوانی شرایط ازدواج بـرای مـن فـراهم شـد. اما در کتاب اعـمال من، یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. در سـال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک می‌فرستادم. بـیشتر پـیام‌های مـن شـوخی و لطیفه و... بود. آن زمـان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود. لـذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای مـا هم در جواب برای ما جُک می‌فرستادند. در ایـن مـیان یـک نـفر با شماره‌ای نا آشنا بـرای مـن لـطیفه‌های عـاشقانه می‌فرستاد. مـن هم در جواب برای او جُک می‌فرستادم. نمی‌دانستم این شخص کیست. یکی دو بار زنــگ زدم امــا گــوشی را جــواب نــداد. امـا بـیشتر مـطالب ارسـالی او لـطیفه‌های عـاشقانه بـود. بـرای هـمین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اینکه گوشی را بـرداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شــــدم یـــک خـــانم جـــوان اســـت! بـلافاصله گـوشی را قـطع کردم. از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیام‌هایش را جواب ندادم. یـادم هـست بـا جـوان پـشت مـیز خـیلی صـحبت کـردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسان‌ها برای من مثال می‌زد. همین‌طور که بـرخی اعمال روزانه مرا نشان می‌داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشـد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. مگر نـخوانده‌ای کـه خداوند در آیه ۳۰ سوره نور مـی‌فرماید: «به مؤمنان بگو: چشم‌های خود را از نــگاه بــه نــامحرم فــرو گـیرند(۱).» بـعد بـه مـن گـفت: اگـر شما تلفن را قطع نـمی‌کردی ، گـناه سنگینی در نامه‌ی اعمالت ثبت می‌شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. جـوان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را بـه شـهادت دید جمله‌ای بیان کرد که خیلی بـرایم عـجیب بـود. او گـفت: «اگر علاقمند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شــهادت شــما را بــه عــقب مـی‌اندازد.» خــوب آن ایــام را بــه خـاطر دارم. اردوی خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بـاید پـیگیر بـرنامه‌های تـدارکاتی این اردو باشی. امــا مــربیان خـواهر، کـار اردو را پـیگیری مـی‌کنند، فـقط برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نکن. مـن سـه وعـده در روز بـا ماشین حامل غذا بـه مـحل اردو مـی‌رفتم و غذا را می‌کشیدم و روی مـیز مـی‌چیدم و بـا هیچکس حرفی نمی‌زدم. شـب اول، یـکی از دخترانی که در اردو بود، دیـرتر از بـقیه آمـد و وقتی احساس کرد که اطـرافش خـلوت است، خیلی گرم شروع به سـلام و احوالپرسی کرد. من سرم پایین بود و فــــــقط جـــــواب ســـــلام را دادم. روز بـعد دوبـاره بـا خـنده و عشوه به سراغ مـن آمـد و قـبل از ایـنکه بـا ظـروف غذا از مـحوطه اردوگـاه خارج شوم، مطلب دیگری گـفت و خـندید و حـرف‌هایی زد کـه... من هـــیچ عـــکس‌العملی نـــشان نـــدادم. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت سی‌وپنجم💫 خـلاصه هربار که به این اردوگاه می‌آمدم، با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. در بررسی اعمال، وقتی به این اردو رسیدیم، جـوان پـشت مـیز به من گفت: اگر در مکر و حـیله آن زن گـرفتار می‌شدی، به جز آبرو، کـار و حتی خانواده‌ات را از دست می‌دادی! بــرخی گـناهان، اثـر نـامطلوب ایـنگونه در زندگی روزمره دارد... یـکی از دوسـتان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی با هم رفیق بودیم و شوخی می‌کردیم. یـکبار دوسـت دیـگر مـا، بـه شوخی به من گـفت: تـو بـاید بـروی با مادر فلانی ازدواج کـنی تا با هم فامیل شوید. اگه ازدواج کنید فـلانی هم پسرت می‌شود! از آن روز به بعد، سـر شـوخی مـا بـاز شد. این رفیق را پسرم صـدا مـی‌کردم و... هر زمان به منزل دوستم مـی‌رفتیم و مادر این بنده خدا را می‌دیدیم، ناخودآگاه می‌خندیدیم. در آن وادی وانـفسا، پدر همین رفیق من در مـقابلم قـرار گرفت. همان شهیدی که ما در مـــورد هـــمسرش شــوخی مــی‌کردیم. ایـشان بـا نـاراحتی گفت: چه حقی داشتید در مــورد یــک زن نـامحرم و یـک انـسان این‌طور شوخی کنید؟ ۱. امـام صادق علیه‌السلام در حدیثی نورانی مـی‌فرماید: «نـگاه حـرام تـیری مـسموم از تـیرهای شـیطان اسـت. هر کس آن را تنها بـه خـاطر خـدا ترک کند، خداوند آرامش و ایـمانی بـه او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می‌یابد». ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت سی‌وششم 💫 از دیـگر اتـفاقاتی کـه در آن بیابان مشاهده کـردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آن‌هـا عـموی خـدا بـیامرز من بود. او در بـیمارستان هـم کـنار من بود. او را دیدم که در یـک باغ بزرگ قرار دارد. سؤال کردم: عمو ایـن بـاغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما دادند؟ گـفت: مـن و پـدرت در سـنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث بـرای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. امـا او بـا چـند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دسـت مـا خـارج شـد. آن‌هـا باغ را بین خـودشان تقسیم کردند و فروختند و... البته هـیچکدام آن‌هـا عـاقبت به خیر نشدند. در ایـــنجا نـــیز تـــمام آن‌هـــا گــرفتارند. چـون بـا امـوال چند یتیم این کار را کردند. حـالا ایـن بـاغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده‌اند تا با یاری خدا در قـیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به در دیگر باغ کرد و گفت: ایـن بـاغ دو در دارد کـه یـکی از آن‌ها برای پـدر شـماست کـه بـه زودی باز می‌شود. در نـزدیکی بـاغ عـمویم، یک باغ بزرگ بود که سرسبزی آن مثال زدنی بود. این باغ متعلق بـه یـکی از بستگان ما بود. او به‌ خاطر یک وقـف بـزرگ، صـاحب ایـن بـاغ شـده بود. هـمین‌طور کـه بـه باغ او خیره بودم، یکباره تـمام بـاغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد! ایـن فـامیل مـا، بـنده خـدا بـا حـسرت به اطـرافش نـگاه مـی‌کرد. مـن از ایـن ماجرا شـگفت زده شـدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هـم گـفت: پـسرم، هـمه این‌ها از بلایی اسـت کـه پـسرم بـر سـر مـن مـی‌آورد. او نمی‌گذارد ثواب خیرات این زمین وقف شده بـه مـن برسد. این بنده خدا با حسرت این جـملات را تـکرار مـی‌کرد. بعد پرسیدم: حالا چــه مــی‌شود؟ چــه کــار بــاید بـکنید؟ گفت: مدتی طول می‌کشد تا دوباره با ثواب خـیرات، بـاغ مـن آبـاد شـود، به شرطی که پـسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای هــــمین بــــحث را ادامـــه نـــدادم... آنـجا مـی‌توانستیم به هرکجا که می‌خواهیم سـر بـزنیم، یـعنی هـمینکه اراده می‌کردیم، بدون لحظه‌ای درنگ، به مقصد می‌رسیدیم! پـسر عـمه‌ام در دوران دفـاع مـقدس شهید شــده بــود. یــک لـحظه دوسـت داشـتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم. مــشکلی کــه در بـیان مـطالب آنـجاست، عـدم وجـود مـشابه در این دنیاست. یعنی نمی‌دانیم زیبایی‌های آنجا را چگونه توصیف کنیم؟! ادامه دارد...❗️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت سی‌وهفتم💫 کــسی کـه تـاکنون شـمال ایـران و دریـا و سـرسبزی جنگل‌ها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده، هرچه برایش بـگوییم، نـمی‌تواند تـصور درسـتی در ذهن خود ایجاد کند. حـکایت مـا بـا بقیه مردم همین‌گونه است. امـا بـاید طـوری بـگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد. مـن وارد بـاغ بـزرگی شـدم کـه انـتهای آن مــشخص نــبود. از روی چـمن‌هایی عـبور مـی‌کردم کـه بـسیار نـرم و زیبا بودند. بوی عطر گل‌های مختلف مشام انسان را نوازش می‌داد. درختان آنجا، همه نوع میوه‌ای را در خـود داشـتند. مـیوه‌هایی زیـبا و درخشان. مـن بر روی چمن‌ها دراز کشیدم. گویی یک تـخت نـرم و راحـت و شبیه پر قو بود. بوی عـطر هـمه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش می‌رسید. اصـلاً نمی‌شود آنجا را توصیف کرد. به بالای سـرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت نـخل پـر از خـرما را دیـدم. بـا خودم گفتم: خــــرمای ایــــنجا چـــه مـــزه‌ای دارد؟ یـکباره دیـدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چـیدم و داخـل دهان گذاشتم. نمی‌توانم شـیرینی آن خـرما را بـا چـیزی در این دنیا مثال بزنم. در ایـنجا اگـر چـیزی خـیلی شـیرین باشد، بــاعث دلــزدگی مــی‌شود. امــا آن خـرما نــمی‌دانید چــقدر خــوشمزه بــود. از جـا بـلند شـدم. دیـدم چـمن‌ها بـه حـالت قبل بـرگشت. بـه سـمت رودخـانه رفتم. در دنیا کـنار رودخـانه‌ها، زمین گل‌آلود است و باید مـراقب بـاشیم تـا پـای مـا کـثیف نـشود. امـا همین که به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطـراف رودخـانه مانند بلور زیباست! به آب نـگاه کـردم ،آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مـشخص بـود. دوسـت داشـتم داخـل آب بپرم. امـا بـا خـودم گـفتم: بـهتر است سریع‌تر به ســـمت قـــصر پـــسر عـــمه‌ام بـــروم. نـاگفته نماند. آن طرف رود، یک قصر زیبای سـفید و بـزرگ نـمایان بود. نمی‌دانم چطور تـوصیف کنم. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود. چـــیزی شــبیه قــصرهای یــخی کــه در کارتون‌های بچگی می‌دیدیم، تمام دیوارهای قـصر نـورانی بود. می‌خواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم می‌توانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گـذشتم و مـبهوت قصر زیبای پسر عمه‌ام شدم. وقتی با او صحبت می‌کردم، می‌گفت: ما در ایـنجا در همسایگی اهل بیت (علیه‌السلام) هـستیم. مـا مـی‌توانیم بـه مـلاقات امامان برویم و این یکی از نعمت‌های بزرگ بهشت بـرزخی اسـت. حـتی مـی‌توانیم بـه ملاقات دوسـتان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت سی‌وهشتم💫 سـال ۱۳۸۸ توفیق شد که در ماه رجب و ماه شـعبان، زائـر مـکه و مـدینه باشم. ما مُحرم شـدیم و وارد مـسجدالحرام شـدیم. بـعد از اتـمام اعـمال، بـه مـحل قرار آمدم. روحانی کـاروان به من گفت: سه تا از خواهران الان آمـدند، شما زحمت بکشید و این سه نفر را برای طواف ببرید. خـسته بـودم، امـا قـبول کـردم. سـه تـا از خانم‌های جوان کاروان به سمت من آمدند. تـا نـگاهم بـه آن‌هـا افـتاد، سـرم را پایین انداختم. یـک حـوله اضـافه داشـتم. یـک سـر حوله را دسـت خـودم گـرفتم و سـر دیگرش را در اخـتیار آن‌هـا قـرار دادم. گـفتم: من در طی طـواف نـباید برگردم. حرم الهی هم به‌خاطر مـاه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید. یـکی دو سـاعت بـعد، با خستگی فراوان به مـحل قرار کاروان برگشتم. در کل این مدت، اصـلاً بـه آن‌هـا نـگاه نـکردم و حرفی نزدم. وظـیفه‌ای بـرای انجام طواف آن‌ها نداشتم، امـا فـقط بـرای رضای خدا این کار را انجام دادم. در روزهـایی که در مکه مستقر بودیم، خـیلی‌ها مـرتب بـه بـازار مـی‌رفتند و... اما مـن بـه جای اینگونه کارها، چندین بار برای طـواف اقدام کردم. ابتدا به نیت رهبر معظم انـقلاب و سـپس بـه نـیابت شهدا، مشغول شـدم و از فـرصت‌ها بـرای کسب معنویات استفاده کردم. در آن لــحظاتی کــه اعـمال مـن مـحاسبه مـی‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کـرد و گـفت: به‌خاطر طواف خالصانه‌ای که هـمراه آن خـانم‌ها انـجام دادی، ثواب حج واجـــب در نــامه اعــمالت ثــبت شــد! بـعد گفت: ثواب طواف‌هایی که به نیابت از دیـگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت می‌شود... ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ سی و نهم💫 اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. یـک روز صـبح در حـالی کـه مشغول زیارت بـقیع بـودم، مـتوجه شـدم که مأمور وهابی دوربـین یـک پـسر بچه را که می‌خواست از بـقیع عـکس بـگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر بچه تحویل دادم. بـعد بـه انـتهای قبرستان رفتم. من در حال خـواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عـثمان رسـیدم. هـمان مأمور وهابی دنبال مـن آمـد و چـپ‌چپ بـه مـن نگاه می‌کرد. یـکباره کـنار مـن آمد و دستم را گرفت و به فـارسی و بـا صدای بلند گفت : چی گفتی!؟ لعن می‌کنی؟ گــفتم: نــه‌خیر. دسـتم رو ول کـن. امـا او هـمینطور داد مـی‌زد و بـا سـر و صدا، بقیه مـأمورین را دور خودش جمع کرد. در همین حـال یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را بـه مـولا امـیرالمؤمنین (عـلیه‌السلام) زد. مــن دیــگر سـکوت را جـایز نـدانستم. تـا ایـن حـرف زشـت از دهـان او خـارج شد و بـقیه زائـران شـنیدند، دیـگر سکوت را جایز نـدانستم. یـکباره کشیده محکمی به صورت او زدم. بـلافاصله چـهار مـأمور بـه سـر مـن ریــختند و شـروع بـه زدن کـردند. یـکی از مأمورین ضربه‌ی محکمی به کتف من زد که درد آن تـا مـاه‌ها اذیـتم می‌کرد. چند نفر از زائـرین جـلو آمـدند و مرا از زیر دست آن‌ها خـــارج کـــردند و ســـریع فــرار کــردم. امــا در لــحظات بـررسی اعـمال، مـاجرای درگـیری در قـبرستان بـقیع را بـه من نشان دادنـد و گـفتند: شـما خـالصانه و فـقط به عـشق مـولا عـلی (عـلیه‌السلام) با آن مأمور درگـیر شـدید و کتف شما آسیب دید. برای هـمین ثـواب جـانبازی در رکـاب مـولا علی (عـلیه‌السلام) در نـامه عـمل شما ثبت شده است! (۱) ۱. الـبته ایـن مـاجرا نـباید دسـتاویزی برای بـرخورد بـا مـأمورین دولـت سعودی گردد. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت چهل💫 در ایـن سـفر کـوتاه بـه قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آن هم چند ماجرا بود: یـکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌ای داشت که بچه‌ها را جــــذب مــــسجد و هــــیئت کــــند. او خـالصانه فـعالیت مـی‌کرد و در مسجدی شــدن مــا هــم خــیلی تــأثیر داشــت. ایـن مرد خدا ، یکبار که با ماشین در حرکت بـود، از چـراغ قـرمز عـبور کـرد و سانحه‌ای شـــدید رخ داد و ایــشان مــرحوم شــد. مـن این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هـم درجـه آن‌هـا بـود! من توانستم با او صحبت کنم. ایـشان بـه‌خاطر اعـمال خوبی که در مسجد و مـحل داشـت و رعایت دستورات دین، به مـقام شـهدا دست یافته بود. در واقع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت. امـا سـؤالی کـه در ذهن من بود، تصادف او و عـدم رعایت قانون و در واقع علت مرگش بود. ایـشان بـه مـن گـفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با مـاشین مـقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صـــحنه تـــصادف دســـت مــن نــبود. در جـایی دیـگر یـکی از دوسـتان پـدرم که اوایــل جـنگ شـهید شـده بـود و در گـلزار شـهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیـدم. اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تـعجب کـردم. تشییع او را به یاد داشتم که در تـــابوت شــهدا بــود و... امــا چــرا؟! خـودش گـفت: مـن بـرای جـهاد بـه جبهه نـرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بـودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. مـن کـشته شدم. بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده‌ام و... امـا مـهم‌ترین مـطلبی کـه از شـهدا دیـدم، مــربوط بــه یـکی از هـمسایگان مـا بـود. خـوب بـه یـاد داشـتم که در دوره دبستان، بـیشتر شـب‌ها در مـسجد مـحل، کلاس و جـــلسه قـــرآن و یــا هــیئت داشــتیم. آخـر شب وقتی به سمت منزل می‌آمدیم، از یـک کـوچه بـاریک و تاریک عبور می‌کردیم. از هـمان بـچگی شیطنت داشتم. با برخی از بـچه‌ها زنـگ خانه مردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم! یـک شـب مـن دیـرتر از بـقیه دوسـتانم از مـسجد راه افـتادم. وسط همانذکوچه بودم کـه دیـدم رفـقای مـن که زودتر از کوچه رد شـدند، یـک چـسب را بـه زنـگ یـک خانه چــسباندند! صــدای زنـگ قـطع نـمی‌شد. یــکباره پـسر صـاحبخانه کـه از بـسیجیان مـسجد مـحل بـود، بیرون آمد. چسب را از روی زنـگ جـدا کرد و نگاهش به من افتاد. او شـنیده بـود کـه مـن، قـبلاً از ایـن کارها کـرده‌ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگویم که چه‌کار می‌کنی! ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت چهل‌ویک💫 هــرچی اصــرار کـردم کـه مـن نـبودم و... بـی‌فایده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شـب هـمسایه مـا عروسی داشت. توی خــیابان و جــلوی مــنزل مـا شـلوغ بـود. پــدرم وقـتی ایـن مـطلب را شـنید خـیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد. ایـن جـوان بـسیجی کـه در ایـنجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پـایانی دفـاع مـقدس بـه شـهادت رسـید. ایـن مـاجرا و کتک خوردن به ناحق من، در نـامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بـگیرم؟ او در مـورد مـن زود قـضاوت کـرد. او گـفت: لـازم نیست که آن شهید به اینجا بـیاید. مـن اجـازه دارم آنـقدر از گناهان تو بــبخشم تــا از آن شــهید راضــی شـوی. بـعد یـکباره دیـدم کـه صفحات نامه اعمال مـن ورق خـورد! گـناهان هـر صـفحه پاک مـــی‌شد و اعـــمال خــوب آن مــی‌ماند. خیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود یـکی دو سـال از اعمال من اینطور طی شد. جــوان پـشت مـیز گـفت: راضـی شـدی؟ گـفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشیمان شـدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند!؟ امـا باز بد نبود. همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گـفت: بـا ایـنکه لازم نبود، اما گفتم بیایم و حـضوری از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هـم بـه‌خاطر کـارهای گـذشته در آن ماجرا بی‌تقصیر نبودی. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت چهل‌ودوم💫 در مـیان دوسـتان مـا جـوان فـوق‌العاده پر استعدادی بود که در نوجوانی حافظ و قاری قـرآن شـد و برای بسیاری از بچه‌های محل الگو گردید. از لـحاظ درس و اخـلاق از هـمه بـهتر بود و خـیلی از بزرگترها به ما می‌گفتند: کاش مثل فلانی بودید. ایـن پـسر بـه دنـبال مفاهیم قرآن رفت، در شـانزده سـالگی یـک استاد کامل شده بود. در جــلسات هـفتگی مـسجد، بـرای مـا از درس‌هـای قرآن می‌گفت و در جوانانی مثل من، خیلی تأثیر داشت. دوران دبـیرستان تـمام شـد، او به دانشگاه یـکی از شـهرها رفـت و مـا هـم اسـتخدام شــــدیم. دیـــگر از او خـــبر نـــداشتم. گـذشت تـا اینکه در آن وادی، یکباره یاد او افــتادم. الــبته بــه یــاد قــرآن افــتادم. چـون دیـدم بـرخی از کـسانی که در دنیا با قـرآن مـأنوس بودند و به آن عمل می‌کردند چـه جایگاه والایی داشتند. آن‌ها همین‌طور آیـات قـرآن را مـی‌خواندند و بالا می‌رفتند. اما برخلاف آن‌ها، قاریان و کسانی که مردم، آن‌هـا را بـه عـنوان حـافظ و عامل به قرآن مـی‌شناختند، امـا اهـل عـمل بـه دستورات قـرآن نبودند، در عذاب سختی گرفتار بودند. بـه خـصوص کسانی که برخی حقایق قرآنی در زمـینه مـقام اهـل بـیت (علیه‌السلام): و پـیروی از این بزرگواران را فهمیده بودند، اما در عـمل، در مـقابل ایـن واقعیت‌های دینی موضع گرفتند. مـن یـکباره دوست قرآنی دوران نوجوانی‌ام را در چــــــنین جـــــایگاهی دیـــــدم. جـایی در جـهنم بـرای او آماده شده بود که بسیار وحشتناک بود. خداوند قسمت کسی نـکند، چـنان تـرسی داشتم که نمی‌توانستم سـؤالی بـپرسم، امـا بـا یک نگاه دقیق، کل ماجرا را فهمیدم. او بــا ایــنکه بـسیاری از حـقایق قـرآنی را فهمیده بود، اما به خاطر روحیه راحت طلبی و تحت تأثیر برخی اساتید که بحث یکسان بودن ادیان را مطرح می‌کردند، دین خودش را تغییر داد!! دوسـت قـرآنی مـن، بـا آنـکه راه درست را مـی‌شناخت، امـا بـا تغییر دین، راه جهنم را برای خود هموار کرد. او حـتی در زمـینه گـمراهی بـرخی جـوانان مـحل، مـجرم شـناخته شـد. چرا که الگویی بـرای آن‌هـا شـده بـود و خبر تغییر دین او، واکنش‌های بدی در بین جوانان ایجاد کرد. الـبته اساتید او هم در این گمراهی و در آن جــایگاه جــهنمی بــا او شــریک بــودند. از دیــگر مـوقعیت‌هایی کـه در جـهنم و در نزدیکی او مشاهده کردم، نحوه عذاب برخی افـراد بـود کـه من از سابقه ایمان و انقلابی بودن آن‌ها مطلع بودم! مـثلاً جـایی را دیـدم کـه شـبیه یـک سطح مـعمولی بـود، وقتی خوب دقت کردم دیدم ایـن سطح، پر از نوک شمشیر یا نیزه است! اصـلاً نـمی‌شد آنـجا راه رفـت! یـعنی شبیه پشت جوجه تیغی بود. بعد دیدم کسی را از دور می‌آورند. پــاهایش را بــسته بـودند، او را سـر و تـه آویـزان کـرده و بـدنش را روی ایـن سـطح مـی‌کشیدند. فریادهای او دل هر کسی را به لـرزه مـی‌انداخت. تـمام بـدنش زخمی بود. کـمی آن طـرف‌تر را نـگاه کردم، یک استخر پــر از مــواد مــذاب بـود. مـانند آنـچه از آتـــــشفشان‌ها خـــــارج مـــــی‌شود! یـک سـینی گـرد، بـا قطر حدود یک متر در وسـط آن قـرار داشـت و شـخصی روی این سینی نشسته بود. هـر چـند دقـیقه یـکبار، این شخص تعادل خـود را از دسـت داده و داخـل مـواد مذاب مـی‌افتاد، بـعد تـلاش می‌کرد و به روی این سینی بر می‌گشت! کـمی که دردهای بدنش بهتر می‌شد دوباره هـمین مـاجرا تـکرار مـی‌شد. واقعاً وحشت کردم. مـن ایـن افراد را شناختم و گفتم: این‌ها که خـیلی برای اسلام و انقلاب زحمت کشیدند، فقط در چند مورد... نـگذاشتند سـخن مـن تـمام شود. ماجرای طـلحه و زبـیر را بـه یاد من آوردند، کسانی کـه در صـدر اسلام و در جوانی، برای خدا و اسلام بسیار زحمت کشیدند، اما سرانجام در مـقابل اسـلام واقعی قرار گرفتند و فتنه‌های بزرگی ایجاد کردند. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت چهل‌وسه💫 از وقـتی کـه مـشغول بـه کار شدم، حساب ســال داشــتم. یـعنی هـمه سـاله، اضـافه درآمــدهای خـودم را مـشخص مـی‌کردم و یـک پـنجم آن را بـه عنوان خمس پرداخت می‌کردم. بـا ایـنکه روحـانیان خوبی در محل داشتیم، امـا یـکی از دوسـتانم گـفت: یـک پـیرمرد روحـانی در مـحل مـا هـست. بیا و خمس مـالت را بـه ایـشان بده و رسیدش را بگیر. در زمـینه خـمس خـیلی احـتیاط می‌کردم. خـیلی مـراقب بـودم که چیزی از قلم نیفتد. مـن از اواسـط دهـه‌ی هـفتاد، مقلد رهبری مـعظم انـقلاب شـدم. یادم هست آن سال، خـمس مـن بـه بـیست هـزار تومان رسید. یــکی از هــمان سـال‌ها، وقـتی خـمس را پـرداخت کردم. به آن پیرمرد تأکید کردم که رســـید دفــتر رهــبری را بــرایم بــیاورد. هـفته بـعد وقـتی رسـید خـمس را آورد، با تـعجب دیـدم کـه رسـید دفـتر آیـت الله... است! گـفتم: ایـن رسـید چیه؟ اشتباه نشده!؟ من بـه شـما تـأکید کـردم مقلد رهبری هستم. او هم گفت: فرقی ندارد. بـاعصبانیت بـا او برخورد کردم و گفتم: باید رســید دفــتر رهــبری را بــرایم بــیاوری. مـن بـه شـما تـأکید کـردم که مقلد رهبری هـستم و مـی‌خواهم خـمس مـن بـه دفتر ایشان برسد. او هـم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد کـه نـفهمیدم صـحیح اسـت یـا نه! از سـال بـعد هـم خـمس خودم را مستقیم به حـساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز می‌کردم. یـکی دو سـال بعد، خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعدها متوجه شدم کـه این شخص، خمس چند نفر دیگر را هم بــه هــمین صــورت جــا بــه جـا کـرده! در آن زمـانی کـه مـشغول حـساب و کتاب اعـمال بـودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم. خــــیلی اوضـــاع آشـــفته‌ای داشـــت. در زمـینه حـق‌الناس بـه خـیلی‌ها بدهکار و گـرفتار بـود. بـیشترین گرفتاری او به بحث خـمس بـر مـی‌گشت. برخی آدم‌های عادی وضـعیت بـهتری از ایـن شـخص داشـتند! پـیرمرد پـیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کـنم. امـا اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمی‌کرد. من هم قبول نکردم. در ایـنجا بـود کـه جـوان پـشت میز به من گـفت: ایـن‌هایی کـه مـی‌بینی، این کسانی کـه از شما حلالیت می‌طلبند یا شما از آن‌ها حـلالیت مـی‌طلبی، کـسانی هـستند کـه از دنـیا رفـته‌اند. حساب آن‌ها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آن‌ها هم به برزخ وارد شوند. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت چهل‌وچهارم💫 حـساب و کـتاب شـما بـا آن‌ها که زنده‌اند، بـعد از مـرگشان انـجام می‌شود. بعد دوباره در زمـینه حـق‌الناس بـا مـن صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سال‌ها عبادت کـرده‌اند امـا حـق‌الناس را مـراعات نکردند. امـا ایـن را هـم بـدان، اگـر کـسی در زمینه حـق‌الناس بـه شـما بـدهکار بـود و او را در دنـیا بـبخشی، ده بـرابر آن در نامه‌ی عملت ثـبت می‌شود. اما اگر به برزخ کشیده شود ، همان مقدار خواهد بود. امـا یـکی از مـواردی کـه مردم نسبتاً به آن دقـت کمتری دارند، حق‌الله است. می‌گویند دســت خــداست و ان‌شـاءالله خـداوند از تـقصیرات مـا مـی‌گذرد. حـق‌الناس هـم که مــشخص اسـت. امـا در مـورد حـق‌النفس یـعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مردم دیـده نـمی‌شود! گـویی حق بدن را هم خدا بخشیده! امــا در آن لــحظات وانـفسا، مـوردی را در پـرونده‌ام دیـدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) می‌شد. در روزگـار جـوانی، با رفقا و بچه‌های محل ، بـرای تـفریح به یکی از باغ‌های اطراف شهر رفـتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آمـاده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد. سـیگارها را یـکی‌یکی روشـن کـرد و دست رفـقا مـی‌داد. من هم در خانه‌ای بزرگ شده بـودم کـه پـدرم سـیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم. آن روز بـا وجـود کـراهت، امـا بـرای ایـنکه انـگشت نما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گـرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بـد شد. خیلی سرفه کردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم. بـعد از آن، هـیچوقت دیـگر سـراغ قلیان و سـیگار نـرفتم. اما در آن وانفسا، این صحنه را بـه مـن نـشان دادنـد و گـفتند : تـو کـه می‌دانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کـشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی. همین باعث گرفتاری‌ام شد! در آنـجا بـرخی افراد را دیدم که انسان‌های مـذهبی و خـوبی بـودند. بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق‌النفس اهمیت نداده بودند. آن‌هـا بـه خـاطر سـیگار و قلیان به بیماری و مـرگ زودرس دچـار شـده بـودند و در آن شـرایط، بـه‌خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت چهل‌وپنج💫 از هــمشهری‌های مــا بـود. کـسی کـه بـه ایـمان او اعـتقاد داشـتیم. او مدتی قبل، از دنـیا رفـت. حـالا او را در وضعیتی دیدم که خـوشایند نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود بـــه بـــهشت بــرزخی را نــداشت! وقـتی مـرا دیـد، با التماس از من خواهش کـرد کـه کـاری برایش انجام دهم. لازم نبود حـرفی بـزند، مـن هـمه چـیز را با یک نگاه مــی‌فهمیدم. گــفتم اگـر تـوانستم چـشم. او هم مثل خیلی‌های دیگر گرفتار حق‌الناس بـود. مـدتی پـس از بهبودی، به سراغ برادر کـوچکترش رفـتم، بـلکه بتوانم کاری برایش انجام دهم. بـه برادرش گفتم: خدا رحمت کند برادر شما را، امـا یـک سـؤال دارم، از بـرادرتان راضی هستی؟ نـگاهی از سـر تـعجب بـه من کرد و گفت: ایـن چـه حـرفیه، خـدا رحمتش کنه، برادرم خـیلی مـؤمن بـود. هـمیشه برایش خیرات می‌دهم. گفتم: اما برادرت پیغام داده که من گرفتار حق‌الناس هستم. باید برادر کوچکترم مرا حلال کند. ایـشان بـا اخـم مرا نگاه کرد و گفت: اشتباه می‌کنی. گـفتم: امـا بـرادرت به من توضیح داده. اگه لـطف کـنی و بـشنوی برایت می‌گویم. ولی بــاید قــول بــدهی کـه او را حـلال کـنی. لـبخند تلخی بر لبانش نقش بست و گفت: جـالب شـد، بـگو، اگـر واقـعاً درسـت باشد حلالش می‌کنم. گـفتم: شـما بـیست سـال قبل با برادرت در یـک کار اقتصادی شراکت داشتید. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آوردید و بـرادرت ایـن پـول را بـه کسی داد که کار کند. ایـن بـنده خدا گفت: بله، خوب یادمه. یک سـال شـراکت داشـتیم. آن شـخص سود را ماهیانه به حساب برادرم می‌ریخت و او هم هـر مـاه دو هـزار تـومان بـه مـن مـی‌داد. گـفتم: مشکل همین مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده که هزار تومان را برادرت بر می‌داشت. او بـاز هـم بـا تعجب نگاهم کرد و گفت: از کجا می‌دانی؟ گـفتم: «او خـودش هـمین مطلب را به من گـفت. اما قول دادی حلالش کنی.» من این را گفتم و رفتم. یـکی دو مـاه بـعد ایـشان به سراغ من آمد و گـفت: آن روز کـه شـما آمـدی، از هـمان شـخصی کـه پـول در اخـتیارش بـود و کـار اقــتصادی مــی‌کرد پـیگیری کـردم. حـرف شـما درسـت بود، اما برادرم حکم پدر برایم داشت، او را حلالش کردم. هـمان شـب برادرم را در خواب دیدم. خیلی خــوشحال بـود و هـمینطور از مـن تـشکر مـی‌کرد. بـعد هـم بـه مـن گفت: برو داخل حـیاط خـانه مـادر، فـلان نقطه را حفر کن. یک جعبه گذاشته‌ام که چند سکه طلا داخل آن اسـت. گذاشته بودم برای روز مبادا، این سکه‌ها هدیه برای توست. ایـشان ادامه داد: من رفتم و سکه‌ها را پیدا کـردم. حـالا آمده‌ام پیش شما و می‌خواهم دو سـه تـا از ایـن سـکه‌ها را بـرای کار خیر بــدهم تــا ثــوابش بــرای بـرادرم بـاشد. مـن هـم خدا را شکر کردم. یکی دو خانواده مـستحق را بـه او مـعرفی کـردم و الحمدلله پــول خــوبی بــه آن‌هــا پـرداخت شـد. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت چهل‌وشش💫 در مـورد اهمیت تشکیل خانواده، شاید لازم بـه هـیچ گـونه تذکری نباشد. درست است کـه قـبول بار خانواده، کار سخت و سنگینی است. اما در روایات ما، ازدواج، سنت پیامبر اسـلام مـعرفی شـده و تـکامل نیمی از دین انـسان، مـنوط به ازدواج و تشکیل خانواده اسـت. وقـتی هـم کـه فـرزندی متولد شود، خـیرات و بـرکات بر اهل خانه نازل می‌شود(۱) الـبته ایـن را هـم بـاید اشـاره کـرد که تمام امور دنیا، بخصوص همین تشکیل خانواده، بـا سـختی و گـرفتاری همراه است. چرا که خــداوند در آیـه ۴ سـوره بـلد مـی‌فرماید: «بدرستی که ما انسان را (همواره)در سختی و رنـج آفـریده‌ایم.» یعنی حال دنیا این‌گونه اسـت کـه بـا سـختی‌ها و مشکلات آمیخته شـده. اما در آن سوی هستی مشاهده کردم کـه هـر بـار انسان در کنار خانواده و همسر خود قرار می‌گیرد، خیرات و برکات الهی بر او نازل می‌گردد.(۲) از طـرفی، بـسیاری از خـیرات، توسط فرزند بـرای او ارسـال می‌شود. شاید هیچ باقیات الـصالحاتی بـهتر از فرزند صالح برای انسان نباشد. بـرای همین است که امام رضا (علیه‌السلام) مـی‌فرماید: وقـتی خـداوند خـیر بنده‌اش را بـخواهد، وی را نـمی‌میراند تـا فـرزندش را ببیند.(۳) بـنده از نوجوانی یاد گرفتم که هر کار خوبی انـجام مـی‌دهم اگر صدقه‌ای می‌دهم، ثواب آن را بـه روح تـمام کـسانی که به گردن من حـق دارنـد، از آدم تـا خـاتم و تـمام اموات شـــیعه و پــدران و مــادرانم نــثار کــنم. در آن سـوی هـستی، پـدر بـزرگم را هـمراه بـا جـمعی کـه در کـنارش بـودند مـشاهده کـردم. آن‌هـا مرتب از من تشکر می‌کردند و می‌گفتند: ما به وجود اولادی مثل تو افتخار می‌کنیم. خیرات و برکاتی که از سوی تو برای مـا ارسال شده، بسیار مهم و کارگشا بود. ما هـمیشه بـرایت دعـا مـی‌کنیم تا خداوند بر توفیقات تو بیفزاید. در مـیان بستگان ما خیلی از افراد در فامیل ازدواج می‌کنند. من هم با دختر دایی خودم ازدواج کـردم. از طـرفی مـن در میان فامیل مـعروف هـستم کـه خـیلی اهـل صـله‌رحم هــستم. زیــاد بــه فــامیل ســر مـی‌زنم. عـمه‌ای دارم کـه مادر شهید است. همان که پـسرش در اتـاق عـمل بالای سرم بود. تمام فـامیل به من می‌گویند که تو پسر این عمه هستی. از بس که به عمه سر می‌زنم و تلاش در راه حــــل مــــشکلات ایـــشان دارم. دعـای خیر اهل فامیل همواره مشکل گشای گرفتاری‌هایم بوده. حتی به من نشان دادند کـه در برخی موارد، حوادث سختی که شاید مـنجر بـه مـرگ مـی‌شد، بـا دعای فامیل و والــــدین مــــن بــــرطرف شـــد! (۴) ۱.خداوند در آیه ۳۱ سوره اسراء در مورد رزق و روزی خـانواده مـی‌فرماید: «... ما آن‌ها و شـما را روزی مـی‌دهیم.» در این آیه، روزی هـمسر و فـرزندان، قبل از انسان بیان شده. بـه تـعبیری بـاید گفت: بسیاری از برکات و روزی‌ها به خاطر وجود اولاد به سوی انسان نازل می‌شود. ۲. پیامبر اسلام فرمودند: در پیشگاه خداوند تـعالی، نـشستن مرد در کنار همسر خود، از اعـتکاف در مسجد من (در مدینه) محبوب‌تر اســـت. بـــحارالانوار جــلد ۱۰۴ ص ۱۳۲ . ۳. وسـائل الـشیعه ج ۱۵ ص ۹۶ - نـگارنده مـی‌گوید: بـنده دوسـتی داشـتم که مسائل دیـنی را به خوبی رعایت می‌کرد. وضع مالی بـسیار خوبی داشت اما زیر بار ازدواج نرفت و تـا آخـر عـمر مجرد ماند. او انسان خیری بـود کـه چـندین مـسجد و مـدرسه و... بنا نـمود. دوسـت ما در اثر یک سانحه مرحوم شـد. او را در عـالم رویـا مـشاهده کردم. به مـن گفت: جای من خوب است اما حسرت مـی‌خورم کـه چـرا بـا وجـود توانایی مالی، خـانواده تـشکیل ندادم! اگر یک اولاد صالح داشــتم از تـمام ایـن مـوقوفات بـرای مـن بـالاتر بـود. من با مجرد ماندن، از درجات و تـــوفیقات بـــسیاری مـــحروم شـــدم. ۴. امـام صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: صله ارحـام، اخلاق را نیکو ... روزی را زیاد می‌کند و مـرگ را بـه تـأخیر مـی‌اندازد. پیامبر اکرم (صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه و سلم) فرمودند: کسی که با جان و مالش به دنبال صله رحم باشد، خـداوند مـتعال اجـر صد شهید را به او عطا مــی‌کند. وســائل الــشیعه، ج ۶، ص ۲۸۶ ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت چهل و هفت💫 کمتر از لحظه‌ای دیدم روی تخت بیمارستان خــوابیده‌ام و تــیم پـزشکی مـشغول زدن شـوک بـرقی بـه من هستند. دستگاه شوک را چـند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان؛ بیمار احیا شد. روح بـه جـسم بـرگشته بـود، حالت خاصی داشـتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یـافته‌ام و هـم ناراحت بودم که از آن وادی نـور، دوبـاره بـه این دنیای فانی برگشته‌ام. پـزشکان بـعد از مـدتی کار خودشان را تمام کـردند. در واقـع غـده خـارج شده بود و در مـراحل پـایانی عـمل بود که من سه دقیقه دچـار ایـست قـلبی شـدم. بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند. مـن در تـمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بـودم. پـس از اتـمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کم‌کم اثر بیهوشی رفت و درد و رنج‌ها دوباره به بدنم برگشت. حـالم بـهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کـنم، اما نمی‌خواستم حتی برای لحظه‌ای از آن لحظات زیبا دور شوم. مـن در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور می‌کردم. چـقدر سـخت بـود. چـه شـرایط سختی را طـی کـردم. مـن بـهشت بـرزخی را با تمام نعمت‌هایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم. مـــن تــا چــند قــدمی بــهشت رفــتم. مـن مـادرم حـضرت زهـرا (سلام‌الله‌علیه) را بـا کمی فاصله مشاهده کردم. من مشاهده کـردم که مادر ما چه مقامی در دنیا و آخرت دارد. بـرایم تـحمل دنـیا واقـعاً سخت بود. دقـایقی بـعد، دو خـانم پـرستار وارد سـالن شـدند تـا مـرا بـه بخش منتقل کنند. آن‌ها مـی‌خواستند تـخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند. هـمین که از دور آمدند، از مشاهده چهره‌ی یـکی از آنـان واقـعاً وحشت کردم. من او را مـانند یـک گرگ می‌دیدم که به من نزدیک مـی‌شد! مـرا به بخش منتقل کردند. برادر و بـرخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نــفر از آشــنایان بـه دیـدنم آمـده بـودند. یـکباره از دیـدن چهره باطنی آن‌ها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هیچکس را ندارم. احـساس مـی‌کردم کـه بـاطن بـیشتر افراد بـرایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و... به غذایی که برایم می‌آوردند نگاه نمی‌کردم. مـی‌ترسیدم بـاطن غـذا را بـبینم. امـا از زور گــــرسنگی مــــجبور بــــودم بـــخورم. دوسـت نداشتم هیچکس را نگاه کنم. برخی از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نـباشم، امـا نمی‌دانستند که وجود آن‌ها مرا بیشتر تنها می‌کرد! بـعد از ظـهر تـلاش کردم تا روی خودم را به سـمت دیوار برگردانم. می‌خواستم هیچکس را نـبینم. امـا یـکباره رنـگ از چـهره‌ام پرید! مــن صـدای تـسبیح خـدا را از در و دیـوار می‌شنیدم. دو سـه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار می‌کردند که من چشمانم را باز کـنم. امـا نمی‌دانستند که من از دیدن چهره اطـرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمی‌کنم. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت چهل‌وهشت 💫 دکـتر جراحی که مرا عمل کرد، انسان مؤمن و مــحترمی بــود. پـزشکی بـسیار بـاتقوا. بـه گـونه‌ای کـه صـبح جـمعه، ابـتدا دعای نـدبه‌اش را خـواند و سـپس بـه سـراغ من آمد. وقـتی عـمل جـراحی تـمام شـد و دیدم که بــرخی از انــسان‌ها را بـه صـورت بـاطنی می‌بینم و برخی صداها را می‌شنوم، ترسیدم به دکتر نگاه کنم. بــالای ســرم ایــستاده بــود و مـی‌گفت: چشمانت را باز کن. فکر می‌کرد که چشم من هـنوز مـشکل دارد. امـا من وحشت داشتم. بـا اصـرارهای ایـشان، چـشمم را بـاز کردم. خدا را شکر، ظاهر و باطن دکتر، انسان گونه بـود. انگشتان دستش را نشان داد و گفت: ایـــن چـــندتاست؟ و ســـؤالات دیــگر. جـوابش را دادم و گـفتم: چشمان من سالم اسـت. دست شما درد نکنه، اما اجازه دهید فعلاً چشمانم را ببندم. دکـتر کـه خیالش راحت شده بود گفت: هر طور صلاح می‌دانی. چـند دقـیقه بـعد، یـک جوان که در سانحه رانندگی دچار مشکلات شدید شده بود را به اتـاق مـن آوردنـد و در تخت مجاور بستری کــردند تــا آمــاده عــمل جـراحی شـود. مـن بـا چـشمان بـسته مـشغول ذکر بودم. امـا هـمین کـه چشمانم را باز کردم، حیوان وحـشتناکی را بـر روی تـخت مجاور دیدم! بــدنش انــسان و سـرش شـبیه حـیوانات وحـشی بـود. مـن با یک نگاه تمام ماجرا را فهمیدم. او شـب قـبل، هـمراه بـا یـک دخـتر جوان کـه مـدتی بـا هـم دوست بودند، به یکی از مناطق تفریحی رفته بود و در مسیر برگشت، خـوابش بـرده و مـاشین چـپ کـرده بـود. حـالش اصلاً مساعد نبود، اما باطن اعمالش برایم مشخص بود. من تمام زندگی‌اش را در لحظه‌ای دیدم. سـاعتی بـعد دکـتر او هم بالای سرش آمد. مـن هـمین کـه بار دیگر چشمم را باز کردم، دیـدم یک حیوان وحشی دیگر، بالای تخت ایـن جوان ایستاده و دست‌هایش که شبیه چنگال حیوانات بود را روی بدن او می‌کشد! ایـن دکـتر را کـه دیـدم حـالم بد شد. او در نـتیجه حـرام خـواری ایـنگونه باطن پلیدی پـیدا کـرده بـود. مـی‌خواستم از آنجا بیرون بروم اما امکان نداشت. چـند دقیقه بعد دکتر رفت و پدر این جوان، در حـال مـکالمه بـا تـلفن بـود. به کسی که پـشت خـط بـود مـی‌گفت: من چیکار کنم، دکـتر مـی‌گه غـیر هزینه بیمارستان، باید ده مـیلیون تـومان پـول نقدی بیاوری و به من بـدهی تـا او را عـمل کنم. من روز تعطیل از کــجا ده مــیلیون تــومان نــقد بــیارم؟! دکـتر خـودم بـار دیگر به اتاق ما آمد. گفتم: خـواهش مـی‌کنم مـن رو مرخص کن یا به یـک اتـاق خـالی دیـگر ببرید. گفت: چشم، پیگیری می‌کنم. هـمان مـوقع یـکی از دوسـتان، بـا بـرادرم تماس گرفت و می‌خواست برای ملاقات من بـه بـیمارستان بـیاید. امـا همین که به فکر او افـتادم، چـنان وحـشتی کـردم که گفتنی نیست. بـه برادرم گفتم هرطور شده به او بگو نیاید. مـن ابـتدا فـقط با نگاه، متوجه باطن افراد می‌شدم، اما حالا... ایـن شـخصی که می‌خواست به بیمارستان بــیاید مــشکلات شـدید اخـلاقی داشـت. او بـا داشـتن سه فرزند، هنوز درگیر کارهای خـلاف اخـلاقی بـود و بـاطنی بـسیار آلوده داشت. امـا بدتر از آن، مشاهده کردم که فرزندانش کـه الـان خـردسال هـستند، در آیـنده منبع فـساد و آلـودگی شـده و از پـدرشان باطنی آلوده‌تر خواهند داشت! عـلت ایـن مطلب هم مشخص بود. ازدواج این مرد با زنش مشکل داشت. آن‌ها به هم حـرام بـودند و ایـن فرزندان، ناپاک به دنیا آمـده بـودند! من حتی علت این موضوع را فهمیدم. ایـن مـرد، قـبل از ازدواج بـا هـمسرش، بـا خـواهر هـمسرش رابطه نامشروع داشت و این مسئله هنوز ادامه داشت و همین باعث این مشکل شده بود. (۱) ۱. بـنا به نظر برخی مراجع، اگر پسری با یک دخـتر یـا پـسر دیگر، رابطه نامشروع داشته بـاشد، حـق ازدواج بـا خـواهر او را ندارد و ازدواج آن‌ها باطل است. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت چهل‌ونهم💫 آن روز در بـیمارستان، بـا دعـا و الـتماس از خـدا خـواستم کـه این حالت برداشته شود. مــن نــمی‌توانستم ایــنگونه ادامـه دهـم. بـا ایـن وضـعیت، حـتی بـا برخی نزدیکان خـودم نـمی‌توانستم صـحبت کرده و ارتباط بگیرم! خـدا را شـکر این حالت برداشته شد و روال زنــدگی مــن بـه حـالت عـادی بـازگشت. امـا دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خـلوت خودم، آنچه را در مورد حسابرسی اعــــمال دیـــده بـــودم، مـــرور کـــنم. تـنهایی را دوسـت داشـتم. در تـنهایی تمام اتـفاقاتی کـه شـاهد بودم را مرور می‌کردم. چقدر لحظات زیبایی بود. آنـجا زمان مطرح نبود. آنجا احتیاج به کلام نـبود. با یک نگاه، آنچه می‌خواستیم منتقل می‌شد. آنـجا از اولـین تا آخرین را می‌شد مشاهده کـرد. مـن حـتی بـرخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. حـتی در آن زمـان، برخی مسائل و قضایا را مـــتوجه شـــدم کـــه گــفتنی نــیست. مـن در آخـرین لحظات حضور در آن وادی، بـرخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم کـه شهید شده بودند، می‌خواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟! از هـمان بـیمارستان توسط یکی از بستگان تــماس گـرفتم و پـیگیری کـردم و جـویای سـلامتی آن‌هـا شدم. چندتایی را اسم بردم. گـفتند: نـه، هـمه رفقای شما سالم هستند. تـعجب کـردم. پس منظور از این ماجرا چه بـود؟ من آن‌ها را درحالی که با شهادت وارد بــــرزخ مـــی‌شدند مـــشاهده کـــردم. چـند روزی بـعد از عـمل، وقـتی حـالم کمی بـهتر شـد مـرخص شدم. اما فکرم به‌ شدت مـشغول بـود. چرا من برخی از دوستانم که الـان مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟ یـک روز بـرای ایـنکه حـال و هـوایم عوض شـود، با خانم و بچه‌ها برای خرید به بیرون رفتیم. بـه محض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از دوسـتان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد. رنـگم پـرید! بـه هـمسرم گـفتم: این فلانی نبود!؟ هـمسرم کـه مـتوجه نـگرانی مـن شده بود گــفت: چــیزی شــده؟ آره، خـودش بـود! ایــن جـوان اعـتیاد داشـت و دائـم دنـبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری می‌کرد. گـفتم: ایـن زنده است؟ من خودم دیدم که اوضاعش خیلی خراب بود. مرتب به ملائک التماس می‌کرد. حتی من علت مرگش را هم می‌دانم. خـانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشـتباه نـدیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟ گفتم: بالای دکل، مشغول دزدیدن کابل‌های فـشار قوی برق بوده که برق او را می‌گیرد و کشته می‌شود. خـانم مـن گـفت: فـعلاً کـه سالم و سر حال بود. آن شـب وقـتی بـرگشتیم خـونه خیلی فکر کـردم. پس نکنه اون چیزهایی که من دیدم توهم بوده؟! دو سـه روز بـعد، خبر مرگ آن جوان پخش شـد. بـعد هـم تـشییع جنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد! من مات و حیران مانده بودم که چه شد؟ از دوست دیگرم که با خانواده آن‌ها فامیل بود سـؤال کـردم: علت مرگ این جوان چه بود؟ گـــفت: بـــنده خـــدا تـــصادف کــرده. مـن بیشتر توی فکر فرو رفتم. اما خودم این جوان را دیدم. او حال و روز خوشی نداشت. گـناهان و حـق الناس و... حسابی گرفتارش کـرده بـود. بـه همه التماس می‌کرد تا کاری برایش انجام دهند. چند روز بعد، یکی از بستگان به دیدنم آمد. ایـشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لـابه‌لای صـحبت‌ها گفت: چند روز قبل، یک جـوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشار قـوی را قـطع کـند و بـدزدد. ظـاهراً اعتیاد داشـته و قـبلاً هـم از ایـن کـارها مـی‌کرده. هـمان بـالا برق خشکش می‌کند و به پایین پرت می‌شود. خـیره شـده بـودم بـه صـورت ایـن مهمان و گــفتم: فـلانی رو مـی‌گی؟ شـما مـطمئن هستی؟ گــفت: بــله، خــودم بــالا سـرش بـودم. امــا خــانواده‌اش چــیز دیــگه‌ای گـفتند. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت پنجاه💫 پـس از مـاجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده نزدیک را هم دیده‌ام. نـمی‌دانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یـکی از عـلما رفـتم و ایـن مـوارد را مـطرح کردم. ایـشان هـم اشـاره کـرد کـه در ایـن حالت مـکاشفه کـه شما بودی، بحث زمان و مکان مـطرح نـبوده. لـذا بـعید نـیست که برخی مــوارد مـربوط بـه آیـنده را دیـده بـاشید. بـعد از ایـن صحبت، یقین کردم که ماجرای شـهادت بـرخی هـمکاران من اتفاق خواهدافتاد. یـکی دو هـفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثـر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فـانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم، امـا یـاد حرف عموی خدا بیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و به زودی بــــه مــــا مــــلحق مــــی‌شود. در یــکی از روزهــای دوران نــقاهت، بــه شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، بـه سـراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خـاطرات کـودکی و نـوجوانی، بـرایم تداعی شد. یـکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یـکباره یـاد صحنه‌هایی افتادم که از حساب و کـتاب اعـمال دیده بودم. یاد آن پیرمردی کـه به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت مـن، ثـواب حـسینیه‌اش را به من بخشید. ایــن افـکار و صـحنه نـاراحتی آن پـیرمرد، هـمین‌طور در مـقابل چشمانم بود. با خودم گـفتم: بـاید پـیگیری کنم و ببینم این ماجرا تـا چـه حـد صحت دارد. هرچند می‌دانستم کـه مـانند بقیه موارد، این هم واقعی است. امـا دوسـت داشـتم حـسینیه‌ای کـه به من بـــخشیده شـــد را از نـــزدیک بـــبینم. بـه آن پیرمرد گفتم: فلانی را یادتان هست؟ هـمان کـه چـهار سـال پـیش مـرحوم شد. گـفت: بـله، خـدا نـور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم بی‌سر و صداکارخیر می‌کرد. آدم درستی بود. مثل آن حاجی کم پیدا می‌شود. گـفتم: بـله، امـا خـبر داری ایـن بـنده خدا چـیزی تـو ایـن شـهر وقـف کرده؟ مسجد، حسینیه؟! گـفت: نمی‌دانم. ولی فلانی خیلی با او رفیق بـود. حـتماً خبر دارد. الان هم داخل مسجد نشسته. بـعد از نـماز سـراغ هـمان شـخص رفـتیم. ذکـر خـیر آن مـرحوم شد و سؤالم را دوباره پـرسیدم: ایـن بـنده خدا چیزی وقف کرده؟ ایــن پـیرمرد گـفت: خـدا رحـمتش کـند. دوسـت نداشت کسی خبردار شود، اماچون از دنـــیا رفـــته بـــه شـــما مـــی‌گویم. ایـشان بـه سـمت چـپ مـسجد اشاره کرد و گـفت: ایـن حـسینیه را می‌بینی که اینجا سـاخته شده. همان حاج آقا که ذکر خیرش را کـردی این حسینیه را ساخت و وقف کرد. نـمی‌دانی چـقدر ایـن حسینیه خیر و برکت دارد. الــان هــم داریـم بـنایی مـی‌کنیم و دیـوار حسینیه را برمی‌داریم و ملحقش می‌کنیم به مـسجد، تـا فـضا بـرای نـماز بـیشتر شـود. مـن بدون اینکه چیزی بگویم، جواب سؤالم را گـرفتم. بـعد از نماز سری به حسینیه زدم و بـرگشتم. مـن پـس از اطـمینان از صحت مـطلب، از حقم گذشتم و حسینیه را به بانی اصلی‌اش بخشیدم. شـب با همسرم صحبت می‌کردیم. خیلی از مـواردی که برای من پیش آمده، باورکردنی نبود. بـا لـبخند بـه خـانمم گـفتم: اون لحظه آخر بـه مـن گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و دخـتری کـه تـو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: این همی‌ک نشانه است. اگه ایـن بـچه دخـتر بود، معلوم می‌شه که تمام ایـن مـاجراها صـحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد. امـا جـدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بـازگشت، تـرس شـدیدی در مـن ایـجاد مـی‌کرد و تـا چـند سـال مـرا اذیت می‌کرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحـشتناکی مـی‌شنیدم که خیلی دلهره‌آور وترسناک بود. امـا ایـن مـسئله اصـلاً در کـنار مـزار شـهدا اتــفاق نـمی‌افتاد. در آنـجا آرامـش بـود و روح مـعنویت کـه در وجود انسان‌ها پخش می‌شد. لـذا بـرای مـدتی بـه قـبرستان نرفتم و بعد از آن، فــقط صـبح‌های جـمعه راهـی مـزار دوســـــتان و آشـــــنایان مـــــی‌شدم. امـا نـکته مـهم دیگری را که باید اشاره کنم ایـن اسـت کـه: مـن در کـتاب اعـمالم و در لـحظات آخـر حـضور در آن دنیا، میزان عمرخـودم را که اضافه شده بود مشاهده کردم. بـه مـن چند سال مهلت دادند که آن هم به پایان رسیده! من اکنون در وقت‌های اضافه هستم! امـا بـه مـن گـفتند: مـدت زمـانی کـه شما بـرای صـله رحم و دیدار والدین و نزدیکانت مـی‌گذاری جزو عمر شما محسوب نمی‌شود.هـمچنین زمانی که مشغول بندگی خالصانه خـداوند یـا زیـارت اهـل بـیت عـلیه‌السلام هـستید، جـزو ایـن مقدار عمر شما حساب نمی‌شود. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت پنجاه‌ویک💫 دیـگر یـقین داشـتم کـه مـاجرای شـهادت هـمکاران مـن واقـعی است. در روزگاری که خـبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت می‌کردم؟ برای همین چیزی نگفتم. امـا هـر روز کـه بـرخی همکارانم را در اداره مـی‌دیدم، یـقین داشـتمی‌ک شهید را که تا مـدتی بـعد، بـه محبوب خود خواهد رسید مـلاقات مـی‌کنم. هیجان عجیبی در ملاقات بـا این دوستان داشتم. می‌خواستم بیشتر از قــــبل بـــا آن‌هـــا حـــرف بـــزنم و ... مـن یـک شـهید را کـه بـه زودی به ملاقات الهی می‌رفت می‌دیدم. امـا چـطور ایـن اتـفاق مـی‌افتد؟ آیا جنگی در راه اسـت!؟ چـهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایـل مـهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام شـد: کـسانی کـه علاقمند به حضور در صف مـدافعان حـرم هـستند، می‌توانند ثبت نام کنند. جـنب و جـوشی در مـیان هـمکاران افـتاد. آن‌ها که فکرش را می‌کردم، همگی ثبت نام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آن‌ها، پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم. آخـرین شـهر مـهم در شـمال سـوریه، یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد مـی‌شد، نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کـار آغـاز شـد. چـند مرحله عملیات انجام شـد و ارتباط تروریست‌ها با ترکیه قطع شد. مـــحاصره شـــهر حـــلب کـــامل شــد. مــرتب از خـدا مـی‌خواستم کـه هـمراه بـا مــدافعان حــرم بـه کـاروان شـهدا مـلحق شـوم. دیـگر هیچ علاقه‌ای به حضور در دنیا نداشتم. مـگر ایـنکه بـخواهم بـرای رضای خدا کاری انـجام دهـم. من دیده بودم که شهدا در آن سـوی هـستی چـه جایگاهی دارند. لذا آرزو داشــــتم هـــمراه بـــا آن‌هـــا بـــاشم. کـــارهایم را انــجام دادم. وصــیت‌نامه و مـسائلی کـه فـکر مـی‌کردم باید جبران کنم انـــجام شـــد. آمـــاده رفـــتن شـــدم. بـه یـاد دارم کـه قبل از اعزام، خیلی مشکل داشتم. با رفتن من موافقت نمی‌شد و... اما بــا یــاری خــدا تــمام کـارها حـل شـد. نـاگفته نـماند کـه بـعد از ماجراهایی که در اتـاق عـمل بـرای من پیش آمد، کل رفتار و اخـلاق مـن تـغییر کرد. یعنی خیلی مراقبت از اعـمالم انجام می‌دادم، تا خدای نکرده دل کـسی را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. دیـگر از آن شـوخی‌ها و سـر کار گذاشتن‌ها و... خبری نبود. یــکی دو شــب قــبل از عـملیات، رفـقای صمیمی بنده که سال‌ها با هم همکار بودیم، دور هـم جـمع شـدیم. یـکی از آن‌ها گفت: شـنیدم کـه شـما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و... خـلاصه خـیلی اصـرار کـردند کـه بـرایشان تـعریف کـنم. اما قبول نکردم. من برای یکی دو نـفر، خـیلی سـر بـسته حرف زده بودم و آن‌ها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم. جـوادمحمدی، سـید یـحیی بـراتی، سـجاد مـرادی، بـرادر کـاظمی، برادر مرتضی زارع و شـاه‌سنایی و... در کـنار هم بودیم. آن‌ها مرا به یکی از اتاق‌های مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی. مـن هـم کـمی از مـاجرا را گفتم، رفقای من خـیلی مـنقلب شـدند. خـصوصاً در مـسئله حـق‌الناس و مـقام شهادت. چند روز بعد در یـکی از عـملیات‌ها حـضور داشتم. در حین عـملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سـطحی بـود امـا درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هــیچ حـرکتی نـمی‌توانستم انـجام دهـم. کـسی هم نمی‌توانست به من نزدیک شود. شـهادتین را گـفتم. در ایـن لـحظات منتظر بـودم بـا یـک گـلوله از سـوی تـک تیرانداز تکفیری به شهادت برسم. در ایـن شـرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جــواد مــحمدی خــودشان را بـه خـطر انـداختند و جـلو آمـدند. آن‌ها خیلی سریع مـرا بـه سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار نـاراحت شدم. گفتم: چرا این کار رو کردید؟ مـمکن بـود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آن سوی هستی چه دیده‌ای. چـند روز بـعد، بـاز ایـن افـراد در جـلسه‌ای خـصوصی از مـن خـواستند کـه برایشان از بـرزخ بـگویم. نگاهی به چهره تک‌تک آن‌ها کـردم. گـفتم چـند نـفری از شما فردا شهید می‌شوید. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت پنجاه‌ودوم💫 سـکوتی عـجیب در آن جـلسه حـاکم شـد. بـا نـگاه‌های خـود التماس می‌کردند که من سکوت نکنم. حـال آن رفـقا در آن جـلسه قـابل تـوصیف نـبود. مـن تمام آنچه دیده بودم را گفتم. از طـرفی بـرای خـودم نـگران بودم. نکند من در جـمع ایـن‌ها نباشم. اما نه. ان‌شاءالله که هستم. جـواد بـا اصـرار از مـن سؤال می‌کرد و من جواب می‌دادم. در آخـر گـفت: چـه چـیزی بیش از همه در آن‌طرف به درد می‌خورد؟ گـفتم بـعد از اهـمیت بـه نماز، با نیت الهی و خـالصانه، هـر چـه مـی‌توانید برای خدا و بـندگان خـدا کار کنید. روز بعد یادم هست کـه یـکی از مـسئولین جمهوری اسلامی، در مـورد مـسائل نظامی اظهار نظری کرده بود کـه بـرای غربی‌ها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند. جـواد مـحمدی مـطلب همان مسئول را به مـن نـشان داد و گـفت: می‌بینی، پس‌فردا هـمین مـسئولی کـه ایـنطور خون بچه‌ها را پـایمال مـی‌کند، از دنـیا می‌رود و می‌گویند شهید شد! خـیلی آرام گـفتم: آقـا جـواد، من مرگ این آقـا را دیـدم. او در هـمین سال‌ها طوری از دنیا می‌رود که هیچ کاری نمی‌توانند برایش انـجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد کـه از راه و رسـم امـام و شـهدا فـاصله داشته. چـند روز بـعد، آمـاده عـملیات شدیم. جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حـسابی بـرای شهادت آماده کردم. من آر پی جی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بـودم شـهید مـی‌شوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش این‌ها باشم بهتره. احتمالاً با تمام این افــراد هــمگی بــا هـم شـهید مـی‌شویم. نـیمه‌های شـب، هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند. او کـارها را پـیگیری مـی‌کرد. سـریع پـیش مـن آمـد و گـفت: الان داریم می‌رویم برای عـملیات، خـیلی حساسیت منطقه بالاست. او مـی‌خواست مـن را از هـمراهی با نیروها منصرف کند. مـن هـم بـه او گفتم: چند نفر از این بچه‌ها بـه زودی شـهید مـی‌شوند. از جـمله بیشتر دوستانی که با هم بودیم. من هم می‌خواهم بـا آن‌هـا بـاشم، بلکه به‌ خاطر آن‌ها، ما هم توفیق داشته باشیم. دسـتور حـرکت صـادر شـد. من از ساعت‌ها قـبل آمـاده بودم. سر ستون ایستاده بودم و بـا آمادگی کامل می‌خواستم اولین نفر باشم که پرواز می‌کند. هـنوز چـند قـدمی نـرفته بـودیم کـه جـواد مـحمدی بـا مـوتور جلو آمد و مرا صدا کرد. خیلی جدی گفت: سوارشو، باید از یک طرف دیـــگر، خـــط شـــکن مـــحور بــاشی. بـاید حـرفش را قـبول مـی‌کردم. مـن هـم خــوشحال، ســوار مـوتور جـواد شـدم. ده دقیقه‌ای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت: پیاده شو. زود باش. بـــعد جـــواد داد زد: ســـیدیحیی بـــیا. سـید یـحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد. مـن بـه جـواد گـفتم: ایـنجا کجاست، خط کـجاست؟ نـیروها کجایند؟ جواد هم گفت: این آر پی جی را بگیر، برو بالای تپه. بچه‌ها تو را توجیه می‌کنند. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! این مـنطقه خیلی آرام بود. تعجب کردم! از چند نفری که در سنگر حضور داشتم پرسیدم: چه کـــار کـــنیم. خــط دشــمن کــجاست؟ یـکی از آن‌هـا گفت: بگیر بشین. اینجا خط پـدافندی اسـت. بـاید فـقط مراقب حرکات دشمن باشیم. تـازه فـهمیدم کـه جـواد محمدی چه کرده! روز بـعد کـه عـملیات تمام شد، وقتی جواد محمدی را دیدم، باعصبانیت گفتم: خدا بگم چـیکارت بـکنه، بـرا چی من رو بردی پشت خط؟! او هـم لـبخندی زد و گـفت: تـو فـعلاً نباید شـهید شـوی. باید برای مردم بگویی که آن طـرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کـرده‌اند. بـرای همین جایی تو را بردم که از خط دور باشی. امـا رفـقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سـجاد مـرادی و سـید یـحیی براتی که سر سـتون قـرار گـرفتند، اولـین شـهدا بـودند، مـدتی بـعد مـرتضی زارع، بـعد شاه‌سنایی و عــبدالمهدی کــاظمی و... در طـی مـدت کـوتاهی تـمام رفـقای مـا که با هم بودیم ، همگی پرکشیدند و رفتند. درست همان‌طور که قبلاً دیده بودم. جـواد مـحمدی هـم بـعدها به آن‌ها ملحق شـد. بـچه‌های اصـفهان را بـه ایران منتقل کـردند. مـن هـم بـا دسـت خـالی از مـیان مـدافعان حـرم به ایران برگشتم. با حسرتی کــه هــنوز اعـماق وجـودم را آزار مـی‌داد. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت✨ قسمت پنجاه‌وسوم💫 مـدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شـهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خیلی خراب بود. مـن تـا نـزدیکی شـهادت رفـتم، امـا خودم مـی‌دانستم که چرا شهادت را از دست دادم! بـه من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شـش مـاه شـهادت آنـان که عاشق شهادت هستند را عقب می‌اندازد. روزی کـه عـازم سـوریه بـودیم، پـرواز مـا با پـرواز آنـتالیا همزمان بود! چند دختر جوان بـا لباس‌هایی بسیار زننده در مقابل من قرار گـرفتند و نـاخواسته نگاه من به آن‌ها افتاد. بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم. هرچه مـی‌خواستم حـواس خودم را پرت کنم انگار نمی‌شد. اما دیگر دوستان من، در جایی قرار گـرفتند که هیچ نامحرمی درکنارشان نباشد. ایـن دخـتران دوبـاره در مقابلم قرار گرفتند. نـمی‌دانم، شـاید فـکر کـرده بـودند من هم مسافر آنتالیا هستم. هرچه بود، گویی ایمان مـن آزمـایش شـد. گویی شیطان و یارانش آمـده بودند تا به من ثابت کنند هنوز آماده نـیستی. بـا اینکه در مقابل عشوه‌های آنان هــیچ حـرف و هـیچ عـکس‌العملی انـجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم. در مــیان دوسـتانی کـه بـا هـم در سـوریه بـودیم، چـند نـفر را مـی‌شناختم که آن‌ها را جزو شهدا دیدم. می‌دانستم آن‌ها نیز شهید خواهند شد. یـکی از آن‌ها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوسـت‌داشتنی سـپاه بـود. آرام بـود و با اخـلاص. در فرودگاه جایی نشست که هیچ کـسی در مقابلش نباشد. تا یک وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جــریان شـهادت رفـقای مـا، عـلی هـم مـجروح شـد، امـا هـمراه بـا مـا بـه ایـران بـرگشت. مـن با خودم فکر می‌کردم که علی بـه‌ زودی شـهید خـواهد شـد، اما چگونه و کجا؟! یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیـده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران بـود و حـتی در جـمع مـدافعان حرم حضور نـداشت. امـا مـن او را در جمع شهدایی که بدون حساب و کتاب راهی بهشت می‌شدند مشاهده کردم! مـن و اسماعیل، خیلی با هم دوست بودیم. یـکی از روزهـای سـال ۱۳۹۷ به دیدنم آمد. سـاعتی با هم صحبت کردیم. او خداحافظی کـرد و گـفت: قـرار اسـت برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود. رفـقای ما عازم سیستان و بلوچستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه به گونه‌ای است کـه دوسـتان پاسدار، برای مأموریت به آنجا اعـزام مـی‌شدند. فـردای آن روز سـراغ علی خادم را گرفتم. گفتند سیستان است. یکباره بـا خـودم گـفتم: نـکند باب شهادت از آنجا برای او باز شود!؟ سـریع بـا فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تـقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم. امـــا مـــجوز حـــضورم صـــادر نــشد. مـدتی گـذشت. بـا رفقا در ارتباط بودم، اما نـتوانستم آن‌هـا را همراهی کنم. در یکی از روزهـای بـهمن ۹۷ خـبری پـخش شد. خبر خـیلی کـوتاه بـود. اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد. یــک انــتحاری وهــابی، خــودش را بــه اتــوبوس سـپاه مـی‌زند و ده‌هـا رزمـنده را کـه مـأموریتشان بـه پـایان رسـیده بود به شـهادت مـی‌رساند. سراغ رفقا را گرفتم. روز بـعد لـیست شـهدا ارسال شد. علی خادم و اسـماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت پنجاه‌وچهارم💫 وقــتی بــا آن شــهید صـحبت مـی‌کردم، تـوصیفات جالبی از آن سوی هستی داشت. او اشاره می‌کرد که بسیاری از مشکلات شما با توکل به خدا و درخواست از شهدا برطرف می‌گردد. مـقام شـهادت آنـقدر در پـیشگاه خداوند با عـظمت است که تا وارد برزخ نشوید متوجه نـمی‌شوید. در ایـن مـدت عـمر، بـا اخلاص بـندگی کـنید و بـه بـندگان خداوند خدمت کـنید و دعـا کـنید مـرگ شـما هـم شهادت باشد. بـعد گـفت: «اینجا بهشتیان همچون پروانه به گرد شمع وجودی اهل‌بیت (علیه‌السلام): حــلقه مــی‌زنند و از وجـود نـورانی آن‌هـا استفاده می‌کنند.» مـن از نـعمت‌های بـهشت کـه بـرای بـرای شـهداست سؤال کردم. از قصرها و حوریه‌ها و...گـفت: «تـمام نعمت‌ها زیباست، اما اگر لذت حضور در جمع اهل‌بیت (علیه‌السلام) : را درک کـنی، لحظه‌ای حاضر به ترک محضر آن‌هـا نـخواهی بـود. مـن دیده‌ام که برخی از شـهدا، تـاکنون سـراغ حوریه‌های بهشتی نـرفته‌اند، از بـس که مجذوب جمال نورانی مـــــحمد و آل مـــــحمد شـــــده‌اند.» صـحبت‌های مـن بـا ایـشان تـمام شد. اما ایـن نـکته کـه زیـبایی جـمال نـورانی اهل بـیت)علیه‌السلام) حـتی بـا حـوریه‌ها قابل مـقایسه نـیست را در ماجرای عجیبی درک کردم. در دوران نــوجوانی و زمـانی کـه در بـسیج مـسجد فـعال بـودم، شـب‌ها در قـبرستان مـحل، که پشت مسجد قرار داشت، رفت و آمد داشتیم. مـا طـبق عـادت نـوجوانی، بـرخی شـب‌ها بـه داخـل قـبرهای خالی می‌رفتیم و رفقا را مـی‌ترساندیم! امـا یک‌ شب ماجرای عجیبی پـیش آمـد. مـن داخل یک قبر رفتم، یکباره مـتوجه شـدم دیـواره قـبر کـناری فروریخته و ســنگ لـحدهای قـبر پـیداست! مـن در تـاریکی، از حفره ایجاد شده به درون آن قبر نـگاه کـردم. اسکلت یک انسان پیدا بود! از نـشانه‌های روی قبر فهمیدم که آنجا قبر یک خانم است. هـمان لـحظه یـکی از دوستانم رسید و وارد قـبر شـد. او مـی‌خواست اسکلت‌های مرده را بـردارد! هـرچه با او صحبت کردم که این کـار را نـکن، قـبول نـکرد. من از آنجا رفتم. لـحظاتی بـعد صـدای جـیغ ایـن دوستم را شـنیدم! نـفمیدم چـه دیـده بود که از ترس اینگونه فریاد زد! مـن او را بـیرون آوردم و بـلافاصله وارد قبر شـدم، بـه هـر طـریقی بود، قسمت سوراخ قـبر را پـوشاندم و با گذاشتن چند خشت و ریختن خاک، قبر آن مرحومه را کامل درست کردم. در آن سـوی هستی و درست زمانی که این مـاجرا را بـه من نشان دادند، گفته شد: آن قبری که پوشاندی، مربوط به یک زن مؤمن و بـاتقوا بـود. به خاطر این عمل و دعای آن زن، چـندین حوریه بهشتی در بهشت منتظر شـما هـستند. هـمان لـحظه وجـود نورانی اهـل بـیت (عـلیه‌السلام) در مقابل من قرار گـرفتند و من مدهوش دیدار این چهره‌های نـورانی شـدم. از طـرفی چـهره‌ی زیـبای آن حـوریه‌ها را نـیز بـه مـن نـشان دادنـد. اما زیـبایی جمال نورانی اهل بیت (علیه‌السلام) کـجا و چـهره‌ی حوریه‌های بهشتی؟! من در آنـجا هیچ چیزی به زیبایی جمال اهل بیت (علیه‌السلام) ندیدم. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت پنجاه‌وپنج💫 امـا نـکته مهمی که در آنجا فهمیدم و بسیار با ارزش بود اینکه؛ توفیق شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود. انـسان با اخلاصی که بتواند از تمام تعلقات دنـیایی دل بـکند، لـیاقت شـهادت می‌یابد. شـهادت یـک اتـفاق نـیست، یـک انتخاب اسـت. یک انتخاب آگاهانه که برای آن باید تـــمام تـــعلقات را از خـــود دور کـــرد. مـثالی بـزنم تـا بـهتر مـتوجه شدید. همان شـبی که با دوستانم در سوریه دور هم جمع بودیم و گفتم چه کسانی شهید می‌شوند، به یـکی از رفقا هم تأکید کردم که فردا با دیگر رفقا شهید می‌شوی. روز بـعد، در حین عملیات، تانک نیروهای ما مـورد هدف قرار گرفت. سیدیحیی و سجاد، در همان زمان به شهادت رسیدند. درست در کـنار همین تانک، آن دوست ما قرار داشت کـه مـن شـهادت او را دیـده بـودم. اما این دوسـت ما زنده ماند و در زیر بارش سنگین رگـبار نـیروهای داعـش، تـوانست به عقب بیاید! مـن خـیلی تعجب کردم. یعنی اشتباه دیده بـودم؟! دو سـه سـال از ایـن ماجرا گذشت. یـک روز در مـحل کـار بـودم کـه ایـن بنده خـدا بـه دیـدنم آمـد. پـس از کـمی حال و احـوال، شروع به صحبت کرد و گفت: خیلی پـشیمانم. خـیلی... بـاتعجب گـفتم: از چی پشیمانی؟ گفت: «یادته تو سوریه به من وعده شهادت دادی؟ آن روز، وقـتی کـه تـانک مورد هدف قـرار گـرفت، به داخل یک چاله کوچک پرت شـدم. مـا وسـط دشت و درست در تیررس دشمن بودیم. یـقین داشـتم کـه الـان شهید می‌شوم. باور کـن مـن دیـدم که رفقایم به آسمان رفتند! اما همان لحظه، فرزندان خردسالم در مقابل چـشمانم آمدند. دیدم نمی‌توانم از آن‌ها دل بکنم! در درونـم بـه حـضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) عـرض کـردم: خـانم جـان، من لیاقت دفاع از حـرم شـما را نـدارم. من می‌خواهم پیش فـرزندانم بـرگردم. خـواهش می‌کنم... هنوز ایـن حرف‌های من تمام نشده بود که حس کـردمی‌ک نـیروی غـیبی بـه یاری من آمد! دسـتی زیـر سـرم قـرار گـرفت و مرا از چاله بـیرون آورد. آنـجا رگـبار تـیربار دشمن قطع نمی‌شد. مــن بـه سـمت عـقب مـی‌رفتم و صـدای گــلوله‌ها کــه از کـنار گـوشم رد مـی‌شد را مـی‌شنیدم، بـدون ایـنکه حتی یک گلوله یا تـرکش بـه من اصابت کند! گویی آن نیروی غـیبی مـرا حـفاظت کـرد تا به عقب آمدم. امـا حالا خیلی پشیمانم. نمی‌دانم چرا در آن لـحظه ایـن حـرف‌ها را زدم! توفیق شهادت هــمیشه بــه ســراغ انــسان نــمی‌آید.» او مـی‌گفت و هـمینطور اشـک می‌ریخت... درسـت هـمین تـوصیفات را یـکی دیـگر از جـانبازان مـدافع حـرم داشت. او می‌گفت: وقـتی تـیر خوردم و به زمین افتادم، روح از بــدنم خــارج شــد و بــه آسـمان رفـتم. یـک دلـم مـی‌گفت بـرو، امـا با خودم گفتم خـانم مـن خـیلی تنهاست. حیفه در جوانی بـیوه شـود. مـن خـیلی او را دوست دارم... هـمین که تعلل کردم و جواب ندادم، یکباره دیدم به سمت پایین پرت شدم و با سرعت وارد بـدنم شـدم. درسـت در هـمان لحظه، پیکرهای شهدا را که من، همراه آن‌ها بودم، از مـاشین بـه داخـل بـیمارستان بـردند که مـــتوجه زنــده بــودن مــن شــدند و... شـبیه ایـن روایت را یکی از جانبازان حادثه انـفجار اتـوبوس سـپاه داشت. او می‌گفت: هـمین که انفجار صورت گرفت، همراه ده‌ها پـاسدار شهید به آسمان رفتم! در آنجا دیدم کـه رفـقای مـن، از جـمع مـا جدا شده و با اسـتقبال مـلائک، بدون حساب وارد بهشت مـی‌شدند، نـوبت بـه مـن رسید. گفتند: آیا دوســـت داری هـــمراه آن‌هـــا بــروی؟ گـفتم: بـله، امـا یـکباره یـاد زن و فـرزندانم افـتادم. محبت آن‌ها یکباره در دلم نشست. هـمان لحظه مرا از جمع شهدا بیرون کردند. مـن بـلافاصله بـه درون بـدنم منتقل شدم. حـالا چـقدر افـسوس مـی‌خورم. چـرا مـن غـفلت کـردم!؟ مـگر خـداوند خـودش یاور بـازماندگان شـهدا نیست؟ من خیلی اشتباه کـردم. ولـی یـقین پـیدا کـردم کـه شهادت تـوفیقی اسـت کـه نـصیب هـمه نمی‌شود. ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت پنجاه‌وشش💫 ایـن مطلب را یادآور شوم که بعد از شهادت دوسـتانم، بـنده راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاه‌های مرزی حضور داشتم. امـا خـبری از شهادت نشد! در آنجا مطالبی دیدم که خاطرات ماجراهای سه دقیقه برای من تداعی می‌شد. یـک روز دو پـاسدار را دیـدم کـه بـه مقر ما آمـدند. بـا دیدن آن‌ها حالم تغییر کرد! من هر دوی آن‌ها را دیده بودم که بدون حساب و در زمـره‌ی شـهدا و بـا سرهای بریده شده راهی بهشت بودند. بـرای ایـنکه مـطمئن شـوم بـه آن‌ها گفتم: نـام هـر دوی شما محمد است؟ آن‌ها تأیید کـردند و مـنتظر بـودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم. از شـرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول بـه کـار شـدم. بـا حسرتی که غیر قابل باور است. یـک روز در نـمازخانه اداره دو جوان را دیدم کـه در کـنار هـم نـشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم. خـیلی چـهره آن‌هـا بـرایم آشـنا بود. به نفر اول گـفتم: مـن نـمی‌دانم شما را کجا دیدم. ولـی خـیلی برای من آشنا هستید. می‌توانم فامیلی شما را بپرسم؟ نـفر اول خودش را معرفی کرد. تا نام ایشان را شــــنیدم، رنـــگ از چـــهره‌ام پـــرید! یـاد خـاطرات اتـاق عـمل و ... برایم تداعی شـد. بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام شـــما هــم بــاید حــسین آقــا بــاشه؟ او هـم تـأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم کـه از کـجا آن‌هـا را مـی‌شناسم. اما من که حال منقلبی داشتم، بلند شدم و خداحافظی کردم. خـوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را بـا هـم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حـسابرسی اعـمال راهـی بهشت شدند. هر دو بـا هـم شـهید شدند درحالی‌ که در زمان شهادت مسئولیت داشتند! بـاز بـه ذهـن خودم مراجعه کردم. چند نفر دیــگر از نــیروها بـرای مـن آشـنا بـودند. پـنج نـفر دیـگر از بچه‌های اداره را مشاهده کـردم کـه الـان از هـم جـدا و در واحدهای مـختلف مـشغول هستند، اما عروج آن‌ها را هم دیده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت می‌رسند. چـند نـفری را در خارج اداره دیدم که آن‌ها هم ... ادامه دارد...‼️ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549
سه دقیقه در قیامت ✨ قسمت آخر💫 هـرچند مـاجرای سـه دقـیقه حضور من در آن سـوی هستی و بررسی اعمال من، خیلی سخت بود و آن لحظات را فراموش نمی‌کنم، امــا خـیلی از مـوارد را سـال‌ها پـس از آن واقـعه، در شرایط و زمان‌های مختلف به یاد می‌آورم. چـند روز قـبل در مـحل کـار نـشسته بودم. چـاپ اول کـتاب سه دقیقه در قیامت انجام شـده بـود. یـکی از مسئولین از تهران، برای بازرسی به اداره‌ی ما آمد. هـمین‌که وارد اتـاق مـا شـد، سـلام کـرد و پشت میز آمد و مشغول روبوسی شدیم. مرا بـه اسـم صـدا کـرد و گفت: چطوری برادر؟ مـن کـه هـنوز او را بـه خاطر نیاورده بودم، گفتم: الحمدلله گـفت: ظاهراً مرا نشناختی؟ ده سال قبل، در فـلان اداره برای مدت کوتاهی با شما همکار بـودم. مـن کتاب سه دقیقه در قیامت را که خـواندم، حـدس زدم که ماجرای شما باشد، درسته؟ گـفتم: بـله و کـمی صـحبت کـردیم. ایشان گـفت: یـکی از بـستگان من با خواندن این کـتاب خـیلی متحول شده و چند میلیون رد مـظالم داده و بـه عنوان بازگشت حق‌الناس و بـیت‌المال، کـلی پـول پرداخت کرده. بعد از صـحبت‌های مـعمول، ایـشان رفت و من مــشغول فـکر بـودم کـه او را کـجا دیـدم! یـکباره یـادم آمد! او هم جزو کسانی بود که از کنار من عبور کرد و بی‌حساب وارد بهشت شد. او هم شهید می‌شود. دیـدن هـر روزه ایـن دوسـتان بـر حـسرت مـن مـی‌افزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نــباشد. بــه قــول بــرادر عــلیرضا قـزوه: وقـتی کـه غـزل نـیست شـفای دل خـسته دیــگر چــه نـشینیم بـه پـشت در بـسته؟ رفـتند چـه دلـگیر و گـذشتند چـه جـانسوز آن ســینه‌زنان حــرمش دســته بـه دسـته مــی‌گویم و مـی‌دانم از ایـن کـوچه تـاریک راهـی اسـت بـه سـرمنزل دل‌هـای شکسته در روز جــزا جــرئت بـرخواستنش نـیست پــایی کــه بــه آن زخـم عـبوری نـنشسته قـــسمت نـــشود روی مـــزارم بــگذارند ســنگی کـه گـل لـاله بـه آن نـقش نـبسته پایان❣ 📚کتاب سه دقیقه در قیامت 💚برای سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(عج) صلوات.💚 🔹با منتشرڪردن پیامها ↯با لینک↯ درثواب آنها شریڪ شوید🔹 https://eitaa.com/joinchat/192348291C40e6b3c549