5ccfdb1f61aeb6066ed8e0d5_24827315.jpg
حجم:
86.4K
حکیمی را ناسزا گفتند. او هیچ جوابی نداد. حکیم را گفتند:ای حکیم، از چه روی جوابی ندادی؟
حکیم گفت:«از آن روی که در جنگی داخل نمی شوم که برنده آن بدتر از بازنده آن است».
«وَ اِذَا خَاطَبَهُمُ الْجاهِلُون قالُوا سَلاما؛
(بندگان شایسته خداوند کسانی هستند) که چون نادانان با آنها روبه رو می شوند
(و سخنان نابخردانه گویند،) به آنها سلام می گویند (و با بی اعتنایی و بزرگواری می گذرند).
فرقان:62
#حدیث
#حکایت_روایت
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
دخترکوچولو وارد بقالی شد اون کاغذی به طرف بقال دراز کرد وگفت: مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت: چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش میدی، میتونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.
اما دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد، مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلاتها خجالت میکشه گفت: دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار دخترک پاسخ داد: عمو! نمیخوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمیشه شما بهم بدین؟
بقال با تعجب پرسید: چرا دخترم؟ مگه چه فرقی میکنه؟ و دخترک با خندهای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!
بعضي وقتها حواسمون بهاندازه یه بچه کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت ما بزرگتره
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه
#حدیث_امام_علی_علیه_السلام
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
على علیه السلام با سپاهیان اسلام براى سركوبى پیمان شكنان به سوى بصره حركت مى كردند.
در نزدیكى بصره به محل (ذى قار) رسیدند. در آنجا براى رفع خستگى و آماده سازى سپاه توقف نمودند. عبد الله بن عباس مى گوید:
من در آنجا به حضور امیر المومنین على رسیدم ، دیدم (رئیس مسلمانان ، فرمانده كل قوا) خود كفش خویش را وصله مى زند.
حضرت روى به من كرد و فرمود:
ابن عباس ! این كفش چه قدر مى ارزد؟ قیمت آن چه قدر است ؟
گفتم :
ارزشى ندارد.
فرمود:
سوگند به خدا! همین كفش بى ارزش، از ریاست و حكومت شما براى من محبوب تر است . مگر این كه بتوانم با این حكومت و ریاست حق را زنده كنم و باطل را براندازم.
#حکایت_روایت
#حضرت_علی_علیه_اسلام
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
ابن عبّاس گوید: من و سلمان در زیر درختى نشسته بودیم . سلمان شاخه درختى را که برگهایش خشک شده بود، جنباند و در نتیجه آن همه برگها به زمین ریخت . جناب سلمان فرمود: اى ابوعثمان ، از من نمى پرسى که چرا چنین کردم ؟
گفتم :سبب این کار چه بود؟
فرمود:با پیامبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم در زیر این درخت نشسته بودیم ، آن حضرت چنین کرد که من کردم و سپس به من فرمود: مؤمن چون وضو بگیرد بر آن وجهى که دستور آمده بود، و بعد از آن نمازهاى پنجگانه شبانه روز را بجاى آورد، گناهان او بریزد بسان این برگها که از این درخت فرو ریخت .
آنگاه این آیه را تلاوت فرمود:
و اقم الصلوة طرفى النّهار و زلفا من اللّیل ...
و بپاى دار نماز را هر دو سر روز و پاره هایى از شب ...
#نماز
#حکایت_روایت
#حدیث
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
روزی ابراهیم ادهم از بازارهای بصره عبور می کرد، مردم اطرافش را گرفتند و گفتند: ابراهیم! خداوند در قرآن مجید فرموده:
ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ؛
مرا بخوانید جواب می دهم شما را،
ما او را می خوانیم؛ ولی دعای ما مستجاب نمی شود. ابراهیم گفت: علتش آن است که دل های شما به واسطه ی ده چیز مرده است. پرسیدند: آنها چه چیزهایی هستند؟
گفت:
۱. خدا را شناختید؛ ولی حقش را ادا نکردید.
۲. قرآن را تلاوت کردید؛ ولی به آن عمل نکردید.
٣. با پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم دوستی کردید؛ ولی با فرزندانش دشمنی کردید.
۴. ادعا کردید با شیطان دشمن هستید؛ ولی در عمل با او موافقت کردید.
۵. می گویید به بهشت علاقه مندید؛ اما برای وارد شدن به آن کاری انجام نمی دهید.
۶. گفتید از آتش جهنم می ترسید؛ ولی بدن های خود را در آن افکندید.
۷. به عیب گویی مردم مشغول شدید؛ ولی از عیب های خود غافل ماندید.
۸. گفتید دنیا را دوست ندارید؛ ولی با حرص آن را جمع می کنید.
۹. مرگ را قبول دارید؛ ولی خویشتن را برای آن مهیا نمی کنید.
۱۰. مردگان را دفن می کنید، اما از آنها عبرت و پند نمی گیرید.
ای یکدله ی صد دله، دل یکدله کن
صراف وجود باش و خود را چله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کام تو بر نیاید آن گه گله کن
منبع کتاب هزار و یک حکایت اخلاقی/جلد۱ حکایت
#حکایت_روایت
#حدیث
#برآورده_شدن_حاجت
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
بر اساس روایات، روزی فردی به نام حاج عبدعون برادرش را که به مرض سختی دچار شده بود نزد حافظ الصحه یکی از سه پزشک معروف کربلا برد پس از چند ماه معالجه، هر روز حال او بدتر میشد عبدعون نزد پزشک میرود و سخنان زشتی به او میگوید که اسمت خیلی بزرگ است، ولی از معالجه تو سودی ندیدیم بعد بدون خداحافظی میرود، اما بر خلاف انتظار از آن روز به بعد حال برادرش بهتر میشود و یک دفعه شفا مییابد نزد حافظ الصحه میرود و عذر خواهی میکند.
حافظ الصحه میگوید: بنشین تا برایت بگویم، من بعد از سخنان تو خیلی دل شکسته شدم. ظهر، هنگام ادای نماز به حضرت علی اکبر (علیه السلام) متوسل شدم و گفتم:ای نور چشم حسین (علیه السلام) تو را به حق پدرت قسم میدهم که شفای این مریض را از خدا بخواه دیدی چگونه به من توهین کرد؟ بسیار گریه کردم همان شب در خواب خدمت آقا علی اکبر (علیه السلام) شرف یاب شدم عرض ادب کردم و همان مطلب را تکرار کردم.
حضرت علی اکبر (علیه السلام) فرمودند: من شفای آن مریض را از خدا خواستم و از هاتفی شنیدم که این مریض مردنی است و تا نه روز دیگر میمیرد ولی به برکت دعا و شفاعت شما خدا با شفای او سی سال به عمرش افزوده است و از همین ساعت او را شفا دادیم.
آن مرد سی سال دیگر عمر کرد و در هفتاد سالگی وصیت کرد پیکرش را پایین پای حضرت علی اکبر (علیه السلام) دفن کنند.
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
#معجزه_حضرت_علی_اکبر_علیه_السلام
#شفای_بیمار
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
روزی #پیامبر_اکرم_اسلام_صلی الله _علیه_و_آله از مدینه خارج شد، دید مرد عربی سر چاه ایستاده و از برای شتر خود آب میکشد. گویا خواست آن عرب را کمک کند.
پیغمبر: «ای مرد عرب! آیا اجیر میخواهی که تو را کمک کند و از برای شتران تو آب بکشد؟»
عرب: «بلی، به هر دلوی سه خرما اجرت میدهم.» حضرت راضی شد و شروع کرد از چاه آب کشیدن، پس از آن که هشت دلو کشید در دلو نهمی، ریسمان قطع شد و دلو و قسمتی از ریسمان به چاه افتاد.
عرب، عصبانی شد به حدّی که جسارت نموده و سیلی به صورت آن بزرگوار زد. ولی آن حضرت با کمال بردباری دست در میان چاه کرد، (و به قدرت اعجاز) دلو را از چاه بیرون آورد. و به عرب تحویل داد. عرب از حسن خلق و آقایی و بزرگواری پیغمبر دانست که آن حضرت پیغمبر بر حق است، از کرده خویش بینهایت پشیمان شد
#حکایت_روایت
#داستان_کوتاه_مذهبی
#اخلاق_نبوی
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
مردی در #مسجد خوابیده بود و همراه خود همیانی داشت. از خواب بیدار شد و همیان خود را ندید و جز #امام_صادق(علیه السلام) کسی در مسجد نبود. به ناچار نزد وی آمد و عرض کرد: همیان من دزدیده شده و من غیر از تو را نمی بینم. امام صادق (علیه السلام) فرمود: در همیان تو چقدر پول بود؟ گفت: هزار دینار. حضرت به خانه خود رفت و هزار دینار آورد و به وی داد.
هنگامی که آن مرد به رفقای خود ملحق شد به او گفتند: همیان تو نزد ماست و ما با تو شوخی کردیم. صاحب همیان با شتاب به مسجد برگشت تا آن پول را به صاحبش برگرداند. وقت برگشتن پرسید: آن شخص چه کسی بود؟ گفتند: او #فرزند_رسول_خدا (صلی الله علیه وآله) است. بالاخره جویا شد و حضرت را پیدا کرد و هزار دینار را برگرداند. امام قبول نکرد و فرمود: هنگامی که ما از مُلک خود چیزی را رد کردیم دیگر بر نمی گردانیم.
#حکایت_روایت
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛
حکایتی از زبان آقای #دولابی
#عارف_بالله_مرحوم_دولابي:
#پدر ثروتمندي چند پسر داشت. يكي از پسرها روزي به پدر گفت: سهم من از ثروتت را بده تا بروم و براي خودم زندگي كنم. پدر هم سهمش را داد و پسر رفت. مدّتي كه گذشت پولهاي پسر تمام شد و كارش به عملگي و كارگري كشيد. روزي به اين فكر افتاد كه پدرم كه براي كارهايش كارگر مي گيرد، خوب است من هم بروم پيش او كار كنم و مزد بگيرم. به همين منظور نزد پدر آمد و از او خواست تا استخدامش كند. پدر گفت: بيا برو پهلوي بقيّه بچّه هايم و نيازي به كار كردن تو نيست. يك گوساله هم به ميمنت بازگشت پسرش قرباني كرد. پسرهاي ديگر كه سالها بود سر سفره ي پدر بودند و از او نبريده بودند وقتي ديدند براي پسري كه متمرّد بود پدر گوساله قرباني كرد ولي براي آنها كه مطيع و سازگار بودند يك بز هم قرباني نكرده است قهر كردند. البتّه اين مال جهل و بي توجّهي آنها بود، چون گوساله قرباني كردن پدر را ديدند امّا سالها پذيرايي پدر از خودشان را فراموش كردند. داستان خدا با بندگانش هم همين طور است. نكند اگر خداوند فرد گناهكار تائبي را مورد محبّت قرار داد ما نتوانيم تحمّل كنيم و از خدا قهر كنيم.
منبع: " مصباح الهدي، مهدي طيّب
#حکایت_روایت
#تلنگر
#خدای_بخشنده_مهربان
❀
┏━━━━━━┓
⠀@khodemaani
┗━━━━━━┛