eitaa logo
خودمانی
88 دنبال‌کننده
33 عکس
15 ویدیو
0 فایل
می نویسم تا آرام بگیرم. @Manyekmadaram5
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم
. شیرین‌تر از هندوانه‌ی ابوجهل ✍سمیه غلامرضاپور کتاب را که دست گرفتم بی وقفه خواندم. ده روز پر از کلنجارِ تصمیم برای جوانی که می‌خواست در تاریخ اثر بگذارد.عین این ده روز را با هاشم هم قدم شدم. پابه پایش تمام مسیر را دویدم، ترسیدم، عرق ریختم! در جنگ میان شک و یقین پا پس کشیدم. چاقو دست گرفتن و پرتاب کردنش به سمت کنده را موبه مو مشق کردم. در دست اندازهای خیابان‌های اطراف طهران استخوان‌هایم زیر هیکل نخراشیده‌ی آن گنده لات درشکه سوار در حد شکستن کش و قوس برداشت. عطر نارنج و اسطوخودوس مهر و عشق را از چای سیلان ترس و شک تشخیص دادم... . از علیقلی انتقام گرفتم و برای کم کردن روی تِرِز با خودم قرار گذاشتم بیشتر لیلی و مجنون را بخوانم و دیدم که گاهی هندوانه ابوجهل هم می‌تواند شیرین تر از عسل باشد و حالا به دنبال پیرمرد ژنده پوشی می‌گردم که عاقبت خیرم را برایم بازگو کند تا خاطرم از درستی راهی که آمدم، جمع باشد. دلم می‌خواهد این گوشه از تاریخ را، مشروطه را، یکبار دیگر بخوانم و آدم‌ها را درست سرجای‌شان در ذهنم بچینم. بعد از خواندن کتاب طبق معمول سریع‌ترین دسترسی تاریخی‌ام فضای مجازی بود. رفتم و عکس شخصیت‌های واقعی قصه را دوباره دیدم تا تصاویر کتاب در ذهنم ماندگارتر شود. شیخ فضل‌الله نوری، مرحوم سلطان‌آبادی سردار اسعد دوم، تقی زاده، خوانین ایل بختیاری و یک عالمه شخصیت جدید از واقعه تاریخی مشروطه! رشته تخصصی‌ام تاریخ نیست اما تاریخ را همه باید بخوانند. بزنگاه‌های تاریخی قابل تکرار و عبرت‌آموز است. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم.. رودربایستی یعنی جلوی در ایستادن؟ یا شایدهم یعنی بالای در ایستادن؟ اصل این کلمه از کی و کجا باب شد نمیدانم؟ حتما کسی جلوی دری ایستاده بود و وارد نمیشد یا اینکه نمی‌گذاشت دیگران وارد شوند. هرچه که بود چالش خیلی از ما آدمها رودربایستی است. از سر رودربایستی مهمانی می دهیم و مهمانی می‌رویم. کادو می‌دهیم و هدیه ها را هم قبول نمی‌کنیم. حتی از سر رودربایستی دختر شوهر میدهیم و عروس میگیریم. بعضی از این مدلهای رودربایستی خیلی خاصصصند. مثلا از سر رودربایستی بچه اش را دریک کلاس لاکچری ثبت نام می‌کند. حالا قسط شارژ آپارتمانش را بزور میدهد اما چون فامیل فلان همسایه که اتفاقا بسسسسیار خانم موجهی است مربی آن کلاس است و پیشنهاد داده و او هم یکباردر خانه همسایه در رودربایستی آن موجهه بانو گیر کرده ، حالا مجبور است که .... نمونه های مردانه اش هم کم نیست ... مدتهاست یک دورهمی فامیلی با فامیلهای درجه یکش نداشته یا حتی زن و بچه ی خودش را تفریحی نبرده بیرون از روی دوتا پل ویراژ بدهند و کنار یک فضای سبز کوکو سیب زمینی با گوجه خیار شور بدهند بالا ... اما حالا در رودربایستی مدیر شرکت، در دورهمی کارکنان؛ شرکت می‌کند و همینجور با لبخند ژکوند مسئول تدارکات کار می‌شود و از جیب مبارکش ول ول خرج می‌کند تا به بهترین نحو مهمانی مدیر برگزار شود. گاهی بعضی ها پا را ازین هم فراتر می‌گزارند و دچار یک رودربایستی ذهنی می‌شوند و با همان حال می‌روند و آدم می‌خرند می‌روند و آدم انتخاب می‌کنند می روند و رای می‌دهند یک شام ستاد انتخاباتی را خورده ای آن هم به دعوت زوری. ارث پدر که ازشان نگرفته‌ای ... مجبور نیستی حتما به همانها رای بدهی.. این همه آدم درست رودربایستی نکن یکی را انتخاب کن باز خداروشکر در انتخابات کسانی هستند که با رودربایستی تایید صلاحیت نکنند و در رودربایستی آنها که بعد از عدم تایید صلاحیتشان بیانیه صادر می‌کنند، قرار نگیرد. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم پیرزن چهارتا نان می‌خواست کارتش را آرام روی میز گذاشت تا نوبتش که شد یکی برایش کارت بکشد. دانه های آبی تسبیح آرام آرام از بین دو انگشتش روی هم می‌افتاد و لبهای چروکیده‌اش ذکری را مرتب تکرار می‌کرد. سبحان الله سبحان الله سبحان الله دستهایش ظرافت زنانه نداشت اما بوسیدن داشت. پر بود از گرمای مادرانه، از آنها که برای خدا در خانه کار کرده بودند، ازشستن و پختن گرفته تا دوختن و نوازش کردن. سبحان اللهش قطع نمی‌شد. مرد جوانی برایش کارت کشید. شاطر نان را که روی پیشخوان گذاشت جلو رفت تا سنگهایش را بردارد. نمی دانم تسبیح دور چندمش بود که پیرزن نانهایش را جمع کرد و رفت . چه نانی می خورند امشب ... خدا مادرها را از ذکر گفتن نیندازد. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم یادش بخیر بچه که بودیم به هر دری می‌زدیم تا ثابت کنیم دیگر بچه نیستیم و بزرگ شده‌ایم. حداقل با خواهر کوچکترمان تومنی یک قران فرق داریم و برای اثبات این مدعا یک عالمه کارهای سخت سخت می‌کردیم . سینی پر از غذا را می‌خواستیم تنهایی بلند کنیم که بله زورمان زیاد است که در نهایت کشان‌کشان و نفس زنان سینی را می‌بردیم تا پیش مهمانها. در بعضی مهمانیها بزور خودمان رو در آشپزخانه می چپاندیم که عین کنیزهای دم مطبخی کلی ازمان کار بکشندکه مثلا از همه بچه های فامیل بزرگتریم . و خدا نمیکرد در مهمانی‌ها صاحبخاته می‌گفت که مراقب باشیم بچه ها به فلان اتاق نروند. بچه ها که سهلند مورچه‌ها و مگس ها هم حق نداشتند دور و بر آن اتاق بپلکند. خلاصه حسابی خودمان را قاطی بزرگتر ها می‌کردیم . خصوصا وقتی بساط چای خوردن پیش می‌آمد. عین خانم بزرگها می‌نشستیم و لبه روسری را پشت گوشمان می‌انداختیم و انتظار داشتیم داخل ادم حساب‌مان کنند و یک استکان چای دامن‌دار ، ازآنها که استکانش لبریز شده در نعلبکی و فقط مخصوص سرآشپزها و چای خورهای حرفه ای ست، برایمان بریزند. با یک قندان پر از قند و یک ظرف پر از شیرینی.. چه رنجی را به جان می‌خریدیم. اما حالا بچه ها با یک گوشی و عکس از بالای سر بچه ی کوچکتر از خودشان براحتی ثابت می‌کنند که قلدرِبازی اند، حتی نیازی به بلندکردن پاهایشان ندارند. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم "خواب بعدازظهر‌" امان ازین خواب بعدازظهر. گاهی چنان وابسته اش میشوی که اگر یک روز دیر بشود و نخوابی تا شب سر درد میگیری. پلکهایت که بخواهند بیفتند دیگر مغز هیچ فرمانی نمیدهد فرقی هم نمیکند وسط سبزی پاک کردن باشی یا کتاب خواندن یا تلوزیون دیدن و یا حتی رانندگی کردن... قدیم ترها که کولر و پنکه نبود بیست دقیقه نیم ساعت خواب بعدازظهر کار ۶ساعت خواب شب را میکرد. بعدش دقیقا انگار از خواب اصحاب کهف بلند شده ای ، شدیدا تشنه و گاهی هم گرسنه ای و دلت چای می خواهد آنهم قندپهلو همراه با کیک و کلوچه خانگی... بچه ها اما همیشه از خوابیدن بعدازطهر بزرگترها کلافه اند از ینکه مجبورند بی خودی بخوابند یا اینکه مجبورند بخاطر بزرگترها آرام بگیرند و حرف نزنند آنهم چه آرامی... صدای یواشکی راه رفتن و یواشکی حرف زدنشان گاهی تا وسط خوابهای بعدازظهر بزرگترها هم می آید. تازه همه خلاقیت بچه ها بعدازظهرها گل میکرد. پ ن.خواب بعدازظهر خانه های شلوغ کجا و خانه های تا لنگ ظهر خواب امروز کجا https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم 🖌عادی سازی روسری اش را با ناراحتی از دستم گرفت که "چرا از سرم دراوُردی الان آقاهه می‌بیندم" گیره روسری اش را با لبهایش نگه میدارد و اشاره می‌کند تا لبنانی برایش ببندم. فقط دوسال و چهار ماهش است. اینجا لب دریاست هیچ کس روسری ندارد چندروزی می‌شود که با بچه ها آمده‌ایم شمال خانه پدری عجب خانه ی پدری شده این روزها همه خواهر و برادرِ هم که نه، زن وشوهر هم شده‌اندگویا.. خواهر و برادرها که انقدر برای هم جلوه گری نمیکنند. استغفرالله ربی و اتوب الیه آن دخترهای شمالی ماخوذ به حیا با لپهای گل منگلی و روسریهایی که دنباله اش را از زیر موهایشان رد می‌کردند و بالای سرشان می‌بستند با دامن بلند و شلواری که ازیر دامن پیدابود جایشان را داده‌اند به دماغ عملی‌های لب ور قلمبیده‌ی همه چیز کاشته ای که کلی خرج موهای وزوزی و آویزهای گوش و دماغ و لب و ابرو و ناخونشان کرده‌اند. از شال و روسری هم خبری نیست قبل‌ترها در پس کله‌هایشان از شاخک کلیپس‌شان یک سه متری‌اش آویزان بود این روزها از همان هم دیگر خبری نیست. احیانا شاید یک کلاه پهلوی یا کلاه لبه‌دار یا یک چیزی شبیه کلاه حمام روی سرشان باشد آنهم اگر به ترکیب بقیه‌ی چیزهایی که پوشیده‌اند و نپوشیده‌اند، بیاید . خبری از دکمه و جادکمه روی مانتوهایشان هم نیست اصلا معلوم نیست این مانتوست یا یک تکه شمد روانداز . دوسرش را بهم دوخته‌اند و پوشیده‌اند. شلوارها هم که همزمان هم کوتاه می شود هم سوراخهایش بیشتر و بزرگتر می‌شوند. می‌ترسم تا دوستان مجلسی‌مان مشغول الک دولک فوریت‌های لایحه ی پوشش دولت هستند مرز بین پیراهن و شلوار عملا خنثی و شهر تبدیل به یک اتاق خواب عمومی شود. اگرچه قدرتمندی این لایحه فعلا در حد جریمه ی نقدی است آنهم به اندازه پول تو جیبی یک شبو دوشب بعصی ازین سوسولهای سگ به بغل خیابانهای زادگاهم ایرانم،اما بازهم کاچی به از هیچی ست. انگار هم عقیده‌اند با آنها که می‌گویند "شما پیاز داغش را زیاد‌کرده‌اید" کم‌کم همه چیز عادی می‌شود. به بهانه‌ی عادی سازی هر بار سطح پوشش و حجاب را هم کمی تنزل می‌دهند. فقط خدا کند این وسط زن و شوهرهای راستکی برای هم عادی نشوند. روسری دخترم را لبنانی می‌بندم تا آقاهه موهایش را نبیند. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم همه آمده بودند. کیک و شربت و دوربین هم مهیا بود. بعضی‌ها موهیتو سفارش داده بودند و بعضی ها در گوشی‌هایشان دنبال چیزی می‌گشتند. بعضیها را می‌شناختم و خیلی‌ها را نه. به دعوت و همراهی یک دوست من هم خودم را رسانده بودم. اولین بار نبود که پای حرفهای این شکلی می نشستم ولی اولین بار بود که در جمع کسی را می‌دیدم که من می‌شناختمش اما او مرا نمی‌شناخت و مهم‌تر اینکه صاحب هیژده چرخ بود. از بچگی همیشه از ماشین‌های بزرگ می‌ترسیدم از راننده هایشان بیشتر. یکبار که برادرم با یک کامیون احتمالا هشت چرخ تصادف کرد ترسم بیشتر شد. اصلا از دور که می‌بینمشان دلم هری می‌ریزد هم بوی دودشان را دوست ندارم هم گنده بودنشان آزارم میدهد. مخصوصا وقتی در جاده‌ی پرپیچ و خمی مثل هراز در سربالاییها جلو می افتند و هن‌هن کنان مسیر را می‌بندند. جوری با تکبر از کنار ماشینهای کوچکتر رد می‌شوند که فقط دلت می خواهد ازشان سبقت بگیری و دور شوی و از آینه برایشان خط و نشان بکشی .. اما برای دیدن این هیژده چرخ تشویق شدم. دختر درونم می‌گفت:" سلام کردن که اشکالی نداره" خانم درونم می‌گفت: "بشین سرجات می خوای بری چی بگی؟ تازه دو جلسه کلاس برگزار شده.خیلی فعالم نبودی یادشون مونده باشه" جلسه‌ی خوبی بود. مهمان جلسه، همان صاحب صاد؛ یکی دوباری به صاحب هیژده چرخ اشاره کرد و گفت : "از هنرش استفاده کنید". پ.ن به لطف کلاس‌های مجازی ، شاگردها استاد را می‌بینند و می‌شناسند اما استادها شاید هیچ‌وقت .. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم "سوسکه" از بچگی همیشه میز پراز کادوی روز معلم را دوست داشتم. با اینکه هیچکدام از آنها هیچوقت متعلق به من نبود اما از دیدن آنهمه بسته‌ی کادو پیچ شده‌ی رمز آلود کوچک و بزرگ که نمی‌دانستم چه چیزی در آنها هست به‌وجد می آمدم.. کلاس اولی بودم که یک روز پدرم چند جلد کتاب تربیتی نو از قفسه کتابخانه بیرون آورد و لای روزنامه کادو پیچ کرد و داد به من و خواهرهایم که برای معلم‌هایمان کادو ببریم، چندروز قبل از روز معلم.روز معلم که شد دل توی دلم نبود که حتما خودم هم برای معلمم یک چیزی بخرم. یک ده ریالی داشتم . پشت دیوار مدرسه پیرمرد دست‌فروشی بود که خیلی چیزها در بساطش پیدا می‌شد . آن روز قبل از رفتن به مدرسه با خواهرم کل بساط آن پیرمرد را گشتیم تا بالاخره دوتا سنجاق‌سر سیاه از آن نازکهای بلند که یک طرفش صاف و یک طرفش موج دار است خریدیم، دانه ای پنج زار. ما به آنها می‌گفتیم سوسکه.. از خوشحالی نیشم تا بنا گوش باز بود توی ذهنم خانم معلم را می‌دیدم که موهای سفید مشکی‌اش با فرق از وسط باز ،از زیر روسری پیداست درحالیکه به هر طرف موهایش یک سوسکه‌ی سیاه زده و دارد برای دوستش تعریف می‌کند که "اینها را یکی از شاگردهایم برای روز معلم برایم آورده، راحت شدم همه‌اش موهایم توی صورتم می‌ریخت و چشمهایم اذیت می‌شد" اما هنوزیک دغدغه‌ی بزرگ داشتم و آن اینکه اینها را چطور کادو کنم ؟ دیگر پولی نداشتم. سوسکه‌ها را محکم در دستم گرفتم و به طرف مدرسه راه افتادم. از بساط پیرمرد دستفروش تا سر کلاس چند بار ایستادم و مشتم را باز و بسته کردم تا سوسکه‌ها کمی هوا بخورند و کف دست‌های محکم فشرده‌ی من، خیس عرق نشوند. توی کلاس یکی از دخترها یک دسته گل مصنوعی بزرگ آورده بود. وقتی دسته گلش را به خانم معلم می‌داد، یک عالمه پز از سر و رویش می ریخت. از دسته گلی که آورده بود احساس غرور می‌کرد ولی من کادوی خودم را بیشتر دوست داشتم. به ذهنم زد بروم کنار میز معلم و سوسکه‌ها را کنار همان دسته گل بگذارم تا کادو پیچ نبودنش به چشم نیاید. مطمئن بودم خانم معلم هم برایش فرقی ندارد اما فقط نمیدانم چرا زنگ آخر داشت از بچه ها می‌پرسید که هرکدام چه هدیه‌ای آورده‌اند. به اسم من که رسید خودش گفت :" آها چند روز پیش کتاب اُوُردی " با ذوق گفتم" دوتا سنجاق سر هم براتون آوردم، همونا که کنار گل روی میزه " زنگ خورد و دیدم که خانم معلم تمام کادوها را با خودش برد . پ.ن: سوسکه‌ ای که تنها زیر پای بچه های نیمکت اول افتاده بود، حتما مال کریمی بود که آنجا می‌‌نشست . خودمانی
بسم الله الرحمن الرحیم معامله تازه مراسم تمام شده بود که تلفنش زنگ خورد. بچه ها بودند. با عجله و شتاب حرف می‌زدند:" مامان تورو‌ خدا زودتر بیا داره دیر میشه نمی‌رسیم امسال جایی بریما" برنامه هرساله‌ی روز عیدشان بود که بروند خانه سادات. قول داد زودتر خودش را برساند اما بخاطر شلوغی روز عید اسنپ گیرش نیامد. باید تا ایستگاه تاکسی پیاده می‌رفت. از کوچه که بیرون آمد، سرش را بلند کرد و در انتهای خیابان اصلی گنبد نورانی بانو را دید. مثل همیشه می درخشید. سلامی از روی ارادت تقدیم کرد و به سمت حرم راه افتاد. خیابانها پر بود از مردمی که امروز رنگ و بوی دیگری به زندگی‌شان داده بودند . همه درحال رفت وآمد بودند . سردر بعضی خانه‌ها کتیبه‌ی سبز نصب شده بود . حواسش به رفت و آمد و نشاط روز عید بود که صدای زنی توجهش را به خودش جلب کرد. زن نگاه متحیر او‌ را که دید نزدیک‌تر آمد: "خانم امیرالمومنین یاور بچه‌هات باشه روز عیده، یه عیدی میدی دست خالی نرم خونه؟" دست کرد تا کیف پولش را بیرون بیاورد، اما همراهش نبود. تازه فهمید که تا خانه هم باید پیاده برود. تبرکی مراسم روز عید قدری شیرینی و شکلات و ساندویچ بود که خانم صاحب‌خانه برای بچه هایش داده بود. دستش را به سمت زن دراز کرد و گفت: "کیف پولم همرام نیست باید تا خونه پیاده برم. اینا تبرکی جشنه ببر برای بچه هات." زن دستش را پس زد و گفت: "گشنه نیستم . پول لازمم. مال خودت." نگاهش به کفش و لباس زن افتاد. به گداها نمیخورد. یادش آمد قدری مرحمتی عید غدیر توی زیپ مخفی کیفش هست. چهل پنجاه تومنی می‌شد. یک لحظه شک کرد. " واقعا فقیره ؟ نکنه با این پول دنبال مواد و هزار کوفت و زهرمار دیگه باشه.. نکنه بره دنبال گناه... چه زمونه‌ای شده راست دروغ مردم پیدا نیست..." یکهو یاد اسم امیرالمومنین افتاد که زن چند بار تکرار کرده بود. تا خواست فکرهایش را جمع کند و پول را در بیاورد، زن لابلای جمعیت گم شده بود . او ماند و حسرت معامله‌ای شیرین با امیرالمومنین ..... خودمانی
بسم الله الرحمن الرحیم شبها همیشه بابا تا صبح گرم کار است با رفت و آمد او کوچه پر از بهار است حتی اگر که پاییز از آسمان ببارد هر جای این محله عطر بهار دارد آخر تمام کوچه جارو شده تمیزاست بابای مهربانم رفتگری عزیز است https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم 🖌س.غلامرضاپور نامرئی از ترس چشمهایش را محکم بسته بود. دستهایش را روی سرش گرفته بود و سرش را محکم تر به دیوار چسبانده بود. شاید با خودش فکر میکرد لباس قرمزم را که ببیند فکر میکند تیر خورده ام و خونی شده ام و دیگر مرا نمیکشد. اما قاتل هنوز فرصت نکرده بود او را ببیند که از پشت با لگدی محکم زمین گیر شد. مرد جوان جوری دویده بود که قاتل حتی نتوانست رویش را کامل برگرداند شاید با خودش فکر نمیکرد که کسی به سمتش بدود اسلحه را جوری گرفته بود که انگار همه باید ازو بترسند و فرار کنند . کار به لگد دوم نرسید که به زمینش انداخت و نشست روی گرده اش. مردم هم برای کمک آمدند تا فرار نکند. قاتل فکرش را هم نمیکرد یک خشاب را هم نتواند خالی کند. پسرک گوشه دیوار کی سرش را بلند کرد نمیدانم ولی حتما بعدا فیلم جوانی با سلاح نامرئی را خواهد دید و دلش آرام خواهد شد. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
همیشه صبحِ بعد از انتخاب صبح دل انگیزی ست. انگار دلت می خواهد یک‌نفر شانه های ذهنت را بمالد و با یک لیوان دم نوش بهارنارنج و دارچین ، خستگی آنهمه بالا و پایین کردنها و فکر کردنها را از تن خسته ی ذهنت بیرون ببرد... و تو هم از ته دل یک آخیییییش لطیف بگویی و همه ی حسّت را از آنهمه افتخار و غرور برای یک انتخاب درست در پشت پلکهای بسته ی چشمانت و لبخند گوشه ی لبت پنهان کنی... اما یادت باشد ؛ انتخاب همیشه اول راه زندگی است ، مثل ماه عسل.. باید دستت را بعد از خوردن آن دم نوش بر سر زانوهایت بگذاری و یک یا علی بگویی ... مبادا انتخابت تنها بماند. https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم چقدر ازین روزهای پایانی ترم بیزارم، زندگی با کتابها و جزواتی که دوستشان ندارم. خصوصا آنها که خوب نخواندمشان . آخر ترم کتاب باید جگر زلیخا باشد ، آنقدر خوانده باشی‌اش که دیگر حرف تازه‌ای برای گفتن نداشته باشد. نه مثل کتابها و جزوات این ترم من که همه‌اش توی لب تاپ چسبیده و دستم به گوشه‌های خالی‌اش نمی‌رسد تا حاشیه بزنم برآن یا لااقل چند تا ابرو از‌‌ آن مدل کمانیهای قدیم یا قلب ولب و گل و بلبل در آن بکشم.. دیگر چندبیت شعر که باید بتوانم گوشه‌ی کتابم بنویسم.. امان از دست این چیزهای مجازی 🤨😒 حقیقتم آرزوست دلم می‌خواهد باز دوباره آن پله های برقی را بالا بیایم در پاگرد طبقات منتظر مسول واحد تکثیر بمانم تا جزوه دوستم را که دیروزش داده بودم تا کپی بگیرد ،تحویل بگیرم .. بعد دوباره پله‌های برقی دوم را بالا بیایم برسم به ایوان طبقه چهارم رو به آسمان مقابلم ،به آنکه خوب می‌شناسدم سلام کنم و برای شهدای خوشنام وسط حیاط دستی تکان بدهم.. سمت راست درب بزرگ سالن تعلیم را باز کنم باهمان صدای قیییییژ همیشگی‌اش ..اول صبحی چقدر سرد وسنگین است.. باید روی تابلوی اعلانات دنبال کلاسم بگردم ...پیدایش که کردم رویم را برمی‌گردانم تا اگر در اتاق شیشه‌ای پشت سرم چشمان خندانی را دیدم با سلام و لبخند جوابش را بدهم ... سری می‌گردانم تا همکلاسی‌هایم راهم پیدا کنم ..اما طبق معمول سرویس ما جز اولین سرویسهاست و هنوز سالن خالیست... نوای دعای عهد که به انتهایش نزدیک می‌شود دیگر اکثر بچه ها آمده‌اند و دست بر سر، دارند سلام اول صبحشان را تقدیم می‌کنند... آخ که چقدر دلم برای راس ساعت حاضر بودن استاد کریمی سر بحث فقه تنگ شده همیشه قبل از بچه ها سرجایشان نشسته بودند یا کلاسهای..... اصلا چه فایده ما که سال آخریم و گمانم دیگر این روزها را نبینیم ... کتابهایی که کم خواندیمتان حلال کنید😞 https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم یک قطره خنده: دانه دانه آمد از ابرهای مهربان نیمه شب از آسمان برفهای پشمکی گوشه گوشه ی اتاق زیر پله های باغ پرشد از هوای سرد با صدای زاغکی ذره ذره صبح شد از کنار آسمان نور زرد آفتاب پهن شد یواشکی ریزه ریزه بچه ها آمدند و سرگرفت شادی و نشاط برف در حیاط کوچکی قطره قطره شد چکید خنده های بچه ها از میان آن همه برفهای آبکی https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7
بسم الله الرحمن الرحیم. چند خط اول را که خواندم برگشتم دوباره به صفحه شناسنامه ی کتاب... چاپ هشتم ؟ آنهم با این قلم ؟ قلمش و پیوستگی خطوطش را دوست نداشتم. انگار نویسنده یک‌ریز توضیح می‌داد. اما عنوان کتاب برایم جالب بود . اجاره نشین خیابان الامین برخلاف عادت همیشگی که کتابهای زیردویست صفحه را یکی دو روزه تمام می‌کردم؛ این کتاب را با روزی چند صفحه شروع کردم. نمی‌خواستم کتاب خسته‌ام کند. کم‌کم کش و قوس‌های کلام آقا جمال و لوتی منشی مرامش مرا جذب کرد. انگار دوست داشتم کتاب را آرام‌تر بخوانم تا عمق ماجرا را بیشتر درک کنم . هر چه از التهاب کف خیابانهای سوریه می‌گفت بیشتر یاد آشوب‌های خیابانی پاییز چهارصد و یک خودمان می‌افتادم. این تاریخ انگار دست بردار نیست. هرچقدر خواست خودش را در سوریه عریان‌تر از همیشه نشان‌مان بدهد ولی باز انگار عده‌ای چشم و گوش‌شان را بسته بودند و فقط بو می‌کشیدند‌. هرچه بوی اعتراض می‌داد به مذاقشان خوش می‌آمد.مذاق‌شان را هم از قبل تعیین کرده بودند. همان‌ها که مرغ همسایه‌شان همیشه غاز .. غاز که نه ... همیشه شاهین بوده حتی اگر کلاغ را رنگ کرده باشند و جای شاهین بهشان انداخته باشند . انگار تاریخ این بار بدجوری سرِ عبرت آموزی داشت . حالا که آقا جمال فکر می‌کرد کل جنگ سوریه را خدا راه انداخته تا حالی جمال قلدر بکند که یک من ماست چقدر کره دارد، چرا من فکر نکنم که انگار جنگ سوریه راه افتاده تا بقول حاج قاسم "حرم ایران" حفظ شود؟ تا بعضی‌ها حواس‌شان را جمع کنند که نانشان را سر سفره‌ی کدام همسایه چرب می‌کنند و دوزاریشان جا بیفتد که نیمه های شب لبخند ژکوند وسط خواب‌شان را مدیون شب بیداری‌های چه کسانی هستند. آقا جمال چیزهایی دیده بود که حتی تصورش هم برای ما سخت است. کتاب زبان تعریفی دارد.انگار واقعا جلوی جمال فیض اللهی نشسته ‌ام و او دارد خاطراتش را موبه‌مو برایم تعریف می‌کند به همین سبکی و روانی. ماجرای ایزدیهای آن روستا نفس را در سینه‌ام حبس می‌کند. یک آن صدای رعب و وحشت در سرم می‌پیچد. در با لگد بازمی‌شود و چند مرد کریه المنظر وارد حیاط خانه می‌شوند. دخترها از ترس پشت مادرشان پنهان شده اند. پدر درخانه نیست. صدای خنده‌ی وحشیانه‌ی نامردها با صدای گریه‌ی دخترها درهم می‌آمیزد. سرم را تکان می‌دهم تا این افکار از ذهنم بیرون بریزد. بچه‌ها کنارم آرام نشسته‌اند و دارند مشقهایشان را می‌نویسند. تا کتاب تمام می‌شود زنده بمانم خوب است. امنیت واژه‌ی خز شده‌ای است اگر ندانی بهای آن را چه کسانی می‌پردازند. 🖌س.غلامرضاپور https://eitaa.com/joinchat/3791258287C3a9fd072a7